پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 77 - نوجوانی جهانجوی

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 77 - نوجوانی جهانجوی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
نوجوانی جهانجوی
محمد صلواتی ـقسمت76

سخن هـــا یکــایـــک بر او، بر شمرد

بکوشیـــد و از کـــار، کـــژّی نبرد

ز ِصنـــدوق و از کــودک شیرخوار

زدینـــار و از گوهـــر شـــــاهوار

ای عزیز!

مردِ رختشوی و همسرِ او، کودک را با جواهرات و هر آنچه که نیاز بود برداشتند و از شهر فرار کردند تا رازشان آشـــکار نشود. در شهرِ جدید، لباس نو و وسایل نوخریدند و زندگی تازه ای را شروع کردند و از داشتنِ فرزندی چون داراب شادمان بودند.

داراب هم با کودکانِ همسالِ خود بازی می کرد و بزرگ می شد و گاه به گاه می شنید که پدر و مادر دوستانش دربارۀ او سخن می گفتند که داراب چیزی از آن نمی دانست .

سال ها گذشت و گذشت تا آن که داراب نوجوانی قوی تن شد و او هم به تفاوت خود با دیگر دوستان آگاهی یافت. روزی داراب از سخنِ دیگران خشمگین شد، به خانه آمد، مردِ رختشوی خانه نبود، در را بست و از زنِ رختشوی پرسید:

"من که هستم و نزد شما چه می‌کنم؟ با من راست بگوی راست و روشن سخن بگو .

بـــه زن گفت کژّی و تاری مجوی

هـر آنچه بپرسم سخن راست گوی

همسرِ رختشوی از داراب قول گرفت که این سخن را بشنود ولی راز را برای کسی فاش نگوید. داراب قول داد و زن رازِ او را آشکار کرد و هر آنچه بودنی بود گفت. داراب سکوت کرد و مانند مردانِ بزرگ به فکر فرو رفت. پس از مدتی پرسید: " از آن همه سیم و زر و جواهر، آیا چیزی مانده تا من بتوانم اسب و زین بخرم؟"

مادر گفت:«اندکی مانده»

و بعد رفت و آنچه باقی بود آورد پیشِ داراب گذارد. نوجوانِ بزرگ اندیش نیمی از آن را برداشت و رفت اسب و زین و لباس رزم خرید. مردِ رختشوی و زن دانستند که او پهلوان نژاد است و جویای نام.

چاره نبود مگر آن که با او سازش کنند و هر آنچه جنگجوی نوجوان می خواهد، فراهم شود. روزگار چنین می گذشت که ناگهان، سپاه روم خبر یافت: «در ایران پادشاهی، به یک بانو رسیده واو از آیین جنگ و کشور داری هیچ نمی داند. به فرمانِ قیصر، سپاهِ روم به ایران حمله کرد، مرزبان را کشت و به داخل خاکِ ایران رسید:

چنـــان بـــد که آمد سپاهی ز روم

بـــه غــــارت بر آن مرزِ آباد بوم

بــه رَزم اندرون مرزبان کشته شد

سـرِ لشکرش زان سخن گشته شد

مردی دلاور در میانِ درباریانِ شهربانوهمایِ چهرزاد بود به نامِ« رِش نَواز» همای که خبرِ آمدنِ رومیان را شنید-- به رِش نَواز -- فرمان داد لشکر آماده کند تا به سوی سپاهِ روم برود. مردِ دلیر که اکنون به سپه سالاری رسیده بود به هر شهر و روستا پیک فرستاد واز جوانان و رزمندگان خواست تا به لشکر پیوسته وآمادۀ نبرد با رومیان شوند.

این خبر که به داراب رسید ، شادمان شد اگرچه نوجوان بود اما تنِ قوی داشت و توانست میانِ لشکریان جای بگیرد و آموزش ببیند.

هنگامی که لشکر آماده شد«شهر بانوهمای» همراه مرزبانان تازه و بزرگان و جنگ آوران برای دیدنِ سپاه آمدند:

بیـــامـــد زکـــاخِ همــایون همای

خــــود و مــــرزبانان پاکیزه رای

همای که چشم بر سپاه انداخت، در میان همه سپاهیان، نوجوانی زیبا روی دید با بازوان درشت وگردنِ قوی که گُرزِ پهلوانی آویخته:

کـــه داراب را دیــــد بـا فرّ و بُرز

بــــه گردن بـــرآورده پولاد گُرز

مادر که فرزند را دید، همان لحظه شیر در پستانش دوید:

چــــو دیــد آن بَرّ و چهرة ‌ دلپذیر

ز پستــــانِ مــــادر بپــــالود شیر

شهربانوپرسید: «این سوار ِنوجوان کیست و از کدام نژاد است؟» کس او را نشناخت. سپه‌سالار رشنواز هم که نام ِ او را نوشته بود، نتوانست پاسخ دهد. این چنین بود که همای بدون ِ پاسخ ازمیانِ لشکر گذشت.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه