شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 72 - پایانِ کارِ اسفندیار
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 02 ارديبهشت 1390 18:48
- بازدید: 9933
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
پایانِ کارِ اسفندیار
محمد صلواتی /قسمت72
تهمتـــن گز انــدر کمان راند زود
بر آن سان که سیمرغ فرموده بود
بـــزد تیـــر بـــر چشم افراسیاب
سیـــه شــد جهان پیش آن نامدار
ای عزیز!
همان طور که سیمرغ به رستم آموزش داد، او به شهرِ چاچ (تاشکند امروز و پایتخت ازبکستان) رفت و از چوبِ درختِ گز، تیر ساخت وآن را در آبِ انگور خیس کرد.
صبحِ روزِ بعد به قرارگاهِ اسفندیار رفت، ابتدا از او عذر خواهی کرد، و راضی شد گنجِ خود را به اسفندیار بدهد تا او گشتاسپ را از بازداشتِ رستم منصرف کند.
اما اسفندیار فرمان گشتاسپ را فرمانِ ایزدی خواند و تقاضای رستم را رد کرد و گفت: «تا کجا حرف نابه کار میزنی؟ جز از بندِ گردن به پیش من سخن نیاور که خریدار نیستم.»
رستم همان دم، تیرِگز را به زِه کرد، و آن تیر را کشید اما قبل از رها کردن، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «ای خدایِ مهربان، تویی آفرینندۀ مهر و ماه، میدانی که جنگ و جوانمردی از میان رفته است. مرا به این گناه، مکافات مکن.»
بعد از نیایش - همان سان که سیمرغ گفته بود- تیر را به سوی ِ چشمِ اسفندیار رها کرد، تیر بر چشم او فرو رفت. و جهان پیش او تیره و تار شد:
نگون شـــد سرِ شاه یزدان پرست
بیفتـــاد چـــاچــی کمانش زدست
اسفندیار که مرگ را نزدیک دید، بارستم سخن گفت: «روزگارِ من سرآمد. برخیز و نزدیک بیا تا سخنی با تو بگویم که آینده به کارگیری.»
رستم نزدیک آمد و در کنارِ اسفندیار نشست.
اسفندیار گفت: «پس از من، بهمن (پسرم) را نزد خود به سیستان ببر، به او تیر و کمان بیاموز، بزم و رزم را تمرین بده و آرامش او را فراهم کن.»
رستم دست بر چشم گذاشت و گفت: « چنان کنم ، که تو گویی، من از فرمان تو نگذرم.»
آنگاه اسفندیار رو به پشوتن (برادرِ خود) کرد و گفت:«هنگامی که تابوتِ مرا به پدر تحویل می دهی، با او بگوی که چون تاج وتخت را می خواستی، بهانه آوردی، و مرا به کامِ مرگ فرستادی. اکنون زمانه وتاج وتخت سراسر از آنِ تو شد.
چــــو رفتی به ایران، پدر را بگوی
کـــــه چون کام یابی، بهانه مجوی
زمــــــانه سراسر به کام تو گشت
همـــه مــــرزها پُر زِ نام تو گشت
اما به مادر بگو که در غمِ من اندوهگین نباشد. سر برهنه نکند و بر چهرۀ من در کَفَن نگاه نیندازد. روی نخراشد، و خسته پای نشود:
کــــزو بـــاز گردی به مادر بگوی
پسر آمد از رزم، پـرخـاشجوی
بـــرهنـــه مکـــن روی بر انجمن
مبیـــن نیـــز چهــرِ من اندر کفن
این سخن گفت و چشم از این جهان بست و به دنیای دیگرشتافت.
رستم و پشوتن ویاران دو پهلوان با چشمی گریان ِ تابوتی زرین برای او ساختند وبیرقِ (پرچمِ) اورا فرو افتاده روی اسب گذاردند.
وبه سوی گشتاسپ روانه کردند.
هنگامی که مادر وخواهراسفندیار، از آمـــدن ِ تنِ بیجانِ شاهزاده خبر یافتند، برهنه سر و برهنه پای جامه چاک کردند و خاک بر سر ریختند... چنانکه گویی جهان یکسر تباه شده است.