پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه پآشنایی با شاهنامه 84 - پایان کارِ دارا

شاهنامه

پآشنایی با شاهنامه 84 - پایان کارِ دارا

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
پایان کارِ دارا
محمد صلواتی ـ قسمت84

فـــراوان زایـــرانیـــان کشته شد

جهـــانگیـــر را روز بــرگشته شد

پـــر از درد بـــرگشت ز آوردگاه

چـــو یـــاری ندادش خداوند ماه

 

ای عزیز!

جنگِ اسکندر و دارا به آنجا رسید که اسکندر پیروز و دارا فراری شد. ‏

‏ دارا که شکست خورد، سپاهش یا کشته یا به کوه و دشت فراری شدند. و شاهِ ایران تنها ماند. بنا براین راهی ندید مگر آنکه از کشورهای دیگر سپاه بگیرد. به هر سو و هرکشوری نامه فرستاد، زر و گوهر داد تا سپاهی دیگر فراهم کرد و بار دیگر به جنگ اسکندر رفت. اما سپاهیان که ایرانی نبودند، چنانکه باید جنگ نکرده و سبب شکست ایرانیان شدند. باردیگر دارا مجبور به فرار شد و به سوی جهرم رفت. ‏

‏ برای سوم بار دارا سپاه بزرگی فراهم آورد و به جنگ اسکندر رفت. اما این بار نیز نتوانست او را شکست دهد. در این زمان صدایی از میانِ سپاهیان روم به گوش ایرانیان رسید که از زبان اسکندر می‌گفت: «سپاهیان،‌ای مهتران، همه در پناه من هستید و من نیک‌خواه شما هستم. جنگ را رها کنید و با من دوستی کنید تا در امان بمانید.»

‏ سپاهیان با این سخن، تردید به خود راه دادند. عده‌ای سوی او رفته و عده‌ای باقی ماندند. ‏

از این سوی بزرگان نامه نوشتند و از دارا خواستند تا تسلیم شود. دارا نیز چنین کرد. نامه‌ای برای اسکندر نوشت و پوزش خواست. ‏

دبیـــر جهـان دیده را پیش خواند

بیـــاورد نـــزدیـک کاهش نشاند

یکـــی نـــامـــه بنوشت داغ و درد

دو دیــده پر از خون و رخ، لاژورد

اسکندر در پاسخ نوشت: «اگر به ایران بازگردی همۀ سرزمینِ ایران برای تو باقی خواهد ماند و ما نَفَس بدون اجازۀ تو نمی‌کشیم. بلکه فرمان تو را بر سر گذاریم.»‏

تـو گر سوی ایران خرامی رواست

همـــه پـادشاهی سراسر تو راست

ز فـــرمـــان تو یک زمان نگذریم

نفـــس نیــــز بی رای تو نشمریم

‏ دارا که پر غرور بود واندیشۀ پیروزی داشت، نامه‌ای دیگر به هندوستان نوشت و از آنان کمک خواست. این خبر به اسکندر رسید و او خشمگین شد و فرمان دستگیری داد. ‏

‏ دارا پای فرار پیدا کرد و با نزدیکترین یاران خود می‌رفت که یکی از آنان به نام جانوشیار با همدستی دوستِ خود، شاه را زخمی کرده و به نزد اسکندر آمدند تا تخت ایران را بگیرند. ‏

‏ اسکندر با شنیدن این سخن فرمان داد آن دو را دستگیر کنند. سپس به سوی دارا رفت، سر او را روی زانوان خود قرار داد، برای او اشک ریخت و اشکِ شاه (و برادر) را با دست پاک کرد و گفت: «اگر نیرو داری، روی زین بنشین تا نزدِ پزشک برویم، و اگر نداری، تحمل کن تا پزشک برسد. دارا که کار خود را پایان یافته دید، به اسکندر گفت: «به اندرز من گوش کن، دخترم را به همسری بگیر، همسر و پیوند مرا در پناه خود نگه دار و با آنان تندی مکن که هر یک با ناز پرورده شده‌اند. اکنون تخت و جایِ خود را به تو می‌سپارم و از این جهان می‌روم.»

اسکندر پند او را پذیرفت و گفت: بر آنچه گویی پیمان می‌بندم، اگر از این جهان بگذرم، از پیوند تو نمی‌گذرم. دارا جان داد و رفت. ‏

‏ اسکندر دستور داد تا او را چون شاهان بزرگ در دخمه (مقبرۀ شاهان) گذارند. و بعد دستور داد دو چوبۀ دار آماده کردند و جانوشیار و ماهیار که از نزدیکان دارا بودند اما خیانت کردند، به دار آویخته شوند تا دیگر کسی اندیشة خیانت در سر نداشته باشد: ‏

یکـــی دار بـــر نـــامِ جـــانوشیار

دگر همچنـــان از در مـــاهیــــار‏

دو بـــدخـــواه را زنده بردار کرد

ســـر شــــاه کُش مرد بیدار کرد

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه