شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 13 - در جست و جوی کیخسرو
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 09 خرداد 1389 13:07
- بازدید: 9404
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
در جست و جوی کیخسرو
چنان دید گودرز یک شب به خواب
کـــه ابـــری برآمد زایران پرآب
بـــرآن ابرِ باران، خجسته سروش
بــه گودرز گفتی که بگشای گوش
ای عزیز
رستم و پهلوانان و سپاه ایران که به کین سیاوش به توران رفته بودند، اکنون بازگشته اند.
افراسیاب هم که از رستم گریخته بود پس از مدتی دوری از تاج و تخت، بار دیگر بر تخت پادشاهی توران نشسته ودر اندیشة انتقام است.
در این زمان گودرز( یکی از پهلوانان ایران زمین )در خواب میبیند که سروش آسمانی، بر پشت ابری سوار شده و به سوی او میآید.
گودرز منتظر میماند وسروش آسمانی به او میرسد و مژده میدهد که: «غمگین مباش، سیاوش فرزندی دارد به نام ِ کیخسرو، که در توران زمین است. اکنون گیو را به توران فرست تا او را یافته و به ایران آورد.»
بـــه تـوران یکی نامداری نو است
کجـــا نـام آن شاه، کیخسرو است
زگردان ایـــران و گردنگشـــان
نیـــابد جز از گیو، ازا و کس نشان
گودرز بیدار شد. مدتی اندیشید، و بعد فرزند خود ( گیوپهلوان ) را فرا خواند. ابتدا از خواب خود با پسرسخن گفت، وبعد از او خواست تا با لباسی ناشناس به توران رفته و فرزند سیاوش را به ایران بیاورد.
گیو فرزند خود (بیژن) را به پدر سپرد، همسر خود (دختر رستم) را به زابلستان فرستاد، کمان و کمند برداشت، لباس تورانی پوشید، بر اسب نشست و به سوی توران رفت.
سالها جستوجو کرد تا سرانجام در بیشهای سبز و خرم جوانی برومند و زیبا دید که مانند سام سوار است، و به زیبایی سیاوش که فرّه ایزدی با اوست. نزدیک رفته، آفرین میخواند و:
بـــه او گفــت گیو، ای سرِ راستان
زگودرز بـــا تـــو کــه زد داستان
بــه او گفت کیخسروای شیر مرد
مـــرا مـــادر ایــن از پدر یاد کرد
گیو از کیخسرو نشان میخواهد، کیخسرو خال بازوی خود را نشان داده میگوید: «این خال نشان پادشاهی است. مژده که به زودی کاووس از تخت شاهنشهی کنار میرود، و من بر جای او خواهم نشست. این خوابی است که گودرز دیده است. پس باید به سوی فرنگیس رفت تا به ایران بازگردیم.»
فرنگیس که چشم به راه داشت، چون گیو و کیخسرو را دید، دانست که سوی ایران باید شتافت. که جای درنگ نیست.
کیخسرو به سراغ اسب پدر رفت که «شبرنگ بهزاد» نام داشت و با او به نزد مادر آمد، فرنگیس هنگامی که اسب را دید، سیاوش را به یاد آورد.گریست، بر یال وصورت شبرنگ بوسه زد.
فـــرنگیــس چون روی بهزاد دید
شـــد از آب دیــده رخش ناپدید
دو رخ را بـــه یــال و برش برنهاد
زدردِ سیـــاوش بســـی کــرد یاد
بعدبه گنج خانه رفت، زین وافسار وزیورآلات ِشبرنگ را آورد و به کیخسرو داد.زمانی بعد هر سه سوار براسب با لباسی ناشناس از کاخِ سیاوش بیرون آمده و به سوی ایران تاختند.