شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 75 - کین خواهی بهمن از خاندانِ رستم
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 02 ارديبهشت 1390 20:53
- بازدید: 11130
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
کین خواهی بهمن از خاندانِ رستم
محمد صلواتی ـ قسمت75
چـــو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمـر بر میان بست و بگشاد دست
سپـــه را درم داد و دینــــــار داد
همــــــان کشـور و مرز بسیار داد
ای عزیز!
پیش از این خواندی که رستم با تیری که ازچوبِ گز ساخته بود برچشمِ اسفندیار زد وکارِ او را در این جهان به پایان رساند. واسفندیار هنگامِ مرگ به رستم سفارش کرد که فرزندِ مرا به مانندِ فرزندِ خود پرورش بده تا پهلوانی بزرگ شود.
رستم ایـــن کار را انـجام داد. و بهمن را مانند فرامرز(پسرِخود) بزرگ کرد و آن زمان که به پهلوانی رسید، با گنج و گوهر فراوان، زین و اسب و شمشیرِ پهلوانان، ولباس و زره وسپر جنگجویان، به شهرِ اسفندیار بازگرداند وگُشتاسپ (پدربزرگِ بهمن) از دیدن او تعجب کرد. در همه فنونِ رزم و بزم و پادشاهی او را آزمود وبعد بزرگان وخردمندان را خبر کرد و تخت پادشاهی را به بهمن سپرد و چندی بعد او هم از این جهان رفت.
ازسویی دیگر- چنانکه سیمرغ پیش بینی کرده بود- «هر که خونِ اسفندیار را بریزد، خود نیز کشته خواهد شد» رستم با فریبِ برادرش (شغاد) به کابل رفت و در آنجا کشته شد. از این حادثه زال ( پدرِ رستم) که درجوانی جهان پهلوان بود، افسرده حال وبیمار شد، و رودابه زیبا روی ( مادرِ رستم ) بینایی چشم را از دست داد.
اکنون باز می گردیم به داستان و روایت حکیمِ سخندانِ توس (فردوسی بزرگ) و پادشاهی بهمن را ادامه می دهیم:
یکـــی انجمــن ساخت از بخردان
بـــزرگان و کـــارآزمـــوده ردان
چنیـــن گفــت که از کار اسفندیار
زنیـــک و بــــــد گردش روزگار
بهمن که بر تختِ پادشاهی نشست. در نخستین روز سپاهیان را درم و دینار داد و به هریک سرزمینی را بخشید.
در دومین روز بزرگان و جنگآوران را فرا خواند و با آنان سخن از کین پدر گفت. درحالی که رستم زنده نیست. و زال و رودابه مانند پدر بزرگ ومادر بزرگِ او بودند:
بـــه کینـــه ســـزاوارتر کس منم
کـــه بـــر شیر درنده اسب افکنم
چــه بینید و این را چه پاسخ دهید
بکـــوشیـــد تـــا رای فـرخ دهید
بهمن که خود در اشتباه افتاده بود، از بزرگان میخواهد تا با او هم عقیده شوند. اما بزرگان وخردمندان که خاندانِ رستم را میشناسند واو را خدمتگزارِ ایران میدانند، همچنین می دانند که بهمن نان وخورش از زال و رودابه خورده تا به این جاه ومقام رسیده، با او هم عقیده نیستند و به همین دلیل بزرگان سخن نگفتند.
اما سپاهیان گفتند: «ما تورا بندهایم، همه دل به مهر تو افکندهایم.»
بهمن از پاسخِ سپاهیان خشنود شد و به سیستان لشکر کشید و ابتدا دست وپای زال را بست و زنجیر کرد:
هــم اندر زمان پای کردش به بند
زدستـــور و گنجـــور نشنیــد پند
همـــه زابلستـــان بــــه تاراج داد
مهـــان را همـــه بــدره و تاج داد
بعد نوبت به فرامرز(فرزند رستم) رسید که برای بهمن به مانند برادر بود. او که از این حمله غافلگیر شد، تا بخواهد موضوع را بداند، به فرمانِ بهمن به دار آویخته شد:
چـو دیدش، ندادش به جان زینهار
بفـــرمـــود، داری زدن، شهــریار
فـــرامـــرز را زنــــده بردار کرد
تـــن پیلـــوارش نگون ســار کرد