داستان ایرانی
چل تیكه - محمد پور ثانی
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 18 تیر 1391 06:57
- بازدید: 5171
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
باور كنید وقتی از پلههای عكاس خانه بالا میرفتم، به تنها چیزی كه فكر نمیكردم این بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاری بكشد و با دماغی خون آلود از كلانتری محل سر در بیاوریم!
مراحل مقدماتی به خوبی وخوشی انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خیلی دوستانه بود. بدین ترتیب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار میخوام با یه كارت پستال رنگی و ایشان هم با علامت سر، آمادگی خود را اعلام داشت.
عرض كنم تصاویر شش در چهار را برای تكمیل پروندهی استخدامی لازم داشتم و كارت پستال رنگی را میخواستم قاب كنم بگذارم روی سر بخاری!
عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندههای او را به ضرب «هوك راست» برای همیشه مرخص كردم با خوشرویی گفت: اطاعت... ولی ده تومن میشه ها!
آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم:
اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پیش، تابلویی توی ویترین نصب كرده بودید كه دوازده تا عكس 6×4 با یك كارت پستال رنگی هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولی همان طوری كه ملاحظه فرمودید، فعلاً اون تابلو را برداشتیم تا بدهیم مجدداً «با خط نستعلیق» نرخ فعلی را بنویسند!
ـ نكند افزایش قیمت سیمان و شكر روی كار عكاسی هم اثر گذاشته و ما خبر نداریم!
طرف، موضوع گران شدن تهیهی عكس غیر فوری را با كمال بیربطی ربط داد به افزایش دستمزد كارگر و پرداخت حق بیمهی اجباری و گران شدن لوازم یدكی، یك دست شمع و پلاتین و تسمه پروانه اتومبیل كه هفته گذشته بابت تعویض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتی طولانی قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ایشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با یك كارت پستال رنگی نُه تومان حساب كند. و نتیجتاً پس از توافق، وارد اتاقی شدیم كه دوربین و نورافكنها به حالت قهر پشتشان را به یكدیگر كرده بودند.
آقای «فتو» برای این كه نشان بدهد تا چه حد به حرفهی خود وارد است كراوات بنده را به این دلیل كه چون رنگ روشنی دارد و توی عكس آن چنان كه باید و شاید نمود ندارد با كراوات گل باقالی رنگ مستعملی كه عین لاشهی گوسفندیخ زده به چنگك چوب رختی آویزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلی، دور بازوهایم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائید!
چندین بار هم نورافكنها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقریباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن های مكرر به آلات و ادوات توی جعبه دوربین فرمان بیحركت داد.
حرارت ناشی از روشنایی نورافكنها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگهای گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو میكردم قال قضیه كنده بشود، ولی زهی تصورات باطل و خیال خام!
آقای عكاس ضمن این كه خط سیر نگاهم را مشخص میكرد، گفت: لطفاً یه كمی لبخند بزنید.
همان طوری كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این كه كوچكترین حركتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این كه توی عكس اخم كرده و عبوس میافتید و اون وقت هر كسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عكاس بیشعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز كردم و بیصبرانه انتظار میكشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را كه همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلكه بیاختیار با دلخوری آن را ول كرد روی هوا. آمد به طرفم و كمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توی لبخند كه نباید دندونهای آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه كه توی عكس عین دراكولا بیفتد، سعی كنید لبهاتون كمی به طرفین كشیده بشه! ببینید این طوری، هوم......
عكاس مربوطه پس از گفتن این حرف خودش لبخندی زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ایشان به همان حالت درآوردم، ولی فایدهای نبخشید و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالی هی كج و راستم میكنی و میگی لبخند بزن!
ـ یعنی سركاریه لبخند ساده هم بلد نیستید بزنید؟!
ـ این طوری خوبه، اوم....
ـ نه نه بازم ساختگیه!
ـ حالا؟1
ـ استغفرالله ....خیر سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد!
ـ پس میفرمائید چه خاكی به سرم بریزم؟ برم تریاك بخور؟
ـ لازم نیست خاك به سرتون بریزید یا تریاك بخورید. فقط یه لبخند بزنید!
ـ آخه مگه زور زوركی هم میشه لبخند زد؟ تا دل كسی خوش نباشه كه نمیتونه بخنده، آقای عكاس!
ـ بله ....اما آدم اگر بخواد می تونه عین هنرپیشههایی كه جلوی دوربین الكی لبخند میزنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون میدن، لبخند بزنه.
ـ آخه آقای عكاس، خودت میگی هنرپیشه، بنده كه هنرپیشه نیستم بتونم خودمو به قیافههای مختلفی دربیارم.
ـ یه لبخند ساده هم كاری داره كه شما با این هیكل نتونی بزنی؟ حیف نون! (البته این جمله را خیلی آهسته گفت كه نشنوم!)
بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنیدم. گفتم: عجب گیری افتادیم هان.....اصلاً بیلبخند بنداز، شاید رئیس كارگزینی دلش برام بسوزه زودتر شغلی بهم بده!
ـ نمیشه جانم ......بزن میخوام برم به مشتریهای دیگرم برسم!
ـ بنده كه میزنم ولی سركار قبول نداری، بفرمایین!
مجدداً به زور لبخندی زدم ولی عكاس ضمن این كه برای نشان دادن میزان انقلاب درونی عین قاپ بازهای سابق محكم با كف دست میزد به رانش گفت: آقاجان، این پوزخنده، نه لبخند!
ـ دیگه اونش به شما چه ربطی داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بریم دنبال بدبختیمون دِ .....خوشش میآد خون آدمو كثیف بكنه!
عكاس با شنیدن این حرف با ناراحتی تا وسط اتاق آمد و گفت:
ـ شاید جناب عالی برات اهمیتی نداشته باشه ولی من عكس مزخرف به دست كسی نمیدم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بیست و پنج سال آزگاره توی این خیابان عكاسم و خیلی از رجال مملكتتون میآن اینجا عكس میاندازن، اون اوایل هنرپیشههای فیلم فارسی واسهام سر و دست میشكستند، فهمیدی؟ بدبختی این جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خیال می كنند از این عكاس آشغالهاست!
ـ حالا میفرمایید بنده چكار كنم؟
ـ یه لبخند بزنید، حاضر....اینجا رو نگاه كنین، بیحركت، لبخند.
ـ آقاجون، نمیآد، درست مثل اینه كه كسی ادرار نداشته باشه ولی بهش دستور بدن زور زوركی یه كاری بكنه، خوب نمیآد، نمیآد دیگه! خوب، وقتی نمیشه چه خاكی به سرم بریزم، میفرمائید برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالای این ایوون بندازم توی پیاده رو؟!
ـ آقای محترم(!)لبخند زدن چه ربطی داره به ادرار؟ یه كمی عفت كلام داشته باشید،
نا سلامتی اینجا آتلیه عكاسیه نه توالت عمومی.
این بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت:
ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنید. خود به خود یك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توی صورتتون ظاهر میشه!
ـ بله وقتی كسی خاطرات خوشی توی زندگی نداره چطور ممكنه اونها رو به یاد بیاره؟ اصلاً جناب عالی تمام حرفهاتون زوره!
ـ غیر ممكنه خاطره خوشی توی زندگی كسی رخ نده. شما از ابتدا ماجراهایی رو كه از بچگی براتون رخ داده در نظر مجسم كنید حتماً چندتای آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذارید و فكر كنید.
ـ اطاعت.......
حسب الامر عكاس چشمها را هم گذاشتم سنین طفولیت را به یاد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با این كه به علت صغر سن نمیدانستم زنده بودن با مردن چه فرقی دارد از دیدن اشك خواهر و مادر و سایر بستگان، بغض بیخ گلویم گیر كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدی خط و مصیبت مشق و تكالیف مدرسه و غرای پیدا كردن كار كه به رئیس كارگزینی و مؤسسهای مراجعه میكردم، میگفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوی استخدام ممنوعه.... و پیدا كردن یه پارتی و خرید كادو برای پارتی با اولین حقوق(!) و بعداً هم مصیبت اجاره نشینی و شب عروسیم كه بر سر مهریه كار به زد و خورد كشید! و برادر عروس با مشت زد توی آبگاهم و كم كم به دنیا آمدن بچه توی بیمارستان و دعوا با حسابدار زایشگاه بر سر گرانی صورتحساب عمل سزارین و گرفتاری سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدی شركت تلفن كه ودیعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولی نمیخواستندبه خانه ما سیم بكشند و باز پیدا كردن پارتی و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چای خوردن به علت گرانی قند و گیر نیامدن عمله و بنّا و گرانی مصالح ساختمانی و جریمه صد تومنی توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه می گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچهام مریضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپیچم.....به خرجش نمیرفت و خلاصه همین طور كه داشتم توی مكافات مشكل ترافیك سیر می كردم كه صدای آقای عكاس درآمد و گفت:
ـ آقا جون، مگه میخوای فرمول اتم كشف كنی كه داری آنقدر به حافظهات فشار میآری آخه جانم ما هم كار و زندگی داریم، اگر بخواهیم واسه هر عكس بیقابلیتی (!) آنقدر معطل بشیم كه حسابمون تمومه.
زود باش آقا جون (!) الهی رو آب بخندی....بخند راحتم كن!
ـ والله هر چی دارم میگردم نقطهی روشن و خوشحال كنندهای توی زندگیم گیر نمیآرم كه منجر به لبخند طبیعی بشه.
جناب عالی هم كه میفرمایین مصنوعیش به شهرت بیست و پنج سالهی مغازه تون لطمه میزند، این طوری خوبه؟!
ـ آخه این لبخند شما عین له له سگ میمونه. میفرمایید نه بلند شین خودتونو توی آیینه ببینین!
راستش اسم «سگ» را كه آورد بیاختیار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردنی كج، شترق خواباندم زیر گوش عكاس!
او هم نامردی نكرد مثل كشتی گیرها رفت زیر دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمین. و در اثر این غلطیدن های متوالی نورافكن ها یكی پس از دیگری سقوط میكردند. وسایر مشتریها با شاگرد عكاس موقعی آمدند توی اتاق كه ماها حسابی از خجالت همدیگر درآمده بودیم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتی كه به خودش تعلق داشت!
توی كلانتری، بنده می گفتم: جناب سروان ایشون به من توهین كرده و عكاس ضمن این كه صورت متورم و دندانهای شكستهاش را نشون میداد اصرار داشت پرونده برود پزشكی قانونی! خوشبختانه در اثر نصایح مسئولان كلانتری پرونده به دادسرا محول نشد و عجب این كه وقتی صورت خون آلود یكدیگر را میبوسیدیم از دیدن آرواره طرف كه عین بلال ریخته شده بود چنان لبخندی بر روی لبهایم نقش بسته بود انگار كه بلیتم برنده جایزهی ممتاز شده!
همین طور كه از كلانتری بیرون میآمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابی این لبخند را میخواستی زودتر بزنی!
و من حالا نخند كی بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان های جلویی موقع حرف زدن بكسوات میكرد! یعنی «زودتر بزنی» را عین تریاكیها میگفت: ژوتر بژنی!!
درباره نویسنده:
محمد پور ثانی خرداد 1317 در تهران به دنیا آمد و 2 مرداد 1383 در تهران درگذشت. او فوق دیپلم كتابداری داشت. از 1339 تا 1359، كارمند روابط عمومی بانك سپه بود.
كار مطبوعاتی را به عنوان خبرنگار ورزشی مجله مشیر آغاز كرد كه مطالب او، درونمایهی طنز داشت. سپس با روزنامهی آفتاب شرق كه در مشهد چاپ میشد به همكاری پرداخت. از نوزده سالگی یعنی 1336 با مجلهی توفیق به همكاری پرداخت و با «محمد تقی اسماعیلی» و «عباس توفیق» در این نشریه داستان نوشت. علاوه بر این با نشریات: یزدان، ترقی، امید ایران، آسیای جوان، روشنفكر، سپید وسیاه، فردوسی، كاریكاتور، تهران مصور، تاج ورزشی و تابان نیز همكاری داشت و برای رادیو ـ تلویزیون هم طنز می نوشت. نمایشنامههای كمدیاش به ویژه در برنامههای «شما و رادیو»، «رادیو تعطیلی» و «صبح جمعه با شما» از كارهای موفق او به شمار میرود و نمایانگر تبحرش در دیالوگ نویسی است. پس از پیروزی انقلاب، با نشریات: فكاهیون، خورجین، اطلاعات هفتگی، هدف(با عنوان «طنزهای سركاری»)، تماشاخانه زندگی، استقلال ورزشی(با عنوان «خودكار آبی»)، طنزهای كاریكاتور، و فاراد همكاری داشت و برای مجلات: جوانان، روزهای زندگی، خانواده و تماشاخانه زندگی نیز داستان كوتاه طنز مینوشت. پور ثانی از اولین شمارهی مجله گل آقا تا شماره آخر آن نشریه در آن مطلب مینوشت. نامهای مستعار او كه تا به حال در توفیق، گل آقا و دیگر نشریات از آن استفاده شده عبارتند از: «دایی سبیل»، «پور پورخان»، «بچهی لواسان»، «محمد پرانتز»، «گل گاوزبان»، «گل مریم»، «م.پ. تلفنچی»، «پدر سه بچه» «پورپشنگ»، «دكتر م . پ»، «م . ترحلوا» «ممد آقا»، «م . فضولباشی»، «م . قدیمی» و «م . نكته سنج».
قلم پورثانی شیرین بود و نگاهش شوخ، به مدد همین نگاه و قلم و قدرت او در دیالوگ نویسی، قادر بود از موضوعات ساده و پیش پا افتاده، صحنههای طنزآمیز جذاب و خواندنی خلق كند. تخصص اصلی او كه در آن شهرت داشت، داستانهای كوتاه طنزش بود. در داستان نویسی خود را پیرو عزیز نسین میدانست و سبك جدیدی را در داستان طنز نیافرید. ولی زبان و نگاه شوخ خاص او نوشتههایش را از دیگران متمایز میساخت و آنها را
«شناسنامه دار» میكرد. مجموعه داستانهایش كه در دو كتاب «گزك» و «چل تیكه» چاپ شده است، گواهی بر این مدعاست. در زیر یكی از نمونههای داستانهایش را از كتاب چل تیكه میخوانیم.