گردشگری
البرز، آن بالا بلند عشق ...
- گردشگری
- نمایش از یکشنبه, 15 خرداد 1390 21:05
- پیرایه یغمایی
- بازدید: 8336
پیرایه یغمایی
اسطوره مانند رؤیا، تجربههای روانی انسان و نیز باورها و افکار فلسفی
وقایعی را که در زمان و مکان اتفاق افتادهاند، به زبان نمادین بیان میکند.
اگر نتوانیم معنای واقعی آنها را دریافت کنیم، فقط آنها را تصاویری پیش پا
افتاده و بی معنا خواهیم یافت و یا در بهترین وجه فرآوردههایی شاعرانه و زیبا.
امروزه به هستۀ درونی اساطیر بهای بیشتری داده می شود و داستان بیرونی
آن فقط نمادی از آن مفهوم درونی است.
«اریک فروم/ زبان از یاد رفته»
البرز هر جا که باشد و به هر نام که باشد، خواه در اوستا باشد، خواه در شاهنامه،«هرا» باشد،«هرابرز» باشد، «هرا برزیتی» باشد، یا «البرز»، اسطورۀ بالا بلند عشق است. هستی ساز و بخشنده، شکوهمند و مغرور.
بالا بلندی که از خویش نردبانی می سازد و پله پله تا نیروهای اهورایی می پوید و انگیزه های اهریمنی را زیر پا میگذارد.
*********
باستانی ترین نامی که از البرز در دست است، هرابرزیتی(= Hara -berzaiti ) است که در فارسی میانه به «هربرز» تبدیل می شود. این نام دو بخش جداگانه دارد: بخش نخست «هرا»، بر گرفته از ریشۀ فعل باستانی «هر» به معنای نگاهبانی کردن و دفاع کردن و بخش دیگر آن «برزیتی»، بر گرفته از واژۀ «برزنت» به معنای بلند که در فارسی میانه و کنونی به کلماتی چون: بالا، برز(barz )، برزborz) ) تبدیل شده. بنا بر این «هرا برزییتی» به معنای نگاهبان بلند بالایی است که همواره پاسداری می دهد و شاید به همین دلیل باشد که هر کوه بلندی البرز نامیده می شود. مانند کوه البرز در نزدیکی جهرم، کوه البرز در قفقاز، کوه برز در غرب نطنز و کوه های البرز در شمال ایران که بلندترین قلّۀ آن آتش فشان مخروطی شکل دماوند، در شمال شرقی تهران، با داشتن 5600 متر ارتفاع بلندترین کوه ایران شناخته شده.
امروزه از هر کجای تهران به سمت نظری بیاندازید، البرز را می بینید که سر به آسمان کشیده و بلند، شاهد تاریخ پر نشیب و فراز ایران است.
اما البرز در اسطورهها و افسانههای باستانی ایران کوهی است مقدس و مینوی که در مرکز «ایران ویج» قرار دارد و نیز نام یک زنجیره کوه پیرامونی است که با نقشی کیهان شناختی، گرداگرد ایرانویج و البرز میانی حصار بستهاند و نمیتوان آن را با رشته کوه البرز کنونی برابر دانست.
از آنجا که زمینۀ این پژوهش، نقش اسطورهای البرز است، سزاوارتراست در آغاز کار به دیدگاه ایرانیان باستان نسبت به آفرینش جهان و البرز اشارۀ گذرایی داشته باشیم:
ایرانیان باستان، تمام جهان را ایران میدانستند و آن را چونان بشقابی گرد و صاف و هموار میپنداشتند. در نظر آنان آسمان هم این فضای بیکرانه نبود، بلکه مادهای سخت و درخشنده چون الماس یا زمرد مینمود که جهان را مانند پوستهای در بر میگرفت و خورشید و ماه و ستارگان ایستا و بی حرکت بر فراز آن قرار داشتند. در این جهان نه کوهی بود و نه رودی، نه درختی و نه جنبندهای.
همه چیز آرام و هماهنگ و خاموش می نمود. جنبشی نبود. زمانی وجود نداشت.
چون اهریمن بر این آرامش نظر کرد، بر آن رشک ورزید. ناگاه زمین را شکافت و در میان آن پرید. بر اثر این جهش زمین به لرزه در آمد و پستی و بلندی یافت. رودخانهها جاری شدند و کوهها از زمین روییدند که نخستین آنان البرز بود.
گو اینکه البرز از نطفۀ اهریمن جان یافت اما در این هستی اهریمنی درنگ نکرد و چون انسانی خردمند از آن برخاست و در راستای خود بالا رفت و مراحل تکامل را یکی پس از دیگری پویید.
پویایی او هشتصد سال به درازا کشید، چهار دورۀ دویست ساله. او در دویست سال نخست به سپهر ستارگان «ستاره پایه»، در دویست سال دوم به سپهر ماه، «ماه پایه» در دویست سال سوم به سپهر خورشید، «خورشید پایه» و در دویست سال آخرین به سپهر فروغ بیکران یا بهشت برین رسید. چون البرز به آخرین حد تکامل خویش در آمد، رود ها از آن جاری شد. خورشید و ماه و ستارگان بر فرازش به گردش و چرخش و درخشندگی آمدند و از آن پس جایگاه ایزدان گردید.
ایرانیان باستان بر این باور بودند که روشنایی از البرز سر چشمه می گیرد. بدین معنا که هر پگاه خورشید از البرز بیرون میآید و هر غروب درآن پنهان میشود.از این رو میپنداشتند که البرز در هر سوی خراسان و خاوران، دارای صد و هشتاد گذرگاه برای خورشید است و هر روز خورشید از یکی از گذرگاههای شرق بیرون میآید و هر شامگاه در یکی از گذرگاههای غرب فرو میرود. آنها همچنین میپنداشتند در هر سویی صد و سی و پنج گذرگاه برای ماه و نیز در هر سویی نود گذرگاه برای ستارگان وجود دارد و «ونند» یا وننت (vanand / vanant )، ستارۀ پیروز یا پادشاه ستارگان را نگاهبان این گذرگاهها میدانستند تا نیروهای اهریمنی نتوانند آنها را ببندند. و نیز عقیده داشتند همچنان که روشنایی از البرز بر میخیزد و به البرز باز میگردد، تمامی آبهای جهان هم از البرز سرچشمه میگیرد و پس از باروری و حاصلخیزی زمین، دوباره به البرز باز میگردد، چرا که به باور آنان «روشنایی» و «آب» از یک سر چشمه بود و در یک بستر روان. چنانکه هم اکنون نیز در سنتهای ما، آب نماد روشنایی است؛ آب را برای روشنایی پشت سر ِ مسافر میریزیم. آب را برای روشنایی در سفرۀ نوروزی هفت سین میگذاریم و همواره رؤیای «آب» " را به «روشنایی» تعبیر میکنیم. از آن رو آنان جایگاه مقدس ایزد بانوی آب آناهیتا – آن رود توانای بی آلایش را بر فراز بلندترین چکاد البرز «هوکر» که پوشیده از فرش مخملین سبزه است، میدانستند:
من کوه زرین در همه جا ستودۀ هوکر را
میستایم
که «اردویسور آناهیتا» از آن،
از بلندای هزار آدمی–
برای من فرود میآید.
اوست که در بسیار فره مندی،
همچند همۀ آب های روی زمین است
و به نیرومندی روان شود. ( آبان یشت/کردۀ 98)
آناهیتا از فراز «هوکر» به دریای فراخکرت که در جنوب البرز قرار داشت، میریخت و در همین جایگاه یعنی چکاد البرز بود که نام آورانی چون جم، هوشنگ، ارجاسب، فریدون، هوم و حتا افراسیاب و ضحاک هم برایش پیشکشها بردند.
اما تصویر البرز در مهر یشت از همه جا زندهتر و درخشانتر است:
بنا بر اوستا، اهورامزدا برای «مهر» - ایزد پیمان و روشنایی بر فراز البرز – در طبقۀ «گرزمان» جایگاه ویژهای تدارک دید و آن جاست که البرز با زیباترین بافت معنایی خود به صحنه میآید:
آن که آفریدگار – اهورا مزدا –
آرامگاه او را بر فراز کوه بلند و درخشان
و دارای رشته های بسیار البرز، بر پا کرد.
آن جا،
که نه شب است، نه تاریکی
نه باد سرد، نه باد گرم
نه بیماری کشنده
نه آلایش دیو آفریده.
از ستیغ البرز مِه برنخیزد ... (مهر یشت / هات 57 / بند 50 )
و همانا از فراز البرز است که ایزد مهر پیش از دمیدن خورشید، سراسر ایران زمین را میپوید و همه جا را زیر نگاه خود می گیرد :
نخستین ایزد مینوی؛
که پیش از دمیدن خورشید جاودانۀ تیز اسب،
بر فراز کوه البرز برآید.
نخستین کسی که آراسته به زیورهای زرین،
از فراز آن کوه زیبا سر برآورد ...
از آنجاست که آن مهر ِ بسیار توانا،
بر همۀ خانمان های ایرانی، بنگرد. (مهر یشت / کردۀ چهارم / بند 13)
بنا بر اوستا «سروش» ِ همیشه بیدار که سالار آفریدگان اهورا مزدا و آورندۀ پیامهای اهورایی است؛ او هم بارگاهی صد ستون در بالاترین چکاد البرز دارد. خانۀ او از درون خود به خود روشن است و از بیرون ستاره آذین:
سروش پارسای برزمند پیروز گیتی را میستاییم؛
آن که خانۀ صد ستون استوارش،
بر فراز بلندترین ستیغ البرز کوه،
بر پا شده است.
خانه ای در اندرون خود روشن
و از بیرون ستاره آذین... (یسنا / هات 57 / بند 21)
جایگاه رویش گیاه هوم هم که شیرۀ راز آمیزش اکسیر زندگانی جاویدان و نوشابۀ بی مرگی است بر فراز ستیغ البرز است :
ای هوم!
مرا از آن درمانهایی بخش که تو بدان ها درمان کنی!
مرا از آن پیروزیهایی بخش، که تو خود بدان دشمن را شکست دهی!
تو را ای دلیر آفریدۀ دادار،
خداوندگار هنر پدید آورد.
تو را ای دلیر آفریدۀ دادار
خداوندگار هنر بر البرز کوه فرو نشانید. ( یسنا / هات 10/ بند 9و10)
ای هوم!
میستایم ستیغ کوهی را که تو بر آن روییدی. ( یسنا / هات ده / بند 3 )
البرز در اوستا پس از مرگ آدمیان نیز در سرنوشت آنان نقش عمدهای دارد زیرا که یک سرپل چینوت - یا گذر گاه داوری - به چکاد «دایتیک» یا قلۀ «داد»، که یکی از چکادهای البرز اصلی است وصل است و سر د یگر آن به یکی از کوه های البرز پیرامونی که در زیر آن دروازۀ دوزخ قرار دارد.
اما البرز در شاهنامه کوهی است از آب و گل در آمده با جایگاههای متفاوت (البته بنا به گفتۀ استاد ذبیح الله صفا در اسطورهها، زمان و مکان معنای اصلی خود را گم میکنند.)
مثلا ًدر داستان زال، فردوسی البرز را کوهی دور از دسترس و بیگانه با خوی آدمی معرفی میکند. کوهی که فقط سیمرغ در آن آشیانه دارد:
هنگامی که زال به دنیا میآید چون رنگ و رویی سرخ و سر و مویی سپید دارد، پدرش سام غمگین میشود و آن کودک بیگناه را مایۀ ننگ خود میشمارد و میاندیشد که چگونه باید این زشتروی را به پهلوانان دیگر بنمایاند. پس میخواهد که او را به جای دوری ببرند که در دیدگاهش نباشد و خدمتکاران، او را به البرز کوه میبرند:
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
یکی کوه بُد، نامش البرز کوه
به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز
مدتی میگذرد. سیمرغ زال را می پرورد. در این میان سام از کار خود پشیمان می شود. شبی در خواب می بیند که فرزندش در البرز است. به آن جا می رود و البرز را از نزد یک رؤیت می کند. تصویری که در این بخش فردوسی از البرز به دست میدهد، به راستی تماشایی است:
سر اندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد بچید
نشیمی از او بر کشیده بلند
که ناید ز کیوان بر او بر گزند
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت و مرغ و هول و کنام
و در چند بیت بعد، با اینکه در سراسر شاهنامه اظهار عجز و ناتوانی قهرمان ناموری چون سام را نمی شاید، وی ناتوانی خود را در برابر البرز کوه برای منوچهر بدینگونه بیان میدارد:
برفتم به فرمان کیهان خدای
به البرز کوه، اندر آن سخت جای
یکی کوه دیدم سر اندر سحاب
سپهری است گفتی ز خارا بر آب
نبُد راه برکوه ازهیچ روی
بگشتم بسی گرد او پوی پوی
در داستان«فریدون»، زمانی که«فرانک» مادر فریدون از شّر نیروی اهریمنی ضحاک در جستجوی پناهگاهی برای اوست، وی را به هندوستان میبرد و به پیری خردمند که در البرز کوه جایگاه دارد، می سپارد. فردوسی در این بخش به روشنی البرز را در هندوستان می داند:
ببُرم پی ازخاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
مر این را برم سوی البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی در آن کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای: پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار، لرزنده بر جان اوی
پیر می پذیرد. فریدون شانزده ساله می شود و آنگاه که جوان برومند و جستجوگری است از البرز کوه به صحنۀ شاهنامه باز میگردد:
چو بگذشت بر آفریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهیده گفت
که: «بگشای بر من نهان از نهفت»
اصلا ً گویی که خصلت البرز ِ شاهنامه این است که داستان ها را بیاغازد و از نو طرحی دیگر دراندازد. او داستان را در بطن خود می پروراند و سپس به شاهنامه باز میگرداند؛ چنانکه کودکی زال، چنانکه کودکی فریدون، چنانکه نوجوانی کیقباد.
کیقباد هم تا زمانی که به شاهی برگزیده میشود، در البرز پناه میگیرد و اصلا ً نخستین مأموریت رستم، آوردن کیقباد از البرز و نشاندن او بر تخت شاهی است:
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که بر گیر کوپال و بفراز یال
برو تازیان تا به البرز کوه
گزین کن یکی لشگری هم گروه
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او در درنگ اندکی
کاووس هم هنگامی که پیروزمندانه از جنگ با پادشاه هاماوران باز می گردد و از نو می خواهد جهانی نوین و شادمانه پی افکند، فرمان می دهد تا کاخی در البرز کوه برایش بسازند و دیوان را به کار سنگ وا میدارد. ناگفته نماند که فردوسی در این داستان البرز را کوهی در «پارس» معرفی میکند:
بیامد سوی پارس، کاووس کی
جهانی به شادی نو افکند پی
یکی خانه کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنج ها شد ستوه
حتا در بند کشیدن ضحاک هم در دامنۀ البرز کوه با اینکه ظاهرا ً پایان کار است، اما شنونده را برای آغاز دیگری چشم به راه می دارد که شاید مصالح آن عبرت آموزی باشد:
به کوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری، بنش ناپدید
فرو بست دستش بدان کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
بماند او بدینگونه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
می دانیم که استوارترین و ماندنی ترین بنیاد اسطوره ای، باور به یگانگی «انسان» و «جهان» است. انسان و جهان در «بود» یگانه اند، اما در «نمود» از هم دور افتاده.
در گوهر و سرشت یکسان، اما در ریخت و پیکره از هم جدا سر.
اما همۀ این کرشمههای فلسفی آنجا که حرکت در کار نباشد، نقش بر باطل است و بیمایه می آید چرا که هستۀ اصلی حرکت است. به سبب پویایی است که نیستی به هستی در میآید و زمان و مکان معنا میگیرند و آنچه موضوع مرگ است از میان بر میخیزد، زیرا پویایی زندگی و ایستایی مرگ است.
گزارشها میگویند هنگامی که اهریمن به زمین تاخت زمین به لرزه در افتاد. البرز از زمین رویید.
اما گزارشها در شرح کلمۀ «هنگامی که» ناتوان هستند و هیچ مرجعی به دست نمیدهند. یک زمان بی آغاز.
البرز در زمانی که نمی دانیم چه زمانی است، هستی یافت. هیچ قیدی از این زمان بی آغاز حمایتی نمیکند زیرا پیش از البرز همه چیز ایستا و بی حرکت بود.
البرز، زادۀ اهریمن است و حرکت او پس از تاخت و تاز اهریمن آغاز می شود و آن هم حرکتی چلیپایی. چون هم چنانکه در راستای خویش بالا می رود، از ریشۀ خود کوه های دیگری را می زاید که آن ها هم هجده سال حرکتی بالا رونده دارند.
البرز در تاریخ اسطوره، نخستین کسی است که در طی عروج هشتصد سالۀ خود زمان را به چهار دورۀ دویست ساله، تقطیع و تقسیم می کند و به کمیّت می رساند. و افزون بر آن خود نیز در هر دوره ای به تجربه ای خاص می رسد که همه با هم متفاوت اند. اما در هیچیک از این دوره ها درنگ نمی کند و از حرکت باز نمی ایستد، زیرا آن پایه ها را، حدّ متعالی رشد خود نمی شناسد. او برتری جوی و گستاخ است و در این پویایی، روان خود را تا مرحلۀ ناب اهورایی به کار می گیرد. البرز بد و خوب را می شناسد و آن ها را از هم جدا می کند .
اکنون با تکیه به روایت یسنا، هات چهل و هفت که می گوید: «سرانجام خرد توست که نیک و بد را، از یکد یگر جدا خواهد کرد»، آیا البرز انسانگونهای خردمند نیست؟
البرز انسانی به رهایی رسیده را میماند که نه تنها زندان اهریمنی خاک را زیر پا می گذارد، بلکه از زندان بزرگتر ِ جهان بیرونی و زندان درونی خویش هم عارفانه عبور می کند و چند صعود را با هم به جای می آورد.
او عمق غربتش را به جهان خاک و وسوسه های اهریمنی در می یابد و با سرشتی فوق طبیعی و تخیلی عمودی گرا، بی آنکه سقوط را بشناسد پرواز می کند تا پیشانی بر
آستانۀ فروغ اهورایی بساید .
او نه تنها در خود قلبی تپنده و روانی پر شور دارد، بلکه با ضرب آهنگ چالاک عروج خویش تمامی عناصری را که بر سر ِ راه می بیند بیدار می کند و به حرکت وا می دارد چنانکه خاک را به رویش، باد را به جنبش، خورشید و ماه و ستارگان را به گردش و چرخش، چشمۀ جاودانۀ ایزد بانوی آب را به جوشش می آورد و بدینگونه با عناصر چهار گانه پیوندی تنگاتنگ می بندد.
او از طریق واسطه ای چونان اهریمن وارد صحنه می شود اما خود را به معلوماتی دربارۀ وقایع دور دست می رساند و پس از هوشمندی به خویش، نه اهریمن را می کُشد و نه با او به ستیزۀ مدام بر میخیزد، بلکه مهارش میکند.
رستاخیز عاشقانۀ البرز و اینکه او در هر پلهای فرهیخته تر و مقدستر از پلۀ پیشین از خود بر میخیزد، شگفتی بر انگیز و قابل درنگ است و اسطورۀ او شاید نخستین
جرقۀ عارفانه ای باشد که بعدها در ادب فارسی دامنه دار شد و البرز با نام «قاف» در آنها راه یافت. چنانکه مولانا جلال الدین هم در مقام البرز در مثنوی کبیر، دفتر 4، میگوید:
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت: «تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عُظم تو باز ایستند؟»
گفت: «رگهای من اند آن کوهها
مثل من نبوند، در حسن و بها
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان»
البرز در دانش اسطورهای حادثهای است که فقط یک بار اتفاق می افتد و دیگر تکرار نمیشود.
او بر حسب تقدیر ویژه ای که دارد، دارای منش و فردیت ویژهای است: پویاییاش در راستا گسترشش در ژرفا، انشعابش در پهنا، و رستاخیز جاودانهاش به بلندا همه از کردار و رفتار و احساسی انسانگونه _ یا قدم را فراتر بگذاریم _ خدایگونه سخن میگویند.
عشق را پاس می دارد چنانکه گاهوارۀ مادرانۀ زال و فریدون می شود.
کین را پاسخ می گوید، چنانکه اهریمن را در پای دامنۀ خویش با میخ های فلزی به بند می کشد.
بی پناهی را می شناسد چنانکه کیقباد را پناه می دهد.
و راه برتری جویی را نیز می داند.
او سنگین سری را فرو گذاشت و به سبکساری پرواز شادمان گشت. گذرگاه های اهریمنی را برید و به منزلگاه عشق اهورایی رسید و از فرود به فراز راه گشود.
آن کوه که بالا بلند عشق بود.
بالا بلند عشق اهورای دیگری است
تقد یر او کتیبۀ دنیای دیگری است
بی پای میرود به سراپردههای عشق
گامش بلند باد که پا، پای دیگری است
هر پردۀ کبود فلک زیر پای او
آبستن کلید معمای دیگری است
از خویشتن بر آید و تا خویشتن رود
هر گام او در یچۀ امّای دیگری است
آنک چه عاشقانه ز جان سر کند سرود :
«کانجا که عشق هست برو، جای دیگری است...» *
* شعر پایانی سرودۀ نگارندۀ مقاله - بانو پیرایه یغمایی - است. با سپاس از ایشان که نوشتار و این چامۀ زیبا را در اختیار ایرانبوم قرار دادند.
مأخذ:
از رنگ گل تا رنج خار ، قدمعلی سرامی .
اوستا، گزارش و پژ وهش دکتر جلیل دوستخواه .
ایرانیکا؛ زیر نام البرز در اسطوره
رمز و داستان های رمزی در ادب فارسی ، تقی پور نامداریان.
رؤیا، حماسه، اسطوره، میر جلال الدین کزّازی.
شاهنامۀ حکیم ابوالقاسم فردوسی.
مثنوی معنوی.