نقدی بر نقد
علیرضا افشاری
مجلهی جهان کتاب در سال 1380 طی چهار شماره نقد فریدون فاطمی، مترجم آثار فلسفه و تاریخ و از مدیران نشر مرکز، را بر دو کتاب نخست مجموعهی «تأملی بر بنیان تاریخ ایران» («دوازده قرن سکوت» و «پلی بر گذشته») اثر ناصر پورپیرار، نویسنده و مدیر نشر کارنگ، منتشر نمود. آنهنگام من در هفتهنامهی امید جوان کار میکردم و خود بحثهایی را که در آن هفتهنامه پس از گفتوگو با ناصر پورپیرار درگرفته بود مدیریت میکردم (آن نوشتهها در کتابی به نام آشتی با تاریخ گرد آورده شد). پس از چاپ دو نقد نخست، نامهای به آن مجله نوشتم که اینک به خواستِ مدیریت تارنمای ایرانبوم با ویرایشی اندک تقدیم شما میکنم. گفتنی است، هر چند آقای فاطمی ــ که هفت سال بعد درگذشتند ــ طی نامهای به من به خاطر نوشتهام اظهار لطف کردند، اما این نوشته در آن مجله به چاپ نرسید.
فریدون فاطمی، مترجم فلسفه و تاریخ و از مدیران نشر مرکز | علیرضا افشاری |
دوست عزیز، جناب آقای فاطمی!
کتاب «دوازده قرن سکوت» را نخواندهام ولی به واسطهی مطالعهی چند مطلب و گفتوگو از آقای پورپیرار (شمارهی 9 و چند شمارهی دیگر دوهفتهنامهی «قرن 21»، شمارهی 258 و چند شمارهی دیگر هفتهنامهی «امید جوان») تا حدودی با افکار و عقاید ایشان آشنا هستم. مطالعهی همان چند مطلب بود که در ترغیب نکردن من به خواندن کتاب مزبور مؤثر واقع شد، چه در آنها نه فقط کاستیهایی در ارایهی دلیل یا سند برای رَدّ نوشتههای قریب به اتفاق همهی مورخان دیده میشد بلکه او با زدن اتهامهای بسیاری [به مخالفان فکریاش] ــ از جمله مزدوری ــ راه هرگونه گفتوگو و نقد را میبست.
مطالعهی نقدی که شما بر «دوازده قرن سکوت» نوشته بودید این شک مرا تبدیل به یقین کرد که با نخواندن آن کتاب، کوچکترین چیزی را از دست ندادهام، چه «منم منم» زدنهای این فرد، انسان را متوجه مضرَات بحث کردن با یک فرد لات، بَددَهن و فحّاش، دردسرساز،... و دارای حامیانی در همین صفات بزرگتر از وی میاندازد. برای نمونه به همان اهانت بزرگ، سراسری و ملّی ایشان اشاره میکنم که شما در نقدتان به آن اشارهای بسیار گذرا کرده بودید که؛ ریشهی کلمهی «پارس» را به پارس کردن سگ نسبت دادهاند تا نتیجه بگیرند پارسیان، خونریز و وحشی بودهاند. برای بددهنترین انسانها هم وقاحت دارای حدّ و مرزی است. آنهم «پارس» که نه تنها امروزه هم بسیاری از مردم ما خود را پارسی میدانند و شرکتها و سازمانهای بسیاری این نام را بر خود نهادهاند و پارسایی از صفات والا در فرهنگ ماست، بلکه یکی از استانهای دیرپای کشور ما هم به آن نام مزّین است و حتّا زبان ملّی ما زبان پارسی است. و شگفتی اینجاست که در درازای بیش از 25 سده، هیچکس متوجه این موضوع نشده بود؟ و تازه، برای این استدلال (!) و کشف خود، چه سند و مدرکی دارند؟ آیا حتاّ میتوانند نوشتهی یکی از گمنامترین مورّخان را در این زمینه، مرجع قرار دهند؟ قطعاً ما در اینجا با تاریخ و تاریخنویسی رو به رو نیستیم، بلکه...
امّا روی سخن من با شماست آقای فاطمی! متأسفانه نوع نگاه شما هم به تاریخ ایران، نگاهی بدبینانه و کینهورزانه است. من از شما نمیخواهم که با ارادت و عشق یک ایرانی به میهنمان و تاریخ پُربارش بنگرید ولی دستکم توقع بیجایی نیست اگر شما با بیطرفی یک مورّخ مدرن تاریخ را مرور کنید و از نیش و کنایه زدن به آن بپرهیزید. عرضم را با اشاره به دو مورد خاص به پایان میبرم:
1. به مرحلهی معروف به انقلاب تاریخنگاری که در اروپای قرن نوزدهم طی شد، اشاره کردید و اینکه اروپاییان «سنت نقد و ارزیابی و محک زدن منابع و مراجع تاریخی را استوار کردند و نشان دادند اگر بخواهیم گذشته را ــ آن جور که واقعاً بوده ــ ترسیم کنیم باید به همهی اسناد و منابع و روایتهای تاریخی به دیدهی تردید و انتقاد بنگریم و هر حرفی را، هر چند به ظاهر مقبول و پسندیدنی آید، نسنجیده و ارزیابینکرده نپذیریم». و بعد اظهار علاقه فرمودید که چه خوب است چنین وضعیتی در تاریخنویسی ما هم پیش بیاید و «ما را هم از تکرار مکررات و گزارشهای متکی بر اسناد نامطمئن برهاند». چند سطر پیش از آن هم تصریح گردید که: «کسی بیاید، تَبَر بُتشکنی بردارد و بُتهایی را که برای دلخوشکُنکِ خود ساختهایم بشکند و نشان دهد به راستی چه بودهایم و چه داشتهایم...». ولی گویا از توجه به نکتهای بزرگ غافل ماندید که تاریخ ما را همان اروپاییان نوشتهاند و جالب است اروپاییانی که پس از انقلاب تاریخنگاری مورد نظر شما دست به پژوهشهای ایرانشناسانه زدهاند میزان «ارادت و اعتراف به بزرگی تاریخ ایران باستان»شان بسیار بیشتر از مورّخان قدیمِ ما بوده است. شما که نمیخواهید مانند آن جناب، مورخانی چون پروفسور پییر بریان (تاریخ امپراتوری هخامنشیان)، پرفسور هاید ماری کخ (از زبان داریوش)، پرفسور چارلز هیگنت (لشگرکشی خشایارشا به یونان)، ادوارد گیبون، کریستنسن، هنینگ، مهدی بدیع، ویل دورانت، توینبی، پتروشفسکی و بسیاری دیگر را حقوقبگیران یهود بنامید؟ و جالبتر است که آقای پورپیرار ــ به تصریح نقد شما ــ مثلاً به همین «تاریخ امپراتوری هخامنشیان» هم استناد کردهاند، البته تنها به چند سطر از یک کتاب 2000 صفحهای! یعنی دقیقاً استفادهی ابزاری. از کتاب بسیار باارزش «ایران باستان» شادروان پیرنیا ــ که تنها گردآوری و مقایسهی انتقادی نوشتههای مورخان عهد باستان است و سراسر تجلیل از ایرانیان باستان و شاهانشان ــ هم استفاده کردهاند، البته تنها در حدّ ذکر این جمله که، آقای پیرنیا افتخار پیشآهنگی در تردید نسبت به شجرهنامهی هخامنشیان را دارد!
دوست عزیز! اگر «سُنت نقد و ارزیابی و محک زدن منابع و مراجع تاریخی» برای شما اهمیّت دارد باید کتاب «ایران باستان» یوزف ویسهوفر ــ با ترجمهی شیوای آقای ثاقبفر ــ را بر دیده بنهید. شما چگونه است که نمیدانید تاریخ جهان با ایرانیان آغاز میشود و این را نه ــ بهزعم احتمالی شما ــ یک شوونیست ایرانی بلکه یکی از بزرگترین «علم تاریخ»شناسان جهان ــ هِگِل ــ گفته است. جالب است با وجود قطع تلاشهای باستانشناسان برجسته در ایران، حفاریها و پژوهشهای آنان درخارج از حیطهی ایران سیاسی امروز هم روز بهروز به بزرگی و عظمت درخشان تمدن باستانی ما میافزاید. نمیدانم چندی پیش در روزنامهی همشهری به نقل از بخش علمی روزنامهی نیویورک تایمز (13 نوامبر 2001) خواندید که پژوهشگران باستانشناس انگلیس، پس از ده سال کار و تحقیق مداوم، سرانجام ترعهی خشایارشا را در یکی از شبهجزایر دریای اژه کشف کردند، یا نه؟ این کانال که داستان آن جنبهی افسانهای پیدا کرده بود، یکی از درخشانترین عملیات مهندسی زمان بوده است. تازه آنها به تبعیّت از سُنت یونانیان نسبت به ایرانیان بغض و غرض دارند.
شما قطعاً نیک میدانید که به درستیِ کتاب «از زبان داریوش» به خاطر نوع منابع آن که لوحهای دیوانی ـ اداری بایگانی تختجمشید است، بدبینترین آدمها هم نمیتوانند شک کنند (ویراستار کتاب را هم که میشناسید؟). و بالاخره این که تعجبآور است، شما که تا این حد مطالعهی تاریخی و قدرت منطق بالایی دارید که این نقد روان را نوشتید ــ و من بسیار از آن آموختم ــ چگونه افتخارات ما را موهوم و تنها دیدگاههای باستانگرایانه و ایرانباستانپَرستی میدانید؟
2. شما اظهار میکنید: «[ناصر پورپیرار] به دُرستی میگوید منظور از ذوالقرنین مذکور در قرآن همان اسکندر است و تلاش برای جا زدن کُورش [بزرگ] به عنوان ذوالقرنین تلاشی بیهوده و نظری بیاساس است». من سَرِ بحث ندارم که دربارهی کوروش بزرگ با شما سخنی بگویم و شما را به پژوهشهایی ــ که نیک میشناسید ــ ارجاع دهم ولی این که میگویید در قرآن از یک امپراتور خونخوار (که دستور اعدام مورخ خود، کالیستنیس را به جرم راستنویسی داد)، زنباره (دیودور سیسیلیی مینویسد که اسکندر به پیشنهاد یک فاحشه ــ تائیس ــ پس از غارت، کاخ تخت جمشید را آتش زد) و شکمباره (ویل دورانت اشاره میکند که اسکندر به خاطر زیادهروی در شرابخواری جوانمرگ شد) به بزرگی یاد شده است، جای شگفتی دارد. نیک میدانید که تا پیش از رنسانس، همیشه اروپاییان در برابر آسیا احساس ضعف میکردهاند برای همین به اسکندر مینازند و هر هنر و خصلت که آرزو دارند به او میچسبانند زیرا پس از آن که تقریباً سه هزار سال از آغاز تاریخ میگذشت برای نخستین بار یک سردار اروپایی جرأت کرد به شرق لشگر بکشد و تا دو هزار سال پس از او، اروپاییان دیگر نتوانستند در آسیا دستکم به اندازهی او پیش بروند. یعنی در مدّت تقریباً پنج هزار سال اسکندر تنها سردار اروپایی بود که توانست ولو برای مدّت بسیار کوتاهی خود را به مرزهای هندوستان برساند و حال اینکه در همین مدّت و برای قرنهای دراز بخشهای بزرگی از اروپا زیر سلطهی ملل آسیا از آنجمله ایرانیان، عربها، ترکان و اقوام مغول بوده است. در قرون وسطا تقریباً هشتاد نوع افسانه دربارهی زندگانی اسکندر ساخته و حقیقت تاریخی را کاملاً مغشوش کرده بودند. حتا تولد اسکندر را معجزهآسا میدانستند و میگفتند در شب تولد او رنگ آسمان عوض شد، برق و رعد زمین را تکان داد، حیوانات از ترس به لرزه درآمدند و همه چیز متزلزل شد (به نوشتهی Ronald Leal زیر عنوان Legendary View of Alezandre در کتاب The Ancent World مراجعه شود).
به تدریج که دنیای مغرب رونق یافت، اسکندر را بزرگتر جلوه داد. ملل باختر در صدد برآمدند که اسکندر مقدونی را یونانی و بعد اروپایی و بالاخره مظهر تفوق غرب بر شرق معرفی نموده و چند سالِ کوتاه و مغشوش حکومت اسکندر و مقدونیها را طوری تعبیر کنند که با ترقیات خودشان در دو قرن اَخیر مربوط شده و یک صحنهی مؤثر، حاکی از این که باختریان همیشه بر مردم خاورزمین برتری داشتهاند، تشکیل دهد. برای مورخان جدّی تغییر این تصورهای غلط یا غرضآلود مشکلی اساسی است. متأسفانه این تصورها نه فقط گذشته را تاریکتر میکند بلکه در رفتار امروز اهل مغرب نسبت به ملل آسیا نیز تا حدّی مؤثر است و از این رفتار مبتنی بر یک تصور خلاف واقع، هر دو طرف صدمه میبینند.
یکی از تصورهای غلط و بسیار رایج این است که اسکندر و مقدونیان به گسترش تمدن یونان در مشرق کمک بسیار نمودهاند. اسکندر و جانشیانش ایران را ویران گردند و مبلغان آنان این ویرانی را رواج هلنیسم نام گذاردند! حقیقت امر این است که این مبلغان صِرف ویران شدن مشرق را در حکم پیشرفت مغرب تلقی مینمودند، همانطور که متعصبان در یک مذهب کشتن پیروان مذاهب دیگر و خراب کردن معابد آنها را در حکم اشاعهی دین میدانند.
میگویند اسکندر موقع حرکت از یونان در نظر داشته که در صدد گسترش تمدن یونان برآید، ولی همانطور که ا. یو. پوپ مینویسد: «انگیرهی حملهی اسکندر به ایران تنها فقر مالی شدیدی بود که گریبانگیر یونان بود و آنها به طمع ثروت و اموال فراوان به این سوی تاختند و همهچیز را سوزاندند و به نابودی کشاندند». قرنها قبل از پوپ، فلاوآرین نیکومدی، مورخ جنگهای اسکندر، نیز به استناد به مورخان پیش از خود تصریح نموده است که: «دربارهی فرصت و علل جنگ بر علیه ایران دنبال منشاء دیگری نرویم جز ثروتهای اینان [ایرانیان]، گنجهای بزرگ شاهان، گنجهای ساتراپها که به ایالات ایران حکومت میکردند و بزرگان کشور».
اگر هم اسکندر و همراهانش توجهی به بسط تمدن داشتند سهم این توجه در عملیات آنان بسیار کوچک بوده است، ولی البته این نیز منطقی است که این مهاجمان نیمهوحشی تا آنجا که میتوانستند نظر به بسط تمدن داشته باشند ابتدا منظورشان فقط تمدن یونان بوده، به این دلیل ساده که تا به آسیا نرسیده بودند جز آن تمدن با تمدن دیگری آشنایی کافی نداشتند. همین خامی و بیخبری یونانیان سبب شد که پس از رسیدن به آسیا متحیر شده بهسرعت تغییر عقیده دادند. بهتدریج که مهاجمان یونانی با ایرانزمین آشنا میشدند یونان را کوچکتر میدیدند و بیشتر از ایرانیان تقلید میکردند. قصههای زیادی را از شگفتی اسکندر و همراهانش پس از ورود به سراپردهی دارای سوم نقل میکنند. به طور خلاصه تمام این قصهها میرساند که در برابر عظمت سازمانها و بناها و گنجهای شاهنشاهی و شکوه و جلال و تشریفات دستگاه سلطنت و ذوق و سلیقه و وضع زندگانی و اخلاق و عادات و رفتار مردم و آبادی کشور و سادگی عقاید مذهبی و وضع جادهها و وسایل ارتباط و آسانی آمدوشد و اختلاط اقوام مختلف و... کلاه و لباس و منزل و خوراک، و تقریباً همهچیز ایرانیان، مهاجمان مقدونی و یونانی خیره گشته برخلاف تمام تعصب یونانیت خود به سرعت ایرانیمآب شدهاند. واکنش اسکندر پس از رسیدن به ایران شبیه عکسالعمل کودکی است که شاهبازی میکرده و یکمرتبه به شاهی حقیقی رسیده باشد. پلوتارک مینویسد وقتی اسکندر اثاثیهی خیمه و اسباب حمام و عطرها و تنوع غذا و زیبایی لباسهای ایرانیان را دید، رو به دوستان خود کرد و گفت: «این است معنی سلطنت».
شاید اشاره به نظر چند تن از مورخان برجسته دربارهی مرگ اسکندر هم در روشن کردن بحث مفید باشد. ژوستی مینویسد: «در مرگ اسکندر خود مقدونیها نیز خوشحالی میکردند مانند آن که از یک دشمن خلاص شده باشند» و ویل دورانت اشاره میکند، وقتی اسکندر مُرد، آتن مَستِ جشن و سرور و تظاهرات ملّی شد.
همچنین، ارزش حقیقی سرداران و پیشوایان بزرگ در تسلطی است که نسبت به شخص خود دارند واِلّا به قول سنایی «پادشاه خود نِهای، چون پادشاه کشوری؟». از این جهت اسکندر بسیار ضعیف و حتا در بین مبلغانش مشهور به خودسَری و بوالهوسی و کینهتوزی و بیثباتی بود: دنیایی را که با ریختن خوی دهها هزار نفر به دست آورد فدای چند پیاله میکرد و به سن 33 سالگی مُرد. ا.و. بن مینویسد: «اسکندر خودپَسند و مَیخواره و سنگدل و کینهجو و خرافاتپرست، رذایل سرکردگان کوهنشینان اسکاتلند و دیوانگیهای پادشاهان خودکامهی مشرقزمین را در خود گردآورده بود» (A. W. benn در The Greek Philosophers، جلد یکم؛ همچنین برتراند راسل، تاریخ فلسفهی غرب، برگردان نجف دریابندری، شرکت سهامی چاپهای جیبی، تهران 53، جلد 1، ص 312). جواهر لعل نهرو (نقلشده در تاریخ اجتماعی ایران ـ راوندی) میگوید: «آیا این شخص به اصطلاح «کبیر» در دوران مختصر و کوتاه حکومتش چه کرد؟ آنچه مسلّم است در چندین جنگ پیروزی درخشانی به دست آورد و بدون تردید او سرداری بزرگ بود اما فردی فاسد و خودخواه و از خود راضی و بعضی اوقات هم بسیار خَشن و بی-رحم بود. او خود را تقریباً یک خدا میشمرد. در لحظات خشم و یا به خاطر هوسهای زودگذر بعضی از بهترین دوستانش را کُشت و شهرهای بزرگی را با تمام ساکنانش ویران و نابود کرد. در امپراتوری وسیع خود هیچچیز اساسی از خود باقی نگذاشت و حتا راههای خوبی نساخت».
و بالاخره اُمستد در تاریخ امپراتوری ایران مینویسد، اگر چه پرسپولیس در مقابل مهاجمان مقدونی مقاومت نکرد با وجود این، در آن شهر «تمام مردان را بیرحمانه کُشتند، زنان را البته به اسارت گرفتند و خود مقدونیها بر علیه یکدیگر بر سر غنایم جنگیدند. اگر تختجمشید به زور گرفته شده بود به جای آنکه فرماندهی قراولان آن، آزادانه شهر را تسلیم کُند ممکن نبود سرنوشت بدتری پیدا نماید. برای آنکه اسکندر بیشتر به شهرت زشت خود بیفزاید حتا در نامههای خود به این میبالید که چطور فرمان داد تا اسیران ایرانی را قتلعام کنند...». و این سخنان ابنالندیم را هم داشته باشید که از کتاب نهمطان ابی سهیل بن نوبخت نقل میکند: «پس از این که اسکندر بر فارس و کاخ داریوش دست یافت گنجینههای دانش آن را که بر سنگها و لوحها و پوست گاو از دانستنیهای گوناگون طبیعی، پزشکی و هیأت نوشته شده بود فرمان داد تا به زبانهای قبطی و یونانی برگردانند و آنها را به مصر فرستاد تا در کتابخانهی اسکندریه نگاهداری شوند. بسیاری از کتابها را نابود کرد و از آنجمله «گشتج» بود که در آتش انداخت و سوخت. آنچه را از علم نجوم و طب و علمالنفس میخواست از آنها برگرفت و دیگر چیزها را از علوم و اموال و گنجینهی دانشمندان تصاحب کرد و به مصر فرستاد». و شاید به همین خاطر باشد که بسیاری از محققان معاصر قائل به اثرات شگرف تمدن ایران بر یونان هستند و میگویند: «دورهای که عصر طلایی یونان نام دارد در واقع دُنبالهی منطقی تاریخ ایران و نتیجهی توسعهی فرهنگ ایرانی است».
و حمزهی اصفهانی تصریح میکند: «هنگامی که اسکندر شهر بابل را گشود بر مردم آن سامان حسد بُرد که چرا بایستی علوم و آداب آنها افزونتر و بهتر از سایر مردم باشد بدین سبب کتابها و نامهها را طعمهی آتش نمود. سپس موبدان و دانشمندان و علما و فلاسفه را به خاک و خون کشید تا آنچه را که دانند به یادگار نگذارند. هیچ یک از آن گروه از مرگ نَجست. این اقدام پس از ترجمه و نقل علوم به زبان یونانی بود» (سخنرانی غلامرضا سلیم در کنگرهی تاریخ و فرهنگ ایران، آبان ماه 1348).
آری، اسکندر تختجمشید، شوش، پاسارگاد و اکباتان را غارت کرد و بسیاری از مردم این پایتختهای پُرآوازهی هخامنشی را کُشت و بیشتر عمارات و آبادانیها را ویران کرد و همین که خودش درگذشت، جانشینانش که در آنان ــ به قول «ایمار» ــ «رذایلی که ممکن است در افراد بشر دیده شود جمع آمده بود» (تاریخ تمدن ایران، هانری ماسه و رنه گروسه، ترجمهی جواد محیی، گوتنبرگ، ص 114) زن، پسر کوچک و برادر اسکندر را کُشتند و ده سال با یکدیگر به جنگ پرداختند و پَس از تثبیت قدرت باز هر یک به نوبهی خود از نو آبادیها را غارت کردند و مردم را شکنجه دادند و به ویرانیها افزودند؛ چه بسا شهرها که دو و یا سه بار مورد قتل عام و غارت قرار گرفت. آنتیوکوس سوم پادشاه سلسلهی سلوکیها در شوش به قدری بیداد کرد که مَردم بر علیه او برخاستند و در همان شهر او را کُشتند...
آقای فاطمی! هنوز هم گمان میکنید قرآنِ عزیز ما از چنین فردی تجلیل کرده است؟ دستکم اگر دیگرانی با قصد و نیّتی خاص چنین خزعبلاتی را به هم میبافند ما نباید در دام آنان گرفتار شویم و یا حداقل این پیرایهها را به کتابهای آسمانی نبندیم.
پیروز و کامیاب باشید.
* در مطالب مربوط به اسکندر از کتاب ابدیت ایران نوشتهی دکتر سیدتقی نصر یاری گرفتم.