داستان ایرانی
سرگذشت یک کفش
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 20 خرداد 1390 19:05
- بازدید: 80214
به نقل از اطلاعات:
به خودم كه اومدم دیدم توی دستهای وحیدم و اسیر نگاهش هستم .سریع من رو پاش كرد و رفت توی حیاط داد?زد: پس كی میریم مهمونی؟ ای بابا دیر میشهها؛ عید بود من هم جزو لباسها و دیگر چیزهای نو و جدید عید برای وحید بودم. وحید من را همه جا میبرد و پز میداد كه قشنگترین كفشهای دنیا را دارم. آن همیشه با یك دستمال من را تمیز میكرد و میگذاشت قسمتی از حیاط كه سایه بود. احساس میكردم خوشبختترین كفش دنیا هستم و همیشه در راحتی بودم.آن طرف حیاط یك جفت كفش پاره پوره وجود داشت كه وحید بعضی اوقات آنهارا میپوشید نمیدانستم چرا آن كفشها این ریختی هستند.
خلاصه یكی دو ماه گذشت تا اینكه موقع امتحانات وحید رسید؛ دیگر زیاد به من اهمیت نمیداد كه هر روز دستمالم بكشد؛ وقتی كه امتحاناتش را خوب میداد آنقدر ذوق میكرد كه سریع بندهای من را باز میكرد و سریع پرت می کرد و میرفت توی خانه. موقعی هم كه امتحاناتش را بد میداد من را بیحوصله درمیآورد و محكم با ته پا هل میداد به عقب و یك لنگهام میافتاد این طرف و یكی هم میافتاد پایین پلهها. خلاصه روز آخر امتحانات وحید رسید؛ او با آرامش و خوشحالی من?را از پایش در آورد و گذاشت یك گوشه و رفت توی خانه. من ساده فكر میكردم كه دیگه راحت شدم. حالت مغرورانهای به خودم گرفتم و ایستادم روبروی آن یكی كفشها مدتی كه همینجور ماندم شنیدم وحید گفت: «مامان بهتره برام یك جفت كفش تابستونی بخری تا با این كتونیهای عید فوتبال بازی كنم».
این حرف وحید ترس عجیبی در وجودم انداخت. آخر فوتبال دیگر چیست؟ بعد از ظهر بود؛ تلخترین بعدازظهر عمرم؛ وحید من را پاش كرد و با پدرش رفتند تا رسیدند به یك كفش فروشی و یك جفت كفش تابستانی شیك انتخاب كرد و پوشید. كفشهای تابستانی نو با حالت تحقیركنندهای نگاهم میكردند. خیلی عصبانی شده بودم .وقتی رفتیم خانه، وحید با عجله من را از پایش درآورد و با بیاعتنایی خاصی پرتم كرد پیش همان كفشهای پاره؛ احساس میكردم له شدهام.
خودم را با زحمت به كفشها رساندم؛ زدم بهشان تكان نمیخوردند؛ دوباره این كار را انجام دادم، فایدهای نداشت! كفشهای بیچاره مرده بودند. مادر وحید آنها را گرفت و انداخت توی كیسه زباله و گذاشت توی كوچه. پیش خودم گفتم سرنوشت من هم اینطوری میشه؟ كل تابستان توی كوچهها با وحید فوتبال بازی كردم و توی زنگهای ورزش اوایل مهرش هم شركت داشتم.
اما درست وسط فصل پاییز من را هم انداختند توی كوچه و بعدش هم یك مرد فقیر من را انداخت توی كولهبارش و برد برای پسرش (فرید) .توی خانهی مرد فقیر برخلاف خانهی خانواده وحید خیلی كوچك بود؛ فرید تا من را دید خوشحال شد و من را پاش كرد و چند شاخه گل گرفت دستش تا ببرد بفروشد. از این كوچه به آن كوچه؛ از این پارك به آن خیابان. دیگر داشتم میمردم. هیچ وقت این همه حركت نكرده بودم. مدتی گذشت تا اینكه جلوی دهنم باز شد و تمام چسب و نخهایش از بین رفت.باد سردی میوزید و پاهای فرید یخ زده بود. من هم كه نمیتوانستم با آن دهن گشادم فرید را گرم كنم. داشتیم حركت میكردیم كه به یك خرابه رسیدیم كه كفشهای پاره زیادی در آن بود. فرید من را از پاش درآورد و یك جفت كفش جلو بستهی كهنه دیگر پوشید و ازم خداحافظی كرد. اینجا همه كفشها مردهاند .من هم یك جایی كز كردم و به امید بازگشت گذشتهی خوبم مردم و در گورستانی از كفشها در یك نقطه بیجان افتادم.
*مریم باقری كلاس دوم راهنمایی مدرسه راهنمایی شاهد دختران ناحیه یك شهرستان خرمآباد استان لرستان
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا