نامآوران ایرانی
مسیر، نه مقصد - درباره ایرج افشار
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 19 اسفند 1390 21:05
- بازدید: 4805
برگرفته از روزنامه شرق
منوچهر ستوده
همه جای ایران سرای من است/ که نیک و بدش از برای من است
نخستین دیدار من با ایرج افشار به تابستان سال 1327 برمیگردد. ما روزهای جمعه چون کاری نداشتیم به کوههای شمال تهران خصوصا دامنه و گاهی هم قله توچال میرفتیم. روزی من از گروه رفقای همسفر خود جدا شدم و جلوتر از آنها حرکت میکردم. افشار هم از رفقای خود جدا شده بود. البته افشار جلوتر از من حرکت کرده بود. وقتی به کلکچال و بر سر همین چشمه معروف رسیدم، دیدم که او نشسته مشغول تهیه چای است. سلام و علیکی کردیم. پرسیدم که آیا به ما هم چای میدهی و او با روی باز پذیرایم شد. ما نشستیم به نوشیدن چای و با هم رفیق شدیم. مطالعات مشترکی با یکدیگر انجام دادیم و کتابهایی را با هم نوشتیم تا رسیدیم به وضع موجود که ایشان زودتر از بنده رفت. اگر بخواهم از سبب این سفرهای مشترک بگویم، فشار تمدن شهری بود. اتاقهای تنگ و خانههای تنگ، تبدیل به زندانهای تکسلولی میشد و باعث میشد که دیگر آرامش و آسایشی نداشته باشیم. بنابراین ما هم هر پنج، شش ماهی به اصطلاح زنجیر پاره میکردیم، چراکه این فشارهای شهری دیگر برای ما قابل تحمل نبود. راه میافتادیم. هدف معینی نداشتیم. جای معینی نمیخواستیم برویم. به هیچ عنوان راه معینی در نظر نداشتیم و فقط راه میافتادیم و به سفر میرفتیم. ویژگی افشار این بود که از جادههایی که خلق خدا حرکت میکردند، حرکت نمیکرد. یعنی همین خطوط موازی با جاده را میگرفت تا به دهکدهها و روستاها میرسیدیم. در نتیجه با مردم تماس پیدا میکردیم و با مردم نشست و برخاست میکردیم. خانههای مردم را میدیدیم، لباسهای مردم را میدیدیم، در مراسم سنتیشان اعم از عروسیها و عزاها شرکت میکردیم و از وضع مادی و از اوضاع دکان و بازارشان باخبر میشدیم. خلاصه هرگونه اطلاعات که فکر کنید به درد ما میخورد پیدا میکردیم. هوا هم که تاریک میشد، اگر جایی بود که آشنایی داشتیم به منزل او میرفتیم و اگر هم جایی نداشتیم، نهایتا به پست امنیه میرفتیم. به خاطر دارم بین جاده اصفهان به شیراز در نزدیکی سورمق بودیم که به تاریکی هوا خوردیم و چون کسی را در آنجا نمیشناختیم ناگزیر به پست امنیه رفتیم. آنجا هم از این تختهای طبقهطبقه بود که افشار پایین خوابید و من هم بالا. این سفرها در دو نوبت انجام میشد. نوبت اول در هفته دوم عید بود زمانی که همه مردم داشتند بازمیگشتند، ما تازه سفر خود را آغاز میکردیم. نوبت دیگر هم اوایل پاییز بود که هوا به اصطلاح قدری اعتدال پیدا کرده بود و از آن حرارت و گرمای تابستان بیرون آمده بود که البته گاهی هم بعضی دوستان که یا فراغتی داشتند یا نمیخواستند تعطیلات را در منزل بمانند ما را همراهی میکردند که آن هم مشکلات و شیرینیهای بسیاری داشت. ما در این سفرها حساب و کتاب و برنامهای نداشتیم و هدف ما تنها شناسایی و آشنایی با مناطق مختلف ایران چه کوهستان، چه دشت و چه کویر بود. این شناسایی هم در واقع شناسایی کلی یک منطقه بود که شامل آداب و رسوم، آثار تاریخی، وضع جغرافیایی و منابع طبیعی میشد. در واقع مقصود اصلی ما از این سفرهای متعدد این بود که میخواستیم به ایران از بالا نگاهی بیندازیم و خاک مملکتمان را از نزدیک ببینیم.
به نظرم حالا که به گذشته فکر میکنم از کوههای آرارات گرفته تا خلیج گواتر جایی نباشد که ما ندیده باشیم. البته خود من هم پیش از آشنایی با افشار و آغاز آن سفرهای منظم، اهل سفر بودم و به صفحات بخارا و سمرقند و خوارزم نیز سفرهایی داشتم، چراکه دوست داشتم بدانم ایران قدیم ما چگونه بوده است، نه این ایران کنونی که در آن دست و پای ما را شکستند و بریدند و قطع کردند. به هرحال تمام این ایامی که با افشار به سفر رفتیم بهگونهای در ذهن من در هم ریخته که نمیتوانم مسیری یا سفری خاص را از آن جدا کنم و بهعنوان خاطره مطرح کنم. زیرا لحظهلحظه آن برایم خاطره است. دیگر کافی است. آخر هرگاه از ایرج افشار صحبت میکنم به گریه میافتم.