سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات غزلسرایی مولانا و سوررئالیسم اروپایی

ادبیات

غزلسرایی مولانا و سوررئالیسم اروپایی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

جلال الدّین مولوی، چه از جهت زندگی و چه از جهت سبک شعر، با سرایندگان دیگر ایران تفاوت دارد. خوشبختانه چون کسانی ـ از جمله پسرش سلطان‌ولد و افلاکی و سپهسالارـ زندگی او را روایت کرده‌اند، سیمای او آشکارتر از دیگران می‌نماید و تطابق آن با آثارش آسانتر است.‏

سبک غزلسرایی او منحصر به خود اوست، نه شبیه به غزلسرایان پیشین، چون سنایی و عطّار و نه شبیه به کسانی که بعد از او می‌آیند، چون عراقی و خواجو و دیگران. این سبک خاصّ غزلسرایی است که ما وجه شباهتی میان آن و مکتب سوررئالیسم اروپایی یافتیم. هرچند این مقارنه با توجّه به فاصلة زمانی و مکانی و تمدّنی، دوردست بنماید، با این حال چیزی درمیان هست.

انسانها در یک مرحلة بنیادی به هم نزدیک می‌شوند. تشابه از آن سرچشمه می‌گیرد که مولوی و سوررئالیسم هردو در گویندگی از وجدان ناآگاه و ژرفای ناشناختة ضمیر، کمک می‌گیرند. از یک قرینه یاد کنیم: چرا باید ترجمة تعدادی از غزلهای مولانا در آمریکا، در ردیف پرفروش‌ترین‌ها قرار گیرد؟ آیا نه آن است که سخن و بیان و بافت شعر با سلیقة امروزی خوانندگان مطابقت یافته؛ مردمی که در این دوران زندگی می‌کنند، خواهان آنند که چیزی بشنوند که زبان گویای دنیای کنونی باشد و نشانه‌هایی از آن را در غزلیّات مولانا یافته‌اند.

اکنون ببینیم که چرا مولانا به سوی این سبک غزلسرایی رانده شد؟ از سه عامل عمده یاد کنیم:

1ـ یورش مغول به سرزمین ایران، مقارن با زندگی وی.

2ـ جدا افتادن از وطن مألوف.

3ـ خصومیّت تباری و خانوادگی.

نخست زمان: گرچه شهر قونیه که محلّ اقامت مولانا بود، از تعرّض مستقیم مغول مصون ماند، با این‌همه کشتارها و ویرانیهایی که در نقاط دیگر صورت می‌گرفت، خبرش به آنجا می‌رسید و طبیعتاً موجب نگرانی و تشویش بود؛ بنابراین مولانا تمام عمر در چنین جوّی زندگی کرد.‏ گذشته از مغول، خود آسیای صغیر هم مقارن با زندگی وی از آشفتگی درامان نبود. خاندان سلجوقی غرب، بدترین دوران خود را می‌گذراندند، بدان‌گونه که از پنج پادشاهِ همزمان با مولوی، سه تن به مرگ غیر طبیعی از میان برداشته می‌شوند.

دوّم جدایی از وطن: مولانا سراسر عمر در سرزمینی زندگی کرد که گویی در آن مهمان بود. این حالت غربت نمی‌توانست در او بی تأثیر بماند. چند بیت اوّل مثنوی وصف حالی از آن را درخود بیان می‌کند.

هرکسی کو دور ماند از اصل خـویش
باز جوید روزگار وصل خویش

هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد، گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زانپس ز بلبل سرگذشت

این چند بیت گرچه جدایی بزرگ، یعنی جداماندگی از کلّ هستی را می‌سراید، ولی با زندگی شخصی مولانا نیز بی‌ارتباط نیست.

سوّم تأثیر خانواده: پدر مولوی ـ ملقّب به بهاء‌ولدـ بنا به آنچه از شواهد زندگی‌اش برمی‌آید، مردی بود که خود را یگانة روزگار می‌شناخت و کسی را برتر از خود نمی‌توانست ببیند. وقتی از بلخ، رقیبی چون فخرالدّین رازی را در برابر خود می‌بیند و مردم لقب «سلطان‌العلمائی» را از او دریغ می‌کنند، رنجیدگی را تا حدّ ترک شهر جلو می‌برد. درست است که نزدیک شدن سپاه مغول به منطقه زمینه‌ساز مهاجرتش بود، ولی برآورده نشدن انتظار او از مردم شهر نیز انگیزه‌ای دیگر گشت. کتاب «معارف بهاءولد» نوشته یا تقریر وی، برای شناخت او گواهی روشن کننده‌ای است. سبک آن با سبک نوشته‌های دیگر عرفانی به کلّی تفاوت دارد. در آن با لحنی خطابی و قاطع بیان حال می‌کند. چنان به خود اطمینان دارد که گویی با خدا حرف می‌زند.‏ برای آشنایی با سبک و اندیشة او چند خطّی از این کتاب را در این جا می‌آوریم:

«می‌اندیشیدم که مخلوق را با اللّه جنسیت نباشد، چگونه با اللّه انس گیرد و خوش شود و بیارامد؟ اللّه الهام داد که: چون وجود مخلوق از موجودیت و آن منم، چگونه انیس نباشم؟ آخر بار شش وجود به ایجاد نبود، با چه خواهد بود؟ چو ارادتم به فعلم و صفتم و خلقم و به مخلوق پیوسته باشد، مؤانست من نباشد به کی باشد؟ آخر از این‌همه شهوتها و عشق‌ها و انسها از من است و از آفرینش من است. پس چگونه با من انس نباشد؟ چو انس از شغل من است. نیمه کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و محاسبه و مصاقبه ایشان نه من هست می‌کنم؟ پس هست را با هست کننده چگونه آرام نباشد و با کی خواهد آن نتوانست بودن که دایم ماند جز با من؟ اکنون ذکر می‌گوی و با الله و با صفات او انیس می‌باش و قرآن می‌خوان و حقیقت اُنس را مشاهده می‌کن.» ‏

منظور آن است که هرچه از نیک و بد در نهاد انسان نهاده شده، به امر و ارادة پروردگار نهاده شده؛ پس در پروندة نتیجة اعمال خود پاسخگو نیست. بنابراین چه جای بازخواست؟ حافظ هم می‌گوید:

آنچه او ریخت به پیمانة ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است، وگر بادة مست

در خانوادة مولوی، هیجان درونی، افراط و فوران احساس غلبه دارد، و این خصیصه هم در شخص مولانا و هم در برخی از افراد خانواده‌اش دیده می‌شود. پسر وی «علاءالدین» خطی خلاف پدر درپیش می‌گیرد، بدان‌گونه که او را به مشارکت در قتل شمس متهم می‌کنند و مورد بی‌مهری پدر واقع می‌شود. عارف چلبی ـ نوادة مولوی، پسر سلطان ولدـ نیز به راه دیگری می‌رود و به عیش و نوش دل می‌بندد. چون مرد زیبارویی بوده، جمعی از زنان شهر او را در دایرة محبّت خود می‌گیرند، و او هم تمنّای همة آنان را بی‌پاسخ نمی‌گذارد!‏

در شخص مولانا، این فوران درونی، در شور شاعرانه به بروز می‌آید، و محصول آن همین غزل‌هاست. سبک و حال آنها به گونه‌ای است که می‌توان آنها را شعر جهنده و خودرو خواند. وی دنیایی دگرگونه می‌خواست، و آن را در لحنی دگرگونه ترجمانی کرد. بیقراری درون به او اجازة نمی‌داد که بنشیند و اندیشة بیان حال کند. می‌گوید:

قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

این دیدار نگفتنی است، به دست نیامدنی است، پس اشتیاق به آن همه پایان ناپذیر است. این است که گاه در خاموشی پناه می‌گیرد؛ ولی درون ملتهب او را به حال خود نمی‌گذارد. پس چاره نیست جز آنکه به آهنگ پناه برد. غزلهای مولانا پر از آهنگ است. در این گرداب اندیشه از آهنگ نجات می‌طلبد:

در میلها و میلها، وی سیلها و سیلها

رقصان و غلتان آمده تا ساحل دریای تو‏

مولانا چه می‌خواهد؟ در یک کلمه می‌توان گفت: دگرگونی. نظم کنونی جهان برایش قابل قبول نیست. دیگرش را می‌حوید. انتخاب شمس تبریزی به عنوان مخاطب غزل نیز نشانه‌ای دیگر از این دگرگونه جویی است.‏ اگر جدایی و نفاق است، او یگانگی می‌طلبد. اگر جنگ است، او صلح همگان را آرزو می‌کند. اگر دنیای سرد در برابر است، او از آتش عشق کمک می‌گیرد. بر همین قیاس، آنچه نیست، هستش را می‌جوید. و چون آن در این دنیای مشوّش به دست نمی‌آید، او به دامن آهنگ می‌آویزد. مگر کلّ کائنات بر آهنگ نمی‌چرخد؟ ولی سرانجام به این نتیجه می‌رسد که:

گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست!‏

مولانا با آنکه شاعر پرواز گراست، و آرزوی عالمی دیگر، غیراز این عالم خاکی دارد، با این حال همه الهامهای شعری او از همین زمین گرفته می‌شود. ناهنجاری اوضاع زمین او را ملول می‌دارد که می‌گوید: «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست». این است که او نیز مانند عارفان دیگر در آرزوی یافتن راهگشایی است و در پی این منظور، عشق را در برابر عقل می‌نهد. عشق سرکش که راه مخالف عقل در پیش می‌گیرد؛ زیرا این نابسامانی‌های اجتماعی که مورد قبول او نیست، به دستاویز عقل خود را برسرکار نشانیده‌اند.‏

آنچه می‌باید، تیشة فرهادوار است، شور درونی، که از قعر نیمة روشن وجود انسان سر برآورد. البتّه آنچه از نظر عارف محکوم است، عقل «عقال‌وار» است، نه عقل گشایشگرِ معادل «خرد» که راه‌برندة زندگی است، و در شاهنامه بیش از هر کلمه با ستایش از آن یاد شده است. و مولانا نیز آن را قبول دارد.‏

سبک زندگی و رفتار مولانا، از نزدیکان و مریدانش که بگذریم، مورد قبول اکثریّت مردم زمان نیست. وقتی به یک زن روسپی حقّ می‌دهد و او را «پهلوان» می‌خواند، یعنی خدمتگزار خلق، و باورهای مورد انکار مردم را به چشم اغماض یا نوازش می‌نگرد، طبیعی است که احساس تنهایی بکند و «منِ» خود را بسراید، این من در دام ثقل جسم افتاده. وقتی می‌گوید:

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانة میدانم آرزوست

باده، معشوق، رقص، همه مواردی هستند که از نظر دیندار مطرودند؛ بنابراین چون آنها را مورد آرزوی خود قرار می‌دهد، می‌خواهد وارونة آنچه هست را وارد زندگی کند. ممکن است گفته شود: اینها کنایه‌اند، و حتّی متشرّعان معتقد هم این کنایه‌ها را به کار برده و از می ‌و معشوق دم زده‌اند. این درست است؛ ولی بی‌درنگ این سؤال به ذهن می‌رسد که: چرا باید این کنایه‌ها از عناصر ممنوع سر برآورند؟ چرا در هیچ زبان دیگر نظیر آنها وجود ندارد؟ جواب این است که از مطلوبها و رواها، سوءاستفاده شده و جامعه به این صورت ناهنجار درآمده است، پس باید عکس آن را دریافت و حافظ هم می‌گوید:

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق می‌کنم

نیز:

از خلاف‌آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم

در زمان مولانا نیز چون زمان حافظ، ریاورزی بر جامعه غلبه دارد. از یک سو متولّیان تشرّع هستند که عوام را هم پشتیبان خود دارند، و از سوی دیگر، عرفان‌گرایان که هواداران مولوی در میان آنهایند. رواج زرق و تزویر به گونه‌ای است که سالها بعد، هلاکو برای توجیه خونریزی‌های خود، مردم زمانه را «مسلمانان نامسلمان» می‌خواندند و خود را دارای مأموریّت آسمانی برای زدودن آنها از زمین می‌شناسد! مولانا بارها، از اصالت باطن در برابر ظاهر حرف می‌زند، می‌گوید:

ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را

‏اگر ما به خود اجازه دادیم که وجه مقارنه‌ای میان غزلسرایی مولوی و سوررئالیسم بیابیم، برای آن است که هر دو از نظم ناهنجار زمان به تنگ آمده، و در پی آنند که راه بیرون شدی برای آن بیابند.

دو دهة اوّل قرن بیستم که سوررئالیسم از آن سربرآورد، با همة بُعد مکان و زمان، یادآوری زمینه‌هایی می‌شود که حملة مغول را به ایران پیش آورد. این دوران زایندة دو جنگ بزرگ جهانی است که از قلب اروپا سر برآوردند. زایندة یک جوّ پول‌پرستی، استیلای صنعت بر زندگی، از یک سو توانایی بشر در کشف، و از سوی دیگر به همریختگی بافت زندگی که طیّ هزاران سال آهنگ خود را نگاه داشته بود. بشر می‌بایست به ناگهان عادت بکند که فاصله‌ها و زمانها در هم بشکند، از این روست که کسانی از قلمزنان در پی آن برآمدند که هم اندیشه و احساس را با دستاوردهای تکنیکی هماورد بسازند و هم واکنشی در برابر آن نشان دهند.‏ سوررئالیسم و مولانا، هردو از وارونگی انتظار بهبود دارند. مولوی می‌گوید:

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آبت از بالا و پست

و سوررئالیسم ـ چنان‌که اسمش می‌نمایدـ آن‌سوی واقعیّت را می‌جوید؛ عقیده دارد که واقعیّت سوداندیش است، فریبکار است. باید آن را نهاد و از ناکجا آباد زمین، از غریزه و رؤیا و وجدان ناخودآگاه حرف‌شنوی داشت. نوعی طغیان در برابر تمدّن شکست‌خوردة موجود است.‏ دو دهة اول قرن بیستم، پدید آورندة دو واقعة بی‌نظیر شد که یکی جنگ جهانی 1914 ـ 1918 و دیگری انقلاب روسیّه بود که منجر به نظام کمونیستی گردید. مارکس و فروید، بشر را به بازاندیشی در وضع جامعه و سرشت خود دعوت کردند. در بطن تو چون سوررئالیسم، همان اندیشه نهفته بود که 800 سال پیش از آن، عرفان ایران صلایش را در می‌داد و عقل را معزول و شکست‌خورده می‌انگاشت.

هنر و شعر جدید در این اندیشه بود که وضع زمانه را در خــود بــازتاباند. نوسرایان به جای اینکه راه تازه‌ای بیاورند، دگرگونی را پیش آوردند که گاه سر به وارونگی می‌زد. در‌ آن چپ‌روی با نوعی آنارشیسم همراه شده بود. مارکسیسم و بعد فرویدیسم نداهای تازه‌ای در دنیا در دادند که از برابری انسانها و کاوش در درون آدمی حرف پیش می‌آورد. چشم اندازهای تازه‌ای در برابر قرار گرفته بود.

هنر جدید و از جمله شعر، راه تازه‌ای می‌جست که جواب دهنده به دنیای امروز باشد. در نقّاشی، بنیاد هزاران ساله‌ای که اصل تشابه باشد، کنده می‌شد؛ همین‌گونه بود موسیقی و رقص. در موسیقی صداهای تند جای آهنگ موزون گذشته را می‌گرفت و در رقص، حرکات لطیف جای خود را به پایکوبی‌های شوریده وار می‌داد. در شعر نیز آزمایشهای گوناگون به کار افتاد و سبکهای تازه تحت نامهایی چون: سوررئالیسم (فراواقعیّت)، فوتوریسم (آینده‌اندیش)، لتریسم (حرف‌گرایی)، دادائیسم (بیهودگی)، هریک برای خود داعیه‌ای پیش آوردند. در همة آنها یک طرز متفاوت با گذشته خودنمایی می‌کرد.‏ در نقّاشی، پیکاسو و سالوادور دالی پیشگام تحوّل بودند. در شعر، آندره بروتون، الوار و آراگون و تا اندازه‌ای ژاک پرور...

با در کنار هم نهادن غزلیّات مولانا و سوررئالیسم اروپایی، آیا می‌توان به این نظر رسید که بنیادهای زندگی بشری وجه مشترکی با هم دارند که با گذشت زمان زدوده نمی‌شود؟ حافظ هم گفته است: «بُعد منزل نبود در سفر روحانی»! نیز با همة زرق و برق‌های دوران جدید، آیا می‌شود گفت تا زمانی که جنگ از میان برنخاسته، نمی‌توان پنداشت که زندگی انسان تغییر اساسی کرده، و آنگاه سؤال دیگر: اگر جنگ از میان برخیزد، تمدّن چه جهتی را در پیش خواهد گرفت؟ اینک چند نمونه:‏

از پل الوار

ما دو تن دست یکدیگر را می‌گیریم

چنان می‌کنیم که همه جا خانة ماست

در زیر درخت آرام، در زیر آسمان تیره

در زیر همة سقف‌ها، در کنار آتش اجاق

درگوشة خلوت، در زیر تابش آفتاب

در زیر نگاههای مبهم جمعیّت

در کنار عاقلان و دیوانگان

در میان کودکان و بزرگسالان

عشق چیز پنهان کردنی در خود ندارد

ما آشکار آشکاریم

عاشقان همه جا را آشیانة خود می‌دانند

یادآور این بیت حافظ:

در نظربازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند

از ژاک پرِوِر

چه روزی از ماه هستیم؟

ما همة روزها هستیم

دوست من

ما همة زندگی هستیم، دلدار من

یکدیگر را دوست داریم و زندگی می‌کنیم

زندگی می‌کنیم و یکدیگر را دوست داریم

و نمی‌دانیم که زندگی چیست

و نمی‌دانیم که روز چیست

و نمی‌دانیم که عشق چیست!

شعر بی‌خودانه که در ادب عرفانی ایران نظیرش زیاد دیده می‌شود.

از ‏ژاک پرور

شما درختهای جنگل را می‌کنید

ابله‌ها

درختهای جنگل را می‌کنید

درختهای جوان را با تیشه

آنها را می‌افکنید

ابله‌ها.

و درختهای پیر، با ریشه‌های پیر

آنها را نگه می‌دارید

آنگاه یک اعلان به آنها می‌آویزید:

درخت خوبی، درخت بدی

درخت پیروزی

درخت آزادی

و جنگل خالی است،

و بیشه ویران شده

و آنگاه پرندگان می‌روند

و شما می‌مانید به آواز خواندن

و آنجا می‌مانید

ابله‌ها / به آواز خواندن

از گیوم اپولیز

من دنبال حاشیه می‌گردم، شما دنبال نظم

من در جستجوی یک سرزمین عجیب هستم، می‌خواهم گل رمز بچینم

رحم بر ما که در مرز نامحدود و آینده نبرد می‌کنیم

چیزهای بسیاری هست که من جرأت ندارم به شما بگویم

چیزهایی هست که به من اجازه نمی‌دهید بگویم.

اپولیز نوجویی را در مقابل سنّت می‌گذارد، یک پهنة بی‌انتها که آن را ناگفتنی و منطق شعله‌ور می‌خواند.

‏ شعری دیگر از زبان یک زن

اینم که هستم/ اینم که هستم

این طوری خلق شده‌ام

وقتی میل به خندیدن دارم

قاه‌قاه می‌خندم

کسی را دوست می‌دارم که مرا دوست بدارد

مرا چه تقصیر، اگر او همان کسی نیست

که من هر دفعه دوست می‌دارم؟

اینم که هستم

غیر از این چه می‌خواهید؟

از من چه انتظار دارید؟

من خلق شده‌ام برای آنکه دیگران را خوش آیم

دست خودم نیست که خود را عوض کنم

پاشنه‌های کفشم خیلی بلند است

قدّم خدنگی است

سینه‌ام محکم

و چشمانم حلقوی

و از همه چیز گذشته

به شما چه مربوط است؟

من اینم که هستم

هر کس از من خوشش می‌آید، بیاید

چه ربطی به شما دارد

که چه بر سر من می‌آید؟

آری، من کسی را دوست داشته‌ام

آری، کسی مرا دوست داشته

مثل بچّه‌هایی که همدیگر را دوست بدارند

خیلی ساده، آنها می‌دانند که چگونه دوست بدارند

دوست بدارند، دوست بدارند

چرا مرا سؤال‌پیچ می‌کنید؟

من آن‌طوری خلق شده‌ام که دیگران را خوش آیم

و نمی‌توانم چیزی را عوض کنم.

از غزلیّات دیوان شمس: وارونه بینی:

آن نفسی که با خودی همچو خزان فسرده‌ای

و آن نفسی که بی‌خودی، دی چو بهار آیدت

عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی

تا که نگار رازگر عاشق زار آیدت

*

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند، به که ماند، به که ماند به که ماند؟

هله خاموش که می‌گفت از این می‌ همگان را

بچشاند، بچشاند، بچشاند، بچشاند

*

ای هوسهای دلم بیا بیا، بیا بیا

ای مراد و حاصلم، بیا بیا، بیا بیا

مشکل و شوریده ام چون زلف تو، چون زلف تو

ای گشاد مشکلم، بیا بیا، بیا بیا

از ره منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو

‌ای تو راه و منزلم، بیا بیا، بیا بیا

*

هر که ز حور بپرسدت، رخ بنما که همچنین

هر که ز ماه گویدت، بام برآ که همچنین

هر که پری طلب کند، چهرة خود بدو نما

هر که ز مشک دم زند، زلف گشا که همچنین

گر ز مسیح پرسدت، مرده چگونه زنده شد؟
بوسه بده به پیش او بر لب ما که همچنین

*

زهی عشق زهی عشق، که ماراست خدایا
چه نغز است، چه خوب است، چه زیباست خدایا

چه گرمیم، چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان، چه پیداست خدایا

چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا

و سرانجام دربارة سخن:

سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد، سخن چه خوار بود

سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
سخن چو نیکو گویی، یکی هزار بود

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید