جستار
دو سال سکوت (بررسی ادعاهای ناصر پورپیرار در کتابهای «دوازده قرن سکوت» و «پلی بر گذشته» ) - بخش دوم
- جستار
- نمایش از شنبه, 07 ارديبهشت 1392 10:34
- بازدید: 5797
فریدون فاطمی
تاملی در بنیان تاریخ ایران : دوازده قرن سکوت . کتاب اول : برآمدن هخامنشیان
نوشته ی : ناصر پورپیرار
چاپ : ۱۳۸۰
۲۶۴ ص – ۱۵۰۰۰ ریال
ناشر : کارنگ
تاملی در بنیان تاریخ ایران : پلی بر گذشته . کتاب دوم: برآمدن اسلام
نوشته ی : ناصر پورپیرار
دوره سه جلدی - ۳۱۲ + ۲۸۰ + ۲۷۲ ص - ۵۰۰۰۰ ریال
چاپ اول : ۸۱ – ۱۳۸۰،
ناشر : کارنگ
بپردازیم به خود اتهام . در مورد زبان فارسی باستان ایشان به وجود نشانه های یک گویش شمالی در آن اشاره می کنند و آنها را واژه هایی می دانند که کوروش با خود از استپ های روسیه آورده است . و وعده می دهند در مقاله ای مستقل به حضور این واژه ها و صورت های تصریفی اسلاو در کتیبه بیستون بپردازند . اما چرا در مقاله ای مستقل ؟ چه جایی بهتر و مناسبتر از همین فصل برای آن بحث ؟ چرا که در آن صورت می فهمیدیم آیا منظورشان این است که زبان فارسی باستان یک زبان اسلاوی بوده، یا قبول دارند که زبانی مستقل است اما می گویند عناصر اسلاوی به آن وارد شده اند. قاعدتاً نباید به نظر نخست معتقد باشند (هرچند جوری نوشته اند که خواننده چنین گمان می کند)؛ چرا که اصلاً جای دفاع ندارد و همخانوادگی فارسی باستان با سانسکریت و دیگر زبانهای موسوم به هند و اروپایی در بررسی های مکرّر زبان شناسی تاریخی ثبت شده است . امّا اگر منظورشان فقط وجود عناصر بیگانه در یک زبان مستقل و دارای هویت و موجودیت جداگانه است ، این امر بعید نیست ؛ اما نفی وجود آن زبان را نمی کند. همین که می گویند این زبان بعداً آن واژه ها و وجوه تصریفی اسلاو را بیرون راند، نشانه بیگانگی و وارداتی بودن آن عناصر است . اما این زبان، که مسلماً اسلاوی نبوده، امکان دارد که برای سرزمین ایران در ابتدا بیگانه بوده باشد؛ چرا که از قرار معلوم، اقوام آریایی آن را به ایران آورده اند.
اما چرا شما فقط به آنچه از این زبان باقی نماند توجه کرده اید نه به آنچه باقی ماند ؟ گیریم که همان گونه که گفته اید ، اطلاعات ما از این زبان ، ناقص و افسانه وار باشد . چرا این را به گونه ای سخن می گویید که انگار خود این زبان هم افسانه است و عبارت است از سه چهار تا لغت پرت و پلا ؟ تعداد واژه های شناخته شدة این زبان را بین چهارصد و ششصد گفته اند و دست کم صد کتیبه خوانده شده به این زبان هست . آیا جز این است ؟ این افسانه نیست . و از آن گذشته، این زبان ماند و از بین نرفت . واژه های فارسی امروز ما از همان ریشه هستند، و خود شما خواهی نخواهی از همان واژه هایی استفاده می کنید که داریوش هخامنشی در کتیبه بیستون به کار برد . فارسی کنونی ما دنباله و تکامل [ یافته ] همان زبان فارسی باستان است و بنابراین ، لابد ، مردمان به آن حرف زده اند که باقی مانده . پس آن مبحث مفصل شما در این مورد که چون هخامنشیان در مکاتبات و اسناد رسمی و اداری از خط و زبان آرامی استفاده می کردند پس فارسی باستان غیرکاربردی بوده است ، چیزی را اثبات نمی کند . هخامنشیان البته که از زبان و خط ملل تابعه استفاده کردند ، اما اگر فارسی باستان کاربرد نداشت چگونه باقی ماند ؟ و چرا آن زبانهای بومی ایران که ما هم به وجود آنها اذعان داریم و می گویید کاربردی و نیرومند بوده اند ، نماندند و به وسیلة یک زبان غیرکاربردی از میدان به در شدند ؟ آیا امروز از زبان های عیلامی و اورارتویی بیشتر خبر داریم یا از فارسی باستان ؟ چرا سی هزار کتیبه عیلامی ، زبان آرامی را نگه نداشت و صد تا کتیبه، فارسی باستان را نگه داشت ؟ و آیا برای باقی ماندن یک زبان راهی غیر از کاربرد آن هست ؟ پس در همین سرزمین ایران باید تعداد سخنگویان به فارسی بیشتر از آن زبانهای بومی بوده باشد . مسلّم آنکه این زبان با سرنیزه هخامنشی در گفتار مردم نماند ؛ چون خود آنها به زبان آرامی متوسّل شدند . بگذریم از اینکه اساساً به زور نمی توان مردمی را مجبور کرد به این یا آن زبان صحبت کنند، به این دلیل ساده که نمی توانند. لابد باز می گویید آن جهودهای بلاگرفته کلکی ابداع کرده بودند که این زبان بدون آنکه به کار برده شود ، باقی بماند .
این زبان فارسی باستان ، خطی از خود نداشته و صاحبانش خطی نساخته بودند و از این رو خط میخی بابلی را با تغییراتی به کار گرفتند. اما ایشان همه جا نداشتن خط را با نداشتن زبان خلط می کنند و مثلاً در ص ۸۷، ج ۲ می گویند : « خط و زبان فارسی باستان را جز الگوبرداری … از خط میخی نمی توان شناخت ». و هیچ معلوم نیست چگونه از روی یک خط می توان زبان ساخت . و چطور از یک خط یک ملت سامی، زبانی که درمی آید هند و اروپایی است ! همین گونه، با نقل جمله ای از کتاب « تاریخ ادبیات پیش از اسلام » دکتر احمد تفضلی که گفته : « هیچ نوشته ادبی از زبان پارتی باقی نمانده » و نقل های مشابهی از یکی دو متن دیگر، خواننده را به این نتیجه می رسانند که اصلاً چیزی به نام « زبان پارتی » وجود نداشته و اصل وجود چنین زبانی زاده تخیل و جعل برخی پژوهشگران است ؛ یعنی همان جور که وجود فارسی باستان را منکر بودند ، اینجا وجود فارسی میانه پارتی را هم زیر سؤال می برند و می گویند این زبانها و خطها به سرعت پدید می آیند و به سرعت هم نابود می شوند، آن هم فقط در آثار پژوهشگران . از این قرار در دوره پانصدساله اشکانی هم مردم ایران هنوز زبان باز نکرده بوده اند.
حال آنکه شاید از زبان پارتی نوشته ادبی یا آثار قابل ذکری باقی نمانده باشد، اما در وجود خود آن تردیدی نیست و همان احمد تفضلی و ملک الشعرای بهار و دیگران به آثار دیگری به زبان پارتی ، از قبیل کتیبه های همراه با کتیبه های ساسانی و مهمتر از آن آثار مانوی تورفان و سفال نوشته ها و سنگ مزارها و غیره اشاره می کنند و به ترجمه فارسی یک کتیبة پارتی در « مجله زبان شناسی » ارجاع می دهند که واژه ها و نامهای موجود در آنها ، هرچند معدود باشد ، برای اثبات وجود یک زبان مستقل و هم خانواده با زبان های فارسی باستان و پهلوی کافی است . همین واژه های معدود، بدون یک زبان نمی توانستند وجود داشته باشند. همین که پادشاهان ساسانی در کنار کتیبه های زبان پهلوی خود، همان متن را به زبان پارتی هم می آوردند، نشان می دهد این زبان آن قدر گسترش و اهمیت داشته است که چنین کاری لازم باشد. و آن وقت سؤالی را که ما باید از ایشان بکنیم ایشان از ما می کنند: « ساکنان آن امپراتوری بزرگ اشکانی نام… به چه خط و زبان ملی رفع حاجت می کرده اند؟» آیا می خواهند بگویند به زبان یونانی یا زبان آرامی حرف می زده اند ؟ آیا این حرف معقول است ؟ یعنی بعد از اسکندر ، مردم زبان نفهم و بی فرهنگ ایران اسکندر زبان یونانی یاد گرفتند و بعد در زمان ساسانیان دوباره یادشان رفت و به زبان الکن پهلوی روی آوردند ؟ یا پانصد سال آرامی حرف زدند و بعد دوباره یک زبان از خانواده زبان فارسی جایش را گرفت ؟ یا اصلاً حرف نمی زدند؟ یا فقط « اشکانی نام » بوده اند و در واقع امر ، اصلاً کل قضیه امپراتوری اشکانی دروغ است ؟
زبان پهلوی و متن های پهلوی
می رسیم به زبان پهلوی ساسانی . از آن هم پیش از اسلام چیزی نداریم جز چند کتیبه بر چرم و سنگ و سکه . آن هم زبان الکنی است « که حتی فعل ندارد و به زحمت دو صد واژه در آن می یابیم ، و … حتی برای سپاه واژه ندارد » ، چه برسد به اینکه بتوان با آن فلسفه و علم و حکمت گفت .
تعجب می کنیم! توی « کتیبة کرتیر » در آن ترجمه ای که خودشان کرده اند یا خودشان قبول دارند ، چندین فعل می بینیم، پس چرا می گویند فعل ندارد ؟ با دقّت بیشتر می فهمیم منظورشان فقط فعل «است » است که در « کتیبة شاپور » دیده نمی شود و مثلاً می گوید « شاپور… پسر خدایگان بابک شاه [است] » . درست شد . واقعاً این جمله اگر « است » داشت ، بهتر بود. اما راستی، مگر زبان عربیِ مورد علاقة ایشان « است » دارد ؟ مثل اینکه حواستان نبود!
برای سپاه هم آقای کرتیر واژه نداشته و به جایش می گفته مرد و اسب . اما لطفاً بفرمایید همین لغت سپاه را که آنها برایش واژه نداشته اند و شما دارید ، از کجا آورده اید ؟ غیر از زبان پهلوی برایش رگ و ریشه ای سراغ دارید؟ با آن « پ » غلیظ، اهدایی اعراب که نمی تواند باشد! و جالب آنکه همان لغتی هم که اعراب برای این واژه دارند، یعنی « جُند »، معرب « گُند » پهلوی است . بقیة این جور معرب ها را هم از همان استاد آذرنوش بپرسید. محمدی ملایری که از دست شما دق کرد.
اما از قرار معلوم، این زبان بدبخت « دوصد واژه بیشتر » هم نداشته است . بد نیست دست دراز کنم یکی از این فرهنگهای پهلوی را از کتابخانه بردارم ببینم چند تا واژه دارد .« فرهنگ کوچک زبان پهلوی » تألیف د . ن . مکنزی ، ترجمة مهشید میرفخرایی ، چاپ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی (۱۳۷۳) حدود ۴۰۰۰ واژه دارد. البته این فرهنگ کوچک (concise) است و بنابراین تعداد واژه های این زبان بیش از اینهاست . خوب . آن سه هزار و هشتصد واژة اضافی از کجا آمده ؟ بهترین جوابی که می توانستند بدهند این است که این واژه ها مال تمدن های پهلوی پس از اسلام است، که ایشان این متن ها را دست ساز و ساختگی می دانند. عجالتاً به ساختگی بودن آنها کاری نداریم . اما این متن ها هرچند که ساختگی باشند، در پهلوی بودنشان که شک نداریم . و زبان پهلوی بعد از اسلام این سه هزار و هشتصد واژة جدید را از کجا آورد ؟ از دل همان دویست تا ؟ یعنی تازه بعد از اسلام به فکر واژه سازی افتادند و تند تند لغت ساختند ؟ یا این واژه های پهلوی را از عربی گرفتند ؟ یا باز هم یهودی ها نشستند و برای دامن زدن به اختلاف ما و اعراب سه هزار تا لغتِ دبش پهلوی ساختند ؟ و زبانی که به زعم ایشان سیر قهقرایی داشته و « کلامی رشد نکرده » ناگهان پس از اسلام شروع می کند به رشد . و آن وقت تا پنج قرن بعد از اسلام هم باقی می ماند. این زبان پهلوی پس از اسلام دنبالة همان پهلوی پیش از اسلام است و بنمایه های آن همان واژه های پهلوی ساسانی است . پس از این زبان ، اگر می خواست ، خیلی کارها برمی آمد . و در باب این ادعا که « با این زبان نمی شد مثلاً فلسفه گفت » ، بد نیست امتحان کنیم. یک لغت فلسفی مهم بگویید ببینیم در زبان پهلوی می توان معادلی برایش جور کرد یا نه ؟ لابد اولین لغت فلسفی که یادتان می آید « جوهر »است . ای بابا ! اینکه خودش فارسی است. واژه « گوهر » خودمان است . این عرب ها نکردند اقلاً مهمترین لغت فلسفی را از یک زبان الکن نارسا نگیرند . اما جز این هم فراوان است . می توان واژه های ابن سینا را دید یا نگاهی به کتاب « شکند گمانیک ویچارشن » انداخت . و باز همان سؤال قبلی . آیا می گویید ملت ایران در زمان ساسانیان هم حرف نمی زده است ؟ این فقط کرتیر و شاپور نیست که به وسیلة شما متهم به الکن بودن و ناتوانی زبانی می شود، بلکه تمام یک ملت است . یعنی تمامی این ملت الکن و بی زبان بوده و منتظر بوده برایش تخم کفتر بیاورند زبان باز کند.
ایشان حرف مورخانی را که گفته اند در ابتدای حاکمیت اسلام ادارة امور کشورهای اسلامی به کمک کاتبان و منشیان و حسابداران ایرانی انجام می شده و دفتر و دستک ها به فارسی بوده است ، قبول ندارند . ایرادی ندارد . باید بیشتر تحقیق کرد . اما مهم دلیلی است که برای نظر خود می آورند و می پرسند که اگر چنین بود ، این کارمندان با کدام زبان کار می کرده اند . معلوم است ؛ با همان زبانی که قبلاً امپراتوری ساسانیِ خودشان را با آن اداره می کردند . آیا آن امپراتوری عریض و طویل اداره کردن نمی خواست و این اداره کردن زبان نمی خواست ؟ برای امور محاسباتی کاخ تخت جمشید سی هزار لوح گلی به خط میخی پارسی باستان لازم آمده ، اما یک امپراتوری را می شد بدون زبان اداره کرد ؟ می گویند یهود « به دلیل روابط اقتصادی پردامنة خود » ناچار بوده برای خود خط ابداع کند . ایشان چنان محسور قدرت یهودند که چهار تا معامله و داد و ستد آن را از مجموع روابط اقتصادی و مالی و اجرایی و غیرة دولت ساسانی بیشتر می انگارند .
اینک بپردازیم به[ ادعای ] ساختگی بودن متن های پهلوی پس از اسلام . اگر سعی کنیم بفهمیم منظورشان از ساختگی بودن آنها چیست ، می بینیم گویا اصلاً نمی دانند که این متن ها وجود دارند. چون در آغاز فصل سوم ج ۲، نخست فهرست ۹۳ کتاب به زبان پهلوی را به نقل از کتاب « ترجمة چند متن پهلوی » ملک الشعرای بهار می آورند. بعد می گویند « این است آن گنجینه ، که البته کلامی مکتوب از آنها را نیافته ایم، ولی گویا از زمان ساسانی به زبان پهلوی دورة اسلامی منتقل شده »! نیافته ایم ؟ خیلی هم یافته ایم . متن پهلوی قبل از اسلام نیافته ایم ، اما بعد از اسلام یافته ایم . انگار همان متن منقول را درست نمی خوانید که چند جا به طبع و نشر این کتابها اشاره می کند ، و حتی در همان اول گفته « اکنون از آنچه هنوز باقی است صورتی به اختصار نقل می کنیم ». و هیچ کس ادعا نکرده همة این کتابها از زمان ساسانیان آمده ، برخی را گفته اند. برخی دیگر اصلاً بعد از اسلام نوشته شده اند. شاید « کارنامة اردشیر بابکان » در واقع بعد از اسلام نوشته شده باشد . اما به پهلوی نوشته شده . و صادق هدایت آن را از پهلوی ترجمه کرده است . کتاب « دینکرد » را می گویید نیافته ایم ؟ این را که دیگر خودشان هم ادعا نکرده اند مال قبل از اسلام است . یک موبدی در زمان مأمون به پهلوی نوشته . صد و هفتاد هزار کلمه هم هست و می توان شمرد. کتابهای دیگر آن فهرست هم با همان تعداد واژه ای که جلویش نوشته اید، همه موجودند و برخی به فارسی هم ترجمه شده اند . و از دل همین هاست که آن فرهنگهای پهلوی و آن چهار هزار واژه درآمده اند. پس شما به جای اینکه بگویید ، مگر معجزه روی داده که با زبانی چنان الکن ، صدها کتاب و مقاله در مقوله های مختلف پدید آمده ، ناچارید فرض خود را که « الکن بودن » آن زبان است ، کنار بگذارید . چرا که بیهوده فقط بر چند کتیبة داغان تکیه کرده اید (که به خلاف گفتة شما سه سطری هم نیستند و برخی شان سی چهل سطری و بیشتر هستند) و کل زبان گفتاری را که سندی از آن نمانده است ، نادیده گرفته اید . این زبان اگر نارسا بود ، نمی توانست پس از اسلام که قاعدتاً باید رو به فراموشی و اضمحلال برود ، به جای آنکه به تدریج واژه های زبان تازه نفس مهاجم را جذب کند ، تازه شروع کند به واژه ساختن . باقی نماندن آثار مکتوب دلیل وجودنداشتن یا نارسایی زبان نیست . دلایل دیگری دارد که به آن هم خواهیم پرداخت .
فارسی دری
ظاهراً لالمانی مردم ایران بعد از آن دوازده قرن تمام نشده و تا مدتی بعد از اسلام هم ادامه داشته . زیرا زبان پهلوی که الکن بوده ؛ مردم هم که هنوز عربی یاد نگرفته بوده اند؛ زبان فارسی دری هم که بعداً پیدا شده و فقط از میانة قرن چهارم برخی از عبارت های کوتاه از فارسی دری پیدا شده، پس مردم هم جز همین عبارت های کوتاه را بلد نبوده اند و همچنان با میزبانی سر می کرده اند و برای هم ادا و اشاره در می آورده اند .
آنگاه این فارسی دری را هم زبان ناتوانی می دانند که جز به کمک زبان عربی نمی توانست سر پا بایستد . و شاهدشان اولین فرهنگ فارسی است که « لغت فرس » اسدی توسی باشد که در قرن پنجم نوشته شده و هزار و صد واژه بیشتر ندارد. و برای تکمیل استدلال خود می گویند این اسدی توسی چنان ناوارد بوده که فلان واژه ها را درست معنا نکرده است . اما با این تکمیل کاری ، در واقع ، کار خودشان را خراب کرده اند. چون نشان می دهد اسدی توسی آنقدرها هم بر فارسی مسلط نبوده و در واقع ، صلاحیت تنظیم فرهنگ برای زبان فارسی را نداشته است . شاید به این علت که گرچه اهل توس و گویا خویشاوند فردوسی بوده ، اما در آذربایجان زیسته و همة واژه های فارسی دری را درست نمی دانسته است . اما از همة اینها گذشته ، چرا لقمه را دور سرتان می چرخانید و راه دور می روید ؟ این اسدی توسی تقریباً یک قرن بعد از فردوسی می زیسته است . یعنی صد سال پیش از « لغت فرس » او، فردوسی « شاهنامه » را سروده است . آری ، صد سال پیش از آنکه اسدی با آن هزار و صد واژة ناقابلش بهانه به دست شما بدهد ، فردوسی شصت هزار بیت درخشان به این زبان سروده که هزارها واژه و ترکیب فارسی در آن هست ؛ و وقتی این هست ،اصلاً ما را چه حاجت به « لغت فرس » ؟و آن کس که گفت « عجم زنده کردم بدین پارسی » فکر این روزها را کرده بود . شما اگر فکر lمی کنید زبانی که می تواند « شاهنامة فردوسی » را تحویل دهد هنوز زبانی است ناتوان ، و اگر فکر می کنید فردوسی « شاهنامه » را با هزار و صد واژه سرود ،ما به این فقر و ناتوانی قانعیم . و اگر فکر می کنید با چنین زبانی حرف علمی و ادبی و فلسفی نمی توان زد ، دوباره همان « شاهنامه » را بخوانید . و لطفاً مقداری هم دربارة نقش زبان عربی در روی پا ایستادن فارسی فردوسی توضیح بدهید .
و جالب است که یکی از خطاهای دیگری که ایشان به ایرانیان نسبت می دهند و مسبب آن را شعوبیه و یهودان می دانند ، این است که ما همین زبان را حفظ کردیم ؛ حال آنکه دیگر مللی که اسلام آوردند، زبان خودشان را ول کردند و زبان عربی را پذیرفتند . همین که زبان فارسی باقی ماند و جای خود را به عربی نداد، محکمترین دلیل است بر اینکه زبان ناتوان و کم رواجی نبوده است . در شرایطی که عربی زبان دین و دولت بود، تنها نیرومندی و رواج گستردة فارسی باعث شد جذب عربی نشود . اما ایشان اصرار دارند که این پافشاری در حفظ زبان فارسی یک توطئة سیاسی بوده است . انگار که شعوبیه و یهود می توانستند دوره بیفتند به مردم بگویند عربی حرف نزنید و همان فارسی الکن خودتان را صحبت کنید! مگر زبان مردم را می توان با این کارها حفظ کرد یا تغییر داد ؟ مگر زبان دستور و سفارش بر می دارد ؟ شما یک کلمة فرنگی را که به دهان مردم افتاد ، با تمام وسایل ارتباط جمعی نمی توانید تبدیل کنید به معادل فارسی آن . آن وقت تبلیغات شعوبیه می تواند مردم را وادار به حفظ زبان فارسی کند ؟
این زبان فارسی دری ، از آنجا که در احاطة زبان عربی بود ، برای نیازهای جدید واژگانی خودش به جای آنکه از ریشه ها و بن های خودش بهره بگیرد – که کاملاً شدنی بود و ابن سینا نمونه هایی از آن را نشان داده – از واژه های عربی بهره گرفت . این را ایشان می گویند « بیرون کشیدن زبان فارسی از دل عربی » ، و « وصله پینه کردن فارسی به کمک عربی » . و از اینکه ماهیت این کمک از چه قرار بوده است ، چیزی نمی گویند و کاری نمی کنند جز یک انشا نویسی احساساتی دربارة پرورش زبان فارسی در آغوش زبان عربی . حال آنکه اگر ایشان می توانند از « التفهیم » بیرونی قطعه ای را بیاورند که نشان دهد اکثر اصطلاحات نجومی آن عربی است ، ما هم می توانیم از « مفاتیح العلوم » خوارزمی دهها واژة نجومی فارسی را بیاوریم که برخی از آنها معرب شده و برخی نیز با نقل به معنی ، به عربی راه یافته است . و اگر فرهنگستان های عرب می توانند هشتاد هزار واژه برای شیمی وضع کنند، فرهنگستان ما فقط به دلیل آنکه واژه های عربی واردشده در فارسی را دیگر بیگانه نمی شمارد ،اصراری در آنکه حتماً واژه های برگزیده اش فارسی ناب باشد ، ندارد و درست هم همین است . اما گزینش واژه های فارسی ناب برای مفاهیم جدید کاملاً امکان پذیر است .
خط
تا اینجا در بررسی ادعا در باره « نداشته » های ملت ایران دیدیم که « نداشتن زبان » حرف بی پایه ای است . و اما نداشتن خط . روشن است که خط در بین النهرین زاده شد و از همان جا به سرزمینهای دیگر رفت و حتی خط یونانی هم به طور غیرمستقیم از خطوط بین النهرین ریشه گرفت . پس عجیب نیست که ایرانیان هم نخست خط را از همین منطقه گرفته باشند. البته ایرانیان برای برآوردن نیازهای زبان فارسی باستان در خط میخی بابلی تغییراتی هم داده اند . بعدها ، در زمانی که دقیقاً نمی دانیم ، خط پهلوی را ساختند که خط چندان راحتی نبود ؛ همان طور که خط های دیگر آن زمان هم کم و بیش نبودند. سپس ،باز در یک زمان نامعلوم دیگر، زرتشتیان برای رفع مشکلات خط پهلوی که در نوشتن « اوستا » دشواری می آفرید ، خط اوستایی را ساختند. پس از اسلام هم، از آنجا که به اسلام گرویده بودند، با توجه به مشکلات خط پهلوی ، بهتر دانستند که به رفع مشکلات خط عربی کمک کنند و این خط را تکمیل کنند و همراه دیگر مسلمانان از آن بهره بگیرند. پس ایرانیان چندان بی خط هم نبوده اند، و نمی توان عرب نجد را، که به گفتة خود ایشان برای کتابت « قرآن » خطی نداشت و تا پایان قرن سوم اسلامی ، خطی با اسلوب پذیرفته شدة عام پیدا نکرد، و همان را هم به کمک ایرانیان پیدا کرد، از این حیث از ایرانیان جلوتر دانست.
فرهنگ مکتوب
می رسیم به باقی نماندن آثار مکتوب. [ آقای پورپیرار] چنان به مزیت عرب در این زمینه بر عجم باور دارند که می پرسند : اصلاً زبان پهلوی برای واژة « کتاب » عرب چه واژه ای داشته ؟ [ آقای پورپیرار ] چه طور نمی دانند معادل کتاب در فارسی « نامه » است که در پهلوی « نامگ » بوده و خداینامه (خوتای نامگ) را زیاد شنیده اید . و اگر منظورشان این است که چرا این واژه در کتیبه های ساسانی نیامده ، خوب واژة « کتاب » عرب را هم قبل از « قرآن » در هیچ کتیبه یا متنی نمی توانند سراغ بدهند. و اگر حضور آن در « قرآن » دلالت بر وجودش در زبان عربِ پیش از « قرآن » می کند، چرا وجود معادل آن در متون پهلویِ پس از اسلام حاکی از وجودش در زبان پهلوی ساسانی نیست ؟ اما گویا خوشبختانه ما اصلاً در پاسخ گفتن به این مسئلة آثار مکتوب فارسی پیش از اسلام مشکل چندانی نداریم ؛ چرا که خود ایشان بعداً در سومین کتاب ، فصلی در حدود صد صفحه را به اثباتِ نبود کتاب عربی و « قرآن » مکتوب در دو قرن اول اسلامی اختصاص داده اند؛ یعنی بعد از آن همه سرکوفت که به ما بابت کتاب نداشتن زده اند ، تازه اثبات می کنند عرب هم از کتاب فقط « لغت » کتاب را داشته است !
اگر آثار مکتوب آن هزار و دویست سال منحصرند به تعدادی کتیبه ، از عرب پیش از اسلام هم تنها چیزی که داریم تعدادی کتیبه است و بس . و آنچنان که از حرف بروکلمان ( که قبولش دارید ) برمی آید ، بیشترین نتیجه ای که از این کتیبه ها می توان گرفت ، وجود عواطف مذهبی در میان اعراب است . که این از کتیبه های ساسانی هم بر می آید. و اما آن « معلقات سبع » که این همه به رخ ما می کشید که سه چهار قرن پس از اسلام به وسیلة حماد راویة ایرانی تبار روایت شد، که نمی دانیم چه قدرش ثمرة طبع خود اوست که از قضا ذوقی نکو داشته است . پذیرفتنی نیست که کسی در مورد ایران و زبان فارسی فقط « اسناد همزمان » را قبول داشته باشد ؛ اما برای اعراب پارتی بازی کند و آثار بازسازی شده را بپذیرد . اگر از آن « پارسیک ها و پهلوانیک ها » که ایرانیان بیهوده بدان تفاخر می کنند ، حتی سطری را در « کتیبه ای یا موزه ای » ندیده اید ، مگر از آن شعر عظیم عصر جاهلی می توانید یک سطر را نشان دهید که در همان کتیبه های عرب مانده باشد ؟ انگار یک بام و دو هواست ! نبود کتاب فقط در مورد ایرانیان دال بر برهوت فرهنگی است . اگر « معلقات سبع » روایت شدة حماد راویه می تواند به وجود ادبیات و شعر عرب پیش از اسلام گواهی دهد، پس « ویس و رامین » فخر الدین اسعد گرگانی هم می تواند به وجود ادبیات پهلوی گواهی دهد ؛ چرا که او به صراحت می گوید این داستان را از یک متن پهلوی گرفته و ماجراهای داستان هم در جامعة ساسانی یا پارتی می گذرند : ندیدم زان نکوتر داستانی/ نماند جز به خرم بوستانی / ولیکن پهلوی باشد زبانش / نداند هرکه برخواند بیانش / در این اقلیم آن دفتر بخوانند / بدان تا پهلوی از وی بدانند. و قبل از این که این « ویس و رامین » را گرگانی در سدة پنجم بسراید، بونواس در قرن دوم هجری از آن خبر داشته است .
فصل مربوط به اولین کتابهای عربی و مکتوب شدن « قرآن » در کتاب ایشان فصل خوب و محققانه ای است که بدبختانه جهت گیری هایشان کار را خراب کرده است . ایشان نشان می دهند که در جهان اسلام به علت ناقص بودن خط عرب و بی نظمی نحو آن ، کتابی وجود نداشته و « قرآن » هم به همین دلیل مکتوب نشده . و قرآن نگاری از پایان قرن اول و آن هم تنها در میان نومسلمین غیر عرب آغاز می شود . گویا مقرون به صرفه ندانسته اند به جای نومسلمین غیرعرب ، رک و پوست کنده بگویند ایرانیان . و سپس ، در توجیه اینکه چرا اینان به جای عرب کتابت « قرآن » را آغاز کرده اند ، دلایل جالبی می آورند . یکی آنکه بزرگواران عرب از نوشتن « قرآن » بی نیاز بوده اند و با آن حافظة ماشاءالله قویِ خدادادشان ، به راحتی « قرآن » را حفظ می کرده اند ؛ اما نومسلمانان غیرعرب، خوب طفلکی ها، بالاخره یک قدری استعداد و حافظه شان کمتر است و نمی توانسته اند « قرآن » را حفظ کنند و ناچار ! به کتابت آن شده اند . علاوه بر این، این بیچاره ها یک زبان بومی هم داشته اند و مزاحمت ! این زبان بومی نمی گذاشته « قرآن » را حفظ کنند ؛ یعنی بعد از آن همه سرکوفت که بابت نداشتن زبان خورده اند ، حالا معلوم می شود داشته اند اما « مزاحم » بوده و باعث « آشوب و اغتشاش » می شده و خلاصه ، اصلاً بهتر بود اینها زبان و کتاب نمی داشتند. به هر صورت مبادا یک وقت گمان کنید اینکه نحو عربی را غیرعربان مرتب کردند و خط عرب را آنان سامان دادند به این دلیل بوده که خط و کتابت نزد آنان رواج بیشتری داشته، بلکه آن کس که « از مادر عرب زاده شده و در محیط فرهنگ عرب پرورش یافته » ، شأنش اجل از این کارهای سطح پایین است و او که مادرزاد با اصوات درست می خوانده و حافظة نیرومندی داشته ، کار کتابت را گذاشته به عهدة عجم ها و غیره که به علت نیاز ! و ضعف حافظه ! خط و نحو عرب را رشد داده اند . البته با آنکه « صاحب منصبان و خردمندان » عرب بر کار این نوچه ها نظارت داشته اند ، باز کارشان را درست انجام نمی داده اند و این عربی هایی که می نوشته اند پر بوده از اشتباه و تنوع ، و بلد نبوده اند از سرمشق ناموجود یا شفاهی به درستی پیروی کنند. البته « هستند بی خردانی که نیازهای این سویی را به ناتوانی آن سویی نسبت می دهند » ، و من که متوجه شدم خطاب این جمله به خودم است ، خوردم و دم نزدم .
می بینیم که از افتخارات عرب این را می شمارند که « قرآن » را توانسته سینه به سینه و به طور شفاهی نگه دارد . « معلقات سبع » را هم دیدیم که به طور شفاهی باقی مانده است . پس آیا بهتر نیست به سایر ملل هم قدری لطف کنند و اجازه بدهند بخشی از مواریث فرهنگی شان به طور شفاهی و سینه به سینه منتقل شده باشد و این قدر سند کتبی و مدرک کتیبه ای و استشهاد و رونوشت شناسنامه نخواهند ؟ قسمت اعظم میراث فرهنگی بشریت به همین صورت به ما رسیده است . اگر از « اوستا » نسخة زمان ساسانی نداریم ،از «ایلیاد و اودیسه »ای که به رخ ما می کشید، هم نسخة زمان هومر نداریم . زمان هومر که سهل است ، حتی از آن نسخه هایی هم که در یکی دو قرن پیش از میلاد می گویند آریستارخوس ساموسی ، آریستوفانس بیزانسی و زنودوتوس در اسکندریه تدوین کردند ، چیزی نمانده و آنچه الآن داریم ، نسخه های متأخری است که گفته می شود پایه اش در نسخه های اسکندریه بوده . ازآثار ارسطو هم قدیمی ترین نسخه هایی که داریم از قرن نهم میلادی کهنه تر نیست . و وجود هومر همان قدر آمیخته با ابهام و تردید است که وجود زرتشت . مکالمات کنفوسیوس هم با آن «استاد گفت » های مکررش پیداست که قرن ها بعد بر اساس روایت های شفاهی گرد آمده . و تا همین چهار پنج قرن پیش « اوپانیشاد »های جدید همچنان در حال پیداشدن بودند. پس نمی توان ایرانیان را به علت آنکه فرهنگشان به طور سینه به سینه انتقال یافته استثنا دانست و ایران را برهوت فرهنگی شمرد. آن محققان که سنت شفاهی به ایرانیان نسبت داده اند، آن فرانسوی که گفته متون مقدس مزدیسنان تا اواسط قرن هفتم میلادی شفاهی حفظ می شده، و آن پژوهشگری که از نبود فعل خواندن و نوشتن در « اوستا »، « سپرده به سینه بودن » آن را نتیجه گرفته، هیچ یک بیراهه نرفته اند.
فرهنگ شرق نزدیک پیش از اسلام
اینجا متوجه می شویم که ایشان آن برهوت فرهنگی هزار و دویست ساله را خاص ایران نمی دانند و به کل بین النهرین بسط می دهند و آن را هم کار هخامنشیان می دانند . و اینکه می گویند تا دو قرن بعد از اسلام در تمام منطقه جز « قرآن » و « تورا ت » و « انجیل » کتابی نبوده به همین دلیل است . چون اگر عرب به علت شکل نگرفتن خط ، کتاب نداشته، خط های شکل گرفته تری هم در منطقه بوده اند . پیداست که به پدیدة هلنیسم توجه ندارند . و توجه ندارند که اندکی پس از دوران اسکندر دیگر در یونان چندان خبری نبود و فرهنگ یونانی منتقل شد به اسکندریه و سوریه . و آنچه به عنوان فرهنگ و علم یونانی اکنون در دست ماست ، از طریق همین منطقه به دست ما رسیده است . ایشان که دلایلی موجه می آورند در اینکه علم و فرهنگ یونانی در واقع فرزند تمدن کهن بابل و بین النهرین [و مصر] بوده، توجه ندارند که این فرهنگ همان راهی را که رفته بود، با اسکندر برگشت و از دوران اسکندر تا اسلام و مدتی بعد، فرهنگ یونانی در واقع دوباره در شرق نزدیک زنده بود و با ظهور مسیحیت این جریان تقویت شده بود . مترجمان عربی که پس از اسلام متون یونانی را به عربی ترجمه کردند این متن ها را اغلب از یونان نیاوردند بلکه آنها را در همین سوریه و اسکندریه یافتند که هم متن های یونانی و هم ترجمه های سریانی آن متن ها در آنها موجود بود و اینها کتابهایی بودند غیر از « تورات » و « انجیل » . همة متفکران یونانی نگاهی به شرق و ایران و هند داشتند . فقط هرودوت نبود که به این طرف ها آمد، دموکریت هم آمده بود و فلوطین هم آمده بود و هدفش ، تا آنجا که شنیده ایم ،آشنایی با فرهنگ ایران و هند بود. و قاعدتاً ، این جور آدمها برای گردش و تفریح نمی آمده اند. شاگردش فرفوریوس زادة سوریه بود و « ایساغوجی » او قبل از اسلام در شرق به زبان سریانی وجود داشت و نیز « المجسطی » بطلیموس و بسیاری دیگر از کتابهای فلسفی و ریاضی و هیئت و طب به زبان سریانی ترجمه شده و در شرق نزدیک موجود بودند . بگذریم از متون کلامی مسیحی . پولس ایرانی هم خلاصة منطق ارسطو را، می گویند برای انوشیروان، به سریانی ترجمه کرده بود و … از همین منطقه و در همین دوران ، مانی و مزدک برخاستند و مسیحیت پدید آمد و این دین ها تا اقصای شرق ایران نفوذ کردند . چنین محیطی را ساکت و بی فرهنگ دانستن فقط ناشی از بی اطلاعی یا بی توجهی است .
« اوستا »
در چنین زمینه ای است که باید به مسئلة باقی نماندن « اوستا» ی ساسانی توجه کرد . ابهام ها و تردیدهایی که دربارة « اوستا » وجود دارد ناشی از همین مسئلة انتقال شفاهی است . اکنون می پردازیم به ادعای ایشان که « اوستا » ، « با خط و زبانی اختراعی » بعد از اسلام آفریده شد . مستند ایشان کتاب احمد تفضلی است که می گوید وقتی خواستند « اوستا » را بنویسند ، دیدند با خط دشوار پهلوی نمی توان تلفظ صحیح واژه های اوستایی را نوشت و از این رو بر اساس خط پهلوی ، خط اوستایی (یا دین دبیره) را اختراع کردند، و این را به دوران ساسانی برمی گرداندند که البته ایشان حق دارند تردید کنند که شاید بعد از اسلام بوده باشد. اما بعد از اینکه از کتاب تفضلی نقل کردند ، می گویند: « اگر این زبان و خط با گسترده کردن اختصاصی زبان پهلوی میسر شده »، « اگر بتوان با همین روش زبان و خط اختراع کرد » … ای بابا ! کجا صحبت از اختراع زبان بود ؟ هیچ کس نگفته زبان اوستایی هم ساخته شده . احمد تفضلی سخن از ساختن یک خط می راند و ایشان سخن از ساختن خط و زبان . زبان را که نمی توان اختراع کرد . زبان اوستایی یک زبان مشخص موجود شناخته شده است که خویشاوندی آن با زبان های سانسکریت و فارسی باستان نشان داده شده است . و همین که در « اوستا » هست نشان می دهد در زمانی کهن در جایی به این زبان سخن گفته می شده، و تنها کاری که ایشان می توانند بکنند این است که کشف کنند کی و کجا ؟ و اما اینکه می گویند تدوین « اوستا » به همین اواخر در هند و با واژگان زبان گجراتی برمی گردد ،از آن حرف هاست ! به راستی آیا زبان اوستایی با واژه های زبان گجراتی ساخته شده ؟ پس چرا همان نسخه هایی از « اوستا » که پیدا شده ، بعضی همراه است با ترجمة گجراتی ؟! و مگر آقای کانگا دیوانه بوده که پس از کشف متن « اوستا » در هند فرهنگ سه زبانة اوستایی – انگلیسی – گجراتی تدوین کرده ؟ چرا ما ریشة همة واژه های فارسی امروز را در زبان اوستایی پیدا می کنیم؟ حتماً چون پرویز ناتل خانلری نوشته بود موبدان زرتشتی گجرات واژه های اوستایی را با لهجة گجراتی خود تلفظ می کردند و لذا ما نسبت به تلفظ اصلی آنها مطمئن نیستیم ، ایشان نتیجه گرفته اند اصلاً این واژه ها گجراتی هستند . چنین ادعای عظیمی که ده ها هزار صفحه کار زبان شناسی تاریخی را به آب می شوید ، قاعدتاً بایستی یکی دو سطری مدرک و دلیل همراه می داشت .
و گذشته از این ، ما « اوستا » را همین اواخر در هند نیافته ایم . قسمت هایی از آن در قرون سوم و چهارم هجری در کتاب « دینکرت » آمده است و ما نمی دانیم چرا نمی توان برای اثبات وجود « اوستا » به « دینکرت » استناد کرد. اگر قرار بود « اوستا »ی ساختگی جور کنند نیازی به اختراع یک زبان بغرنج نبود. مگر نگفته بودند « اوستا » در زمان ساسانیان به پهلوی ترجمه شده ؟ خوب یک متن پهلوی جور می کردند و می گفتند این هم آن « اوستا » یی که می گفتیم . حال آنکه آنان یک فرهنگ باز هم ساختگی اوستایی به پهلوی معروف به « فرهنگ اوییم » جور کردند که بعضی از واژه های آن در « اوستا »ی موجود یافت نمی شود و نشان می دهد « اوستا » قسمت های دیگری هم داشته یا همة واژه های این زبان در کتاب « اوستا » به کار نرفته است . آگاهان معتقدند این هم کلک دیگری است برای اثبات وجود قسمت های یافت نشدة « اوستا » .
اینجاست که می فهمیم چرا ایشان در زیرنویس همان قطعة منقول از ملک الشعرای بهار تعجب می کنند که چرا از ترجمة « اوستا » به پهلوی سخن می رود و می پرسند چگونه « اوستا » را از پهلوی به پهلوی برگردانده اند ؟ و با قاطعیت این را بی معنی می دانند! یعنی بهار با آن همه آشنایی با متون پهلوی نمی دانسته چه می گوید؟ حال آنکه روشن است منظور ترجمه از زبان اوستایی به پهلوی است . تصور ساخته شدن زبان اوستایی از روی خط پهلوی چنان ایشان را گرفته که فکر می کنند خب ، اوستایی هم همان پهلوی است دیگر! پس می توان نتیجه گرفت اساساً « ورود » ایشان به این مطلب ، کافی برای اظهارنظرهایی چنین قاطع نیست . و اما از حیث مضمون « اوستا » که گفته اند متأثر از « تورات » و « قرآن » و … است ، باید بحث را موکول کرد به زمانی که نمونه ای نشان بدهند .
نمی دانیم در مورد زرتشت که می گویند وجود نداشته چه کنیم ، با آن همه ابهام ها و حرف های ضد و نقیض و اسناد نامطمئنن ؟ چه فایده دارد که ما هم چند تا شاهد از این ور و آن ور جور کنیم ؟ یکی از این شاهدهای ناقابل ما یک آدمی است به نام افلاطون که در رسالة « آلکبیادس » خود در بند ۱۲۲ (ص ۶۱۹، ترجمة فارسی) از زرتشت نام برده . یکی دیگر کسی است به اسم پلوتارخ . یکی پلینی . و امثال این جور افراد مشکوک الهویه و معلوم الحال . حالا خنده دار است که یک آقایی که ایشان از ما دعوت کرده اند به کتابش بخندیم، در انتهای کتابش به نام «هزاره های گمشده » ، همة قطعاتی از متن های باستانی را که از زرتشت دقیقاً به نام یاد کرده اند ، به همان زبان یونانی یا لاتین افست کرده و چسبانده . آن هم در این کمبود کاغذ . تا مثلاً ما بدانیم که سی و هفت نفر آدم مربوط به پیش از اسلام با اسم های عجیب و غریبی مثل دیودوروس سیسیلی و اسکندر پولی هیستور و تیتوس فلاویوس و کلمنس اسکندرانی و دیوگنس لائریتوس و پورفیریوس و هیرونیموس و پروکوپیوس و اپیفانوس و … مدعی وجود آدمی به اسم زرتشت هستند و ابداً توجه نداشتند که آقای پورپیرار گفته ، ما در هیچ متن داخلی و خارجیِ قبل از اسلام زرتشت را نیافته ایم .
پرسشی که برای ما می ماند این است که اگر « اوستا » و زرتشت وجود نداشته و ساختگی است ، آن آدم های پس از اسلام که اینها را جعل کردند چه دینی داشتند، و به نفع چه دینی این کار را کردند، و روحانیانی که این همه آثار دینی به زبان پهلوی آفریدند ، روحانیان کدام دین بودند ؟
نقش شعوبیه
این طور که ایشان می گویند تمام این جعل ها و کتابسازی ها، … تمام این آتشها از گور دو دسته بلند می شود : یکی حزبی به نام شعوبیه ؛ دیگری یهود. شعوبیه تا آنجا که از فحوای کتب مختلف مخالف و موافق استنباط می توان کرد، عجم گرایان افراطی بوده اند ؛ مثلاً نوعی شووینیسم . برخی هم می گویند این عکس العملی در مقابل عرب گرایی افراطی بوده . اما به این هم ما کاری نداریم . شاید چنین بوده و شاید نبوده . اما چرا باید هرگونه گرایش ملی گرایانه یا ایران خواهانه را که وجود آن در مردم یک ملت ، طبیعی و معقول و سالم است ، زیر مقولة « شعوبیه » بگنجانیم و برایش با کمک کتاب آقای افتخارزاده چنان پروندة سازی کنیم که روی دادخواست های زمان استالین را سفید کند ؟ این واقعیتی است که ایرانیان اگرچه اسلام را مشتاقانه پذیرفتند برای خود هویتی مجزا و متمایز و مستقل از اعراب قائل بودند . همان هویتی که شما ظاهراً منکر آن هستید .[ ایرانیان ] بر آن بودند که خودشان تاریخ و فرهنگ و تمدن مستقلی داشته اند و بی ریشه و بی هویت نبوده اند و پذیرفتن اسلام دلیل نمی شود که این هویت و تاریخ و فرهنگ مستقل را در عربیت مستحیل کنند . خواستند جزئی از جهان اسلامی باشند نه جهان عربی . کجای این خواست و گرایش عیب دارد که اسمش را گذاشته اید « جعل » فرهنگ پیش از اسلام برای ایران ؟ و تمام همّ و غمّ تان را بر این گذاشته اید که ثابت کنید ما پیش از اسلام ، بی فرهنگ و اساساً بی همه چیز بوده ایم ؟ گمان مبرید اثبات اینکه این ملت پیش از اسلام هیچ بوده بر عظمت و اعتبار اسلام می افزاید . اسلام اگر ملتی با فرهنگ و متمدن و تاریخمند را با پیام انسانی خود فتح کرده باشد مهمتر است یا عده ای بی ریشة بی فرهنگ عاری از تمدن را ؟
ناگفته نماند که این امکان هست که در کوشش برای احراز هویت تاریخی ، گاه افسانه هایی جانشین واقعیت شود یا حتی پای دروغپردازی و گزافه گویی در میان آید . کار مورخ همین است که بکوشد در این میان راست را از دروغ و افسانه تمیز دهد.
نقش یهود
دستة دوم یهودان اند . گزاف نیست اگر بگویم لبّ کلام نویسنده این است که ملت ایران از همان دوهزار و پانصد سال پیش که کوروش پیدایش شد ، تا امروز که خدمت شما هستیم، بازیچه ای بیش در دست یهود نبوده است ! این ملتی است یهودساخته ! فرهنگ و ادب و استقلال و اساطیر و این چند تا متفکر و عالمی که شنیده ایم و خوانده ایم ، همه ساخته های یهود است و شایعه ای بیش نیست و اینها را یادمان داده اند تا برابر اعراب بایستیم وگرنه در واقعیت امر ، ما که « عددی نیستیم » ! در واقع ، اصلاً یهودان ما را تحریک کردند که ملت مستقلی باشیم وگرنه درست این بود که ما تبعیت از خلافت ( ترجیحاً اموی ) می کردیم . چون اصلاً این ملی بازی های ما موجب شد خلافت عرب علاقه اش به شرق را به تدریج از دست بدهد و گسترش شرقی اسلام متوقف شود ، وگرنه یک امپراتوری اموی ایجاد میnشد از ساسانی هم بهتر ! گویا بر آن اند که اساساً ایجاد سلسله های ایرانی یک توطئه یهودساخته بوده و ظاهراً تصمیم دارند در جلد بعد ثابت کنند همة این حکومت های محلی ، از سلجوقیان و سامانیان و صفاریان و طاهریان و آل بویه و آل زیار ، همه ظهورشان ناشی از حضور قدرتمند یهودان است و به نوعی از شبکة جهانی یهود دستور می گرفته اند. و اگر بخواهیم دلایلی را که برای این دخالت موذیانة یهود در سرنوشت ما در این چهار جلد ارائه کرده اند جمع بندی کنیم ، به این می رسیم که اولاً یهودان در ایران خیلی زیاد بوده اند ، ثانیاً کلی پولدار و تاجر و وزیر و دانشمند و پزشک و نزولخوار در میان آنها بوده است ، و سوم اینکه اینها اصولاً خیلی پدرسوخته اند . خلاصه اینکه صهیونیسم امروز را فرافکنی می کنند به کل تاریخ گذشتة ایران و اسلام ، و تاریخ پدیدة قرن بیستمی صهیونیسم را می برند به سه هزار سال قبل . غافل از آنکه اساساً این « مسئلة یهود » امری مربوط به اروپاست و یهودآزاری و یهودستیزی هیچ گاه در جامعة اسلامی و ایرانی مطرح نبوده است . برخورداری یهودان از حقوق و امتیازات کافی و فراوان در جوامع اسلامی و ایرانی باعث می شد اساساً چندان نیازی به توطئه هایی از این دست نداشته باشند . و اگر هم زمانی « اسرائیلیات » به هم بافته اند ، به قصد توجیه دین خودشان بوده و در حالی که حتی بین فرقه های درون یک دین رقابت ها و خصومت های بسیار وجود دارد، وجود رقابت بین دو دین مختلف دور از انتظار نیست .
پایان بخش دوم
برگرفته از : مجله ی « جهان کتاب » ، سال هفتم ،شماره ۹ و ۱۰ ، شماره پی در پی ۱۵۳ و ۱۵۴ ، شهریورماه ۱۳۸۱،صفحه های ۴ تا ۷
این نوشتار پیشتر در تارنمای ایرانچهر منتشر شده بود.