زبان پژوهی
لطایف و ظرایف - 3
- زبان پژوهي
- نمایش از جمعه, 26 اسفند 1390 17:50
- بازدید: 3059
برگرفته از روزنامه اطلاعات
حکایت 1
آورده اند که در زمان قدیم فرد فقیری با یگانه دخترش در گوشه ای از این جهان هستی زندگی می کرد فقر چنان بر زندگی آنها چنگ انداخته بود که سفره شان از نان خالی بود به هر دری می کوبید در را بسته می دید. در یکی از روزها به یاد دوستی آشنا که شغل آسیابانی داشت، افتاد. پس نزد او رفت و شرح زندگی خویش باز گفت و طلب کمک کرد. دوستش گفت ای مرد من نیز چون توام فقط مقداری گندم نامرغوب که پس مانده گندم های آرد شده می باشد دارم آن ها را بردار و به کار ببند. مرد گندم ها را در کیسه ای ریخت و آن را گره زد و به راه افتاد در راه با خود می گفت خدایا گره از کار ما بگشا، همان طور که می رفت گره کیسه باز شد و گندم های روی زمینی پر از خاک و شن ریخت مرد در حالی که عصبانی بود. گفت: خدایا تو چه خدایی هستی که گره از گره نمی دانی. پس خواست گندم ها را جمع کند در همین حال دستش به چیزی خورد چون آن را از دل خاک بیرون کشید کیسه ای پول بود پس گفت خدایا تو گره را خوب تشخیص می دهی و من تشخیص نمی دهم.
حکایت 2
آورده اند که فردی در رکاب یکی از انبیاء کشته شد. او دارای همسر و پنج فرزند بود و خانواده وی روزگار به پنج درهم میگذراند از بد روزگار یکی از فرزندانش سخت بیمار شد و حکیم عمل جراحی را لازم دانست اما زن توان پرداخت هزینه را نداشت به همسایگان موضوع را باز گفت و هر کسی دارویی خانگی و گیاهی تجویز کرد که صد البته اثر نداشت. زن همیشه با پنج درهم پنبه می خرید آن را نخ می کرد و به شش درهم می فروخت، روزی پنبه خرید و کلاف کرد که کلاغی کلاف با خود برد پس زن پیش پیامبر قوم رفت و گفت پس کو عدالت خداوندی!؟ پیامبر گفت: امروز برای تو جوابی ندارم فردا بیا.
رسول در خانه نشسته بود که صدای درب آمد و گفتند 210 بازرگان تقاضای دیدار شما را دارند چون اذن ورود دادند آن ها آمدند و 2100 درهم به رسول دادند و گفتند آن را به ضعفا و فقرا بده نبی پرسید که جریان چیست؟ گفتند: در دریا بودیم که کشتی ما سوراخ شد و همه نذر کردیم اگر جان به سلامت بریم هر کدام ده درهم بدهیم زمانی که آب تمام کشتی را گرفت کلاغی آمد و کلافی از نخ به پایین انداخت که با آن سوراخ را بستیم.
چون روز بعد شد زن آمد و نبی گفت عدالت این است این 2100 درهم بگیر و به کار ببند که از آن توست.