شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 5 - گَرسیوَزِ بد نهاد
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 09 خرداد 1389 10:52
- بازدید: 11016
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
گَرسیوَزِ بد نهاد
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک بر فرازد کلاه
چوبا او تو پیوستةخون شوی
از این پایه هر دم، به افزون شوی
ای عزیز: روزگار سیاوش در توران زمین و در خانة پیران به نیکی میگذشت، تا آنكه پیران سخن از مِهرِ افراسیاب با سیاوش در میان گذارد و گفت: «اگرچه دُختِ من همسرتو است، ولی نگران آینده تو هستم. میدانی که افراسیاب از آمدن تو بسیار شادمان است وچنان پر غرور گردیده که گویی سر به آسمان میساید. هر شب با نام تو میخوابد، و هر سپیده با نام تو برمیخیزد. اگر با او پیوند خویشاوندی کنی، پایة كار خود را فزونی میدهی.» سیاوش كه پیش از این، پیوند با دخت شاه را قبول نكرده بود، اكنون به پیران پاسخ مثبت داد و گفت:
اگر آسمانی چنین است رآی
مرا با سپهر روان نیست پای
پیران خبر به افراسیاب رساند كه سیاوش خواهان فرنگیس است. شاه از این سخن شادمان شد. با فرنگیس سخن گفت و او هم پذیرفت. افراسیاب فرمان داد شهر را آذین بندند، بوی مشك و گلاب و عود پراكنده کنند. مجلس جشن در سراسر توران زمین بر پا شود، زندانیان آزاد شوند که وقت ِجشن وسرور است:
ازهمین جا بود که گرسیوز، کینة سیاوش را در دل گرفت وبه دنبال فرصت ماند تا او را از میان بردارد.
پس از یك هفته جشن وپایکوبی، سیاوش و فرنگیس زندگی آغاز كردندو یك سال در کاخ شاه ماندند تا آنکه افراسیاب، سیاوش را به نزد خود فراخواند، شهری به او بخشید و گفت: «اكنون به شادی گذارید و از خوبی دل مپردازید».
روز بعد سیاوش، فرنگیس را در کالسکه نشاند، با سپاه ودوستان و پیران، او را به طرف شهر جدیدهمراهی کردکه به نزدیکی کشور چین و زادگاه پیران بود:
به جایی رسیدند که آباد بود
یکی خوب وفرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا ویک روی کوه
بر و بر زنخجیر گشته گروه
پیران با دیدن مکان سیاوش شادمان شد.او را در آغوش گرفت. بدرود گفت تا برای دریافت خراج به سرزمین های دور برود.روزگاری چند گذشت. شاه توران خبر از فرّ وشکوهِ شهر ِ سیاوش شنید که آن را «سیاوشگرد» نامیده بود.افراسیاب برادر خود( گرسیوز ) و چند پهلوان دیگر را به سوی سیاوشگرد فرستاد تا از كار سیاوش و شهر او خبر آورند.گرسیوز از دیدن شهر تازه، غمگین شد. زمانی به بزم و رزم و هنرنمایی پرداختند. عصر بود که از خانة پیران خبر آمد: «سیاوش از جریره (دخت پیران ) صاحب پسری زیبا روی شده است.» گرسیوز که دیگر تاب ماندن نداشت، رو سوی توران كرد و چون باد اسب دواند. در راه سراسر اندیشه میکرد تا چه حیله به كار زند كه سیاوش را از میان بردارد. زمانی كه نزد افراسیاب رسید و شاه توران از كار سیاوش پرسید:
بدو گفت ای گرسیوز ای شهریار
سیاوش جز آن دارد آیین وکار
فرستاده آمد از کاووس شاه
نهانی به نزدیک او چند گاه
ز روم و زچین نیزش آمد پیام
همی یاد کاوس دارد مدام
«سیاوش جز آن كه نشان میدهد، كاری دیگر دارد. زیرا چندین نوبت، فرستادگان كاووس به نزد او آمدند؛ همچنین سپاهی آراسته است که همه تیغ زن و کمندانداز هستند.» از این سخن مغز افراسیاب پراندیشه شد، با دل پر کین و سر ِ خالی زعقل، آماده شد تا روز بعد نزد او بود، و سر از تن سیاوش جدا کند.