جهان ایرانی
روند هویت سازی در افغانستان (بررسی کتاب «تاریخ افغانستان»)
- جهان ايراني
- نمایش از چهارشنبه, 15 خرداد 1392 09:37
- دکتر علی علیبابایی درمنی
- بازدید: 5945
برگرفته از تارنمای ایرانچهر
دکتر علی علی بابایی درمنی
تاریخ افغانستان
نوشته : احمدعلی کهزاد
چاپ اول : دلو ۱۳۲۵
دوره سه جلدی
جای نشر : کابل - مطبعة عمومی کابل
مقدمه
تحولات دو قرن اخیر در عرصهٔ رقابتهای قدرتهای جهانی مانند رقابت روسیه و انگلستان در قرن نوزدهم میلادی، جنگهای جهانی اول و دوم، جنگ سرد میان آمریکا و شوروی و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، به تغییرات گستردهای در عرصة جغرافیای سیاسی بسیاری از مناطق جهان و از جمله خاورمیانه انجامید. در تغییراتی که در منطقه ایران(خاورمیانه بعدی ) روی داد ، بخش هایی از کشورایران ، با دسیسه های انگلستان و نیروی اشغالگر روسیه و تجزیه طلبان محلی ، علم استقلال افراشتند و از ایران جدا شدند. اما این جداییها تنها در ساحت مرزهای سیاسی امکانپذیر بود و گذشتن از مرزهای فرهنگی ایران با هفت هزار سال پیشینه فرهنگ و تمدن به وسیلهٔ کشورهای نوساخته که چند دهه بیشتر از عمر آنها نمی گذشت، محال بود.
با این حال، زمامداران و برخی روشنفکران این کشورها کوشیدند تا هویتی جعلی و ساختگی برای مردم خود بسازند تا به خیال خود ، رشته های پیوند دیرینه مردمان ایرانی نژاد این کشورها با ایران را بگسلانند و از نفوذ فرهنگی «ایران » رهایی یابند . غافل از اینکه مرزهای فرهنگی مانند مرزهای سیاسی یکشبه پدید نمی آیند، و فرهنگی را که در درازای هزاران سال نیاکان فرهنگساز ما ، و از جمله نیاکان مردمان سرزمین های تجزیه شده ، پدید آورده اند و دامنهٔ نفوذ آن نه تنها ایران فرهنگی بلکه جهان را درنوردیده است ، در طول چند سال از بین نمیرود. این چنین بود که این هویت باختگان به تعریف هویت جعلی خود، بر اساس رویارویی با فرهنگ کهنسال ایران پرداختند تا از این راه جدایی و تمایزهایی میان خود و دیگر ایرانیان ایجاد کنند و مردمان این سرزمین ها را ملت هایی جدا از ملت ایران جا بزنند ؛ « رویارویی هویت سازانه »، به آموزه و دکترین اساسی دستگاه های سیاسی و فرهنگی کشورهایی تبدیل شد که در دو قرن اخیر در پیرامون ایران تشکیل شدهبودند و « هویت ایرانی » را مهمترین هماورد خود می دیدند .جدایی خواهان به جز این چاره ای نداشتند ؛ زیرا که با چشم پوشی از این امر، آنها دیگر دلیلی برای جدادانستن خود از ایران و ایرانیان نداشتند. در این نوشته به بررسی کتاب « تاریخ افغانستان» نوشتهٔ احمدعلی کُهزاد (۱۳۶۲-۱۲۸۷) می پردازیم تا خوانندگان را با یک نمونه از این هویت سازیها آشنا کنیم.
نژادسازی
دکتر احمدعلی کهزاد که از نویسندگان و تاریخنگاران برجسته افغانستان است، در سال ۱۲۸۷ هجری شمسی زاده شد . او از مردم چنداول کابل بود. حامد کرزی ، رئیس جمهور افغانستان ، در پیامی که به مناسبت بزرگداشت صدمین سال تولد او فرستاد، از کارنامه علمی کهزاد ستایش کرد و او را « بنیادگدار تاریخ نویسی جدید » در افغانستان خواند. در کنار کهزاد ، از چهره های دیگری از روشنفکران افغانی همچون قدیر تره کی ، غلام محمد غبار ، سرور جویا ، نعیمی، دکتر فاروق اعتمادی وغیره به عنوان بنیانگذاران « حزب وطن » نام برده شده است. استاد کهزاد در لویه جرگه سال ۱۳۴۳ ه.ش، از جمله کسانی بود که در تغییر رژیم سیاسی افغانستان از« سلطنت مطلقه » به « پادشاهی مشروطه» نقش داشت. وی ناشر کتاب ها و آثاری در زمینه تاریخ دورههای پیش از اسلامِ افغانستان است. در دوره هایی ، کهزاد رئیس انجمن پشتو ( پشتو تولنه ) و انجمن تاریخ و موزه کابل بود. این پژوهشگر افغانستانی در سال ۱۳۶۲ خورشیدی درگذشت. کهزاد الگوی بسیاری از مورخان معاصر افغانستان قرار گرفته است. با توجه به اهمیت کهزاد به عنوان « بنیانگذار تاریخ نویسی جدید در افغانستان »، با بررسی نوشته های او ، از مشی کلی تاریخنگاری معاصر افغانستان آگاهی یافت.
برای بررسی کتاب « تاریخ افغانستان » ، در آغاز دوره ای از تاریخ افغانستان را بررسی می کنیم تا روشن سازیم که چگونه کهزاد در پی آن است تا وانمود کند که دو ملت ایران و افغانستان از دوران باستان دارای ریشه های فرهنگی- تاریخی جداگانه ای بودهاند. در این نوشته مجال آن نیست تا به بررسی تاریخ کشور تازه تاسیس افغانستان پرداخته شود، اما ناگزیر از یادآوری این نکته هستیم که کشوری که در این زمان افغانستان نامیده میشود، تا پیش از از تحولات یادشدهٔ دو قرن اخیر، بخشی از سرزمین ایران بود و تنها با دخالت مستقیم ابرقدرت های سیاسی و نظامی جهان در قرن نوزدهم میلادی و در پی « قرارداد پاریس » در سال ۱۸۵۷ م ، ایران ناگزیر از چشم پوشیدن از حاکمیت از این بخش از خاک خود شد آنچنان که در کتاب « تاریخ افغانستان » می بینیم ، احمدعلی کهزاد برای هویت سازی برای افغانستانی ها ، با نادیده گرفتن هزاران سال تاریخ و فرهنگ مشترک تیره های ایرانی و از جمله افغانستانی ها، بر این باور است که ایران و افغانستان کنونی ،از گذشتههای بسیار دور، دارای نژاد، فرهنگ و تاریخ جداگانه ای بودهاند. نامبرده به منظور یافتن جنبههای متمایزکنندهٔ افغانها ازدیگر ایرانی نژادان، به طرح ویژگیهای نژادی دست یازیده و مانند یک نژادپرست، نژاد هندیها و ایرانیان را نژادی آمیخته و ناخالص شمردهاست . در این زمینه او چنین نوشته است:
« مادها چون اولتر[زودتر] به اراضی جنوب خزر رسیده و بیشتر در خط سیر خود به طرف غرب آمدهبودند، زودتر و بیشتر با سامیها مخصوصاً آشورها تماس پیدا کردند و سلطهٔ چندین قرنة سامی در عرق و خون آنها بیشتر تأثیر افکند. « پارسوا»[ ۱ ]که عقب آنها رسیده، در اراضی امتداد سواحل اوقیانوس مسکون شدند و به نوبة خود مدتی تحت تسلط سامیها بودند و بعد از آن هم مادها برایشان حکمفرمایی کردند. این دو شاخه مهاجرینی که از کانون اصلی آریایی جدا شده و به طرف شرق و غرب رفتند، هر دو با عناصر بیگانه تماس دائمی پیدا کردند و کم و بیش با ایشان منحل شدند. شاخة شرقی یا آریاهای مهاجر هندی از بدو امر ملتفت وخامت موضوع شده و برای نگهداری عرق خود به پارة اقدامات نسبتاً اساسی متوسل شدند که عمدهترین آن تشکیل طبقات است. دراویدیها یا داسیوها که تعداد آنها در ماورای شرقی سندهو خیلی زیاد بود، محض در اثر کثرت تعداد خود موجب تنزل عرق[خون] آریا گردیدند . مهاجرین در مقابل این خطر حتی المقدور درصد علاج برآمده و موثرتر ترین کار آنها تأسیس طبقة « سودارا» که باسایر طبقات معاشرت نمیتوانست ولی باز هم اصل مطلبشان کاملاً به دست نیامده و اختلاط در عرق و خون به عمل آمد. خطر امتزاج خون و تنزیل عرق برای شاخه غربی امادی و پارسوا مدهشتر بود زیرا علاوه بر سیاهپوستان بومی سواحل فارس، نژاد بزرگ سامی نه تنها از روی تراکم بلکه من حیث آمریت ونفوذ و حکمفرمایی و مخصوصاً بواسطة مدنیت چند هزار ساله ایشان را تهدید میکرد.» [۲]
تأکید بر عنصر نژاد توسط احمدعلی کهزاد در حالی است که گروهی از هموطنان ما در ایران ، به غلط ، هر کسی را که دارای چشمان تنگ به مانند ساکنان خاور دور است، افغانستانی میدانند و این امر به اختلاط گروه هایی از مردمان افغانستانی با نژادهای بیگانه اشاره میکند ؛ ولی تا به حال یک مورخ ایرانی این مسئله را دلیل ناتوانی و پستی افغانستانیها ندانسته و به دلیل سخیف و بیارزش نژادی، برای انکار یکپارچگی فرهنگی «ایران فرهنگی» متوسل نشدهاست. روش پژوهشگران ایرانی تکیه بر همانندی ها و وجوه اشتراک به جای پافشاری بر گونه گونی ها و افتراق و هویت سازی است ؛ چرا که هویت گذشتة آنها بر هویت کنونیشان منطبق است. آنها به دنبال تغییر مرزهای سیاسی، و در پی آن ، ایجاد هویت جدیدی برای خود نیستند؛ پس دلیلی هم برای ستیز با فرهنگ و تاریخ نیاکان خود ندارند.
در نهایت نویسنده نتیجه میگیرد که نژاددیگر آریاییها از قبیل مادها ، پارس ها و هندی ها ناخالص است و تنها در سرزمین که امروزه افغانستان نام دارد ، باید به دنبال نژاد آریایی خالص گشت :
« باختر مرکزی آریانای قدیم، کانون صاف نژاد آریایی و اولین مرکز مدنیت و کولتور[فرهنگ]، آیین ، سلطنت و ثقافت صاف آریایی بودهاست که مهاجرین شرقی آن با دراویدی مخلوط شدهاند و مهاجرین غربی آن، امادای و پارسوا با عالم سامی امتزاج پیدا کردهاند.» [۳]
نویسنده با چنان اطمینانی از آمیخته شدن نژاد مادها و پارس ها سخن میگوید که گویی متخصص تاریخ ملت های شرق باستان است ؛ در حالی که حتی نمیداند، جنگ مادها با لیدیه پس از تسلط آنها بر آشور رخ دادهاست. و با شگفتی ، معتقد است که مادها پس از صلح با لیدیه به سلطنت آشوری ها پایان دادند. [۴]
در حقیقت ، صلح مادها با لیدیه که به صلح کسوف مشهور است، در سال ۵۸۵ پ م رخ داد، و از آنجا که این صلح به دلیل خورشیدگرفتگی شکل گرفت ، امروزه با یاری گرفتن از دانش هایی مانند ریاضیات و فیزیک ، زمان بسته شدن این صلح را می دانیم . این در حالی است که ۲۷ سال پیش از این رویداد، یعنی در سال ۶۱۲ پ.م، مادها به چیرگی آشوری ها پایان دادند. آنچه از نوشته های کهزاد در اینجا آوردیم ، بی صلاحیتی او را برای اظهار نظر کردن درباره تاریخ و فرهنگ ملت بزرگ ایران نشان می دهد .
مهاجرت آریاییها
نویسنده مهاجرت ایرانیها و هندیها و مهاجرت نکردن افغانستانیها را دلیلی بر «دست نخورده ماندن» نژاد افغانستانیها میداند. او در ادعای خود به نظریهٔ قدیمی و بی ارزش « مهاجرت آریاییها» که با پژوهش های امروزی در مجموعه دیدگاه های تاریخی دیگر محلی از اعراب ندارد، تکیه میکند. حتا اگر این فرضیه را درست بدانیم ، باز هم تناقض معنایی در نوشته کهزاد نمایان است ؛ چرا که بر اساس همین فرضیه، خود افغانستانیها مانند دیگر تیرههای ایرانی، در نیمهٔ هزارهٔ دوم پیش از میلاد، از استپهای آسیای میانه به شرق فلات ایران کوچ کردهاند .[۵]
حقیقت این است که ایرانیها و افغانستانیها دو گروه جداگانه نبودند، بلکه هر دو در نیمة دوم هزارة دوم پیش از میلاد از آسیای مرکزی ( خوارزم و جایگاه های پیرامونی آن ) در دیگر مناطق جنوبیتر و دیگر بخش های فلات ایران پخش شدند.
با توجه به آمدن نام خدایان آریایی در « کتبیهٔ بغاز کوی » در ترکیة امروزی در هزارة دوم پیش از میلاد مسیح، حضور آریایی ها در گسترةای پهناور ،از آسیای صغیر تا هندوستان ، در این زمان اثبات میشود ؛ و از اشارة فرگرد اول کتاب « وندیداد» به سرزمینهای آریایی و مقایسه آن با کردة چهارم « مهریشت » [۶] ، می توان دریافت که مرکز آریاییها یا «آریا وئجه» در اصل خوارزم بوده و نه افغانستانِ- یا به ویژه « باخترِ» ( باکتریای باستان ) – مورد ادعای کهزاد. بنابراین آریایی ها از خوارزم در سرزمینهای دیگر پخش شدند و نه افغانستان.
آریانا
نویسنده که در پی ساختن نژادی جداگانه برای افغانستانیهااست – یعنی نژادی که می پندارد مانند نژاد ایرانیها و هندیها با اقوام بیگانه آمیخته نشده است – به دنبال ساختن یک نام باستانی برای مردم افغان گشته است و از میان نامهای گوناگون، نام « آریانا » را پسندیده و این نام را به عنوان نام باستانی افغانستان جعل کردهاست . در این زمینه چنین می نویسد:
« نام «آریانا» به معنی « مسکن نجبا» از زمان انتشار آریاها به بعد در مورد کشور ما استعمال شده و قدیمترین نام مملکت ما [ افغانستان] می باشد، در این جای شبهه نیست که مفهوم (مسکن آریا) و نسبت آن با خاک های مستعد دو طرفه هندوکش از یادگارهای استقرار آریایی است که پیش از انتشار و عمومیت آنها به همه جا در قطعات محدود، به شکل، آریاورته، آریا ورشه، آریان ویجه و ایریان ویجه ، ظهور کرده و بالاخره قلمرو و سیعتری را که از جریان رودخانههای پامیر و هندوکش آب میخوردند بنام « آریانا » مسمی ساختند.» [۷]
در ادامه ، کهزاد گفتههایی ازاسترابو را در تایید اظهارات خود نقل کرده است، غافل از اینکه بر اساس گفته های استرابو، اولاً آریانا، نه تنها منطبق بر شرق ایران است، بلکه بخش هایی از ماد و پارس را نیز در بر می گیرد و ثانیاً این منطقه جزء خاک ایران و تلفظ دیگری از نام ایران است .
استرابو چنین می گوید:
« آریانا نخستین بخش [شرقیبخش] از سرزمینهای تحت تسلط ایرانیان است… دربارة آریانا اراتوستنس چنین میگوید: آریانا در مشرق محدود است به رود سند، در جنوب به دریای بزرگ، در شمال با کوهستان پارویامیزادی [ هندوکش] و دنبالههای آن تا حوالی دروازههای دریایی کاسپین. نواحی غربی آن مطابق است با همان مرزهایی که پارتیا را از ماد جدا میسازد و کرمانیا را از پارس و پریتیکانیها. …. مؤلفینی هستند که نام آریانا را نیز بر بخشی از پارس و ماد و هم چنین قسمتهایی از باکتریا و سغدیانا در شمال اطلاق مینمایند. زیرا مردم این نواحی بازبان واحد ، که لهجههای آنها تفاوتهایی اندک با یکدیگر دارند، سخن میگویند.» [۸]
نکته دیگری که از گفته های استرابو آشکار است، نبود تفاوت میان ساکنان پارس و ماد و باکتریایی ها در دوره باستان است که این مهم نیز به نوبه خود بر اندیشههای آقای کهزاد مبنی بر تفاوتهای فرهنگی میان ملت ایران و افغانستان از دوران باستان خط بطلان میکشد. نکته جالب توجه آن است که در جای دیگری از کتاب « تاریخ افغانستان »، خود کهزاد نیز اذعان میکند که محدودهای که استرابو برای آریانا ذکر میکند، بیشتر منطبق بر ایران کنونی است تا افغانستان کنونی [۹] ؛ اما از آنجا که نامبرده تنها در پی وارونه سازی حقایق تاریخی در چار چوب تنگ و دروغ پردازانهٔ جعل هویت است، چشمانش از دیدن شهادت تاریخی استرابو ناتوان است .
ایرانیان برای اثبات این واقعیت که واژه « ایران » یا « آریانا» نام سرزمین آنهاست ( که در گذشته افغانستان امروزی و بسیاری از کشورهای پیرامونی ایران امروز را در بر میگرفتهاست» ، نیازی به گواهی دادن استرابو ندارند. پانصد سال پیش از زاده شدن استرابو (۲۴ پ .م – ۶۳ پ. م ) داریوش بزرگ در کتیبة DSe خود را یک آریایی مینامد. [۱۰] واژه « آریانا » همان واژه «آریا» Aria است که در زمان اشکانیان به گونه« آرین » Aryan ،و در زمان ساسانیان به صورت « اران » Eran دگرگون شدهاست. این نام سرانجام به گونه امروزی آن « ایران» Iran تغییر کردهاست.[۱۱] ,واژه «آریانا» تلفظ یونانی واژه « آریا» ی هخامنشی است که با پسوند مکان ( «نا») همراه شده است؛ همانگونه که در کتاب استرابو واژه « سغدیا» با افزوده شدن پسوند «نا» به «سغدیانا» ( سرزمین سغدیان) تبیدیل شده است .
چنگ زدن به ریسمان یونانیان
نویسندهٔ کتاب « تاریخ افغانستان» که این چنین در پی ساختن هویتی جداگانه از هویت ملت بزرگ ایران برای یکی از تیرههای ایرانی بودهاست، به کوششی نافرجام برای گسلانیدن پیوندهای این تیره ایرانی نژاد با ایران و کندن ریشههای تاریخی این تیرة بزرگ ایرانی از زندگی تاریخی ایران دست زدهاست؛ اما در این تحریف ناشیانه تاریخ، دیگر نتوانسته است از نمادهای ملی و تاریخی مشترک میان همهٔ تیرههای ایرانی سود جوید. در این کتاب که ابرمرد تاریخ ایران، کوروش بزرگ « بیگانه» تلقی شدهاست ،[۱۲] نویسنده برای تراشیدن یک « نماد ملی » برای افغانستانیها دست به دامان یک یونانی به نام « ایوتیدم» – یکی از شاهان یونانی باکتریا [۱۳] - شده و او را «وحدت بخش خاک آریانا» قلمداد کردهاست. [۱۴]
تجربه تاریخی ملت ها نشان دهنده ارزش و اعتبار این قاعده کلی است که « هر کس به میهن خود خیانت کند ، ناگزیر از توسل به بیگانگان است »؛ آن هم بیگانگانی مانند یونانی ها که تاریخ – حتی تاریخ ساختگی آقای کهزاد – هم گواهی به قتل عام ایرانیان شرقی به دست آنها میدهد. کهزاد خود در این باره چنین می نویسد:
«اسکندر تمامی وادی زرافشان را با وحشتی که مختص او بود غارت نمود و بر باد داد … اسکندر قشون را به دستهها تقسیم کرده، گفت: تمام دهات را بسوزند و اهالی را از پیرو برنا بشکند. » [۱۵]
نظریه «هویت سازی در کشورهای پیرامونی ایران فرهنگی بر مبنای تقابل با فرهنگ ایرانی»
در سال های اخیر، گروهی از صاحب نظران ایرانی، سیاست های رسمی ایران را در ارتباط با کشورهای پیرامونیِ ایران، «ایران فرهنگی»، نکوهش کرده و این سیاست ها را بیشتر عامل فاصله گرفتن این کشورها از ایران دانستهاند، تا تعامل میان ایران و این کشورها. [۱۶] با اینکه نمی توان کاستیهای سیاست های فرهنگی ایران در برابر کشورهای پیرامونیِ ایران زمین را نادیده گرفت، باید به این نکته مهم نیز توجه داشت که دلیل اصلی موفقیت نشدن ایران در این کشورها، هویت سازی در این کشورها، بر مبنای تقابل با فرهنگ ایرانی است.
در پی جعل تاریخ بر مبنای تقابل با فرهنگ ایرانی در کشورهای پیرامونیِ ایران ، در این کشورها با کتاب های تاریخیای روبرو هستیم که به طرز شگفت انگیزی شبیه یکدیگرند. وجه مشترک همه این کتاب ها انکار هویت ایرانی، کتمان تجربههای تاریخی مشترک با دیگر تیرههای ایرانی [۱۷]، دگرگون نمودن حقایق تاریخی پذیرفته شده از سوی همه پژوهشگران تاریخ، و حتی ناسزاگویی به شخصیت های تاریخی ایران است. این امر در بررسی کتاب « تاریخ افغانستان »، نوشته احمدعلی کهزاد نیز دیده می شود. با اینکه موضوع این کتاب تنها گوشهای از تاریخ افغانستان ( بخشی از ایران فرهنگی )است، را مورد بررسی قرار میدهد، اما کوششی برای «هویت سازی در تقابل با فرهنگ ایرانی » و به منظور بریدن پیوندهای فرهنگی ایرانیان و افغانستانی ها در آن دید می شود . روند هویت سازی در افغانستان همچون دیگر کشورهای پیرامونی ایران فرهنگی در جریان است ؛ و بررسی روند تاریخ سازی برای مردمان ایرانی نژاد افغانستان در دوره باستان نیز میتواند به گونهای بن مایه و ریشه ناتوان این هویت سازی را آشکار سازد.
با آگاهی از نیت سیاستگذاران سیاسی و فرهنگی در کشورهای پیرامونیِ ایران ، که هدف آنها محو پیوندهای دیرینهشان با کهن فرهنگ ایران است، سیاستگذاران فرهنگی و سیاسی در ایران باید راهکارهای خود را با توجه به این نیت سوء هویت سازان طراحی کنند. بستن چشم بر روی حقایق و انتقاد از عملکرد سیاستهای فرهنگی ایران، بدون توجه به توطئه های هویت سازان در کشورهای ایران فرهنگی و حامیان خارجی آنها مانند رژیم صهیونیستی، نتیجهای جز ادامه روند کنونی یعنی ناکارایی سیاستهای فرهنگی ایران در منطقه ندارد. این نظرات را می توان به صورت زیر نطریه بندی کرد.
نظریه
فرهنگ و هویت مردمان کشورهایِ پیرامونی ایران از تجربههایِ تاریخیای برخوردار است که آن مردمان به همراه همه تیره های ایرانی در آن سهیم بودهاند. این تجربههای تاریخی به دستاوردهای یکسانی در زمینه تشکیل حکومت سیاسی انجامیده است . بنا بر این با مرزکشی های استعماری سیاسی تازه، هویت سازان در این کشورها نیاز به هویت نوینی دارند، که در تقابل با هویت شکل گرفته در «ایران فرهنگی» باشد؛ چرا که در غیر این صورت، ناچارند خود را بخشی از ملت ایران بدانند و تاسیس کشور جدید را فراموش کنند. بنابراین به هویت سازی بر مبنای تقابل با فرهنگ ایرانی میپردازند.
دستاورد سخن
با توجه به آنچه گفته شد، یادآوری این نکته مهم است که همه سیاستگزاریهای ایران برای همکاری های سیاسی- فرهنگی- اقتصادی با کشورهایِ پیرامونی ایران خود، باید با توجه به مقوله هویت سازی در این کشورها باشد. از سوی دیگر، همانطور که در یک خانواده فرزندی که در مقابل پدر و مادر سرکشی میکند، ناگزیر است به غریبهها متوسل شود، کشورهایی هم که از ایران جدا شدهاند، به همین صورت در پی قطع ریشههای فرهنگی خود و برای ایستادن در برابر فرهنگ ایرانی، ناگزیر از تجلیل از فرهنگ بیگانه و ایجاد پیوند ساختگی با فرهنگی شدهاند که هیچ پیوندی با آن ندارند. هویت سازان با قصد تعریف هویتی جعلی برای ملت خود، جدا از هویت و فرهنگ کهنسال ایران زمین، کمر به قطع ریشههای تاریخی خود بسته اند. این امر به ژرف ترشدن « بحران هویت » در میان این کشورها و سرسپردگی بیشتر آنها به بیگانگان انجامیدهاست. ادامه این روندِ زیانبار، در نهایت هویت سازان را مجبور به بازگشت به سرچشمههای حقیقی فرهنگی خود میکند.
پی نوشت ها :
۱. در این مقاله از نوشتههای کهزاد عینا استفاده شدهاست . از آنجا که کهزاد در نوشتن از گویش «دری » بهره گرفته است، و تفاوت اندک آن با زبان نوشتاری فارسی کنونی در ایران ،نام های کسان و جای ها کمی با شکل رایج آن در ایران تفاوت میکند برای نمونه، ایرانیها « پارس » را «پارسوا» نمیگویند؛ «پارسوا» واژهای به کار رفته در کتیبههای «آشوری» است.
۲. کهزاد، احمدعلی، تاریخ افغانستان ، جلد اول، مطبعة عمومی کابل، دلو ۱۳۲۵ ، صفحه ۱۷۷
۳. همان ، صفحه ۳۴۱
۴. همان، صفحه ۳۵۰
۵ . بهار، مهرداد، ادیان آسیایی ، نشر چشمه، تهران،۱۳۸۶ ، صفحه ۱۳۴
۶ . آموزگار، ژاله ؛ تفضلی،احمد، اسطوره زندگی زرتشت ، چشمه ، تهران، ۱۳۸۰ ، صفحه ۲۳
۷. کهزاد ، احمدعلی، تاریخ افغانستان ، جلد اول، مطبعة عمومی کابل، دلو ۱۳۲۵، صفحه ۴۳
۸. استرابو، جغرافیای استرابو ، ترجمة همایون صنعتی زاده، بنیاد موقوفات محمود افشار، تهران ، ۱۳۸۲ ، صفحه ۳۱۱-۳۰۶
۹. کهزاد احمدعلی، تاریخ افغانستان ، جلد اول ، صفحه ۴۵
۱۰. همان، صفحه ۳۳۴
۱۱. شارپ، رلف نورمن، فرمانهای شاهنشاهان هخامنشی ، انتشارات پازینه، تهران، ۱۳۸۴، صفحه ۹۳
۱۲. عریان، سعید، کتیبههای ایرانی میانه ، معاونت پژوهشی میراث فرهنگی، تهران، ۱۳۸۱، نگارش پهلوی ساسانی و پهلوی اشکانی کتیبه شاهپور دوم در حاجی آباد، صفحه ۳۴، ۳۷
۱۳. کهزاد، احمدعلی، تاریخ افغانستان ، جلد دوم ، صفحه ۱۸
۱۴. دیودوت یکم، والی یونانی بلخ، در سال ۲۵۶ پ. م. علیه فرمانروای سلوکی، آنتیوخوس دوم قیام کرد، و یونانی های بلخ مستقل شدند. آن دولت از آن زمان به نام « دولت یونانیان باکتریا» معروف گردید که بر سرزمینهای بلخ و سغد، که امروزه شامل مناطق شمالی افغانستان و بخشهایی از آسیای میانه میشود، حکم می¬راند. بعد از دیودوت یکم، پسر او دیودوت دوم به تخت نشست. پس از دیودوت دوم، اِوتی دِموس پادشاه شد و از ۲۲۲ تا ۱۹۰ پ . م. سلطنت کرد. آنتیوخوس سوم سلوکی با او جنگید و شکستش داد؛ ولی پس از چندی صلاح دید که در برابر مردمان آلتایی زردپوست که از شمال به سُغد فشار میآوردند، از او پشتیبانی کند .
۱۵. همان ، جلد اول ، صفحه ۳۹۹
۱۶. نگاه کنید به دیدگاه های چنگیز پهلوان در باره « حوزه تمدن ایرانی ».
۱۷. برای نمونه ، در جمهوری خودخوانده آذربایجان دیدگاه هایی وجود دارد که بر اساس آنها ، برخلاف نظرات راجر سیوری و احمد کسروی، شاهان صفوی را شاهانِ ترکی قلمداد میکند که شاهان ایران نبودند بلکه شاهان جمهوری آذربایجان بودهاند. حال پرسشی که مطرح میشود این است که کشوری که ۹۰ سال بیشتر از عمرش نمیگذرد، چگونه مدعی تصاحب یک سلسله شاهنشاهی ایرانی در پنج سده پیش است. از دیگرسو، با وجود همه اسنادی که آشکار میکنند ۱۷ شهر قفقاز در جریان معاهده های گلستان و ترکمانچای توسط دولت تزارهای روسیه از ایران جدا شدهاند، هویت سازان جمهوری آذربایجان ادعا میکنند که خانات این جمهوری در زمان سلسله قاجاریه مستقل بوده اند و استقلال آنها توسط دولت تزاری روسیه سلب شدهاست.
کتابنامه
۱. آموزگار، ژاله ؛ تفضلی ، احمد، اسطوره زندگی زرتشت ، چشمه ، تهران، ۱۳۸۰
۲.استرابو، جغرافیای استرابو ، ترجمة همایون صنعتی زاده ، بنیاد موقوفات محمود افشار ، تهران، ۱۳۸۲
۳. بهار ، مهرداد، ادیان آسیایی ، نشر چشمه، تهران، ۱۳۸۶
۴. بریان ، پییر، امپراطوری هخامنشی ، ترجمة ناهید فروغان، فرزان، تهران، ۱۳۸۱
۵. پیرنیا ، حسن، تاریخ ایران باستان ، دنیای کتاب، چاپ هشتم، تهران، ۱۳۸۱.
۶. پیرنیا ، حسن، تاریخ مختصر ایران باستان ، چاپخانه مجلس شورای ملی ، تهران، ۱۳۰۸.
۷. توینبی، آرتور، جغرافیای اداری هخامنشیان ، ترجمة همایون صنعتیزاده ، بنیاد موقوفات محمود افشار، تهران، ۱۳۷۹.
۸. اوستا ، گزارش : جلیل دوستخواه ، مروارید، تهران، ۱۳۸۶
۹. شارپ، رلف نورمن ، فرمانهای شاهنشاهان هخامنشی ، انتشارات پازینه، تهران، ۱۳۸۴
۱۰. عریان، سعید، کتیبههای ایرانی میانه ، معاونت پژوهشی میراث فرهنگی، تهران، ۱۳۸۱
۱۱. کهزاد، احمدعلی، تاریخ افغانستان ، جلد اول، مطبعة عمومی کابل، دلو ۱۳۲۵