نامآوران ایرانی
گاندی به روایت گاندی
- بزرگان
- نمایش از یکشنبه, 28 اسفند 1390 12:26
- بازدید: 3723
برگرفته از روزنامه اطلاعات
در راه هندوستان - در بمبئی
روزی که به بمبئی رسیدیم، هوا و دریا هر دو توفانی بود که برای ماههای ژوئن و ژوئیه در دریای عمان چیز غیرمعمولی نیست. همینکه از عدن گذشتیم هوا خراب شد. تقریباً تمام مسافران کشتی حالشان به هم خورد غیر از من که روی عرشه ایستادم، و برخورد امواج خروشان با سنگلاخها را تماشا میکردم. هنگام صرف صبحانه جز من و یکی دو نفر دیگر کسی در تالار غذاخوری حضور نداشت. بشقاب محتوی صبحانه را محکم در دامن نگهداشته بودیم وگرنه به سبب حرکت زیاد کشتی بعید نبود بریزد.
برای من توفان صوری نشانهئی از توفان باطنی بود. اما همانطور که اولی در من اثری باقی نگذارد، فکر میکنم همین نکته را راجع به دومی یعنی توفان داخلی نیز میتوانم گفت: بار دیگر موضوع کاست و مشکلات آن در پیش بود. قبلاً به ناتوانی خویش برای شروع کار اشاره کردم. به علاوه چون خود را طرفدار اصلاحات جدید میشمردم نمیدانستم رفورمهائی را که در فکر داشتم به چه نحو آغاز کنم. غافل از آنکه خیلی چیزها، بیش از آنچه قابل تصور باشد در انتظارم بود. برادر بزرگم برای استقبال من به اسکله آمده و با دکتر مهتا و برادر بزرگش آشنا شده بود. چون دکتر مهتا اصرار کرد به خانه او وارد شوم، به منزل وی رفتیم. به این ترتیب آشنائی که در انگلیس آغاز گردید به دوستی در هند مبدل شد و حاصل آن، رفاقت و صمیمیت دائم بین دو خانواده بود.
برای دیدار مادر دل توی دلم نبود. هنوز نمیدانستم مدتها قبل روح از بدنش مفارقت کرده و سینه گرم او دیگر منتظر در آغوش گرفتم فرزند خود نیست. این خبر تأسفانگیز را عاقبت شنیدم. حالت بهت و ناراحتی مخصوصی به من دست داد. طبق رسوم وضو گرفتم، و مراسم مذهبی بجا آوردم. موقعی که هنوز در انگلیس بودم بدرود حیات گفته بود و برادرم صلاح ندانست از این مصیبت مطلعم سازد. نمیخواست از چنین مصیبتی در یک کشور خارجی آگاه شوم. این خبر چون ضربهای مهلک در من موثر واقع شد لزومی ندارد بیش از این خود را به آن مشغول سازم. همینقدر مینویسم اثر آن بیش از اثر مرگ پدرم بود. چه بسیار آرزوها و آرمانهائی را که از مدتها قبل در سینه پرورانده بودم به دست فراموشی سپردم. اما یاد دارم که اجازه ندادم کوه افسردگی باری سنگین برای همیشه بر دوشم نهد. حتی از ریزش اشک خودداری کردم و زندگی را طوری ادامه دادم که گوئی اساساً چنین واقعهئی روی نداده بود.
دکتر مهتا مرا به چند تن از دوستان خود معرفی کرد. یکی از اینها آقای رواشنکر جگجیوان برادرش بود که دوستیام با او سالها به طول انجامید. ولی یکی ازا فرادی که به او معرفی شدم و بالاخص مایلم در این فصل از وی گفتوگو کنم شاعر معروفی بود بنام ریچاند ـ یا ـ راج راچندرا که داماد برادر بزرگ دکتر مهتا و شریک تجارتخانه جواهرفروشی رواشنکر جگجیوان محسوب میشد. روزی که به او معرفی شدم بیش از بیست و پنج سال نداشت. در همان ملاقات اول به من ثابت شد چه مرد فهیم و با اخلاقی است. مردم او را شتودهانی مینامیدند (این صفت مخصوص اشخاصی است که مثلاً بتوانند یکصد شیئی را با هم به یاد داشته باشند و یا اینکه اگر شما یکصد کلمه حتی لغات خارجی را در حضورشان اظهار دارید قدرت حافظه آنها به اندازهئی خوب است که تا حرف شما تمام شد عین آن را طوطی وار بازمیگویند) دکتهر مهتا یک روز به من توصیه کرد قدرت حافظه او را مورد آزمایش قرار دهم. هرچه سعی کردم گیرش اندازم و با اینکه برای این کار از واژههای چند زبان اروپائی که میدانستم استفاده کردم ولی گرفتار نشد و برای یک مرتبه هم دو لغت را پس و پیش نگفت. آن روز نسبت به حافظه بیمانندش حسادت کردم ولی تحت تأثیر قرار نگرفتم. به چیزی که مرا مسحور وی ساخت بعدها پی بردم و این، اطلاعات وسیع او از کتاب مقدس، اخلاق پاک او، و علاقه زیاد وی بود برای درک نفس و شناخت باطن. روزی دریافتم که اصل اخیر یعنی درک نفس و خودشناسی یگانه عاملی بود که این مرد به خاطر آن زندگی میکرد. دو بیت زیر را که از آثار موکتنند است همیشه بر لب داشت و تکرار میکرد مثل اینکه بر صفحه قلبش نقش شده بود.
«زمانی میفهمم از برکت الهی برخوردارم که در تمام کارهای روزانه خود نقش «او» را مشاهده کنم. به حقیقت، او ریسمانی است که حیات موکتنند به آن بسته شده»
تاجر الماس و افکارش
معاملات تجاری ریچاند بهای از صدها هزار تجاوز میکرد. در معاملات مروارید و الماس خبره بود. سختترین کارها در نظر او بسیار ساده مینمود. اما هیچ یک از این عوامل هسته مرکزی زندگی وی به حساب نمیرفت. بلکه مرکز اصلی حیات او عشق مفرطش به دیدن خدا بود و بس! بین اشیائی که روی میز تحریرش قرار داشت چند کتاب مقدس و دفترچه خاطرات او نیز دیده میشد. همین که کار تجارتیاش پایان مییافت کتاب مقدس یا دفترچه خاطرات را بازمی کرد. بسیاری از آثار منتشر شده او اقتباس از همین دفترچه است. مردی که به محض پایان کار سنگین معاملات تجاری شروع به تحریر احساس نهانی و استنباط معنوی خود میکرد مسلماً نمیتوانست به حقیقت تاجر و بازرگان باشد. بلکه تشنه وادی راستی و سرگردان راه حقیقت بود. فقط یکی دو بار او را محو در اینگونه اعمال و مطالعه کتب مقدسه نیافتم بلکه هر وقت نزدش میشتافتم حتی در حال انجام امور بازرگانی او را غرق در معنویات میدیدم. هرگز ندیدم در کار تعادل خود را از دست دهد. هیچ کاری با او نداشتم و هیچ منظور یا رابطه تجارتی بین ما وجود نداشت تا آن را علت تمایل خود به تقرب وی دانم. اصولاً از دوستی نزدیک با او لذت میبردم و این عمل حظی وافر برایم داشت. آن روزها من یک وکیل مفلوک بیش نبودم. معهذا هر وقت به سراغش میرفتم کار خود را کناری میگذاشت و درباره موضوعهای مهم مذهبی با من به مباحثه میپرداخت. نمیتوانم بگویم که در آن زمان آدم مذهبی بودم. اما گفتارهای مذهبی وی و اظهاراتی را که راجع به ادیان میکرد جالب مییافتم. از آن روزها تا به حال چه بسیار پیشوایان مذهبی و وعاظ بزرگ که ملاقات کردهام و چه بسیار زیاد بودند رؤسای گروههای مذهبی و معتقدات خاص دینی که سعی کردهام با آنها ملاقات کنم.اما میتوانم به جرأت اظهار دارم که هیچ یک چون ریچاندبهای از خود در من اثر نگذارده است. کلام او کاملاً در من نفوذ داشت و تا اعماق قلب و فکرم فرو میرفتم. برای ذکاوت و هوش وی به میزان شوق و حرارت اخلاقیاش احترام قائل بودم. ایمان قلبی داشتم که او با کردار و گفتار خود از راه راست منحرفم نخواهد ساخت و معنویات باطنی او را نیز بر من مینمایاند. به همین سبب در لحظات بحرانی روح به او پناهنده میشدم.معذلک با اینکه احترام زیاد به او میگذاردم نمیتوانستم وی را در قلب گوروی خود دانم. تخت مخصوص گورو در قلب من هنوز خالی مانده و تکاپو و جستجویم برای کسی که آن را اشغال کند هنوز ادامه دارد.
به تئوری هندو راجع به گورو و اهمیت وی برای درک نفس و خودشناسی معتقدم. به راستی مؤمن این نظریه هستم که میگوید دریافت دانش واقعی بدون وجود گورو امکانناپذیر است. زیرا این نظر حقیقت محض است. معلمی را که در فن خود اطلاعات کافی نداشته باشد میتوان در امور دنیوی تحمل کرد ولی نه در امور روحانی و معنوی. فقط کسی که دید بصیرت دارد، و چنین اشخاصی را به زبان هندی گنانی گویند، لیاقت آن دارد که گورو دانسته شود. علیهذا با کنجکاوی و علاقه فراوان باید در راه حد کمال سعی بلیغ کرد. کوشش بیانتها برای رسیدن به کمال حق هر فرد است و حصول هدف، پاداش مساعی وی. بقیه دست خداست.
به این ترتیب گو این که نمیتوانستم ریچاندبهای را در قلب چون گوروی خود بر تخت نشانم در فصول آینده خواهید دید چگونه بارها هادی و یاور من بود. سه نفر از اشخاص هم عصر و زمانم تأثیر زیاد در زندگیام داشتند و مرا گرفتند. اول ریچاندبهای بوسیله روش زندگی خود بود. دوم تولستوی بوسیله کتابی که بنام ملکوت خدا در خود شماست» به رشته تحریر کشیده، و سوم رسکین نویسنده بزرگ بوسیله کتاب «تا به این آخر». نکات بیشتری در این باره در جای خود خواهم نوشت.
محیط نیمچه انگلیسی
برادر بزرگم امیدهای زیاد در مورد من در قلب خود میپروراند. اشتیاق به ثروت و نام و شهرت عاملی قوی در او بود. مردی بود دل بزرگ و باگذشت نسبت به گناه. این عامل همراه با طبیعت ساده وی روز به روز بر تعداد دوستانش میافزود، و به وسیله همین دوستان بود که امید داشت برای من کار بیاید. تصمیمش این بود که خوب و با دست باز به کار دادگستری پردازم. به همین منظور هرچه لازم بود خرج میکرد و هزینه خانه ما به نهایت درجه بالا رفته بود. او برای آمادگیام در وکالت هر مشکل و مانعی را از بین میبرد.
توفانی که به دلیل مسافرتم به خارج در کاست ما به وجود آمد، هنوز فرو ننشسته بود و سبب شد افراد آن به دو دسته مخالف و موافق منقسم گردند. مخالفین هنوز معتقد بودند نباید مرا جزو خود بدانند و موافقین بار دیگر به جرگه راهم دادند. برادرم برای ارضای خاطر و شاد ساختن موافقین قبل از مسافرت به راجکوت، مرا به ناسیک برده در رودخانه مقدس حمامم داد و همین که به راجکوت رسیدیم ضیافتی به روش مخصوص کاست برپا ساخت. خودم از این کارها خوشم نمیآمد. ولی عشق برادرم به من حدی نداشت. و فداکاری من هم نسبت به وی از هر حیث به میزان علاقه او بود. ناچار آن گونه که مایل بود، بدون اراده خود، عمل میکردم و ارادهاش را برای خود قانون میدانستم. مشکل بازگشت به کاست به این ترتیب خود به خود از بین رفت. برای پیوستن به گروه مخالفین فعالیتی نکردم. از سران آن نیز کینهای به دل نگرفتم. بعضی از روسای آن نسبت به من تنفر داشتند. اما با دقت زیاد سعی میکردم لطمهای به احساسات آنها وارد نیاورم. به مقررات کاست درباره اخراج و تکفیر خود احترام زیاد میگذاشتم. بنا بر همین مقررات هیچ یک از افراد خانواده حتی پدرزن، مادرزن، برادرزن و خواهر زنم نباید از من پذیرایی میکردند. من هم هر وقت به منازل آنها میرفتم نباید حتی آب مینوشیدم. آنها حاضر بودند ممنوعیتها را محرمانه نادیده انگارند و در خفا پذیرایی کنند. ولی من حاضر نبودم دست به کاری مخفی زنم که در ملأ عام از انجام آن ممنوع باشم.
نتیجه اعمال دقیقم در این مورد آن شد که فرصتی پیش نیامد تا کسی از کاست مزاحمم شود. حتی تا به امروز که از نظر کاست اخراج و تکفیر شدهام چیزی جز احترام و گذشت از آن ندیدهام. بدون آن که انتظار داشته باشند، قدیمی برای کاست بردارم، در کارم حتی به من کمک هم کردهاند. عقیدهام بر این است که علت تمام این مزایا همان عدم مقاومتم بود. اگر برای راه یافتن مجدد به کاست دست به ایجاد هیاهو و غوغا میزدم، اگر میخواستم افراد آن را به گروههای بیشتر منقسم سازم، اگر آنها را تحریک میکردم آنها نیز عیناً تلافی میکردند و هنگام بازگشت از انگلستان بجای آن که از شر توفان خلاص شوم باید در گرداب تحریکات غوطه میخوردم و جمعیتی مییافتم تا خود را در آن پنهان سازم.
روابطم با همسرم هنوز آن طور که خود مایل بودم نشده بود. حتی اقامت در انگلستان نیز حسادتم را از بین نبرد. هنوز خردهگیری و سوءظنم در چیزهای کوچک از بین نرفته بود و از این رو آرزوهایی که از مدتها قبل در دل میپروراندم انجام نشده باقی ماند. تصمیم گرفته بودم همسرم خواندن و نوشتن بیاموزد و خودم در تحصیل او کمک کنم. این کار عملا ممکن نشد و زنم باید از کمی درآمد من صدمه میدید. یک بار حتی به خانه پدر اعزامش داشتم و خودم را راضی کردم بعداً احضارش کنم. ولی کار بدتر شد و وی را کاملاً بیچاره کردم. بعدها پی بردم این جملگی بر اثر حماقت محض من بود و بس.
برای تعلیم و تربیت کودکان طرحها داشتم. برادرم چند بچه داشت. طفل خودم نیز که موقع مسافرت به انگلیس در هند مانده بود اکنون چهار سال از عمرش میگذشت. علاقه داشتم به این کوچولوها ورزش بیاموزم، قوی بارشان آورم و از تجربیاتی که آموخته بودم بهرهمندشان سازم. برادرم در این امر پشتیبانم بود و کم و بیش توفیق یافتم. از مصاحبت اطفال لذت میبردم. عادت بازی و تفریح با کودکان تا به امروز در من مانده. همیشه در این فکر بودهام که میتوانم مربی خوبی برای کودکان باشم.
لزوم ایجاد «رفورم» در غذا واضح و آشکار مینمود. چای و قهوه قبلاً به منزل ما راه یافته بود. برادرم فکر کرده بود هنگام بازگشتم از انگلستان یک محیط نیمچه انگلیسی در خانه برایم ترتیب دهد. از این رو ظروف بدل چینی و امثال آن که قبلاً برای میهمان اختصاص داشت تقریباً مورد استفاده قرار گرفت. «رفورم» من نیز آخرین اقدام در این رشته به شمار میرفت.
اولین دعوا
برای صبحانه پاریج تهیه کردم و کاکائو جای قهوه و چای را گرفت. اما در واقع به چای و قهوه اضافه شد. پوتین و کفش به کار آمد و با پوشیدن و پوشاندن لباسهای اروپایی، فرنگی مآبی را تکمیل کردم.
با این اقدامات رقم هزینه بالا رفت. هر روز چیز تازهای افزوده میشد. در حقیقت ما در بستن فیل سفید به در خانه توفیق یافته بودیم؛ ولی خوب، بالاخره چه!؟ پولش از کجا باید تأمین میشد؟
شروع کار در راجکوت یعنی خودکشی واقعی. اطلاعات و زرنگی یک وکیل مبرز را نداشتم اما دلم میخواست موکل ده برابر او حقالوکاله به من بپردازد. البته کسی هم احمق نبود مرا به وکالت انتخاب کند. اگر چنین فردی یافت میشد آیا حق این بود که خودپسندی و کلاهبرداری را بر جهالت خود بیفزایم و بار دین خود را به جهان سنگینتر کنم؟
دوستان پیشنهاد کردند مدتی به بمبئی روم تا در دادگاه عالی تجربیاتی آموزم، قوانین حقوقی را مطالعه کنم و حتیالمقدور در جستجوی کار باشم. پیشنهاد را قبول کردم و به راه افتادم. در بمبئی برای خود خانهای ترتیب دادم آشپزی گیرم آمد که چون من در کار خود بیعرضه بود. برهمن بود.
با او مثل یکی از اعضاء خانواده رفتار میکردم نه چون مستخدم زیردست. عادتش این بود که مثلاً روی تمام بدنش آب میریخت ولی هرگز خود را شستشو نمیداد. لنگ کوچکی را که دور کمر میبست همیشه کثیف بود. زنار او نیز به همچنین. از کتاب مقدس مذهبی خود هیچ اطلاعی نداشت. تکلیف من چه بود؟ آشپز بهتر از کجا بیابم؟
یک روز باو گفتم «ببین، راویشنکر تو آشپزی بلد نیستی. خوب، این عیبی ندارد اما باید نماز روزانه دین خود را بدانی.» ناراحت شد و پاسخ داد «آقا، نماز؟ شخم نماز من است و بیل دستور روزانه مذهبیام. من برهمن این جوری هستم و زندگیام بسته به رحم و محبت شماست. اگر نخواهید برایتان کار کنم صاف میروم سراغ کشاورزی.»
تازه باید معلم راویشنکر میشدم. وقت زیاد داشتم و نیمی از کارهای آشپزی را با تجربههایی که در پختن خوراک سبزی به روش انگلیسیها داشتم خودم انجام میدادم. یک اجاق نفتی خریدم و با راویشنکر کارهای آشپزخانه را میکردم و چون وسواسی برای تنها غذا خوردن نداشتم و آشپز هم بدش نمیآمد، چه بسا که با شادی با همدیگر ناهار و شام صرف میکردیم. اشکال کار فقط یکی و آن هم این بود که راویشنکر قسم خورده بود برای همیشه کثیف بماند و خوراک را هم کثیف کند!
بیش از چهار یا پنج ماه اقامت در بمبئی برای من ممکن نبود. زیرا آن قدر درآمد نداشتم تا هزینه زندگی را که روز به روز به تزاید میگذارد به وسیله آن برآورم.
به این ترتیب بود که زندگی را شروع کردم. دریافتم که وکالت کار بدی است. نمایش و ظاهر زیاد دارد، ولی توخالیست. مسئولیتی که در خود احساس میکردم روز بروز بیشتر بر دوشم فشار میآورد.
در بمبئی که بودم از یک طرف به مطالعه قوانین هند پرداختم و از طرف دیگر تجربههائی جدید درباره رژیم غذائی آغاز نهادم. در این کار ویرچند گاندی، یکی از دوستانم، با من همکاری میکرد. برادرم نیز به نوبه خود سعی میکرد برای من موکل پیدا کند.
مطالعه حقوق و قوانین هند کاری کسلکننده بود. از قانون اصول محاکمات حقوقی سر در نمیآوردم. از قانون شهادت هم به همین نحو. ویر چند گاندی خود را برای امتحانات مشاور حقوقی آماده میساخت و داستانهای مختلفی که برای مشاورهای حقوقی و وکلای دادگستری روی میداد برای من تعریف میکرد و میگفت «این قدرت و ابهت فیروزشاه به علت اطلاعات کامل و عمیقی است که از قوانین دارد. تمام قانون شهادت را از برمیداند و از تمام دعواها مطلع است. وقتی که بدرالدین طیبجی در دادگاه دهان به دفاع باز میکند تمام قضات متحیر میمانند.»
از شنیدن سرگذشت چنین اشخاص صاحبعزم و اراده از کوره در میرفتم.
دوستم میگفت «غیرمعمولی نیست که وکیلی برای مدت پنج یا هفت سال یکنواخت زندگی کند. به همین علت در دوره مشاوره حقوقی ثبتنام کردهام. اگر تو بتوانی گلیم خود را در مدت سه سال از آب درآوری باید کلاهت را بیندازی بالا و خیلی خوشحال باشی.»ماه به ماه رقم هزینه زندگی بالا میرفت.
ناتوانی از وکالت
ترتیب یک دارالوکاله در خارج و در عین حال آماده ساختن خود برای وکالت در داخل امری بود که نمیتوانستم به آسانی از عهدهاش برآیم. از این رو نمیشد مطالعات خود را سرسری تلقی کنم.
علاقهئی به قانون شهادت در خود یافتم و کتاب قانون هندو اثر «مین» را با توجه عمیق قرائت کردم. اما شجاعت آن را نداشتم تا در امری به وکالت پردازم. اگر عروس با پای خود به خانه پدرشوهر میآمد داماد بیعرضه ای را در برابر خود مییافت. یعنی با این که ممکن بود موکلی باپای خود به سراغم آید اما بیچارگیام بیش از آن بود که بتوان با استفاده از کلمات و جملات به تشریحش پردازم.
در همین وقت وکالت شخصی را به نام «مامیبای» برعهده گرفتم. به من گفتند کار آسانی است و باید حقالعملی به دلال عدلیه بپردازی. با فشاری زیاد از این عمل سرباز زدم.
باز به من گفتند «حتی فلانی و فلانی که از وکلای مبرز جنائی هستند و هر ماه بیش از سه چهار هزار روپیه درآمد دارند، حق دلالی میپردازند.»
ولی من پا را در یک کفش کردم و مدعی بودم «نباید با آنها چشم هم چشمی کنم. راضیام فقط در ماه سیصد روپیه درآمد داشته باشم. پدرم هم بیش از این عایدی نداشت.»
در جواب میگفتند «آن روزها گذشته. هزینه زندگی در بمبئی به نحو ترسآوری بالا رفته است. باید در عین وکالت کار تو جنبه تجارت هم داشته باشد».
من یک دنده بودم. زیر بار این حرفها نمیرفتم. یک روپیه حق دلالی ندادم و وکالت مامیبای را پذیرفتم. راستی کار آسانی بود. تقاضای سی روپیه حق وکالت کردم. از ظاهر امر چنین برمیآمد که پرونده نباید بیش از یک روز در دادگاه به طول بیانجامد.
این نخستین کار من در دادگاه خلاف بود. خود را برای دفاع آماده ساختم و باید از شاهد خواهان سئوالهایی به عمل میآوردم. برپا ایستادم. ناگهان قلبم فرو ریخت. سرم گیج رفت و تصور کردم تمام دادگاه میچرخد. حتی یک سئوال هم به فکرم نرسید تا از طرف بپرسم. گمان کنم قضات در دل به من خندیدند و وکیل طرف نیز در تماشای این منظره با دیگران شرکت کرد. اما وضع من خرابتر از آن بود که چیزی ببینم یا بفهمم. ناچار برجای نشستم و گفتم رسیدگی به امر از عهدهام خارج است. چه بهتر موکل از شخص دیگر به نام آقای پاتل استفاده کند و پولش را از من پس بگیرد. آقای پاتل پنجاه و یک روپیه گرفت و به قضیه رسیدگی کرد. این کار برای او بچگانه و انجامش از آب خوردن هم آسانتر بود.
بدون اطلاع از این که موکلم حاکم شد یا محکوم با عجله از دادگاه بیرون آمدم. از خودم شرم داشتم و تصمیم گرفتم تا روزی که شجاعت کافی برای امور قضائی در خویشتن نیافتهام به این کار دست نزنم: در حقیقت تا روزی که به افریقای جنوبی نرفتم به دادگاه قدم نگذاردم. در این تصمیم حسنی دیده نمیشد:
کسی هم احمق نبود کارش را به من رجوع کند و محکوم از محکمه خارج شود.
اما در بمبئی یک کار دیگر برایم پیشآمد. باید درخواستی پیشنویس میشد.
در پوربندر املاک یک مسلمان بینوا را مصادره کرده بودند. او نزد من آمد و گفت: فرزندم! خلف مرد بالیاقتی هستم گو این که دلایلش زیاد قوی نبود معذلک اظهار داشتم آمادهام درخواست او را تهیه و پیشنویس کنم. ولی خرج چاپش با خودش. پس از تهیه متن آن را برای دوستانم خواندم. تحسینم کردند و همین امر سبب شد به خود اعتماد یابم که در نوشتن پیشنویس مهارت دارم. در واقع مهارت هم داشتم.
اگر درخواستهائی نظیر آن تهیه میکردم و پول نمیگرفتم مسلماً کارم میگرفت. ولی این کار که گندم به آسیاب نمیآورد و جیبم به این وسیله رنگ پول به خود نمیدید ناچار فکر کردم بهتر است فاتحه وکالت را بخوانم و بروم دبیر شوم. سواد انگلیسیام خوب بود و خیلی خوشم میآمد معلم زبان انگلیسی دبیرستانها شوم. زیرا از این راه میتوانستم دست کمگوشهای از خرج را بگیرم. اتفاقاً چشمم به یک آگهی خورد که نوشته بود: یک معلم انگلیسی که روزی یک ساعت درس دهد احتیاج داریم. حقوق ماهی 75 روپیه آگهی متعلق به یک دبیرستان مشهور بود. فوراً به مدرسه رفتم و قرار شد با مدیر صحبت کنم. باروحیه عالی خدمت وی رسیدم ولی وقتی که آقای مدیر فهمید لیسانسیه ندارم با اظهار تأسف عذرم را خواست.گفتم «آخر از لندن گواهینامه دارم و زبان دوم را در آنجا لاتین انتخاب کرده بودم».