داستان ایرانی
داستان شیخ صنعان (3)
- داستان ایرانی
- نمایش از سه شنبه, 21 ارديبهشت 1389 12:09
- بازدید: 6728
تا به سر منزل عنقا
داستان شیخ صنعان (3)
نوشته:استاد محمود شاهرخی ـ20
سپس عطار گوید هرگز مپندار که این حالت و این لغزش تنها آن پیر را پیش آمد؛ نه چنین است که این صورت حال آدمیان است هر لحظه در معرض هجوم صرصر هوایند و وسوسه ابلیس حیلتساز. اگر عنایت و توفیق خدای نباشد، کاملان نیز از پای درمیآیند و به ورطه گناه باز میمانند. در نهاد هر آدمی خوکها از شهوت و هوا است، آنگاه که فرصت یابند در مزرع ایمان درآیند و آن را تباه سازند.
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنّار بست
تو چنان ظنّ میبری ای هیچکس
کاین خطر آن پیر را افتاد و بس
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
سخت معذوری که مرد ره نهای
گر قدم در ره نهی ای مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوککُش بت سوز در صحرای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
عزیزا، هر چند این داستان تمثیل است، اما وقوع آن را شگفت مدان؛ چه در اندرون همگان دیو شهوت و هوی و حبّ مال و جاه مختفی است. این ددان آدمی خوار و خوکان مردم آزار هرگاه مجال و عرصهای مساعد یابند، تاخت و تاز آغاز کنند و دمار از جان آدمی برآرند. مگر خدای رحمت آورد و نگهبان باشد. و هرگز نفس خود را تنزیه و تقدیس مکن و به طاعت و عبادت خویش غرّه مشو. چنین نباشد که چون هنگام آزمون رسد، به اندک چیز از پای درآیی و به غرفاب گناه در افتی.
ترسم آن قوم که بر دردکشتان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را1
در این معنی سخنی از شیخ شیراز بشنو که ما را به اندرز گوید: جوانمرد، عروس ایمان داری اما حلیت معاملت نداری، درخت توحید داری و لیکن ثمره طلب نداری، ای مستمند مسکین این چه ایمانی بُوَد که به حبّهای قلب بفروشی؟ چه اسلامی بُوَد که به رجحان ترازویی واگذاری، چه معرفتی بود که به دردسری سنگ بر آسمان اندازی، چه توکلی بود که به لقمهای او را باور نداری چه دینی بود که به درمی حرام بر باد دهی، ای مردی که بر ذرهای از ذرات وجود خود قبلهای ساختهای بتپرستان را عیب مکن و زنّار بندان را نکوهش مکن اگر ایشان بنده صنمند تو بنده دینار و درمی.
اگر جان وقف جانان کرده باشی
نپنداری که نقصان کرده باشی
توانی روی یار آن روز دیدن
که از خود دیده پنهان کرده باشی
شکست شیشه یکدل چنان است
که چندین کعبه ویران کرده باشی
دلت چون غنچه گردد جمع آن روز
که دامان را گریبان کرده باشی
خوش آن ساعت که از داغ جگرسوز
گریبان را گلستان کرده باشی
به عیب کس زبان مگشای زنهار
که عیب خویش پنهان کرده باشی
ز کار هر که یک مشکل گشایی
بخود صد مشکل آسان کرده باشی
سخاوت پیشه کن با اهل عالم
که با خود نیز احسان کرده باشی
هنرمند آن زمان گردی که خود را
به عیب خود نگهبان کرده باشی
خودخواهی و خداخواهی باهم جمع نگردد و عشق خدا با عشق مال و جاه و کام و نام در یک دل نگنجد. گویند مجنون قصد دیار لیلی کرد، شتر را آن طرف میراند، تا هوش با او بود. چون لحظهای مستغرق لیلی میگشت خود را و شتر را فراموش میکرد. و شتر را در ده بچهای بود فرصت مییافت و باز میگشت و به ده میرسید. چون مجنون به خود میآمد دو روزه راه برگشته بود. عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است. از شتر فرو جست و خود روان شد.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو عزلت اختیار
این دو همره یکدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهای
تن ز عشق خار بن چون ناقهای
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
تا تو با من باشی ای مردة وطن
بس ز لیلی دورماند جان من2
ابراهیم را ندا آمد که ای خلیل، هر که ما را خواهد با جمله ما را باشد. تا مرادهای بشری و هوسهای نفسانی با تو مانده از رنج و کوشش به کشش نرسی. خلیل گفت: خداوندا، ابراهیم را نه تدبیر مانده نه اختیار، اینک به قدم افتقار آمدهام تا چه فرمایی خود را بیفکندم. و کار خود به تو سپردم و به همگی به تو باز گشتم. خطاب آمد ای ابراهیم دعوی بس شگرف است و هر دعوی را معنی باید و هر حقی را حقیقتی. اکنون آمادهباش آزمایش را و او را در بوته آزمون درآوردند و با نثار مال و جان و فرزند از این ابتلا سپید روی برآمد و منشور دوستی
پینویس:
1ـ حافظ، غزلیات
2ـ مولوی، مثنوی معنوی