پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 62 - آزاد شدن اسفندیار از بند پدر

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 62 - آزاد شدن اسفندیار از بند پدر

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
آزاد شدن اسفندیار از بند پدر
محمد صلواتی /قسمت62

بفـــرمـــود تـــا دژ گشـــایند باز

درآمـــد خـــردمند و بردش نماز

بـــدادش درود پـــدر سر بـه سر

پیـــامـــی که آورده بود در به در

 

ای عزیز!

دانای توس چنین گوید:

چون گشتاسپ از کرده پشیمان شد، جامــاسپِ ( وزیرِحکیم ) را نزد اسفندیارفرستاد تا او را از بند آزاد کرده و برای سپاه و شاه ایران چاره بیندیشد.

جاماسب که با شتاب ، و بی‌خور و بی‌خواب به سوی زندانِ اسفندیار می رفت، هنگامی که او را دید، از سوی پدر بر او درود فرستاد و پهلوان را ستایش کرد.

چنیـــن پـــاســـخ آورد اسفندیار

کـــه ای از خــرد در جهان یادگار

خـــردمنـــد و کند آور و سرفراز

چـــرا بستـــه را بـــرد بــاید نماز

اسفندیار که با زنجیر آهنگران بسته شده بود ، پرسید: «ای مرد خردمند، چرا اسیر و در بند را ستایش کنی ؟»

جاماسب پاسخ داد:

درودم ، ز ِ ارجــــاســــب آمد کنون

کـز ایران همی دست شوید ، به خون

دِلَـت گر چنین از پدر ، خیره گشت

نِگر، بخـتِ این پادشاه ، تیره گشت

«درود و ستایش تو برای آمدن لشکر توران با سپه سالاری« ارجاسب» ا ‌ست که سپاه به ایران کشیده و اکنون بخت ایرانیان تیــــره گردیده است، لهــــراسب و هم? موبدان یزدان شناس کشته شده اند.

ارجاسپ دست با خون جوانان وسپاهیـان می شوید. برادرانِ تو را به خاک و خون کشیده، همای خردمند و به آفرید، اسیر ترکـــان شده‌ پیاده و دوان‌دوان ، آنها را به توران می برنـــد . تخت شاهنشهی سرنگون افتاده، گشتاسپ و سپاه ایران در دلِ کوه مانده‌و سپاه توران گرداگرد آنان ایستاده‌اند. تا چنـــد باید از مهر و دین دوری کردن؟ سی و هشت برادر روی خاک داری.»

بـه او گفت جاماسپ که ای پهلوان

پـــدر از جهــــان تیره دارد روان

اسفندیار پاسخ گفت: «چندین برادر نامدار بودند و من در بند، همه در آرامش و شادی بودند، من در رنج و مستمند.»

جاماسب پاسخ گفت: «چنین مگو - فرشیدورد - همیشه در داغ و درد تو بود، با تو به رزم و بزم بود، اکنون همه نفرین و درد بر گُرَزم است، و او کجاست؟ در خاک و خون افتاده است.»

اسفنــــدیار که این خبــــر شنید، بندها را به زور و قدرت پهلــــوانی پاره کرد. یـــزدان پاک را نیایش گفت و سوگند خـــورد انتـــقام آنان را بگیرد. پس از آن سوار بر اسب همراه جاماسب به سوی پدر تاخت برداشت.و از راه مخفی وارد کوه شد.

پدر که دل پرداغ داشت ، روی پسر را بوسید و گفت: از کرده پشیمانم اکنون پذیرفتم که پادشاهی و تخت کشور را به تو بسپارم.

 

پـــذیـــرفتـــم از کــردگار جهان

شنـــاسنـــدة آشکـــار و نهــــان

که چون من شوم شاد و پیروز بخت

سپـــارم تــو را کشور و تاج تخت

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه