سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 66 - نفرین بر این تخت وبرتاج باد

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 66 - نفرین بر این تخت وبرتاج باد

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
نفرین بر این تخت وبرتاج باد
محمد صلواتی ـ قسمت66

چــو بگذشت شب‌گرد کرده عنان

بـــرآورد خـورشید رخشان سنان

نشســـت از بــر تختِ زر شهریار

بشـــد پیـــش او فـــرّخ اسفندیار

ای عزیز !

گشتاسپ تا کنون دو بار وعده تاج وتخت به پهلوان جوان داده ، ولی هرگز به آن عمل نکرده است. اسفندیار که از این گفته پدر دلی پر خون دارد ، نزد مادر شکایت می کند و وعده می دهد که روز بعد با پدر به گستاخی سخن بگوید. اما گشتاسپ حیله گر است . روز گذشته، آینده اسفندیار را از پیش گویان خواسته و آنان پیش بینی کرده اند که او به دست رستم کشته می شود. این خبر را وزیر گشتاسپ به نام جاماسپ به شاه گفته است :

به او گفت جاماسپ کای شهریار

تـــو ایــــن روز را خوار مایه مدار

ورا هــــوش در زابـــلستان بــود

بــــه دســـت تهم پورِ دستان بود

گشتاسپ که این سخن را شنید فرمان داد: «تا روز بعد که خورشید پرتو بر جهان می‌گشاید، بزرگان و پهلوانان، موبدان و فرزانگان، سالار سپاهیان به جایگاه آمده، سخن تازه کنیم.»

اسفندیار پیش از سران آنجا رسید. با خود می‌اندیشید و می‌پیچید. تا آنکه سران به نزد گشتاسپ گرد آمدند. اسفندیار همچنان که خشمگین بود سخن گفت . پرده از روی اندیشه برکشید و از پدر پرسید:

بهـــانه کنون چیست، من بر چی‌ام

پـــس از رنـــج، پویان زبهر کی‌ام

«بهانه چه داری، من کجا هستم؟ پس از این همه رنج و عذاب اکنون چه می‌جویم و چه می‌ربایم؟»

گشتاسپ پاسخ داد: «کاری تازه پیش آمده است که آن به دست تو انجام خواهد گرفت :

ســـوی سیستــان رفت باید کنون

بـــه کـار آوری زور و بند و فسون

بـــرهنـــم کنــــی تیغ و کوپال را

بـــه بنـــد آوری رستـــــم زال را

کنون به سیستان برو، و رستم را به بند بکش و نزد من آور.»

اسفندیار خشمگین شد و پرسید: «از پیرمرد چه خواهی؟! کسی را که کاووس شیر خواند و از زمان منوچهر تا کیقباد دل پهلوانان به او شاد بود، تو با دستان و رستم چه کاری داری؟ از این نبرد چه می‌جویی؟ از آنجا به دنبال مرگ من هستی. دریغ آید تو را که تاج و تخت پادشاهی را رها کنی».

تـو را نیست دستان و رستم به کار

همـــی راه جـــویـــی به اسفندیار

دریـــغ آیـــدت جای شاهی همی

مـــرا از جهـــان دور خواهی همی

اسفندیار نیک می دانست که پدر کشته فرزنــد را می خواهد تا بر تخت باقی بماند. او را به قتلگاه فرستاد تا کشته شود. سخن پایانی را بر زبان راند واز آنجا نزد مادرشتافت:

کتــایون چو بشنید، شد پر زخشم

بــه پیش پسر شد پر از آب چشم

کـه نفرین بر این تخت و این تاج باد

بـــر این کشتن و شور و تاراج باد

کتایون که این کشاکش میان پدر و فرزند را شنید گفت: «نفرین بر این تخت و بر این تاج، نفرین بر این کشتن.

پسر از پی تاج، سر ِ خود را به باد مده ، کس از مادر با تاج به جهان نیامد. ای فرزند، مرا خاکسار دو گیتی مکن.

از مادر مهربان بشنو. دست از این کار بکش... چه کس به ایران بیش از رستم مهربان‌تر است؟» اسفندیار گفت: «چگونه سر از فرمان شاه بتابم؟ او پرکین است و پادشاه.»

این سخن گفت و از نزد مادر بیرون شد تا به سیستان رود.
 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه