شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 62 - آزاد شدن اسفندیار از بند پدر
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 02 دی 1389 14:34
- بازدید: 9091
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
آزاد شدن اسفندیار از بند پدر
محمد صلواتی /قسمت62
بفـــرمـــود تـــا دژ گشـــایند باز
درآمـــد خـــردمند و بردش نماز
بـــدادش درود پـــدر سر بـه سر
پیـــامـــی که آورده بود در به در
ای عزیز!
دانای توس چنین گوید:
چون گشتاسپ از کرده پشیمان شد، جامــاسپِ ( وزیرِحکیم ) را نزد اسفندیارفرستاد تا او را از بند آزاد کرده و برای سپاه و شاه ایران چاره بیندیشد.
جاماسب که با شتاب ، و بیخور و بیخواب به سوی زندانِ اسفندیار می رفت، هنگامی که او را دید، از سوی پدر بر او درود فرستاد و پهلوان را ستایش کرد.
چنیـــن پـــاســـخ آورد اسفندیار
کـــه ای از خــرد در جهان یادگار
خـــردمنـــد و کند آور و سرفراز
چـــرا بستـــه را بـــرد بــاید نماز
اسفندیار که با زنجیر آهنگران بسته شده بود ، پرسید: «ای مرد خردمند، چرا اسیر و در بند را ستایش کنی ؟»
جاماسب پاسخ داد:
درودم ، ز ِ ارجــــاســــب آمد کنون
کـز ایران همی دست شوید ، به خون
دِلَـت گر چنین از پدر ، خیره گشت
نِگر، بخـتِ این پادشاه ، تیره گشت
«درود و ستایش تو برای آمدن لشکر توران با سپه سالاری« ارجاسب» ا ست که سپاه به ایران کشیده و اکنون بخت ایرانیان تیــــره گردیده است، لهــــراسب و هم? موبدان یزدان شناس کشته شده اند.
ارجاسپ دست با خون جوانان وسپاهیـان می شوید. برادرانِ تو را به خاک و خون کشیده، همای خردمند و به آفرید، اسیر ترکـــان شده پیاده و دواندوان ، آنها را به توران می برنـــد . تخت شاهنشهی سرنگون افتاده، گشتاسپ و سپاه ایران در دلِ کوه ماندهو سپاه توران گرداگرد آنان ایستادهاند. تا چنـــد باید از مهر و دین دوری کردن؟ سی و هشت برادر روی خاک داری.»
بـه او گفت جاماسپ که ای پهلوان
پـــدر از جهــــان تیره دارد روان
اسفندیار پاسخ گفت: «چندین برادر نامدار بودند و من در بند، همه در آرامش و شادی بودند، من در رنج و مستمند.»
جاماسب پاسخ گفت: «چنین مگو - فرشیدورد - همیشه در داغ و درد تو بود، با تو به رزم و بزم بود، اکنون همه نفرین و درد بر گُرَزم است، و او کجاست؟ در خاک و خون افتاده است.»
اسفنــــدیار که این خبــــر شنید، بندها را به زور و قدرت پهلــــوانی پاره کرد. یـــزدان پاک را نیایش گفت و سوگند خـــورد انتـــقام آنان را بگیرد. پس از آن سوار بر اسب همراه جاماسب به سوی پدر تاخت برداشت.و از راه مخفی وارد کوه شد.
پدر که دل پرداغ داشت ، روی پسر را بوسید و گفت: از کرده پشیمانم اکنون پذیرفتم که پادشاهی و تخت کشور را به تو بسپارم.
پـــذیـــرفتـــم از کــردگار جهان
شنـــاسنـــدة آشکـــار و نهــــان
که چون من شوم شاد و پیروز بخت
سپـــارم تــو را کشور و تاج تخت