داستان ایرانی
عشق پاک
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 18 فروردين 1391 16:03
- بازدید: 3610
برگرفته از روزنامه اطلاعات
پیرمرد صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید از بدنت عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشد.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
«زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!»
پــرستـــاری بـــه او گفت: خـــودمان به او خبــر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمـــیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است.