گزارش
مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ پانسیون - 9
- گزارش
- نمایش از جمعه, 17 شهریور 1391 23:11
- بازدید: 3423
برگرفته از روزنامه اطلاعات
ایستگاه پرتوریا در سال 1893 با وضعی که در سال 1914 داشت کاملاً متفاوت بود. چراغها کمنور و مسافر کم بود. فکر کردم آن قدر صبر کنم تا همه بروند، آن وقت بلیتم را بهمأمور قطار بدهم و از او تقاضا کنم راهنمائیام کند؛ به هتل یا محلی برد تا منزل کنم و گرنه ناچار خواهم بود شب را در ایستگاه بیتوته کنم. از اقدام به این عمل و سئوال از مأمور قطار هم برخود میلرزیدم زیرا میترسیدم نسبت به من توهین روا دارد.
همه مسافران رفتند و ایستگاه خلوت شد. بلیتم را به دستمأمور دادم و سئوالهائی از وی نمودم. با ادب پاسخم داد ولی فهمیدم که نمیتواند کمکی کند. یک سیاه آمریکائی که در آن نزدیکی ایستاده بود قدمی پیش نهاد، میان حرفم دوید و گفت: «مثل این که خیلی غریب هستید، و دوست و آشنائی ندارید. اگر با من بیائید شما را به هتل کوچکی میبرم که مالکش آمریکائی است او را خوب میشناسم. گمان دارم شما را بپذیرد.
نسبت به پیشنهاد او کمی شک داشتم، ولی هرچه بود پذیرفتم و دو نفری به «هتل خانوادگی جانستون» رفتیم. سیاه مزبور آقای جانستون را کناری کشید. چیزی در گوشش گفت و بالاخره صاحب هتل قبول کرد. به من اتاق دهد، مشروط برآن که در همان اتاق غذا بخورم و بسالن ناهارخوری نروم.
بعد گفت «اطمینان کامل میدهم که شخصاً از تبعیض نژادی از نظر رنگ و مسئله سیاه و سفید خیلی متنفرم. ولی تمام مشتریهایم اروپائیاند و اگر بهشما اجازه دهم به سالن ناهارخوری روید ممکن است به آنها برخورد و از هتل بروند» جواب دادم «از این که حتی امشب مرا به هتل خود را ه میدهید متشکرم. کم و بیش با اوضاع این صفحات آشنا هستم. به مشکلات شما پیبردم، از نظر من هیچ عیبی ندارد غذا را در اتاقم صرف کنم. امیدوارم فردا ترتیبی برای خود بدهم.»
مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بود راهنمائی کردند. وارد شدم. در انتظار خوراک روی صندلی نشستم و چون تنها بودم به فکر فرو رفتم. هتل مشتری زیاد نداشت و انتظار داشتم مستخدم شامم را زود آورد. ولی در عوض جانستون به اتاقم قدم گذارد و گفت «خیلی خجالت کشیدم از اینکه از شما خواهش کردم شام را در اتاق صرف کنید. با سایر مشتریها صحبت کردم و پرسیدم آیا بدشان میآید جنابعالی به سالن ناهارخوری روید یا نه؟ همه گفتند که نه بدشان میآید و نه از توقف شما در هتل آزرده خاطر میشوند. بنابراین تاهروقتکه دلتان بخواهد میتوانید در اینجا بمانید. الان خواهش میکنم تشریف بیاورید در سالن شام بخورید.»
بار دیگر از او تشکر کردم. به تالار غذاخوری رفتم و شامی خوردم که خیلی به من چسبید و مزه کرد.
صبح روز بعد نزد آقای «باکر» وکیل دعاوی رفتم. آقا عبدالله از اخلاق و رفتار وی برایم صحبت کرده بود. از اینرو استقبال گرمش سبب تحیرم نشد. خیلی خوب با من برخورد کرد. با مهربانی تحقیقاتی به عمل آورد و تمام جریانات را برایش تعریف کردم که گفت فعلاً بهعنوان مشاور حقوقی احتیاجی به شما نداریم. زیرا زبدهترین افراد را در این امر در استخدام داریم. موضوع شکایت ما یک مسئله طولانی و بغرنج است. فعلاً از شما فقط برای کسب اطلاعات لازم استفاده خواهم کرد. البته ارتباط و تماس مرا با موکلم سهل میسازید زیرا منبعد آن چه را بخواهم بوسیله شما از او استفسار خواهم کرد. این موضوع به نفعتان خواهد بود. اتاقی برای شما فراهم نشده زیرا فکر میکردم بهتر است اول باهم ملاقات کنیم. مسئله تبعیض نژادی و اختلاف رنگ در این صفحات موضوع مهمی است. به همین علت یافتن جا برای اشخاصی چون شما چندان آسان نیست. زن مستمندی را میشناسم که زوجه یک نانوا است. گمان دارم شما را در خانه خود بپذیرد زیرا پولی را که میدهید برای او کمک خرج خواهد بود. خوب حالا برویم نزد او.»
به اتفاق نزد آن زن رفتیم. آقای باکر چند دقیقه درباره من با او خصوصی صحبت کرد که بالاخره قرار شد هفتهئی سیوپنج شیلینگ بدهم و نزد وی پانسیون شوم.
آقای باکر علاوه از وکالت دادگستری واعظ ثابت قدم و باعزمی بود. هنوز هم زنده است. کار دادگستری را رها کرده و به موعظه درباره دین مسیح میپردازد. مردی خوشبخت است. تا به امروز باهم مکاتبه میکنیم. از تمام نامههایش یک حقیقت هویداست و آن ثبات عزم وی درباره یک موضوع. به این معنی که طرفدار تفوق مسیحیت از چندین نقطه نظر مختلف است و عقیده دارد حصول آرامش باطنی مادام که انسان عیسی مسیح را یگانه فرزند خداوند و نجاتدهنده بشریت نداند امکانپذیر نیست.
آقای باکر در همان مصاحبه اول تحقیقاتی درباره نظرات مذهبیام کرد که گفتم: «من هندو به دنیا آمدهام اما درباره هندوئیسم اطلاعاتم کامل نیست. از سایر ادیان نیز کمتر خبری دارم. حقیقت این است که به وضع خود آشنا نیستم.