شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 69 - رزم اول رستم و اسفندیار
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 06 اسفند 1389 21:44
- بازدید: 10602
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
رزم اول رستم و اسفندیار
محمد صلواتی ـ قسمت69
چو شد روز، رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر
کمندی به فتراک زین بر ببست
بر آن بارۀ پیل پیکر نشست
ای عزیز!
اسفندیار پند مادر نشنید و رستم چارهای پیدا نکرد. چون سپیده دمید، رستم لباس گبر به تن کرد، و از روی آن ببر بیان را پوشاند تا محــــافظ تن او باشد. سپس کمندی به زین بست و خود ماننــــد پارهای کوه بر زین اسب خود (رخش) نشست. چون همـــه کارها انجام شد. به زواره (برادرش) فرمان داد تا سپاهی آماده کند. سپاه زواره بیدرنگ آماده شد و نزد رستم بر سر کوه ایستاد.
پس از آن با زواره به راز نشست که: «این (اسفندیار) مردی بزرگ و دیوساز است، میترسم که با او نتوانم رزم آزمایی کنم. نمیدانم پس از این چه خواهد شد. تو سپاه را کنار کوهه نگهدار، من به آوردگاه (میدان جنگ) میروم. اگر زود از پای درآید، از لشکر کمک نخواهم و نامی از او نمیببرم... اما اگر...»
رستم پهلوان نتوانست سخن را به پایان رساند. از جای خود حرکت کرد و از قلۀ بالا رفت و از آنجا:
خروشید که ای فرخ اسفندیار
هم آوردت آمد بر آرای کار
بخندید و گفت اینک آراستم
بدانگه که از خواب برخاستم
خروشی برآورد که اسفندیار به ترس افتاد: «ای فرخ اسفندیار، همرزم و همنبرد تو آمد به هر کار که هستی دست بردار و بیا.»
اسفندیار لباس رزم پوشید، اسب سیاه سوار شد و به نزدیک رستم آمد. رستم بار دیگر سخن از صلح در میان آورد که: «بر این کار شادکام مباش از کارکرده پشیمان شو، ستیزه نکن، و بــــد را بدتر از این نخواه. به عقل و به هوش باز گرد و جــان خود را به سلامت ببر:
چنین گفت رستم به آواز سخت
که ای شاه شادان دل و نیکبخت
از این گونه مستیز و بد را مکوش
سوی مردمی یاز و باز آر هوش
اسفندیار پاسخ داد: «تو که به تاریکی از خواب برخاستهای، لباس رزم پوشیدهای، و از فراز قله مرا به جنگ میخوانی، باز هم سخن از صلح سخن میگویی؟»
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که چندین چه گویی چنین نابکار
ز ایوان به شبگیر برخاستی
از این تند بالا مرا خواستی
دو پهلوان، یکی پیر و یکی جوان، پیمان بستند که به جایی روند تا فریادرسی نباشد.
پس به راه افتادند، دور شدند و در رزمگاه به یکدیگر برآویختند. نخست با نیزه بر جوشن یکدیگر زدند و سپس به زور اسبان، کشمکش فراوان کردند و چون چارهای نماند، تیغ کشیدند و شکستند.
چنان شد که هر دو زخمی و خسته از کار فرو ماندند. زور پهلوانان به سستی رسید، اما نبرد به جایی نرسید. اسب دو پهلوان از کار افتاد و تاریکی از راه رسید. پس چارهای نبود مگر جدا شدن:
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
نجنبید یک شیر بر پشت زین
پراکنده گشتند ز آوردگاه
غمی گشته اسپان و مردان تباه