شعر
ای وطن- سرودهٔ توران شهریاری (بهرامی) / بهمناسبت هفته دفاع مقدس
- شعر
- نمایش از دوشنبه, 31 شهریور 1393 06:29
- بازدید: 5370
سرودهٔ توران شهریاری (بهرامی)
ای وطن(1)، ای عشقِ پاک و جاودان خاک راهت توتیای چشمِ جان
نیست پیدا مبدأ تاریخِ تو آفرین بر این تناور بیخ تو
مادری دیرینه سالی و کهن سال عمرت کِی بگنجد در سخن؟
کوه و دشتت زادگاه یادهاست سینهات آکنده از فریادهاست
قلّههایت سرفراز و سربلند همچو الوند و دماوند و سهند
آبها و رودهایت پرخروش مردمت جان بر کفانی سختکوش
دامنِ عطر آکنت مهدِ هنر خاک پاکت برتر ار درّ و گهر
هر ده و هر شهر و هر کوی و کنار از تو دارد خاطرات بیشمار
سرزمینت بارگاهِ داد بود هگمتانه مهد قوم ماد بود
پارس مهد کورش و دارا بُود پارسی چون کوه، پا برجا بُود
از ارس تا ساحل اَروند رود پیش جانبازانت آرد سر فرود
سینه گسترده است از سوی دگر آبِ آبی رنگ دریای خزر
گر سپاهانت بُود نیمِ جهان نیمِ دیگر، دیلم و مازندران
تختِ جم فرّ تو را یادآور است نقش رستم را شکوهی دیگر است
چون در آن کوه بلند و سرفراز شد کتاب عشق باز از دیرباز
کز هزاران سال برجا مانده است یادگارِ مردمی یکتاپرست
زان زمان، در آن کتیبه، داریوش شهریارِ بخردِ با فرّ و هوش
«میستاید هورمزدِ پاک را خالق آب و هوا و خاک را
آنکه شادی و بشر را آفرید آسمان و بحر و بر را آفرید»(2)
این رساند، کز هزاران سال پیش بودهای یکتاپرست و راد کیش
پیشِ بتها، سر نیاوردی فرود بر جهانداور فرستادی درود
هر که در رگهای پاکش خونِ توست از دل و جان عاشق و مفتون توست
عشق تو باشد فروغِ جان ما آفرین بر عشقِ جاویدان ما
من که هستم؟ موجی از دریایِ تو قطرهای از ساغرِ صهبایِ تو
سرخوشی و حال و جوشم از تو هست شور و فریاد و خروشم از تو هست
تار و پود من ز خاک پاک توست ریشههایم در درون خاک توست
ریشه از خاک تو گر آرم به در خشک گردم همچو شاخی بیثمر
یا چنان ماهی که دور افتد زِ آب میرود از جان و دل، نیرو و تاب
بر ندارم دست خویش از دامنت جانِ ناچیزم به قربان تنت
پهنهات خاک نیاکان منست بند بندت بسته با جان منست
جشن نوروزت توان بخشد به جان یاد باد از جشن فرخ مهرگان
تیرگانت شادیافزا چون سده است کز فراسوی زمانها آمدهاست
کوه البرز تو رو در روی من مهرِ تابانت، پرستش سویِ(3) من
چون بتابد مهر بر این کوه و دشت یادم آید از سرودِ مهریشت(4)
گاتها و یشتها آوای توست پرتوی از عشقِ بیهمتای توست
شَت اشوزرتشت تو خورشیدوار داد نور و روشنی بر این دیار
«فکر و گفت و کار نیک» آیین اوست در حقیقت شاهکار دین اوست
این سه پند نغز و ژرف و مختصر هست اوج قدرت فکرِ بشر
نیست این گفتار تنها یک شعار گوهری باشد به فرق روزگار
برتر از آن نیست گفتاری دگر به که بنویسی ورا با آبِ زَر
ای وطن ای مظهر شادی و غم ماندهای بسیار و خواهی ماند هم
گرچه گاهی چهره در هم کردهای از حوادث کِی کمر خم کردهای؟
ضربهها آمد فرو بر پیکرت گه تنت خونین شد و گاهی سرت
وای از آن ضربههای هولناک بارها بُردت به غرقابِ هلاک
آن همه زیر و بم اندر روزگار ساختت چون کوه، سخت و استوار
بس که دیدی ضربههای سهمگین گشتهای پولادگون و آهنین
خنجر افراسیابی تیز بود کاری و بُرّنده و خونریز بود
آتش بنیان کنِ اسکندری زان ستمگر میکند یادآوری
حملههای بیامان تازیان بر دل و جانت غم آورد و زیان
تیغ چنگیزی دلت را خون نمود با تو آن کس چه گویم چون نمود؟
جور تیموری تو را رنجور کرد ظلمها در حق تو تیمور کرد
ناوک ترکان غُز جانسوز بود ضربههای ازبکان کینتوز بود
ترک و تازی با تو بازی کردهاند در حریمت ترکتازی کردهاند
بارها و بارها و بارها رستی از چنگ و کفِ کفتارها
کاوه را در دامنت پروردهای تا ستمگر را به بند آوردهای
دیدهای رزم آوران بیشمار سام و زال و رستم و اسفندیار
آرش آن پروردهی دامان تو داد جان را بر سر پیمان تو
چشم جانت بس شگفتیها که دید یاد کن از دخترت، گُردآفرید
کِی رَوَند این نامها از یادها؟ گیوها، گودرزها، گُشوادها(5)
تا سیاووشت به ناحق کُشته شد لالهات با خون او آغشته شد
هم سورِن(6) را پروراندی هم اُرُد(7) عاشق ایران ورجاوند خود
گوهر دُردانهات بوذرجمهر پرتو افشانده است هر سویی چو مهر
پور فرخزاد(8) آن جانباخته بهر تو تا قلب دشمن تاخته
گر ابولؤلؤ(9) به خون یازید دست بود هم آزاده هم میهن پرست
هرمزانت(10) پاکبازی دیگر است در کَفَش تیغِ جزا و کیفر است
یاد باد از عاشقان خوب تو بابک و بومسلم و یعقوب تو
رودکیها از تن و پشتِ تواند برمکیها پنج انگشت تواند
تا که پیش دشمنان بندی میان شد نمایان پرچمِ سامانیان
بس گهرها پروراندی در کنار گاه مردآویج و گاهی مازیار
راه بر بیگانگان سد کردهای دودمان بویه را پروردهای
تا تو را قومِ مغول بستند راه راند بر موج گران خوارزمشاه
چون ز بیدردان دلت آمد به درد نادرت شد مرد میدانِ نبرد
در کفِ آزادگان دادی زمام چون امیر نامی(11) و قائممقام
شعر و عرفان و ادب جان تواند در غم و سختی نگهبان تواند
تا بُود فردوسی و خیامِ تو جاودان مانَد به گیتی نام تو
سعدی و حافظ دو نور دیدهات پور سینا گوهرِ بُگزیدهات
گر نظامی خالِ حسنِ رویِ توست مولوی عطرِ تنِ گُلبویِ توست
در رهت این مقفع(12) سوخته است شیخِ صنعان(13) از تو عشق آموخته است
اوجِ زیبایی و بوی گل تویی نالهی نی، نغمه بلبل تویی
در کویرت خفته راز زندگی دشت و کوهت مظهرِ پایندگی
بر درت بیگانگان را راه نیست در خورِ شیر ژیان روباه نیست
ای وطن، ای نازنین ایرانِ من ای فدای خاک راهت جانِ من
مرز و بومت در نبردِ دشمن است در کنارت سایهی اهریمن است
پاره کن این قید و بند و دام را بگسلان دام دو صد صدام را
همچنان بگذشتهها این بار هم خم نگردد شانهات از بارِ غم
ای وطن، ای رشکِ فردوسِ برین بر تو و دلدادگانت آفرین
پینوشتها:
1- این شعر در سال ١٣٦١ و در بحبوحهی جنگ ایران و عراق سروده شد.
2- اشاره به کتیبه داریوش در نقش رستم
3- در آیین زرتشت نمازگزار باید نمازش را رو به سوی نور و روشنایی بخواند معنی پرستشسو تقریباً مشابه قبله در اسلام است.
4- یکی از طولانیترین و زیباترین یشتهای اوستا
5- نام سه تن از پهلوانان نامی شاهنامه
6- سورِن یا سورِنا نام یکی از سرداران به نام دوران اشکانی است که بر رومیها پیروز شد
7- اُرُد: نام یکی از پادشاهان مقتدر و با کفایت اشکانی
8- پور فرخزاد مصود رستم فرخزاد سردار معروف نامدار یزدگرد سوم است که در جنگ با تازیان کشته شد و همین امر یکی از عوامل شکست ایرانیان گردید
9- ابولؤلؤ یا فیروز شاهزاده ساسانی است که اسلام آورد و عمر به دست او کشته شد
10- شاهزاده دیگر ایرانی که گرچه اسلام آورد ولی از مخالفان و دشمنان سرسخت عمر بود. میگویند ابولؤلؤ به تشویق و تحریک او عمر را کشت.
11- مقصود امیرکبیر است
12- ابن مقفع از بزرگترین دانشمندان ایرانی است که کتابهای زیادی را از فارسی پهلوی به عربی ترجمه کرد یکی از آنها خداینامک است که فردوسی آن را به نظم در آورد. در آغاز کیش زرتشتی داشت و نامش روزبه و پدرش دادبه بود. بعداً اسلام آورد و به باورها و سنن ایرانی سخت پایبند بود و همین امر باعث شد که دشمنان و عمّال خلیفه او را مثله کنند و در آتش بسوزانند این رباعی منسوب به اوست.
ای خانهی مهر گر شــدم از تو برون با دیده پراشک و دلی غرقه به خون
سوگند به خاک درت ای خانهی مهر تن بردم و دل نهادم اینـجا به درون
13- شیخ صنعان که عشق او به دختر ترسا در ادبیات ایران معروف است.