ایران پژوهی
چگونه میتوان ایرانی بود؟ چگونه میتوان ایرانی نبود؟ - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
- ايران پژوهي
- نمایش از شنبه, 27 بهمن 1397 21:31
برگرفته از کتاب «ایران و تنهائیش»* نوشته «دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن»، رویه 157-170
در دوران جدید - بگیریم از پایان جنگ اوّل جهانی و انقلاب روسیه - دریافت خاصّی راجع به وطن پدیدار شده است. علّت آن است که گروه کثیری از مردم از سرزمین خود کنده شده و به کشورهای دیگر روی بردهاند. از اینجا دو حالت در کنار هم، و تا حدّی در تقابل با هم، قرار گرفتهاند: یکی حالت ریشه کن شدگی، حسرت دوری از دیار، بریدگی از زبان و فرهنگ ملی؛ دیگری کوشش در جذب فرهنگ بیگانه و سازگاری با محیط تازه، یا قبول نوعی حالت «جهان وطنی».
کسانی که از غرب به غرب مهاجرت کردند نوعی عامل کمک کننده با آنان همراه شد، و آن خویشاوندی فرهنگها بود، مانند افراد با سواد روس در اوایل قرن بیستم که اکثراً با فرهنگ و زبان کشور فرانسه آشنا بودند، همچنین سایر افراد وابسته به تمدّن غرب. اینان محیط آمریکا و اروپای غربی را محیط چندان نا آشنایی نمیدیدند و در آنها به یکباره احساس گسیختگی از «بنیادها» نمیکردند.
یک مشکل عمده جدایی از زبان مادری است که کسی که در آن پرورده شده، در فضای فرهنگی دیگر نمیتواند احساس زندگی تام و تمام بکند. تام و تمام زندگی کردن مفهومش فرق دارد با مرفّه و موفّق زندگی کردن. ممکن است کسی در خارج از کشور خود درآمد و شغل خوبی داشته و از رفاه چیزی کم نداشته باشد؛ با این همه در او کمبودی است.
از همین روست که کسانی با آنکه در وطن خود مشکلاتی دارند، از آن دل نمیکنند، هر چند زندگی در خارج چشمانداز آسودهتری در برابرشان بنهد، زیرا بیم از دست دادن این تمامیّت را دارند. سبک سنگین میکنند و سرانجام ترجیح میدهند که در وطن خود ناشاد زندگی کنند، تا در کشور دیگری ناتمام.
در قرنی که ما هستیم، دلبستگی به وطن و دل کندن از وطن، در دو خطّ دوش به دوش قرار گرفتهاند. از یک سو هیچ دورانی این همه جابجا شدگی، این همه کوشش در احراز فرهنگ تازه و قالب شدن در محیط تازه به یاد نداشته، و از سوی دیگر، بخصوص در چهل سال اخیر**، تلاش در کسب استقلال، پافشاری بر سر فرهنگ ملّی؛ جنگ جدایی طلبانه به دستاویز حفظ خصوصیّات ملی، مانند این دوران بازارش گرم نبوده است. درست است که انگیزهٔ اقتصادی از هیچ یک از این جنبشهای استقلال طلبانه جدا نبوده، ولی باز هم کم دیده نشده است که ملاحظات احساسی و ملّی، بر مصلحت اقتصادی چیره گردد.
موضوع خالی از پیچیدگی نیست. نفع و پول، با آنکه در دنیای امروز شاخصترین وسیله برای بهرهوری از زندگی شناخته شده است، به همهٔ مسائل بشری جوابگو نیست، و از این رو با همهٔ مادّیاندیش شدن جهان امروز، همچشمی و جدال میان سود و بهجت درونی خاتمه نیافته است.
در قرن اخیر سه تکان بزرگ آهنگ مهاجرت را به نحو بیسابقهای تند کرد: 1- جنگ اوّل جهانی و ظهور کمونیسم در روسیه؛ 2- جنگ دوّم جهانی و ظهور نازیسم در آلمان، و سپس کمونیسم در اروپای شرقی؛ 3- جوششهای پراکندهٔ بیست سالهٔ اخیر: چون جنگهای داخلی، انقلاب ها، خیزشها، دگرگونیها، که از چین تا اروپای شرقی و آفریقا و آمریکای جنوبی را در بر گرفته است.
البتّه افزایش جمعیّت و بیدار شدگی توقّعها را نباید از نظر دور داشت که بر اثر آن، کسانی کوشیدهاند تا در سرزمین آبادتری بخت خود را بیازمایند و به زندگی آیندهدارتری دست یابند.
امر کلّی دیگری هم در کار هست و آن استیلا و جاذبهٔ تمدّن غرب است که روی مردم سایر قسمتهای جهان را به جانب خود میگرداند و اهورا یا اهریمن، هر کدام میخواهند حسابش کند، مغناطیس تمدّن غرب و شیوهٔ زندگی غربی، سراسر جهان را گرفته و حتّی کسانی که در زبان آن را طعن و لعن میکنند، شبیه به قهرمانهای داستانهای دستویوسکی میشوند که معشوق خود را هم کتک میزنند و هم به پایش میافتند و گریه میکنند.
انسان امروز بر سر هم انسان ناآرامی است که خوشبختی را در ساحت متحرّک جستجو میکند، گمان میکند که سعادت آنجایی است که او در آنجا نیست، و چون به آنجا رفت میبیند که علیآباد آنجا هم دهی نبوده است.
مشکل در اُخت کردن خوشیهای مادّی با خوشیهای معنوی است، زیرا از سر هیچ یک از این دو نمیشود گذشت، و سوداکردن یکی با دیگری، در نهایت امر کار آسانی نمیتواند بود.
در این دوره انگیزههای تازهای برای مهاجرت پیدا شده است که گاهی جابجا شدن را اجباری میکند. از نوع فرار از فشار سیاسی، کسب شغل یا معاش بهتر، حادثه جویی، طلب امنیّت، تحصیل علم ... همهٔ اینها در گذشته هم اگر بوده، به این حدّت نبوده، ولی دشواریهای غربت و یا لااقل بریدگی فرهنگی، پس از چندی آشکار میکند که آنچه از دست داده شده، از آنچه به دست آورده شده، اگر بیشتر نبوده، کمتر نبوده است. حافظ وقتی به یزد رفت، با آنکه شهر هموطن و همزبانش بود، از دوری دیار گریه میکرد. مولوی در آسیای صغیر، گرچه از زبان فارسی و فرهنگ جدا نبود، و گرچه در میان ارادت و احترام غوطه میخورد، حالت مهجوری را هرگز از خود دور نداشت، و ابیات درآمد مثنوی گواه آن است.
سعدی که از همهٔ مشاهیر ایران بینالمللیتر است و میگفت: «به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار» باز، پس از آن سفر دراز بیست و چند ساله، چون به شیراز بازگشت، گفت: سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد! و دنبالش را چنین آورد:
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
چه آموخت کز آن شیفتهتر باز آمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر باز آمد
چون مسلّم نشدش مُلک هنر، چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر باز آمد
اکنون پس از این پیش درآمد، بیاییم بر سر موضوع ایران و ایرانی.
سؤال این بود که چگونه می توان ایرانی بود؟ در اینجا پیش از این پرسش، پرسش دیگر قرار می گیرد، و آن این است که برای خوب زندگی کردن، آیا ایرانی بودن ضرورتی دارد؟
اگر یک ایرانی بخواهد زندگی معنیدار داشته باشد «بلی»، زیرا هیچ کس جز در درون فرهنگ خود و محیط آشنای خود نمیتواند شکفتگی وجود پیدا کند. ممکن است دانشمند، متخصّص یا «بیزنِس من» موفّقی بشود ولی انسانِ بر محور نیست. هر انسان زمانی احساس گشایش میکند که قدری خودش باشد، یعنی بر وفق «ژنهای» فرهنگیش زندگی کند. کارکرد فرهنگی در شخص به دو نوع آگاه و ناآگاه صورت میگیرد، آگاهش آن است که ما آداب و عادات و گرایشهایی داشتهایم که خوش داریم با همانها به سر بریم، به زبان مادری حرف بزنیم، با خود رایگان باشیم.
ناآگاه آن است که به مرور، طیّ قرنهای متمادی، خصلتهایی از نیاکان دوردست ما در ما تهنشین شده، آنچه را که میتوانیم آن را «جِرم روزگاران» و «ره آورد تاریخ» بخوانیم. این فرهنگ مضمَر، ولو خیلی هم فرنگیمآب شده باشیم تأثیر گذار است، آهنگ زندگی ما را تنظیم میکند و در نهایت با فرهنگ بیگانه برخورد مییابد.
درجهٔ ایرانی بودن رابطهٔ قطعی به این ندارد که کسی در داخل زندگی کند یا در خارج. عدّهٔ زیادی در خود ایران بوده یا هستند که وابستگی آنان به سرزمین خود بسیار کم است. بر عکس نزد بعضی از ایرانیان مقیم خارج، که بنا به عللی برخلاف میل خود آبشخورشان به آنجا افتاده، دلبستگی به کشور حفظ شده است.
گرچه می شود دور از سرزمین خود با همان فرهنگش دل خوش کرد، ولی انسان جدا از خاک، شکسته بال میشود. وقتی گفتهاند «خاک دامنگیر» منظور آن بوده است که خاک هم برای خود شخصیّت دارد، زیرا کانون اُنس و یادآور خاطرهها و تاریخ است. سرزمین سالخوردهای چون ایران به کدام نقطهاش میروید که جوشش یاد نباشد؟ بنابراین وقتی میگوییم وطن، یک مجموع به ذهن میآید: خاطره، تاریخ، خاک و محیط.
به هر حال چه دور و چه نزدیک، برای سنجش عیار ایرانی بودن دو شاخص اصلی را میتوان در نظر گرفت: یکی شناخت، و دیگری احساس همدردی با مردم. منظور از شناخت آگاهی نسبی نسبت به فرهنگ و تاریخ کشور است. علاقه، فرع بر اُنس و شناخت ایجاد میشود. ایران با آن تاریخ دراز و فرهنگ انبوهش، اگر او را نشناسیم، تعلّق خاطر ما به او در سطحْ جریان مییابد. فرهنگ، یاد و خاطره است، تارهای نامرئیای است که ما را به سرزمین میبندد. فرهنگ را به معنای کلّی و وسیع میگیریم که عام و خاص را در بر میگیرد، هر یک به سبک خودش. اما منظور از همدردی با مردم آن است که قدری از خود به در آییم، پهناورتر بیندیشیم، سرنوشت خود را با سرنوشت دیگران پیوسته بدانیم.
در ایران، بخصوص طیّ پنجاه سال اخیر چند عامل بوده است که موجب سست کردن علایق وطنی شده است، بدین گونه:
1- جدایی مردم از دولتها: سرخوردگیای که از مشروطه پیش آمد و همان حکمگزاران پیشین، (از نوع عینالدوله) با چرخش تازه بار دیگر میداندار شدند، و اساس کار که طلب مرجع و عدالت بود، بازیچهای بیش ننمود، موجب گشت تا جدایی از حکومت و بیاعتمادی به آن بر پایهٔ تازهای نهاده شود. پیش از مشروطه مردم به راه خود می رفتند و دولتها به راه خود، و کسی از کسی توقّع چندانی نداشت، ولی حکومتی که نام قانون بر خود نهاده بود، این انتظار از او میرفت که ملّت را به مداخله در امور خود فراخواند. وقتی این کار نشد، دلسردی نسبت به دستگاه حاکمه پیش آمد که که این خود، دلسردی به کشور را همراه آورد، زیرا سرنوشت کشور از حکومت جدا دانسته نمیشد.
از سوی دیگر، چون ایرانی این خصلت را به هم زده است که هرچه حکومت نادلخواه تبلیغ کند و بر سر آن پای فشارد، او درست احساس عکس آن را در خود بپروراند، تبلیغ میهن پرستی دوران پهلوی بی اثر ماند و حتّی نتیجهٔ وارونه بخشید.
2- حزب توده: شهریور بیست که آمد، هنوز ایران در دوران نیمه فئودالیسم به سر میبرد. حزب توده میخواست یک چنین ایرانی را به دورهٔ سوسیالیسم علمیِ مارکس پرتاب کند؛ بدین معنی که سلسله مراتب اعتقادی، اجتماعی و اقتصادی را یکجا در هم بشکند؛ آن هم به پشتوانهٔ قوای اشغالی شوروی. از آنجا که ایرانی بعد از استبداد رضا شاهی، تشنهٔ یک تحوّل بزرگ بود، کمتر جوان سرزندهٔ آن زمان بود که مشام جان را با بویی از چپ و توده نوازش ندهد. کارگر ها که به جای خود. بدینگونه این جریان، مقدار هنگفتی استعداد، انتظار و عطش تازگی و پیشرفت را به جانب خود جلب کرد. آزمایشهای یکنواخت و شکست خوردهٔ گذشته، هر نوع چشمانداز تازه را با استقبال روبهرو مینمود. یک چنین جوّی، طبیعی بود که در کنار حسن نیّتها و سادگیها، مقدار زیادی جاه طلبی، عقده، بیفرهنگی و روحیّهٔ تخریب را نیز امکان جولان بدهد. از جمله اعتقادهایی که در این میان شکاف برداشت، یکی هم اعتقاد به وطن و ایران بود. در اندیشهٔ «انترناسیونالیسم»، روسیهٔ شوروی وطن اوّل به حساب میآمد و پیروی از چشمداشتهای او مقدّم بر مصالح ایران شناخته میشد. از همین جا اندیشهٔ آب و خاک و سرزمین خودی، جزو باورهای «ارتجاعی» قلمداد گردید، و این در حالی بود که خود روسیه، یعنی «کشور مادر»، برای دفاع از خاک خود، حدود بیست و پنج میلیون کشته داده بود.
حزب توده پس از واقعهٔ آذربایجان دستخوش نوسانهایی شد و سرانجام پس از کودتای 28 مرداد از هم گسیخت، و عدّه ای از افراد دلسوختهاش که با سادهاندیشی، از طریق آن، امید به رهایی کشور بسته بودند، جلو رگبار مسلسل قرار گرفتند.
سرنوشت «توده» فوق العاده تنبّه انگیز بوده است. خارج از کسانی که از کشور بیرون رفتند، از پس کودتا سه شکاف در صف آن پدید آمد: گروهی خانه نشین و خاموش شدند و اندک اندک آن فکر را از سر دور کردند.
گروهی دنبال سود و تجارت رفتند، و گروه سوّم خود را به حکومت وقت – که رفقای آنها را به کام مرگ فرستاده بود – فروختند و به مقامهای امنیّتی و اجرایی دست یافتند. البته عدّهای هم بودند که «تقیّهٔ روشنفکرانه» در پیش گیرند، و منتظر فرصت بمانند. پشیمانی و تلخکامیای که سران حزب توده، چون دکتر کشاورز، ایرج اسکندری، رادمنش و طبری از خود نشان دادند، گواه عبرت آموزی است بر نافرجامی راهی که این حزب در برابر ایران می نهاد، و گواه دیگرش – از آن سهمگینتر – واژگونیای است که در اتّحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی پیش آمد.
پس از آنکه سالها عمر ایران تلف شد، و آمد بر سر فکر جوانان آنچه آمد، گرایش نهایی نزدیک به تمام سران اصلی حزب توده، بازگشت به ملیّت و وطن بود؛ ولی آن قدر دیر، که می بایست بر ویرانهٔ دربدریها و تودهٔ جانهای برباد داده شده عبور کرد و به این مرحله رسید.
3- چپ ناراستین: اگر حزب توده از اعتبار افتاد و بساطش را برچید، مرده ریگ آن به صورت نوعی چپ بی هدف که دم به آنارشیسم میزد، جای آن را گرفت و عدّهای جوان سرگردان که میخواستند بر ریسمانی دست زده باشند، آن را دستاویز قرار دادند. جهتش بی جهتی بود و علاقه به در هم ریختگی همه چیز، و بی اعتنایی به فرنگ اصیل و به باور های مثبت.
علّت روییدن این نوع «چپ» دو چیز بود، یکی کم سوادی و ناپختگی مشتریان جوان که میخواستند تشبّه به دانستن بکنند، و تخطئهٔ هر دانستنی، برای آنان آسانترین راه بود. دوّم، فشار حکومتهای وقت که همهٔ راهها را بسته می خواست، جز راه سست عقیدگی نسبت به همه چیز.
این نوع چپ که بیمسلکی را عیب نمیدانست، میتوانست خود را در زیر هر نقابی پنهان کند، از جمله مذهب، یا همرنگی با حکومت، و در واقع یک مکتب «چپ – راست» را پایه نهد؛ بدینگونه بود که در نظام شاهی گذشته ردّ پای عدّهای از این «چپ – راست» ها در تلویزیون، دستگاهها، و روزنامههای درباری دیده شد. این دو چهرگی عجیب تا بدان حدّ جلو رفته بود که کسانی شعر انقلابی و «چریکی» میگفتند و همان زمان با دستگاه دربار و حکومت سر و سرّ داشتند. چیزی که هنوز نمیتوان درجهٔ ویرانگری و اثر سوء آن را اندازه گرفت، گرایش گروهی از جوانان به نوعی از ادبیّات قلب است که به عنوان «پیشرو» قلمداد شده است و در آن ترجیح بی سوادی بر سواد، به هم ریختگی بر نظم، و بیکارگی بر کار تبلیغ میشود. بدیهی بود که در این میان، جدّی گرفتن وطن نیز یکی از علائم ضدّ روشنفکری شناخته شود.
4- اکنون بینی: تفکّر وطنی مستلزم نوعی ادراک پیوستگی است. اگر نابسامانی اوضاع، همهٔ حواس را به زندگی روزمرّه مشغول داشت، مجال تأمّل چنان تنگ میشود که جایی برای اندیشیدن به دیروز و فردا باقی نماند.
هر کسی استعداد و توانایی و وقت خود را برای گشودن گرههای امروز به کار میاندازد، گذشته و آینده از برنامهٔ زندگی حذف میشود، و ادامهٔ حیات ملّی دستخوش فتور میگردد.
نتیجهٔ این وضع تفرّق اجتماعی است، یعنی افراد یک کشور تبدیل به مُهرههای جداگانهای میگردند، زیرا فکر وطنی که باید ملاط میان افراد باشد، به مسخرهای تبدیل گردیده، و یا در زبان خود را مینماید، و در عمل نیست.
5- غربگرایی و اصالت پول: اصطلاح «جهان وطنی» یا «وطن در چمدان» بعد از شهریور بیست رایج شد، و فکر آن پس از کودتای 28 مرداد، و بخصوص با گران شدن نفت، قوّت گرفت. گسترش ارتباط با خارج و تصویر بهشت آسایی که از دنیای غرب ارائه میشد، در درجهٔ اوّل کارگزاران حکومت، نودولتها، تازه به دوران رسیدهها، و سپس، کلّ ذوقزدگان تجدّد را در شعاع مغناطیس خود قرار داد. از اینجا «پول» جای وطن و هر نوع معنویّتی را گرفت، و راه گشای هر دلخواهی شناخته شد.
عوامل متعدّد جمع گشت که ایرانی را نسبت به کشور خود کم اعتقاد کند. هرچه از ایران ناشی میشد، درجهٔ دو و مشکوک مینمود. یک نمونه اش را بگوییم: صنعت مونتاژ و ساختن بعضی ابزار صنعتی به نحو سرسری، به این جریان کمک کرد. چون پای مقایسه در میان مصنوع ایرانی و مشابه خارجی آن به میان میآمد، از جانب آپاراتی، لولهکش، داروفروش، و خلاصه هر پیشهور یا تعمیرکاری، پوزخند و تحقیر بود.
گذاردن نامهای خارجی بر دکّانها، و یا خطّ فرنگی بر قوطیها و بستهها، (در حالی که فقط مصرف داخلی داشتند) به امید آن بود که اطمینان بیشتری جلب کند، و نتیجه هم از آن گرفته میشد.
از سیاست که میگفتند طرح آن در خارج از مرزها ریخته میشود، تا صنعت و کسب که جز نفع آنی منظوری از آن نمیرفت، هرچه بوی ایران از آن میآمد، قدری با شک به آن نگریسته میشد.
از کودتای 28 مرداد، ایران چون سرزمین زلزلهخیزی پنداشته شده که زندگی کردن بر روی آن امن نیست، بنابراین هر کس وسیلهای برای خود دست و پا کرد و خواست دو پایگاهه بشود: دستی به جام باده و دستی به زلف یار.
6- موضوع آموزش: اینها علّتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بود؛ آموزش را از نظر دور نداریم که بنیاد است. در مدرسه، رسانهها، و مطبوعات، درست شناسانده نشده است که ایران چه کشوری است. هر نظام حکومتی آن را به فهم نارسای خود یا سود خود معرّفی کرده است. اگر قدری دید واقع بینانه و معقول گرفته میشد، و حسنها و عیبهای تاریخی در کنار هم تشریح میگشت، هر کسی با چشم بازتر به سرزمین خویش نگاه میکرد، و پیوند او با آن بر پایهٔ محکمتری قرار می گرفت.
آشفتگی دید در تاربخ و فرهنگ ایران نیز، اتّخاذ موضع سیاسی کوتهبینانه و سطحی در برابر آن، چشم انداز مبهم و لرزانی از وطن در جلو چشم نهاده است. هم تکیه بر افتخارات موهوم، و هم پامال کردن آنچه مایهٔ اعتبار این کشور بوده است، هر دو بیمارگونه است، و می نماید که این صد ساله ما چقدر غافل و کم حاصل بودهایم.
اختلاف بر سر بعضی مباحث تاریخی در هر کشوری دیده میشود، و این نشانهٔ وجود چون و چرا و نظریّهٔ آزاد است. هنوز این بحث در فرانسه ادامه دارد که آیا انقلاب فرانسه برای این کشور سودمند بوده است یا زیانآور.
این طبیعی است و اشکالی ندارد، به شرط آنکه بحث بر موازین قابل قبولی حرکت کند، نه بر یاسای «این است و جز این نیست». در موارد متعدّد این خاصیت در ما دیده شده است که اگر طرفدار چیزی از لحاظ سیاسی یا احساسی باشیم، آن را سراپا حسن میگیریم، و اگر مخالف باشیم، سراپا عیب.
نسل جوان کنونی که نسبت آنان اکنون از پنجاه درصد میگذرد، یعنی بیش از نصف جمعیّت کشور را تشکیل میدهند، اگر بخوهیم افراد کارآمدی برای کشور بشوند، انگل و بیکاره و لاابالی و بیهدف نباشند، باید قبل از هر چیزی بدانند که با چه کشوری سر و کار دارند، یعنی جهت فرهنگی و فکری عقلپسند و دنیاپذیر به آنان داده شود.
یک کشور زمانی می تواند در مسیر درست حرکت کند که بداند که چه چیزهایی را قدر بگذارد؛ اگر مردم کشور خود را نشناسند، نخواهند توانست به آن دلبستگی پیدا کنند، و برای آن ارزش قائل شوند. در این صورت، به آن به چشم یک کانون روزیآور نگاه خواهند کرد، نه بیشتر، که دست سرنوشت آنها را در آن به دنیا آورده، و اگر روزی بخت یاری کند، رخت به جای بهتری خواهند کشید. این شعر از قدیم در گوش ایرانی بوده است:
وطن آنجاست کازاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد
اکنون میرسیم به موضوع اصلی که هستهٔ مرکزی این گفتار است و آن این واقعیّت است که علاقهٔ وطنی در دوران امروز یک ضرورت شده است، نه آنکه تجمّل یا تفنّن احساسی – اخلاقی باشد، زیرا یک کشور، بیاحساس همبستگی و مسئولیّت فرد فرد مردمش، نمیتواند بر سر پا بماند. بدون کار و کوشش همهٔ افراد کارآمد، که مبتنی بر آگاهی، شناخت و وظیفهشناسی باشد، در این دنیای «وانفسا» چگونه بتوان ادامهٔ حیات ملّی داد؟
افزایش جمعیّت و افزایش دامنهٔ خواستها، وظیفهمندی یک شهروند را خیلی سنگینتر از پیش کرده است. مسابقهای بیامان برای ادامهٔ حیات چه در سطح جهانی و چه در سطح ملّی درگیر است، و هر عامل واپس برنده یا غفلت میتواند در همهٔ شئون اثر بگذارد و فاجعه بار شود، بدان گونه که دیگر فرصت هر گونه ترمیم یا جبرانی از دست برود. دنیا از یک سو «دهکدهٔ کوچک» شده است و فرستندههای ماهوارهای آن را پوشاندهاند، و از سوی دیگر تلاش ملّیگرایی، به نحو آشکار و پنهان، از هر زمان بازارش گرمتر است. بنا به برآورد هفته نامهٔ نوول اوبسرواتور «Nouvel-Observateur» هماکنون در سی و هشت نقطهٔ جهان پیکار بر سر حفظ ملیّت درگیر است. چچن کوچک، با چنگ و دندان بر سر ملیّت جنگ می کند و روسیهٔ نیرومند، آن نیز می کوشد تا اهرم ملّی گرایی را برای تجهیز مردم خود به منظور حرکت به سوی دورانی تازه به کار افکند.
در میان این تقابل و تنازع، هر کشوری وظیفهدار است که به قدر فهم و توانایی خود، راهی به جلو بجوید. اکنون تکلیف ملّت کهنسالی چون ایران چیست؟ جز این راهی در برابرش نیست که همهٔ منابع خود را به کمک فراخواند. فراخوانیِ درک و فهم توانایی منظور است: درک برای آنکه راه درست شناخته گردد و توانایی برای آنکه امکانها به کار گرفته شود. وقتی میگوییم منابع، منظور تنها نفت یا مس یا گاز یا میوه یا خاویار نیست که صادر شوند و بر آمار ارز بیفزایند. اینها به جای خود، ولی روزی تمام میشوند. منظور منابع معنوی نیز هست: فرهنگ پربار گذشته که پالوده شده باشد، سجایای خوبی که در قوم ایرانی هست و بیکار مانده، نیروی جوان و شور و شوقی که میتواند از دلبستگی و دلگرمی به کشور زاینده گردد، همدلی همهٔ مردم... دست کم نگیریم این جوهرهٔ زندهٔ سیّال را که از خلال قرنها حرکت کرده و به سوی ما آمده، یعنی فرهنگ ایران.
دیر یا زود، برای روبهرو شدن با این گرداب، که دنیای متلاطم کنونی باشد، هیچ راهی دیده نخواهد شد جز آنکه کشور در مرکز توجّه مردمش قرار گیرد، و آنان سرنوشت او را چنان وابسته به سرنوشت خود بیابند، که بدانند جز با تأمین نفع عموم، نفع فرد تأمین نخواهد شد.
وطن خواهی در دنیای امروز، تا اندازه ای حفظ نفْس است. اگر به زندگی خود و آیندهٔ فرزندانمان علاقهمندیم، باید این مفهوم را جدّی بگیریم. این حالت شانه بالا اندازی، پوزخند یا نفی، باید تغییر کند. وطن هم خاک است و هم یک کلّ تاریخی، احترام به مرتبهٔ انسانی، قدر شناسی از کسانی که در این آب و خاک زندگی کردند، و حقّ انسانیّت خود را ادا نمودند.
بدیهی است که سوء تفاهم نخواهد شد. از آنچه گفته شد، نه منظور وطن پرستی کورکورانهٔ افراطی ( Chauvinisme ) است و نه بریدگی از جهان.
وطن پرستی نیست، زیرا با کلمهٔ پرستش که همواره با مقداری تعصّب و تعبّد همراه میشود، باید با احتیاط رو به رو شد. منظور، شناخت ارزشها و ضدّ ارزشهاست، شناخت آنچه در دنیای امروز به کار میآید و آنچه به کار نمیآید. در مقابل این احساس افراطی، احساس افراطی دیگر یعنی بیقیدی و تخطئه قرار دارد که آنها نیز به همان اندازه برای یک ملّت مایهٔ شومی و ویرانی میتوانند بود.
همچنین، منظور از وطنخواهی آن نیست که ملّتی خود را از دیگران جدا بینگارد، خود را ببیند و دیگران را نبیند. بلکه برعکس، احساس تعهّد و علاقه به کشور خود، تفاهم نسبت به ملّتهای دیگر را افزایش میدهد، و با توجّه به فرهنگ انسانی و بیمرزی که ایران داراست، ما راهنمای خوبی داریم که در صف گرایشهای سالم و گشایش بخش جهانی موضع بگیریم. برای شناخت بهتر کشور خود این دو چیز را فراموش نکنیم: آزادی معقول و منطق.
** اردیبهشت 1374
* متن مبسوط سخنرانیای که خلاصهتری از آن در دانشگاه UCLA کالیفرنیا، در برابر گروهی از ایرانیان مقیم لوسآنجلس، در تاریخ 22 آوریل 95 (3 اردیبهشت) ایراد گردید.