داستان ایرانی
طنز - آشغالدونی - خسرو شاهانی
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 18 تیر 1391 07:05
- بازدید: 7520
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
...آنوقتها خانه ما واقع در یک کوچه فرعی منشعب از یک خیابان اصلی بود. در این کوچه تنگ و بن بست حدود چهارده پانزده خانوار زندگی می کردند.
قبل از آمدن من به آن کوچه نمیدانم روی چه اصلی کمرکش کوچه زبالهدانی شده بود و همسایهها صبح به صبح طبق وظیفهای که برای خودشان قایل بودند یک سطل خاکروبه و زباله میآوردند و روی خاکروبههای قبلی میریختند.
سپور محله ما هم جای مناسب و راه نزدیکی پیدا کرده بود همان کاری را می کرد که همسایهها میکردند و از هر کجا که خاکروبه و آشغال جمع میکرد با کمک چرخ دستیاش به کوچه ما میآورد و روی خاکروبهها میریخت.
یکی دوبار به همسایهها گفتم که چرا آشغال و خاکروبهتان را کمر کوچه میریزید؟
گفتند: همه میریزند ما هم میریزیم.
به سپور محله گفتم تو دیگر چرا از محلههای دیگر خاکروبه جمع می کنی و در کوچه ما میریزی؟
گفت: ما وظیفه داریم که خاکروبهها را در یک جا جمع کنیم و بعد ماشین شهرداری بیاید و آنرا ببرد.
رفتم به برزن شهرداری محل جریان را گفتم که این کوچه ما زبالهدانی شده, بهداشت و سلامت مردم در خطر است, دستور بدهید این کثافتها را از کوچه ما بردارند و به اهالی هم اخطار بفرمایید که دیگر در آنجا خاکروبه نریزند.
گفتند: این کار مقرراتی دارد و نمی شود آستین سر خود خاکروبهها را برد, باید آگهی مزایده منتشر کنیم, در روزنامههای کثیرالانتشار سه نوبت اعلان بدهیم هر که بیشتر خاکروبههای کوچه شما را خرید به او بفروشیم.
به خیالم با این جواب میخواهند مرا سنگ قلاب کنند و از سر باز کنند, گفتم پس تا وقتی آگهی مزایدهتان منتشر میشود لااقل یک کاری بکنید که حجم و طول و ارتفاع این تپه کثافت بیشتر نشود.
گفتند: ما نمی توانیم جلو درآمد دولت را بگیریم.
از برزن بیرون آمدم و چند روزی دندان به جگر گذاشتم, از بخت بد چون خانه ما ته کوچه بود و همان یک راه را هم بیشتر نداشت من ناگزیر بودم روزی چند نوبت از برابر این زبالهدانی و سگهای ولگرد روی خاکروبهها و مگس های سمج خاکروبه نشین رژه بروم و باور کنید هر بار وارد کوچه یا خارج میشدم نصف عمر میشدم تا مدتها حالت تهوع و سرگیجه داشتم.
.....رفتم قوطی رنگی تهیه کردم و قلم مویی هم خریدم و به دیوار بالای زبالهدانی کمر کوچه نوشتم ....بر پدر و مادر کسی لعنت که اینجا خاکروبه بریزد یا بشـ......!
به خرجشان نرفت, شب بچههای کوچه نردبان گذاشتندو ”بریزد“ را ”نریزد“ کردند و از آن روز به بعد همسایههای هفت کوچه عقبتر هم خبر شدند و برای این که در این ثواب بزرگ سهیم باشند خاکروبه هایشان را به کوچه میآوردند و روی آن کوه زباله میریختند.
یکی دو بار اهل کوچه را جمع کردم و کرسیچهای وسط کوچه گذاشتم و روی کرسیچه ایستادم و برای اهل کوچه و محل موعظه کردم و عین یک عضو رسمی سازمان بهداشت جهانی پیرامون فواید بهداشت و زیان بیماری و بیماریهای ناشی از ریختن خاکروبه در معابر صحبت کردم, اما نتیجهای نداد و هر روز بر طول و عرض خاکروبههای کوچه اضافه می شد.
یک روز عده ای از ریش سفیدها و سرشناس های کوچه را جمع کردم و گفتم:
- بیایید دنگی کنیم پولی روی هم بگذاریم, یک ماشین زباله کشی و چند تا عمله بگیریم و کلک این زباله ها را بکنیم و ببریم به خارج شهر.
....این یکی به آن یکی نگاه کرد, یکی راهش را کشید و رفت و یکی برایم سرش را جنباند و دست آخر گفتند....آقاجان! ما در کاری که به ما مربوط نیست دخالت نمی کنیم. این زبالهها دولتی است و صاحب دارد, ما جرأت نمیکنیم به مال دولت دست بزنیم.
گفتم زباله که دولتی نمیشود, دولت که خاکروبه فروش نیست این چه حرفی است شما میزنید, یک کوه زباله است که زندگی را در این کوچه به ماحرام کرده, حالا دولت وقت نمی کند فرصت نمی کند این زبالهها را جمع کند اگر ما بکنیم خوشحال هم میشود, انجام همه کارها را که ما نباید از دولت انتظار داشته باشیم.
گفتند: ما سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندیم و حوصله سر و کله زدن با دولتیان و هر روز به یک اداره رفتن را هم نداریم, تو خودت به تنهایی میتوانی بکن.
دیدم نخیر, به هیچوجه زیر بار نمیروند, گفتم اگر من بدهم این خاکروبهها را از این کوچه ببرند قول میدهید دیگر خاکروبه در اینجا نریزید؟
گفتند: نه! وقتی همه نریختند ما هم نمیریزیم.
....رفتم یک ماشین زباله کشی به صد تومان اجاره کردم و سه چهارتا هم عمله گرفتم و دو ساعته کلک زبالهها را کندم و جایش را هم دادم جارو کردند و آب پاشیدند و کوچه سر و صورتی به خودش گرفت و اهل کوچه هم که دیدند رهگذرشان پاکیزه شده و دیگر از آن کوه کثافت و گله سگ و پشه و مگس خبری نیست خیلی از من ممنون شدندو الحق و الانصاف از آن روز به بعد هم دیگر خاکروبه در آنجا نریختند.
......بیست روزی از این مقدمه گذشت, یک روز صبح که به سر کار میرفتم دیدم کمر کش کوچه مأموری در خانه ای ایستاده و از دختر بچه ای میپرسد:
- پس کی جمع کرده؟
....دخترک جواب داد: من چه میدانم
حس کنجکاویام تحریک شد و همان جا ایستادم.
....در این موقع مادر دختر دم در آمد و به مأمور گفت:
- والله به خدا ما بیتقصیریم سرکار, هرچه هم به آن آقا گفتیم این کار را نکند به خرجش نرفت و گفت به شما مربوط نیست.
مأمور اخمهایش را در هم کشید و پرسید....خانهاش کجاست؟
مادر دختر جواب داد:
ته کوچه....و سرش را از چهار چوب در داخل کوچه آورد که خانه مورد نظر را نشان بدهد
چشمش به من افتاد و با خوشحالی مرا به مأمور نشان داد و گفت: ایناهاش...خود آقا اینجا وایساده
مأمور سرش را روی گردنش چرخاند و نگاهی به من کرد و گفت:
- این زبالهها را شما جمع کردی؟
عرض کردم:
- بله
مأمور نگاهی به قد و قامت من کرد و گفت:
- به اجازه کی؟
- اجازه نمیخواست سرکار ....یک کوه خاکروبه و کثافت کمر کوچه جمع شده بود...من دادم بردند.
- کجا بردند؟
- چه عرض کنم سرکار
- چطور چه عرض کنی...نمیدانی زباله ها را کجا بردند؟
- من چه میدانم سرکار شوفر بود.
مأمور دستش را به کمرش زد و گفت:
- خودت را مسخره کردی؟ توپ به مال دولت بستی خاکروبههای دولت را بردی و فروختی و پولش را ریختی به جیبت...حالا جواب سر بالا هم میدهی؟
دیدم مثل این که یا سر سرکار خراب است یا من از مرحله پرتم گفتم:
- سرکار جان! این چه فرمایشی است که می فرمایید! خاکروبه دولت کدام است؟ کی فروخته؟ من گردن شکسته صد تومان هم از جیبم دادم که کوچه پاک باشد! .... دفترچهای از جیبش بیرون آورد و اسم و مشخصات مرا پرسید و یادداشت کرد و رفت و من هم به دنبال کارم رفتم.
فردا صبح همان مأمور به در خانهام آمد و مرا به برزن برد. رفتم خدمت جناب رئیس و مؤدب ایستادم. آقای رئیس بعد از امضا کردن چند نامه سرش را بالا گرفت و نگاهی به من کرد و از مأمور پرسید:
- همونی که زبالههای دولت را خورده....همینه؟
....نگذاشتم مأمور جواب بدهد,گفتم آقای رئیس چی میفرمایین؟ کی زباله های دولت را خورده مگر من بلانسبت شما زباله خورم؟!
پوز خندی زد و گفت:
نخیر زباله را نمیشود خورد ..... اما پولش را میشود خورد....بفرمائید بنشینید.
مؤدب روی صندلی روبروی جناب رئیس نشستم.
پرسید....بگو ببینم زبالهها را کجا بردی؟
گفتم: دیروز هم به مأمورتان عرض کردم که من نمیدانم خاکروبهها را کجا بردند, فقط میدانم که صد تومان از من گرفتند و بردند.
سیگاری روشن کرد و دودش را فرو داد و گفت:
شما میدانستید که این خاکروبهها مال دولت بوده و طبق برآورد کارشناس ما, شما متجاوز از هفت هزار تومان زباله را بدون اجازه دولت فروخته ای؟ ....و بدون اینکه منتظر جواب من بشودمثل توپ ترکید که:
- این کار را میگویند سرقت اموال دولت, این کار ار میگویند اختلاس, این کار را میگویند دزدی و دستبرد زدن به مال دولت و به بیتالمال ملت!فهمیدی؟
....شقیقههایم شروع کرد به کوفتن, سرم درد گرفته بود و زبانم داشت باد میکرد ....یعنی چه...., این چه کاری بود من کردم, حالا خوب است مرا به جرم اختلاس و سرقت اموال دولتی به محاکمه هم بکشند, با التماس گفتم:
آقا ممکن است بفرمایید با من چه کار میکنند؟
گفت: ما قانون داریم, ماده داریم
گفتم میدانم
گفت طبق بند (ب) از تبصره 3 ماده 247856 قانون مجازات عمدی همان رفتاری را با شما خواهند کرد که با متخلفین و سارقین اموال دولت می کنند.
....حالا بیا درستش کن! گفتم آقای رئیس!
گفت: بله!
گفتم: بفرمایید که از این 247856 مادهای که فرمودین همین یک ماده شامل حال من میشود یا باز هم مادههای دیگری دارد؟
با عصبانیت گفت:
همین یک ماده هم برای هفت پشتت کافی است. بیا پسر پرونده آقا را تکمیل کن بفرست دادسرا.
ای داد و بیداد! این چه کاری بود من کردم, من چه کار به اموال دولتی داشتم, خوب این زبالههای نکبت و کوه کثافت سالها بود آنجا بود چکار داشتم در کاری که به من مربوط نبود دخالت کنم, داروغه محله بودم, کلانتر محله بودم, پیغمبر بودم که غم امت بخورم, من هم مثل بقیه ....این چه کاری بود که من کردم؟
گفتم: حالا آقای رییس نمیشود به من فرجه بدهید که بروم از جایی خاکروبههای دولت را تأمین کنم و سر جای اولش بریزم؟
با عصبانیت گفت: مگر هر خاکروبهای خاکروبه دولت میشود؟ مگر کار دولت شوخیه؟!
گفتم آقای رییس چرا مته به خشخاش میگذاری, خاکروبه خاکروبه است چه فرق
میکند.
گفت ابداً ... اگر میتوانی بیست و چهار ساعته همان خاکروبهها را پیدا کنی و سرجایش بگذاری, فبها وگرنه باید پروندهات برود به دادسرا. قرار شد که فردا صبح نتیجه را به عرض برسانم وگرنه در غیر این صورت پرونده را به دادسرا بفرستند.
از برزن بیرون آمدم. سیگاری روشن کردم و گلچین گلچین از سجاف پیاده رو راه افتادم و شروع کردم به زیر و رو کردن افکارم برای پیدا کردن راه حل, چون مسأله اختلاس و سرقت و دستبرد به اموال دولتی در میان بود و اگر من میدانستم که خاکروبهها صاحب دارد به کف دست پدرم میخندیدم که چنین دخالت بیجایی بکنم! من پیش خودم گفتم از نظر بهداشت, هم خدمتی به مردم می کنم و هم از نظر نظافت شهر, خدمتی به شهرداری, دیگر چه میدانستم که باید تاوان خدمت هم بدهم.....
آن روز رییس برزن به من گفت که باید خاکروبهها را مزایده بگذاریم, روزنامهها اعلان بدهیم, من به خیالم که شوخی میکند, تو نگو که کار مملکت بیحساب و کتاب نیست.
به طرف گاراژی که بیست روز قبل ماشین زباله کشی را از آنجا کرایه کرده بودم راه افتادم بلکه راننده را پیدا کنم و آدرس خاکروبهها را به من بدهد.
وقتی سراغ راننده را گرفتم گفتند یک هفته پیش با مدیر گاراژ دعوایش شد و از اینجا رفت و گویا در خط جنوب روی یک ماشین باری کار می کند و آدرسی هم از او نداریم.
....به طرف خانه برگشتم و به سراغ همسایهها رفتم, چه اگر کاری و کمکی در این زمینه ساخته بود از دست آنها بر میآمد.
به در خانه یکی دو نفر از همسایهها که آشنا بودند رفتم و ماجرا را گفتم که اگر یادتان باشد در حدود بیست روز پیش من آمدم و چنین خدمتی به شما کردم و خاکروبههای کوچه شما را به خرج خودم دادم بردند به خارج شهر....
گفتند خیلی ممنونیم, ودیدی ما هم طبق تعهدی که کردیم دیگر خاکروبه در آن محل نریختیم....
گفتم منهم ممنونم و متقابلاً تشکر میکنم اما حالا چنین مشکلی برایم پیش آمده و دولت خاکروبهاش را از من میخواهد, شما به من کمک کنید و هرکدام یکی دو سطل خاکروبه به من بدهید که بریزم کمر کوچه و جانم را خلاص کنم.
گفتند ما به قولی که دادیم وفاداریم و از قولمان بر نمیگردیم.
گفتم قبول...قول شما محترم است و واقعاً تقدیس میکنم اما دولت علاوه بر این که هفت هزار تومان پول زبالههایش را از من طلبکاری میکند به جرم سرقت اموال دولتی و اختلاس قرار است مرا توقیف هم بکند, به خاطر دوستی و همسایگی نمیگویم, محض رضای خدا هر کدام دو سطل خاکروبه به من قرض بدهید بعد از یک هفته به شما پس میدهم.
....در را به روی من بستند و گفتند: ما خاکروبه زیادی نداریم به کسی بدهیم! به در خانه همسایههای دیگر رفتم که به پاس خدمت آن روز, امروز به من کمک کنید. ...گفتند دندهات نرم میخواستی در کاری که به تو مربوط نبود دخالت نکنی, مگر ما خودمان کور بودیم و خاکروبهها را نمی دیدیم؟ عقل و شعورمان هم بیشتر از تو بود, اما از عاقبت کار خبر داشتیم خودت کردی خودت هم جوابشان را بده.
....خدایا....چه کار کنم از کجا یک کوه خاکروبه و زباله پیدا کنم؟!
پرسان پرسان به خارج شهر رفتم و از صاحب مغازهای که مقداری خاکروبه و کثافت به عنوان کود در خزانه مزرعهاش ریخته بود به هر شکلی بود یک الاغ زباله به چهل تومان خریدم و با کمک مردک خرکچی گاله خاکروبه را پشت الاغ گذاشتیم و به شهر آوردیم و الاغ را وارد کوچه کردیم و در همان محل سابق خاکروبههای دولتی زبالهها را خالی کردیم و هنوز گرد وخاک زبالهها فرو ننشسته بود مردک خرکچی راه نیافتاده بود که دیدم آقای مرتبی که کیفی زیر بغل داشت و عینک به چشم زده بود و سر و وضعش نشان میداد اداری است سر رسید و با تغیر گفت:
- این کثافتها را چرا اینجا میریزی؟
گفتم چیزی نیست, دارم زبالههای دولتی را که بالا کشیدهام تأمین میکنم و سر جایش میریزم.
زبالههای دولتی چیه مرد (البته او چیز دیگری گفت من میگویم....مرد)
تو بهداشت و سلامت مردم را میخواهی به خطر بیندازی و معلوم نیست چه حقهای زیر سر داری و بعد حقه بازیات را به حساب دولت می گذاری؟
ناراحت شدم, گفتم تو اصلاً چکارهای؟
گفت من بازرس عالی کل بهداری و بهداشت هستم و مأموریتم اینست که هر کجا ببینم مردم خاکروبه یا کثافت در کوچه و معابر میریزند توقیف و تحت تعقیبش قرار بدهم.
- دهه این که شد دو تا پرونده.....
گفت زبالهها را بار همین الاغ بکن تا ببرد سر جای اولش, بعد هم خودت با من بیا به اداره بازرسی کل بهداری و بهداشت تا معلوم شود منظورت از این کار چه بوده و چه نیم کاسهای زیر کاسه داشتی؟
....بغض گلویم را گرفت. اشک دور چشمهایم جمع شد گفتم آقا دستم به دامنت بیست و چهار ساعت مهلت دادهاند که زبالههای دولت را که بالا کشیدهام تأمین کنم و این گاله زباله را هم که میبینی به زحمت پیدا کردهام و به چهل تومان خریدهام
گفت این حرفها که تو میزنی به من مربوط نیست از قیافهات پیداست که تو عضو سازمان خرابکاران هستی و مأموریت داری با ریختن خاکروبه و اشاعهی میکروب و بیماریهای مختلف مردم این شهر را بیمارتر کنی و من تو را به عنوان یک باند خرابکاران ستون هفتم و عامل اجرای جنگ خانمانسوز میکروبی تحویل مقامات صالحه میدهم.
....حالا بیا درستش کن! هر چه التماس کردم فایده نبخشید, بازرس عالی مقداری از زبالهها را در دستمالش ریخت و به عنوان مستوره برداشت تا در آزمایشگاه بعد از تجزیه, نوع میکروبی که بنده با آن قصد از بین بردن مردم را داشتهام معلوم شود و بقیه زبالهها را حکم کرد بار الاغ کردم و پنج تومان مجدداً به مردک الاغی دادم که زبالهها را به جای اولش برگرداند و به اتفاق بازرس عالی اداره کل بهداری و بهداشت راه افتادم.
در اداره بازرسی در حدود پانزده شانزده صفحه بزرگ از من بازجویی کردند و دست آخر هم به جرم ریختن زباله در معبر عمومی و به خطر انداختن بهداشت عمومی پانصد تومان جریمهام کردند و بعد پرونده را همراه با دستمال گره بسته محتوی مستوره زبالهها برای مطالعه و تشخیص مقامات صالحه فرستادند که معلوم شود با چه نوع میکروبی و طبق دستور کدام باند و دستگاههای سری بیگانه زباله در کوچه ریختهام و از طریق جنگ میکروبی قصد منقرض کردن نسل حاضر را داشتهام و ضمانتی هم چهار میخه (که حوصله ندارم شرحش را بدهم) از بنده گرفتند که تا پایان محاکمه و کشف حقیقت از حوزه قضایی شهر خارج نشوم.
تن به قضا دادم و از طرفی چون نه میتوانستم خاکروبههای دولت را تأمین کنم و نه چنین پول کلانی داشتم که یک جا بدهم و بگویم غلط کردم ...به اختیار خودشان گذاشتم که هر کاری که می خواهند بکنند
سه ماه آزگار که شرحش مثنوی هفتاد من کاغذ میشود یک روز برزن مرا برای وصول هفت هزار تومان قیمت اموال خورده شدهاش احضار میکرد.
روز دیگربازپرس عدلیه مرا به بازپرسی میبرد ورقه سؤال و جواب پر میکردند که زبالهها را کجا بردهام و پولش را چه کردهام و با اجازه چه مقامی در کاری که به من مربوط نبوده دخالت کردهام.... و روز بعد نوبت شعبه 284 بازپرسی بود که مرا تحت محاکمه و ”اخیه“ میکشید که هدفم از ریختن زباله و خاکروبه و کثافت در معبر عمومی چه بوده و طبق دستور چه باند خرابکاری قصد آغاز جنگ میکروبی را داشتهام.
....بلاخره بعد از سه ماه دوندگی و سرگردانی هفت هزار تومان طلب دولت را بابت زبالههایی که بنده بالا کشیدهبودم به اضافه مالیات بر درآمدش از طریق حراج اثاث خانهام تأمین کردند و نزدیک به سه هزار تومان جریمهاش را هم قسط بندی کردند که ماهیانه بپردازم تا اینجا ظاهراً از شر پرونده اولی خلاص شدم ام در پرونده دیگر که یکی دخالت بیمورد در کاری که به من مربوط نبوده و پرونده دیگر به اتهام آغاز جنگ میکروبی و عضو بودن در باند نا شناس خرابکاران ستون هفتم مفتوح است, حالا تا کی این دو پرونده بسته بشود خدا عالم است از همه بدتر روزها که همسایهها مرا در کوچه میبینند مرا به یکدیگر نشان میدهند و به هم میگویند
....این و میبینی؟ از اول ارقههاست, پنجاه هزار تومن مال دولت رو بالا کشید و راست راست هم راه میره و یکی نیس بهش بگه بالا چشمش ابروئه؟
آدم زرنگ به این می گن ....اینجوری نبینش.....
چیزیه! سه تای قدش زیر زمینه......
درباره نویسنده:
خسرو شاهانی در روز دهم دی ماه 1308 در نیشابور به دنیا آمد. تحصیلات خود را در مشهد و شهرستانهای خراسان به پایان رساند و از سال 1334 کار مطبوعاتی خود را در روزنامه خراسان چاپ مشهد آغاز کرد. او در این روزنامه علاوه بر نوشتن داستانهای کوتاه طنز آمیز, هفتهای شش روز به مدت سه سال ستونی به نام «شوخی و خنده» را مینوشت. در 1336 به دعوت صادق بهداد مدیر روزنامه جهان به تهران آمد و ستون «از هر دری سخنی» را در آن روزنامه به کار انداخت که به بررسی شرایط و مسائل روز میپرداخت. از سال 1337 علاوه بر کار در جهان, خبرنگار پارلمانی روزنامه پست تهران هم بود. در 1338 در تهیه برنامه «گفتنیها» با رادیو تهران به همکاری پرداخت. در روزهای یکشنبه, در سالهای 1351 تا 1355 برنامهای با عنوان «سیر و سفر» مینوشت. از 1338 خبرنگار پارلمانی روزنامه کیهان شد که این همکاری تا 1358 به طول انجامید و هفته ای یک روز, بین سالهای 1342 تا 1345 در این روزنامه یک صفحه مطلب طنزآمیز به صورت داستان و مقاله با عنوان «جنجال برای هیچ» می نوشت که بعدها به «بین دو سنگ آسیا» و «مسافرت بدون گذرنامه» تبدیل شد. از مهر 1341 تا خرداد 1358 با خواندنیها همکاری داشت و در هر شماره خواندنیها, سه یا چهار صفحه تحت عنوان «در کارگاه نمد مالی» مینوشت که رنگ اجتماعی و ادبی داشت و بسیار معروف و پر خواننده بود. گزیدهای از مطالب«در کارگاه نمد مالی» در سال 1377 به صورت کتاب چاپ شده است. او همچنین با نشریات ترقی, سپید و سیاه, روشنفکر, آسیای جوان, امید ایران و توفیق به طور غیر مستقیم همکاری داشت. از شاهانی تا کنون بیش از نوزده مجموعه طنز به چاپ رسیده است. پس از انقلاب, آثار طنزآمیز او علاوه بر آتیه, در نشریات گل آقا و در مجله جدول کنکاش زیر عنوان «گل گشت» نیز به چاپ رسیده است. داستانهای خسروشاهانی در اتحاد جماهیر شوروی سابق و کشورهای اردوگاه شرق بارها و بارها چاپ شده است. از سال 1346 چاپ آثار وی در ارمنستان و دیگر جمهوری های شوروی سابق و مسکو توسط جهانگیر درّی استاد کرسی ادبیات فارسی دانشگاه مسکو در تیراژهای پنجاه هزار, صدهزار و چهارصدهزار در مجلات ستاره سرخ, جوانان شوروی و آسیا و آفریقای امروز به چاپ رسیده است. همچنین اکثر مجلات کشورهای اروپای شرقی آثار او را منتشر کردهاند. «خسرو شاهانی» از چهرههای شناخته شده در طنز اجتماعی و ژورنالیستی معاصر است و مجموعه ای از بهترین داستانهای طنز ایران را با سبک و سیاق خاص خود نوشته و علاوه بر برقراری ارتباط با خوانندگان عام و ساده پسند, از نظر تکنیک داستان نویسی نیز قابل توجه و دفاع است. شیوه داستان نویسی او, خطی است که معمولاً از زبان اول شخص روایت می شود و درونمایه اجتماعی دارد. شاهانی اردیبهشت 1381,
در گذشت.
نمونهای از داستانهای او, در اینجا نقل می شود .
(رویا صدر)