ضرب المثل
آشنایی با شاهنامه 53 - دو شاهزاده در خانه مرد روستایی
- ضرب المثل
- نمایش از جمعه, 03 تیر 1390 10:53
- بازدید: 10528
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
همی خواهم داور کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کز این ناموَر نامه باستان
بماند زمن این یکی داستان
ای عزیز!
یکسال از «آشنایی با شاهنامه» اثر حکیم ِ سخندانِ توس، ابوالقاسم فردوسی گذشت. اگرچه از پنجاه و دو هفته سال، چند شماره به دلیل تعطیلات، روزنامه به چاپ نرسید، اما شاهنامه ما یکساله شد، و حالا میخواهیم شماره هر قسمت را هم اضافه کنیم تا کسانی که به جمع آوری این داستانها پرداختهاند، از این پس از روی شماره نگهداری کنند.
* * *
اکنون باز گردیم به شاهنامه، و داستان«گُشتاسپ وکتایون».
چـــو بشنیــد قیصر بر آن برنهاد
کــه دُخت گرامی به گُشتاسب داد
بـدو گفـــت بـا او برو همچنیـن
نیـــابــی زمـن گنج و تاج و نگین
داستان به آن جا رسید که شاهزادهٔ ایرانی، برای شرکت در جشن عمومی روم، به کاخ قیصر وارد شد و در گوشهای نشست- پس از مراسم جشن، چنان که رسم بود - کتایون (دخترقیصر) از کاخ بیرون آمد و در میان میهمانان گردید تا یکی از پهلوانان یا اشخاص معروف را برای همسری انتخاب کند. کتایون، غریبهی شهر را دید و چنان که شب گذشته در خواب دیده بود، به سوی او رفت، دست غریبه را گرفت و نزد پدر برد. اما قیصر این تصمیم او را نپذیرفت. بزرگان و درباریان به قیصر تذکر دادند که: « این آیین کهن در کشور است و تو باید آن را بپذیری و به خواستهی شاهزادهی روم، احترام بگذاری»
قیصر سخنِ بزرگان را پذیرفت. آیین ازدواج را انجام دادند ولی پس از آن ، قیصر دستور داد تا عروس و داماد را از کاخ بیرون فرستند:
چو گُشتاسپ نگه کرد، خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سر فراز
که ای پروریده به نام و به ناز
زچندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رأیت مرا خواستار
گُشتاسپ گفت:«ای زیبای پرورده به ناز، چه شد که در میان این همه پهلوان و نامدار و بزرگانِ شهرِخود، مرا انتخاب کردی که غریب هستم و بینام تا چنین از کاخ و از پدر و مادر و زندگی شاهانه،دور بمانی؟!»
کتایون در پاسخ گفت:«ای غریبه چرا با آن چه از آسمان برای تو نازل شده مخالفت میکنی؟ من شب گذشته در خواب دیدم که در این جشن غریبهای آمده و من باید او را به همسری انتخاب کنم. اکنون میدانم که زندگی با تو همه رنج و زحمت است، ولی این انتخاب آسمانی است. من و تو در آن سهمی نداریم. اکنون بفرمای که کجا باید رفت؟»
گُشتاسپ که جایی را نداشت مگر همان خانه مردِخردمندِ روستایی، همراه کتایون به آن خانه رفت و برای او شرح ماجرا گفت.
مرد روستایی از این که دختر ِ قیصر میهمان اوست، شاد شد و روز بعد برای زوج میهمان جشن عروسی گرفت و همه مردم روستا در این جشن شرکت کردند:
سرایی بپرداخت مهتر به ده
خورشها وگستردنی هر چه به
چو آن دید گُشتاسپ کرد آفرین
بر آن ناموَر مِهتر پاک دینِ