ادبیات
زندگی، عشق، مرگ از دیدگاه مولوی
- ادبيات
- نمایش از یکشنبه, 03 مهر 1390 19:30
- بازدید: 9625
برگرفته از تبیان
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
مولانا جلالالدّین در آغاز مثنوی و در سراسر کتاب خود، نظر خویش را دربارۀ زندگی، عشق و مرگ ابراز کرده است، از جمله در داستان «طوطیان» که ما در این جا به آن اشارهای خواهیم داشت، و این همان نظر عارفان ایرانی است.
خلاصۀ داستان این است: بازرگانی، طوطیای دارد. چون می خواهد به سفر هندوستان برود، از طوطی می پرسد: چه میخواهی که ارمغان برایت بیاورم. او جواب می دهد که چون به آنجا برسی به طوطیان هند سلام مرا برسان و بگو: آیا رواست که شما در آنجا آزاد باشید و من این جا در بند، یعنی در قفس؟
بازرگان به هند می رود و پیغام را به جمع طوطیان میرساند. یکی از آنها به محض آنکه میشنود، می افتد و می میرد. دربازگشت، ماجرا را به طوطی خود می گوید. او هم تا می شنود میافتد و جان می دهد. خواجه با تأسّف او را از قفس بیرون می اندازد که طوطی بیدرنگ پرمیزند و پرواز میکند. مولانا در این تمثیل موارد متعدّدی را مطرح میکند که موضوع آن، زندگی و مرگ و عشق است.
زندگی، عشق
از نظر عارفان زندگی این جهانی، سایهای از زندگی واقعی است و نباید به آن دل بست، برای آنکه گذرا، عبث و رنجآور است. و این زندگی از جهت آنکه در راه باشد یا بیراه، تکلیف او را دو عنصر عشق و نفْس معیّن می کنند. نفْس فروکشندۀ زندگی است، آن را به قعر ذلّت می برد و تباه میکند. عشق، در مقابل فرا برنده است، به آن معنی و اعتلا میبخشد.
نفْس که ایرانیان باستان به آن «آز» میگفتند، دشمن اوّل شناخته میشود، زیرا بر گرد خودپرستی میگردد و انسانیّت انسان را فدا می کند. همه چیز را برای خود می خواهد، ولو به زیان دیگران باشد. از این رو همۀ گزندها چون جنگ، نفاق و نامردمی از چشم او دیده می شود. اگر قابیل نخستین کس بود که برادرش هابیل را کشت، برای آن بود که نفْس بر او چیره بود. در مقابل، عشق سرا پا رأفت و بهجت است. آرامش و یگانگی در جامعه برقرار میکند. با آن مردم همدیگر را به چشم دوست مینگرند. زندگی در پرتو آن پهناورتر از آن می شود که خودی و غیرخودی و خوش و ناخوش در آن مطرح باشد. سراپا خوشی است. آفتاب بیغروب است و نعمت و نزهت از آن زائیده میشود.
این، بُعد اجتماعی قضیّه است. عارفان می خواستند با سرکوب نفس، ناهمواریهای زندگی را هموار کنند؛ ظلم و تبعیض و تفرعن را بزدایند.
در همین جاست که موضوع عشق و عقل مطرح می شود. جهت گیری عارفان برضدّ عقل – نوعی از عقل – برای آن است که کسانی آن را در نقشهکشی و حسابگری به کار گرفته بودند، مسیرش را منحرف کرده بودند، آن را در خدمت دنیاداری و استیلا گذارده بودند، وگرنه در مفهوم خرد کسی با آن حرفی ندارد. از سوی دیگر چون تعبیۀ عقل به هیچ وجه قادر نبوده که نارسائیهای زندگی را از میان بردارد، با خود اندیشیدند که بلکه عشق بتواند کاری بکند، و عشق یعنی شور و اندیشۀ رها شده.
عشق در بُعد معنوی خود عروج انسان به سوی کمال را میطلبد، تهذیب، پیراستگی....
عشق چگونه تصوّر میشده؟ نیروی جهندۀ حیات. نیروی زوال ناپذیر، نیروی فراگیر. میتوان تصوّرکرد که به منزلۀ روغن در چراغ یا بنزین در موتور است. کسی که به عشق دست یافت، ناممکنهای زندگی را درمینوردد، زیرا خود را از ممکنها بینیاز میشمارد. حتّی از نیستی در امان است، زیرا در تصوّر خود به سرچشمۀ هستی دست یافته است.
امّا مرگ
این جاست که مرگ دیگر به معنای قطع زندگی نیست. آغاز زندگی دیگری است. از نظر عرفان، این زندگی دیگر، فرق دارد با حیات دوبارهای که باور دینی به انسان نویدش را می دهد و انتظار بهشت با خود دارد. زندگی معنوی است، بینیاز از جسم. جسم هست ولی در جان جذب و محو میشود. رسیدن به قلّۀ زندگی است. در آن است که انسانیّت انسان شکفته میشود، به بار مینشیند.
و این عشق با مرگ ملازمه دارد، مرگ نفْس، برای آنکه زندگی جاوید فراز آید. درسی که از داستان «طوطیان» گرفته میشود این است که «تا نمیری، نرهی».
عشق دادههائی دارد و میتواند حقیرترین موجود را به والاترین، تبدیل کند. چنانکه آن مرغ عاشق چنین شد.
کو یکـی مرغی، ضعیفی، بیگناه
و نـدرون او سـلیـمـان بـا سپــاه
زلـّت او بـه ز طاعـت نـزد حق
پیش کفرش جمله ایمان ها خلق
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکان فوق و هم سالکان (ص73)
بلبل نیز که به عاشقی معروف است، نمونه ای از آن است:
ای عجـب بلبـل که بگشــاید دهـان
تـا خــورد او خــار را بــا گـلـسـتـــان
این چه بلبل؟ این نهنگ آتشی است
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است
و این موجود حقیر به برکت عشق به پهناوری کائنات تبدیل می شود:
عاشق کلّ است و خود کلّ است او / عاشق خویش است و عشق خویش جو (ص73)
و همۀ اینها از اندیشه ناشی میشود، در عالم ادراک، نه عالم بیخبری:
پس چو میبینی که از اندیشهای
قایم اسـت اندر جهان هر پیشهای
پس چـرا از ابلهـی پیـش تـو کور
تن سلیمان است و اندیشه چو مور؟
و این آن نوع اندیشهای است که کانون آن دل است، نه مغز، که از گِل سرشته شده است:
گِل مخور، گِل را مخر، گِل را مجو
زانکه گِل خوار است، دایم زرد رو
دل نخــور تا دائمأ باشی جــوان
از تجلـّی چهـرهات چون ارغوان
و از همینجا آدمیان تقسیم می شوند بر دو گونه: صاحب دل و صاحب نفْس. صاحب دل در قید روا و ناروا نیست، همه چیز بر او رواست:
صاحـب دل را نـدارد آن زیـــان
گر خـورد او زهر قاتـل را عیـان
زانکه صحّت یافت و ز پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است(ص 74)
زیرا دل سرچشمۀ اشراق و ایثار است و قلمروی بیانتها دارد.
و این دو به کامل و ناقص متمایز میگردند. کامل، مستقیم و بیواسطه به مرکز حقّ میپیوندد:
کـامـلــی گـر خـاک گیـرد زر شــود
ناقـص ار زر بـرد خاکستـر شـود
چـون قبـول حق بـود آن مـردِ راســت
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص، دست شیطان است و دیو
زانکه اندر دام تکلیف است و ریـو
جهــل آیــد پیــش او دانــش شــود
جهل شد علمی که در ناقـص رود(ص75)
کسی که به عشق رسید، نه تنها قید روا و ناروا و ثواب و گناه از او برداشته میشود، بلکه آن نیز هست که فراتر از غم و شادی حرکت می کند. این دو در نزد او یکسان می شوند، حتّی غم می تواند مطلوبتر باشد، زیرا عاشق را در خود می گدازد و صافی می کند:
نالـم و ترسـم که او بـاور کنــد
وز کـرم آن جـور را کمتـر کنـــد
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ
یکی از دلمشغولیهای بشر این بوده است که غم از او دور بماند. راه حلّی که به نظر عارف آمده آن است که از آن احتراز نداشته باشد. میان آن و شادی فرقی ننهد.
آنگاه در درجۀ نهائی، «عشق و عاشق و معشوق» نیز یکی میشوند، یعنی میپیوندند به آن «هستی» بزرگ، و در این صورت است که «جاودانشدگی» به دست میآید:
دلبــــران را دل اسیـر بـیدلان
جملـه معشوقـان شکــــار عاشـقـان
هر که عاشق دیدیش معشوقدان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگـان گر آب جوینـد از جهان
آب جـویــد هـم بـه عالـم تشنگـان
ای حیات عاشقـان در مــردگی
دل نیـابـی جـز که در دل بـردگــی (ص80)
همۀ حرفها بر سر مرگ است که نبودش خواسته می شود، و چون نبودش را میخواهند عارفان خود را به آغوش آن میسپارند تا دیگر موجبی برای هراس از او نماند . کوشش انسان از آغاز تا به امروز آن بوده که از مرگ در امان بماند، زندگی را از دست ندهد. در اینباره انواع تصوّرها را کرده، دلخوشیها اندیشیده و به باورها آویخته است. انسان ابتدائی، آن گاه که غذا و وسائل و تندیسکهای غلام و کنیز در گور مرده مینهاده، بر این باور بوده که او در جهان دیگر به حیاتی دیگر دست خواهد یافت و به این وسائل احتیاج خواهد داشت. تصوّر آب حیات نیز از همین آرزو آب میخورد. اندیشۀ رستاخیز و بازگشت به زندگی دیگر، در معتقدات مذهبی، تکمیل شدهای از همین باور است.
از نظر عارف، عشق در تمام شئون زندگی سیَران دارد، پیونددهندۀ زمین و آسمان است. این عشق تا چه اندازه جسمی و تا چه اندازه معنوی است؟ چگونه بتوان جسم را نادیده گرفت که تجسم و کالبد زیبائی است؟ و زیبائی انسانی جزئی از زیبائی کلّ است که ادامۀ حیات بر آن قائم است. غریزۀ جنسی به عشق تبدیل میشود، و عشق جسمانی به عشق عرفانی بدل میگردد. نظیر تبدیل آب به بخار و ابر است. ولی اصل، همان آب است. از عشق معنوی، هیچ گاه جاذبۀ جسم غایب نبوده است. باریک شویم در غزلهای سنائی و عطّار و سعدی و حافظ. آنجا که خواست جسم طلبانه به دعا و نیایش نزدیک میشود:
محراب ابرویت بنما تا سحر گهی / دست دعا برآرم و در گردن آرمت (حافظ)
عارفان، خدا را معشوق کلّ می خوانند و او را جمیل، یعنی زیبا وصف می کنند، (اللّهً جمیل... حدیث) که هم خود زیباست و هم دوستدار زیبائی است و بدینگونه هر چه را که در دل دارند که دربارۀ معشوق بگویند، یک پرنیان عارفانه بر آن می کشند. با این حال، پشت آن گرمای تن از آن غایب نیست.
یک مثال از مثنوی مولانا جلال الدّین بیاوریم، تا دیده شود که نزد او نیز تا چه اندازه زیبائی نقش اوّل را دارد.
تلـخ از شیرین لبان خوش میشود
خـار از گلـزار دلـکــش مــیشـــود
ای بسـا از نـازنینـان خـارکـــش
بـر امیـد گلـعـــذاری مــــــاه وش
ای بسا حمّال گشته پشت ریـش
از بــرای دلبــر مهــــروی خویـش
کـرده آهنگـر جمـال خـود سیـاه
تـا کـه شـب آیــد ببوسـد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانکه سروی در دلش کرده است بیخ
تـاجـری دریـا و خشکـی می رود
آن بــه مهـر خـانـهشینـی مـیدود
هـر کـه را با مـرده سـودایی بـود
بـر امیـد زنــــده سیمــایـی بــود
آن دروگـر روی آورده بـه چـــوب
بـر امیـد خـدمـت مهـروی خــوب(ص362)
این حرفها که نزدیک هفتصد سال پیش گفته شده، گوئی از قلم «فروید» در زمان معاصر جاری گردیده، که همه چیز را برگرد نیاز عاشقانه میگرداند. آنچه از این ابیات برمیآید آن است که هر کس در هر شأن و شغلی باشد، به انگیزۀ نیروئی شوق زندگی مییابد که نام آن را عشق یا دلبستگی نهادهاند، و در واقع ادامۀ هستی به آن وابسته است. نامگذاریها آنقدرها مهم نیست. اصل، آن مغز قضیّه است. در تأیید همین مطلب، داستان شیخ صنعان در منظومۀ عطّار نیز بسیار گویا و پرمعناست. شیخ، همۀ حاصل زهد و سرمایۀ معنوی خود را در طبق اخلاص می نهد و در قدم دختری ترسا میریزد که تنها یک سرمایه دارد و آن زیبائی است. او تن به ارتکاب همۀ معاصی میدهد، در ازای یک بوسه، یک نگاه و یک آغوش.
قسمت آخر داستان که در آن عطّار همه را وادار به توبه و برگشت به راه صواب میکند، آشکارا بوی تصنّع دارد. هرچه هست در همان بدنۀ اصلی ماجراست.
عشق هم قید میآورد و هم آزادی. در واقع مبادلۀ دو آزادی است، دادن یکی و گرفتن دیگری. رها کردن کلّ تعلّقهای خود در ازای به دست آوردن دولت عشق. حافظ میگفت:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد/ که بستگان کمند تو رستگارانند
هدف نهائی انسان رسیدن به «پایدار»، و رهائی از گذرندگی است.
چون این هدف از لحاظ قانون طبیعی به دست آمدنی نیست، پس راه حلّی برای آن جستهاند بدین معنی که کیفیّت را جانشین کمیّت کرده و زمامش را به دست عشق سپرده اند. این، در عالم واقع یک وجود خاصّ، مانند لیلی، مانند ژولیت، به آن جوابگو میشود، ودر عالم عرفان، یک وجود کلّ ، که مجموعهای باشد از همۀ زیبایان جهان که بتواند آن عطش بزرگ را سیراب کند، و آن مستلزم به دست آوردن «بود»، در شعله ور کردن کلّ ذخیرۀ وجود است.
واقعیّت امر آن است که هرچه میشود برای همین زندگی میشود، حتّی اتّصال دادن زندگی به مرگ، حتّی چاره جستن از مرگ. امّا از یک نظر که نگاه کنیم، فرض عارفانۀ «جاودانگی» بیمبنا نیست، زیرا هیچ چیز در طبیعت نابود نمیشود، تغبیر شکل یا ماهیّت میدهد، منتها حرف بر سر بود و نبود ادراک است. فاصلۀ میان مرگ و زندگی بیش از یک قدم نیست: زندگی آن است که بدانید که هستید، و نا زندگی آنکه به بود خود آگاهی نداشته باشید. ما در زندگی هر کوششی به کار میبریم، هر ترفندی میزنیم، برای آن است که هست بودن خود را در دایرۀ ادراک داشته باشیم. اکنون برای بها دادن به اندیشۀ عارفان، جز این راهی نداریم که بینگاریم که گاه تصوّر واقعیّت، جای خود واقعیّت را میگیرد و به همان اندازه نیرومند میشود. خود مولانا گفته است: تو جهانی بر خیالی بین.