داستان ایرانی
تهدید سرگروهبان - احمد عربلو
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 18 تیر 1391 08:52
- بازدید: 4215
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
سرگروهبان به گونه ای زجرآور، سخت گیر و مقرراتی بود. دربدر به دنبال بهانه می گشت، تا سر سربازها فریاد بزند و آنها را تهدید كند. قیافه ای خشن و درهم داشت. دائماً داد می زد و فحش می داد و تهدید می كرد. یكی از خصوصیات بارز سرگروهبان را می شد پای بندی او نسبت به اجرای تهدیاتش دانست. مثلاً اگر قانونی تحت عنوان «كتك، سزای بی قانونی» وضع می كرد، همه می دانستند كه تحت هیچ شرایطی آن را نقض نمی كند و حتماً به آن عمل خواهد كرد. مثلاً یك روز، سربازی را كه در حال تمرین رژه، ناخودآگاه برای لحظه ای دماغش را خارانده بود، با وضع بدی زیر مشت و لگد گرفت.
سرگروهبان ادعا می كرد كه در زرنگی همتا ندارد. می گفت، می تواند از نگاه یك سرباز بفهمد كه در سرش چه می گذرد! و خدا نكند كه در مورد سربازی تشخیص بد بدهد؛ آن وقت است كه باید رب النوعش را یاد كند.
سرگروهبان، بیش از حد خودش را می گرفت و صحبتهایش بیشتر راجع به تیز هوشی و زبلی خودش بود. فكر می كرد با تكرار این حرفها، از بچه ها زهر چشم می گیرد، اما حرفهایش بعد از گذشت مدتی، برای تمام سربازها تكراری شده بود.
پنبه ها را از گوشهای كرتان بكشید بیرون و خوب گوش كنید. این جا خانه خاله نیست كه هر كاری دلتان خواست انجام دهید. این جا هر كاری كه دستور
می دهند باید صورت بگیرد. مثل یك سگ تربیت شده باید از من اطاعت كنید! اگر كسی دستورات مرا، تمام و كمال انجام ندهد و یا به فكر كلك زدن بیفتد، آن چنان آدمش می كنم كه همزادش از بغلش بزند بیرون! هنوز كسی از مادرش زاییده نشده كه بتواند سر من كلاه بگذارد. این همیشه یادتان باشد! آن كله خرهایی كه فكر می كنند خیلی زنگ هستند كافی است كه فقط یك بار، فكر كلك زدن به سرشان بزند، آن وقت نوبت من است تا حالیشان كنم دنیا دست كی است. تا حالا خیلی سرباز، آدم كرده ام. من از روی نفس كشیدنتان در موقع خواب،
می توانم بفهمم كه چه خوابی دارید می بینید! این است كه خوب مواظب خودتان باشید. هیچ وقت نگذارید كفرم بالا بیاید چون در این صورت داغش را روی تنتان می گذارم. پدرتان را می آورم جلوی چشمانتان برایتان برقصد! به این جا
می گویند ارتش! هر كسی كه از ننه اش قهر كرده و آمده اینجا یادش باشد كه دیگر از این جا نمی تواند قهر كند و برگردد پیش ننه اش. خوب شیر فهم شد؟
یك روز سرد زمستان، صبح زود، چند دقیقه بعد از آنكه شیپور بیدار باش را زدند ناگهان سرگروهبان سرزده وارد آسایشگاه شد و وقتی كه وضع نیمه آشفته آنجا را دید خشمگینانه فریاد زد: «ای بیشعورهای تنبل! مگر شما آدم نیستید؟ این چه وضعی است احمق ها؟ مگر اینجا طویله عمه تان است كه این قدر با ناز از خواب بیدار می شوید؟ زود باشید تمام تختها را مرتب كنید، لباسهای نظامی تان را تمام و كمال بپوشید، پوتینهایتان را پا كنید و بندهایش را محكم ببندید. بعد هم جلوی تختها نظام بگیرید.» و بعد در حالی كه با حالتی انتقامجویانه به ساعتش نگاه
می كرد، با لبخندی شیطانی گفت: «برای انجام دادن تمام این كارها، فقط سه دقیقه فرصت دارید. برای آنهایی كه خماری خواب از كله پوكشان نپریده، تكرار می كنم فقط سه دقیقه فرصت دارید. اگر كسی در این مدت نتواند تمام این كارها را انجام بدهد خودم می برمش توی حیاط پادگان و یك ساعت توی برفها سینه خیز می برمش، سه دقیقه هم از همین حالا شروع می شود.»
هنوز حرف سرگروهبان تمام نشده بود كه ناگهان آسایشگاه شلوغ شد. همهمه ترس آلودی فضا را پر كرد و تمام سربازها بدون لحظه ای درنگ به انجام دستورات سرگروهبان مشغول شدند چهره بیشتر سربازها خواب آلود و گرفته و در عین حال وحشت زده بود. عده ای چنان دستپاچه شده بودند كه دو پایشان را در یك شلوار فرو می كردند و یا لباسهایشان را وارونه می پوشیدند. گاهگاهی نیز سربازهایی كه برای پیدا كردن لباسهایشان به این سو و آن سو تختها
می دویدند، با سرعت به یكدیگر برخورد كرده و صدای فریادشان بر می خاست. این جنب و جوش عجولانه بیشتر به صحنه هایی از فیلم می ماند كه حركت آن را تند كرده باشند.
سرگروهبان با چشمان برق افتاده و سرخ به ساعتش خیره شده بود و هرچند ثانیه یك بار، نیم نگاهی به سربازها انداخته، گذشت زمان را تذكر می داد.
من تا به خود آمدم ، دیدم حدود یك دقیقه و نیم از وقت گذشته است در این مدت، فقط توانسته بودم رختخوابم را مرتب كنم. یك لحظه مانند برق گرفته ها از جا پریدم. شوكه شده بودم. فقط یك دقیقه و نیم دیگر وقت داشتم. ترس از تهدید و تنبیه سرگروهبان. بدنم را می لرزاند. همان طور كه مانند جن زده ها به این و آن نگاه می كردم، ناگهان فكر گنگی در ذهنم جرقه زد. پوتینهایم را برداشتم و در حالی كه زیر شلوار و زیر پیراهن در تنم بود، آنها را به پا كردم و تند و تند مشغول بستن بندهایش شدم. خودم هم درست نمی دانستم چكار می كنم؟ مثل اینكه در عالم دیگری سیر می كردم. صدای فریاد سرگروهبان را می شنیدم كه همچنان گذشت مدت تعین شده را اعلام می كرد. حالت دیوانه ها را پیدا كرده بودم.
نمی دانستم از وضع خودم بخندم یا گریه كنم. وقتی كار پوشیدن پوتینهایم تمام شد، پالتوی بزرگم را برداشتم و تنم كردم (آن وقتها در زمستان سربازها پالتو
می پوشیدند) و بعد با عجله شروع به بستن دگمه هایش كردم. انتهای پالتو تا سر پوتینها می رسید . وقتی كه آخرین دگمه های پالتو را بستم ناگهان فریاد گوشخراش سرگروهبان بلند شد كه «تمام! هیچ كس حركت نكند» و من در همان لحظه پاهایم را محكم به هم كوبیدم و با حالت خبردار ایستادم .
تقریباً هیچ كدام از سربازها موفق به انجام فرمان سرگروهبان نشده بودمد. من مانند مجسمه بی حركت به زمین چسبیده بودم و با تمام نیرو سعی می كردم از لرزش بیش از حد زانوانم جلوگیری كنم. احساس می كردم همه می دانند من در زیر پالتو، زیر شلوار و زیر پیراهن به تن كرده ام. در سكوت ترس آلود آسایشگاه صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. اگر سرگروهبان موضوع را می فهمید، حتماً مجازاتم سخت تر از دیگران می شد.
سرگروهبان یك قدم جلوتر گذاشت و با نیشخند تحریك آمیزی گفت: «یك ساعت سینه خیز توی برفها!» بعد نگاه غضبناكش را روی سربازها چرخاند و زیر لب فحش داد. همه بهت زده به سرگروهبان خیره شده بودند و رنگ از رویشان پریده بود.
وقتی نگاه سرگروهبان به من افتاد، ناگهان مثل برق گرفته ها سرجایش خشك شد و برقی در چشمانش درخشید. با دقت تمام نگاهم كرد. فهمیدم كه دیگر كارم تمام است. بدنم چنان سست شده بود كه نزدیك بود روی زمین بیفتم. سرگروهبان سرتا پایم را برانداز كرد و بعد در حالی كه با انگشت به سویم اشاره می كرد گفت: «سرباز احمدی ...بیا این جا».
تمام آسایشگاه با تمام كسانی كه در آن بودند دور سرم چرخید. صورتم چنان داغ شده بود، كه حس كردم می خواهد آتش بگیرد. به هر جان كندنی بود، خودم را كنترل كردم و همان طور مات و مبهوت ایستادم.
سرگروهبان این بار فریاد زد «سرباز احمدی....مگر كر شده ای؟ گفتم بیا این جا» طنین صدای خشن سرگروهبان توی گوشهایم پیچید، اما پاهایم انگار به خواب رفته بودند. با زحمت آنها را از جا كندم و مانند بچه ای كه تازه راه رفتن را یاد گرفته باشد به طرف سرگروهبان رفتم. وقتی به یك قدمی سرگروهبان رسیدم، دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا نزدیكتر كشید . بعد كنارم ایستاد و رو به سربازها كرد و گفت «شماها فقط بلدید بخورید و بخوابید. نظم و انضباط حالیتان نیست. خوب به این سرباز نگاه كنید! این هم مثل شما آدم است! شاخ و دم هم ندارد! جادوگری هم بلد نیست! تنها فرقش با شما در این است كه تنبل و دست و پا چلفتی نیست... من دلم می خواست كه تمام شما مثل او بودید؛ چابك و زبر و زرنگ! خوب چشمهای كورتان را باز كنید و ببینید. در مدت سه دقیقه تمام كارهایی را كه من گفته بودم، بدون كوچكترین نقصی انجام داده، حتی پالتویش را هم تن كرده است. این در ارتش بی سابقه است. من از این جور سربازها خوشم می آید. آفرین سرباز....به پاداش زبرو زرنگی و نظم و انضباطش چهار روز مرخصی تشویقی می گیرد...»
و بعد سرگروهبان خیل سربازها را با خشم به حیاط پادگان برد تا تهدیدش را عملی سازد.
درباره نویسنده:
عربلو، احمد. متولد 1344.تهران. داستان نویس و روزنامه نگار. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران تمام كرد و از دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شد. نوشتن را از سال 1360 آغاز كرد.
آثار او. مجموعه داستان: وقتی آقای مدیر كارگاه می شود.