جستار
فرهنگ و استعمار و گفتهای چند درباره واژهٔ فرهنگ
- جستار
- نمایش از چهارشنبه, 23 مرداد 1392 21:54
- بازدید: 6674
برگرفته از کتاب «پیشرفت و توسعه بر بنیاد هویت فرهنگی»، نوشتۀ دکتر پرویز ورجاوند، صفحه 9 تا 18
دکتر پرویز ورجاوند
یکی از مهمترین رویدادهای جهان از قرن شانزدهم به بعد را میتوان پدیده تجاوز کشورهای قدرتمند اروپا به سه قاره بزرگ جهان آسیا، آفریقا و امریکا به شمار آورد.
در آن زمان قدرتهای معتبر را پرتغالیها، اسپانیائیها، انگلیسیها، فرانسویها و هلندیها تشکیل میدادند که با تکیه بر قدرت نیروی دریایی و ارتشهای مجهز به اعتبار زمان، از امکان تحرک و دست اندازی به دور دستها برخوردار بودند.
نگاهی بر نقشه اطلس زبانهای معتبر دنیا به گونهای چشم گیر حوزه عملیاتی هر یک از این قدرتها و گستردگی وسیع عملیات نظامی آنها را تا حد فراوان روشن میسازد.
بدون شک انگیزه مهم این لشکرکشیها و تجاوزها در بیشتر موارد گذشته از جنبههای عظمت طلبی و بدست آوردن پایگاههای نظامی به منظور اعمال قدرت سیاسی، نخست مبتنی بود بر بهرهمند شدن از منابع وسیع اقتصادی سرزمینهای دوردست و سپس در اختیار گرفتن بازارهای آنها.
از عوامل مهم پیروزیهای اروپائیان در این لشکرکشیها میتوان در اختیار داشتن نیروی دریایی قوی و وجود اسلحههای گرم و آتشین را به شمار آورد. از آنجا که قدرتهای استعماری زمان با توجه به محدودیتهایی که از نظر تجهیزات نظامی و تأمین ساز و برگ با آن روبرو بودند، نمیتوانستند در این لشگرکشیها تعداد فراوانی از نیروهای نظامی خود را شرکت دهند. در آغاز کار هدفشان استقرار در نقاط استراتژیک واقع در ساحل دریاها و برخی جزایر بود، تا چنانکه بر اثر مقاومت مردم منطقه امکان استقرار قطعی را نیافتند، با کمترین میزان تلفات قادر به آن باشند، تا به سرعت خود را به کشتیها برسانند و راه دریا را برای جمعآوری نیروی بیشتر و بدست آوردن فرصت لازم در پیش گیرند. تاریخ تسلط نظامی قدرتهای استعماری بر سرزمینهای شرقی نشاندهنده این امر است که در مرحله نخست حمله و نبرد، در بیشتر موارد یورش آنها به پیروزی انجامیده و توانستهاند در نوارهای ساحلی قدرت مقابلهکنندگان را درهم بشکنند و مستقر شوند، ولی همینکه قصد کردهاند تا به داخل سرزمینهای مورد تجاوز راه بیابند با مشکلهای فراوان مواجه شدهاند، زیرا از یکسو انتقال توپهای کشتیهای جنگی به خشکی برایشان به آسانی میسر نبود و از سوی دیگر تعداد نیروهای نظامی محدودی که امکان داشت با کشتیهای جنگی آن زمان از اروپا به دوردستها انتقال داده شوند، آنچنان قابل ملاحظه نبود که بتوانند در نبردهای زمینی در سرزمینهای ناشناخته به کمک آنها بر مبارزان و جنگجویان محلی به سادگی پیاده ساختن نیرو در ساحل، چیره گردند. از اینرو در بسیاری از موارد قدرتهای استعماری کوشیدند تا از دو وسیله عمده برای بهزانو درآوردن و مطیع ساختن ملتها و مردم مبارز سرزمینهای مورد تجاوز قرار گرفته بهره بجویند.
در مرحله نخست کوشش آنها بر این بود تا با نشان دادن ضرب شست و چشم زهر گرفتن از مردمی که شاهد نخستین تهاجم و آتش گشودن دشمن بر سرزمین خویش بودند، گروهی ار آنها را چنان وحشت زده سازند که فکر هر گونه مقاومتی را از سر بدر سازند و پس از مرحله ارعاب و وحشت، آرام آرام آنها را با تطمیع کردن به سوی خویش جلب کنند و به خدمت بگیرند و به عنوان نیروهای اجیر محلی زیر فرماندهی جنگجویان و افسران قوای مهاجم برای نبرد با برادران و هموطنانشان به میدانهای نبرد روانه سازند. این شیوهایست که از آغاز تجاوزهای استعماری تا کنون همچنان ادامه داشته است، چنانکه تا چندی پیش در زیمبابوه و هم اکنون نیز در آفریقای جنوبی شاهد آن بوده و هستیم. در این دو سرزمین گروه قابل توجهی از سیاهپوستان در نیروهای متجاوز سفید پوستان نژاد پرست خدمت میکردند و میکنند و به خواست فرماندهان سفید پوست خود خون برادران ستم کشیده و تحقیر شده هموطن و همنژاد خویش را که برای کسب آزادی و حیثیت انسانی و اجتماعی و رهایی سرزمین خود بپا خواستهاند بر زمین میریزند.
استفاده از نیروهای اجیر محلی همیشه و در همه جا به آسانی میسر نمیگشت و در بسیاری از موارد سربازان بومی یا بر اثر ترس و وحشت از هموطنان خود و یا بر اثر آگاهی یافتن بر راه ناصوابی که در پیش گرفتهاند چنانکه باید از خود قاطعیت نشان نمیدادند و مورد اطمینان نبودند. حتی در تاریخ برخی کشورهای استعمار زده شاهد قیام نیروهای نظامی محلی علیه استعمارگران هستیم که نمونه بارز آن عبارتست از قیام سربازان محلی هندی در قرن نوزدهم علیه نیروهای انگلیسی.1
با نگاهی کلی به خصوصیات و شخصیت نیروهای متجاوز استعمارگر که اکثریتشان بر خلاف ظاهری آراسته، از نظر سطح دانش و اطلاع در زمینههای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی، مردمی نادان و بیمایه ولی مغرور و چپاولگر به شمار میرفتند، روشن میسازد که آنها قادر به تشخیص اهمیت و اعتبار فرهنگهای کهن مردم سرزمینهای فتح شده نبودند و ملاک ارزیابی و سنجش یک مردم با فرهنگ، تنها «تمدن» جامعه خودشان بود، از اینرو مردمی را که به بند کشیده بودند، بی سرو پا، ابتدایی و حتی وحشی به شمار میآورند و معتقد بودند که آنها از نظر ارزشهای انسانی، اجتماعی و فرهنگی در سطحی بسیار پائینتر قرار دارند و منطق حکم میکند تا بندگان و فرمانبردارانی مطیع باشند؟!!
در این زمینه «الوین تافلر» مطلب جالبی را عنوان ساخته که چنین است: «معهذا امپریالیسم کلان تنها از نیازهای اقتصادی منشأ نمیگرفت. ملاحظات استراتژیک و هیجانات مذهبی و ایدئالیسم و ماجراجویی هم در آن نقشی داشتند. تبعیض نژادی نیز که مبتنی بر پیش فرض ضمنی برتری نژاد سفید یا برتری اروپائیان بود در آن تاثیر داشت. بسیاری (از اروپائیان) این کشور گشاییها را فریضهٔ مذهبی میدانستند. کیپلینگ جانفشانی میسیونرهای اروپائی را در گسترش مسیحیت و تمدن که البته منظور همان تمدن موج دوم است، در عبارتی تحت عنوان «مسئولیت انسان سفیدپوست» خلاصه میکند. زیرا استعمارگران، تمدنهای موج اول را علیرغم این واقعیت که تا چه اندازه خالص و پیچیده بودند عقب مانده و توسعه نیافته میدانستند. مردم روستایی، بویژه اگر پوست تیرهای داشتند، در چشم آنان مردمانی رشد نیافته بودند. این مردمان در نظر آنان «نیرنگباز و دغل» و «بیدستوپا» بودند و ارزش زندگی نداشتند. چنین نگرشهایی کا نیروهای موج دوم را در نابودی آنان که در مقابلشان ایستادگی میکردند آسانتر میکرد. جان الیس در کتابش به نام «تاریخ اجتماعی مسلسل» نشان میدهد که چگونه این سلاح جدید و شگفتانگیز و مرگزا که در قرن نوزدهم به کمال رسید، در اوائل دائماً علیه «بومیان» نه اروپائیان سفید پوست به کار گرفته شد. زیرا کشتن یک انسان متساوی الحقوق با آن ناجوانمردانه تلقی میشد. تیراندازی به بومیان سیاه، اعراب بدوی یا بومیان تبتی، بیشتر یک نوع تیر اندازی پر مخاطره تلقی میشد تا عملیات نظامی واقعی. این تکنولوژی قوی در سال 1889، وقتی که اعراب سلحشور بدوی بادیه نشین تحت رهبری مهدی درامدورمان2، سرزمینی که از خرطوم در امتداد نیل گسترده شده، از قوای بریتانیا که تنها مجهز به شش مسلسل ماکسیم بود شکست خوردند، نشان داد که تا چه حد میتواند ویرانگر باشد. یک شاهد عینی مینویسد: آن روز آخرین روز درخشش نهضت مهدی بود و شاید بزرگترین روز برای آنها... آنچه اتفاق افتاد پیکار نبود، قتل عام بود.» در آن عملیات در حالیکه بریتانیاییها پشت سر خود یازده هزار کشته باقی گذاشته بودند فقط 28 سرباز انگلیسی کشته دادند. یعنی در برابر هر انگلیسی 392 نفر بومی در خون خود غلطید. الیس مینویسد: این حادثه نمونهٔ دیگری شد از پیروزی روحیهٔ انگلیسی و برتری عمومی انسان سفید».»3 او در جای دیگر چنین مینویسد: «مع هذا، کشورهای موج اول با خروج از خودکفائی و اجبار در تولید برای پول و دادوستد – مثلاً تشویق و یا وادار شدن به تجدید سازمان ساختار اجتماعی مناطق اطراف معادن و مزارع – بهناگهان در وابستگی اقتصادی به بازاری که برآن کوچکترین اعمال نفوذی نمیتوانستند داشته باشند غرق شدند. غالباً رهبرانشان با رشوه تطمیع شدند، فرهنگهایشان مورد ریشخند قرار گرفتند و زبانهایشان مورد تضییق واقع شدند. گذشته از آن قدرتهای استعماری حس حقارت روانی عمیقی به مردم شکستخورده القاء کردند که تا امروز مانعی در راه توسعهٔ اقتصادی و اجتماعی آنان محسوب میشود.»4
چندی پیش با ارائه نقشه جدیدی از سطح کره زمین و کشورهای جهان توسط «آرنو پترز» مورخ آلمانی هیجان خاصی در برخی محافل بوجود آمد و پرده از یک شگرد فریبکارانه دیگر سلطهگران غریبی برای القاء قدرت و عظمت خود به کشورهای جهان سوم برداشته شد. «نقشههایی که از زمان انقلاب صنعتی تا کنون مورد استفاده واقع شده بر اساس نقشههای مریکتور5 تنظیم شدهاند. این نوع نقشه هر چند برای دریانوردی در اقیانوس مناسب است اما اندازههای خشکی آن درست نیست. اگر به اطلس کوچکتان – درصورتیکه از نقشهٔ مریکتور استفاده کرده باشد - نگاه کنید میبینید که کشورهای اسکاندیناوی را بزرگتر از هندوستان نشان میدهد. در حالیکه هندوستان واقعاً سه برابر کشورهای اسکاندیناوی است. مشاجرات شدیدی بین نقشهبرداران برسر طرحی که توسط مورخ آلمانی آرنو پترز ارائه شده و در آن سطح خشکی با نسبتهای دقیق و صحیح نشان داده شده، درگرفته است. پترز مدعی است تحریفات نقشهٔ مرکیتور ناشی از نخوت کشورهای صنعتی بوده و مشاهدۀ دورنمای واقعی جهان غیرصنعتی را چه از نظر سیاسی و چه جغرافیایی برای ما مشکل میسازد. پترز همچنین مدعی است: «با این کار به کشورهای روبه رشد، از نظر وسعت و اهمیت سرزمینشان خیانت شده است.» درنقشۀ وی که درنظر اروپاییان و آمریکاییان خیلی عجیب و غریب میآید، اروپا کوچک شده، آلاسکا و کانادا و اتحاد شوروی تسطیح و گسترش یافته و آمریکای جنوبی و آفریقا و عربستان و هندوستان خیلی وسیعتر از سابق نشان داده شده است.»6
با حقیر شمردن ارزشهای فرهنگی این مردم و به تمسخر گرفتن آنها، گروهی از آنها را که از نظر سرو وضع و رفتار ظاهر زودتر خودرا با شیوه زندگی متجاوزان هم آهنگ ساخته، زبانشان را فرا گرفته بودند، به خدمت میپذیرفتند و به نسبتی که آنها از ویژگیهای ظاهری فرهنگ جامعه خود دور میشدند و به کسوت تمدن متجاوزان گرایش مییافتند، از امکانات و مزایای بیشتری برخوردار میشدند.
هر قدر موقعیت سیاسی – نظامی تجاوزگران در آن سرزمینها بیشتر تثبیت میگشت، نفوذ نمودهای تمدن آنها نیز در جامعه بومی فزونی میگرفت، تا جائیکه برخی از گروههای بومی برای کسب امتیازات بیشتر و رسیدن به موقعیتهای مهم در دستگاه استعمارگران، درکار دور شدن و گسستن از فرهنگ جامعه و گرایش به ویژگیهای زندگی سلطه گران، با تمامی توان تلاش میکردند. اینها به تدریج به عنوان کارگزاران استعمارگران، اداره ظاهری کارها را برعهده میگرفتند و برای آنکه هرچه بیشتر جلب اعتماد کرده باشند، بیشتر خود و همکارانشان را از فرهنگ اصلی ملتشان دور میساختند و در تمدن متجاوزان غرق میشدند.
از آنجا که روند دورگشتن از فرهنگ ملی و جذب شدن در تمدن متجاوزان در تمامی ناحیهها و در میان تمامی گروههای جامعه تعقیب نمیگردید و با استقبال مواجه نمیشد، مقامهای سیاسی استعمارگران که به سلطهٔ همیشگی بر این سرزمینها میاندیشیدند، براساس رهنمودهای محققانی که در لباسهای مختلفی چون: تاجر، جهانگرد، اعضـاء هیآتهای اکتشافی، کشیش و راهبه، پزشک و... در منطقه حضور داشته و از ویژگیهای جامعه مورد تجاوز قرار گرفته آگاهیهای بیشتری داشتند، برنامههای حساب شدهای را برای دور ساختن توده مردم مستعمره از فرهنگ خویش و جذب آنها به نمودهای تمدن خود، طرحریزی و به مورد اجراء گذاردند. آنها به روشنی دریافته بودند که هر قدر این مردم از فرهنگ اصیل خود تهی گردند و دورتر شوند و به مظاهر تمدن مهاجمان دلبستگی بیشتر پیدا کنند، از میزان مقاومت و سرسختیشان کاسته خواهد شد. برنامهریزان استعمارگر برای آنکه تا حد ممکن از هرگونه خیزشی در آینده در میان مردم زیر سلطه جلوگیری کرده باشند، عمدهترین و مؤثرترین راه را در این دیدند تا با تحقیر و بیاعتبار ساختن هرچه بیشتر فرهنگ اصیل آن مردم و ارج نهادن و معتبر جلوه دادن فزون از حد تمدن خویش، در عمل چنین به آنها تلقین کنند که متجاوزان به دلیل برخورداری از فرهنگ و تمدنی برتر، شایسته فرمانروایی و سروری بر آنها هستند و با پذیرش این دیدگاه و قبول ناتوانی و ضعف فرهنگ خودی، جامعه بخش عظیمی از توان مقابله با متجاوز را از دست میداد و تودههای استعمارزده، بدون مقاومت سر در خط فرمان اربابان ستمگر قرار میدادند و برتسلط و آقایی آنها به اعتبار فرهنگ و تمدن غنیشان گردن مینهادند، چنانکه نهادند و چنانکه وارون آن مدتها بعد، هربار در هر سرزمینی که خیزشی علیه استعمارگران و قدرتهای سلطهگر برخاست، بنیادش بر خود شناسی و ملهم از فرهنگ و تاریخ آن ملت بود.
گردانندگان حیلهگر کشورهای استعماری و سلطه گران، به منظور القاء خواستههای خود در جهت هرچه ضعیفتر ساختن تواناییهای فرهنگی و آگاهیهای تاریخی و سیاسی مردم سرزمینهای زیر سلطه و دنبالهرو ساختن آنها، در کنار انجام یک رشته پژوهشهای همه جانبه دربارۀ شناخت ابعاد گوناگون فرهنگ جامعه و نقطه ضعفها و قوتها، ساز و کار (مکانیزم)ها و ساختار آن، جامعه را به گونههای مختلف زیر فشار تبلیغاتی قرار دادند تا ارزشهای تمدن آنها را به عنوان بالاترین نمودهای فرهنگ بشری پذیرا شود. غرب استعمارگر از قرن شانزدهم به بعد با غلو در بارۀ عظمت بنیاد و ریشههای پیشینه فرهنگی خود، کوشیده است تا آن را به عنوان پربارترین و ژرفترین و کاملترین و علمیترین فرهنگهای جهان توجیه کند و ملتهای دیگر را بر طبق الگو های خاص که سود سلطه گران را تامین سازد، به پیروی از آن تشویق کند.
در انجام این مقصود نخست تلاششان بر آن گشت تا با انجام یک رشته پژوهشهای وسیع در تمامی زمینههای فرهنگ و تمدن مشرق زمین، نتایج بدست آمده را به دلخواه و با برداشتهای خاص خویش عرضه سازند. به بیان دیگر فرهنگ و تمدن سرزمینهای استعمارزده و حتی کشورهای به ظاهر مستقل ولی زیر سلطه، از جانب استعمارگران مورد بررسی قرار گرفت و در قالبهای خاص و هدفدار به خود آن مردم، مردمی که مدت زمانی در حال بیخبری از خویش و غنای فرهنگ خود به سر میبردند عرضه گشت. دانشمندان غربی و به بیانی روشنتر گروهی از «شرق شناسان» در بررسی فرهنگهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین و عرضه ساختن ویژگیهای آنها با توجه به خصوصیات جوامع و سرزمینهای مورد بررسی دو خط کلی را تعقیب کردند.
نخست فرهنگهای اقوامی را که فاقد آثار مدون نوشته بودند و از نظر سیاسی و نظامی از تمرکز و قدرت قابل توجه بهرۀ چندانی نداشتند، با زدن انگ «فرهنگ ابتدایی» و حقیر شمردن نمودهای آن،به نفی کلیه ارزشهای قابل توجهش پرداختند و کوشیدند تا آنها را کهنه، پوسیده و عقبمانده و بیمصرف جلوه دهند، باشد که از این راه آرام آرام موجبات دلسردی و وازدگی و جدایی اقوام مزبور از فرهنگ خود و در برابر پیروی از ظواهر و الگوهای فرهنگ استعماری فراهم آید. و اما در قبال ملتهای کهن، با فرهنگهای عمیق و ریشه دار متکی بر آثار فراوان نوشته و بر جای مانده، که اغلب آنها به تدریج با نفوذ قدرتهای استعماری نقش مؤثر سیاسی و نیروی بازدارنده نظامیشان رو به ضعف گذارده بود، شیوه دیگری برگزیدند. فرهنگ این ملتها بیشتر از نظر گاه جنبههای هنر باستانی و بناهای تاریخی، دینها و آئین های کهن، شعر و ادب، هنرهای تزئینی و صنایع دستی و مانند آن مورد توجه قرار گرفت و در تجزیه و تحلیلهای انجام گرفته چنین وانمود ساختند که این فرهنگها از خصلت داشتن یک جهان بینی واقعگرا، عینی و تجربی بیبهره بودهاند و فاقد بعد عظیم علمی هستند. آنها با زیرکی از کنار همه آنچه که مشرق زمین به مفهوم وسیع آن از مصر گرفته تا چین و هند و ایران باستان و دنیای بعد از اسلام در زمینههای علوم عقلی، علوم محض و دانشهای تجربی، صنعت و فن، به خلق و آفرینشش توفیق یافته بودند گذشتند و اگر اشارهای بر آنها داشتند چنانکه باید حد و ارزش آنها مورد توجه قرار نگرفت و جایگاه و اعتبار آنها در مجموعۀ فرهنگ جهانی و نقش پایه گذاری و بنیادی آنها در ایجاد حرکت و جهش در جامعه غربی مورد بحث واقع نشد. آنها حق داشتند که چنین عمل کنند زیرا منافعشان ایجاب میکرد و این ما شرقیان بودیم که در عالم خلسه فرو رفته بودیم و از خویشتن و دنیای پیرامونمان بیخبر مانده بودیم.
مغربزمینیها در حالیکه با دقت و کنجکاوی خاص در تمامی زمینهها هم خویش را صرف شناسایی هرچه وسیعتر فرهنگ و تمدن مشرق زمین ساخته بودند، زمانیکه ناگزیر میشدند در بارۀ جایگاه آفرینش و شکل گیری اندیشهها، دانشها و فن و صنعت در زمینههای مختلف و تأثیر گذاری و تأثیر پذیری فرهنگها و تمدنها بر یکدیگر و از یکدیگر اظهار نظر کنند، بیپروا همه چیز را به فرهنگ یونانی و رومی مربوط میساختند، چنانکه گویی بنیاد تمدن جهانی متکی بر این دو فرهنگ است و همه فرهنگهای معتبر روی زمین از آن ملهم گشتهاند و محور اصلی تحولات فرهنگی جهان مبتنی بر آنست. چنین برداشتی از آنجا ناشی میگشت که مغرب زمین خود را میراثخوار فرهنگ و تمدن یونان و روم میدانست و میکوشید تا با تکیه بر آن، خویشتن را صاحب فرهنگی پرسابقه، عظیم و والا و پرتو افکن معرفی سازد و قدرت آن روز خود را در برابر دیگر ملتها، نتیجه متکی بودن بر فرهنگ و تمدنی غنی و با عظمت که به گذشتهای دور می پیوندد، قلمداد سازد.
در این راه تلاشی عظیم صورت پذیرفت و با صرف هزینههای بسیار و به خدمت گرفتن گروه کثیری از پژوهندگان سعی بر آن گشت تا عظمت فرهنگ و تمدن یونان و روم در تمامی زمینه ها شناخته و عرضه شود، و در برابر به فرهنگهای کهنتر از آن اغلب به صورت فرهنگهای منطقهای، باارزش، برد و نفوذی بسیار ناچیزتر و کماهمیتتر نگریسته شد. این شیوه عمل و برداشت در قبال ارزیابی فرهنگهای همزمان با دوران شکوفایی فرهنگهای یونان و روم، بیشتر مورد تأکید قرار گرفت چنانکه حتی تا نیم قرن پیش، از فرهنگ پربار و درخشان ایران دوران اشکانی نامی در میان نبود و آن را به عنوان نمودی از فرهنگ منطقهای یونانی و یا یونانی – رومی که در تمامی زمینهها تحت تأثیر شدید آن دو تمدن قرار داشت، میشناختند. برای مغرب زمین مهم بود که در برابر دوران اوج فرهنگ یونانی، آسیا و بویژه ایران را فاقد یک فرهنگ شکوفا و اصیل معرفی سازد، تا براساس افسانهسراییهای مورخان یونان و روم، تجاوز اسکندر را به منظور انتقال فرهنگ و تمدن پیشرفته غرب آن زمان به سرزمینهای «مردم بربر» و متمدن ساختن آنها توجیه سازد. امری که به طور غیر مستقیم تجاوز استعمار غرب را به سوی سرزمین های مورد تجاوز قرار گرفته می توانست موجه نشان بدهد. پروفسور «ایلیف» یکی از پژوهشگران غربی دربارۀ نحوه برخورد غرب، با فرهنگ مشرقزمین چنین مینویسد: «با در نظر گرفتن سهم عظیمی که نژاد آریایی در تاریخ جهان دارد جای تعجب است که ما اهالی مغرب زمین، یعنی اخلاف این نژاد، از اصل و بنیاد و اهمیت این تیره و فرهنگ سرزمینهایی که مهد و گهوارۀ اسلاف ما بوده تا این حد بیاطلاع باشیم. مردمان باختر زمین، تمدنهای رومی و یونانی و یهودی را کم و بیش با شیر مادر مکیده و آن را جذب و هضم کردهاند، در حالی که برای اکثر این مردمان صحنههای وسیع تاریخ ایران که اسلاف و اجدادشان از آن سامان بر خاسته و پرورش یافتهاند چون ماه بر آسمان دور و خارج از دسترس میباشد.»7 از سوی دیگر، غربیها که خود برای درهم ریختن بنیادها و نهادهای بازدارنده قرون وسطائی و ایجاد یک دگرگونی کلی، به میراثهای پربار فرهنگ گذشته یونانی - رومی روی آوردند ونوزایش یا « رنسانس» را پایه گذاردند و بر اساس آن به پیشرفتهای سریع چند قرن اخیر رسیدند، دیگران را از اندیشیدن به هر گونه نوزایش و رنسانس بر اساس میراثهای فرهنگی کهن و ریشهدار سرزمین خویش بر حذر میدارند. آنها چنین وانمود میکنند که محتوای فرهنگی ملتهای مشرق زمین جز آنکه برای حفظ در موزه ها و شاید ثبت در کتابهای تحقیقی به کار آید، در برابر عظمت و کارآیی فرهنگ غرب از هر گونه ارزش و اعتبار و پویایی بیبهره بوده و تنها از آن به عنوان نشانههایی از دنیای کهن و متعلق به مردمی که از گردونه گردنده و پیشرو تمدن صنعتی جهان غرب زمانهای بسیار فاصله دارد میتوان یاد کرد. از یاد نبریم که وجود چنین برداشتی به میزان فراوان حاصل شرایط دردناک کنونی و عقبماندگیهای علمی و فنی عمده کشورهای مشرق زمین و جهان سوم است. واقعیت اینست که پیروزیهای شگفتانگیز علمی و پیشرفتهای خیرهکننده تکنولوژی دنیای غرب، کشورهای جهان را به دو گروه پیشرفته و عقب افتاده، با فاصلهای فاحش تقسیم ساخته است. فاصلهای که به گونهای روزافزون، بر آن افزوده میشود.
پینوشتها:
1- این جنبش مربوط است به سال 1857 که در تاریخ از آن به عنوان شوش ارتش محلی هند یا Muting نام برده میشود. جنبش مزبور با نیرویی چشمگیر از کلکته شروع و دامنۀ آن به غرب هند و سپس دهلی میرسد. انگلیسیها با وحشت از این رویداد به شدت به سرکوب آن اقدام و گروه کثیری را به دار میزنند. از آن تاریخ است که هند به صورت رسمی جزء سرزمینهای انگلیس محسوب میگردد.
2- از مراکز تجاری سودان در کرانۀ غربی رود نیل.
3- موج سوم، الوین تافلر، ترجمه شهیندخت خوارزمی، نشر نو، چاپ دوم، 1363، ص 20 - 119.
4- همان، ص 126.
5. Mercator’s Prajection
6- موج سوم، ص 416.
7- میراث ایران، تألیف سیزده تن از خاورشناسان، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران،1336، ص 21.
8- تاریخ چیست، ای. اچ. کار، ترجمه دکتر حسن کامشاد، خوارزمی، 1349، ص82.