داستان ایرانی
داستان کوتاه - پژواک داستانی
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 27 مرداد 1391 17:42
- بازدید: 3784
برگرفته از روزنامه اطلاعات
پدر و پسری از دامنه کوهی میرفتند. وقتی به سنگلاخی میرسند، پسر زمین میخورد و فریاد میزند.آآآآآآخ.
وآوایشدر کوه پژواک میکند و دوباره به وی بر میگردد.
پسر در حالی که زخم پایش را میمالید، به دور و برنگاه کرد.
پدر دستش را گرفت و بلند کرد. گفت:«فریاد بزن تو انسان شجاعی هستی.» و پسر تکرار کرد، و کوه جواب داد: تو انسان شجاعی هستی.
پدر گـــفت:«حالا بلــند بگو من تحسینت میکنم.» و پسر چنین گفت و جواب شنید: من تحسینت میکنم.
پدر گفت:« حالا بگو ترسو » و پسر چنین کرد و پاسخ آمد:«ترسو،ترسو، ترسو...»
پسر به پدرنگاه میکند:« چه خبر است پدر؟»
پدر لبـــخند میزند:« مردم به این انعکاس صدا میگویند، ولی این صدای زنـــدگی است که برای هرکار، پاداش همان کار را میدهد، زیرا زندگی ما، بازتاب کارهای ماست.»
اکرم وفایی