ادبیات
با نگرشی بر دو مثنوی «اسرار خودی» و «رموز بیخودی» - اندیشۀ «خودی» در آثار اقبال ـ بخش دوم
- ادبيات
- نمایش از جمعه, 02 تیر 1391 13:19
- بازدید: 4625
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد حسن مقیسه ـ دانشجوی دکترا زبان و ادبیات فارسی
اشاره: مقاله حاضر، تحلیلی ادبی – اجتماعی از دو مثنوی «اسرارخودی» و « رموز بیخودی» اقبال است که در پنج بخش و با عناوین: شناسه، آراء، خودی، بیخودی و نمایه تنظیم شده است.بخش اول این مقاله پنجشنبه گذشته ارائه شد و اینک ادامه مطلب را پی می گیریم.
دیدگاه سیاسی
شخصیت اقبال، شخصیتی فرهنگی ـ ادبی است، اما آمیختگی اغراض فرهنگی و ادبی و تاریخی به مقاصد سیاسی که در بسیاری از موضوعها موذیانه و مزوّرانه تهیه و تدوین میشود، ناخالصییی است که اجازه گذر از صافی ذهن حساس اقبال را به دست نخواهد آورد. این ذهن آئینه بند اگر نتواند آلوده را پالوده کند، قطعاً آن را به کناری مینهد.
یکی از این حساسیتنگریهای اقبال زمانی مشخص میشود که بدانیم او «سر توماس آرنولد» انگلیسی را که حق معلمی به گردن اقبال داشته و کتاب «الدعوة الی الاسلام» او به عنوان کتابی راهبردی در دانشگاه لاهور تدریس میشده، یک کارگزار دولت بریتانیا میداند. حتی اقبال هنگامی که با پیشنهاد ترجمة کتاب «تاریخ ادبیات ادوارد براون» روبهرو میشود، تنها به این دلیل که این کتاب «آمیختة به اغراض سیاسی» است، از ترجمة آن خودداری میکند».
از منظری دیگر، وی دریافته بود که برای پرواز و رسیدن به آرمان شهری که وحدت مسلمانان را در پی داشته باشد، به موازات بال فلسفه و عرفان و ادبیات، به بال سیاست و فعالیتهای اجتماعی و جمعی نیز نیازمند است.
حضور او در حزب مسلم لیگ و آشنایی با رهبران مسلمان جامعه هند و نیز پیشنهاد تشکیل کشوری مستقل برای مسلمانان هند که در سال 1930 و در کنگره حزب مسلم لیگ آن را مطرح کرد؛ نشانة دیگری از پویندگی وی در راه سیاسی و اعتقاد به کارکرد مؤثر آن است».
آنچه به عنوان نتیجهگیری از این گفتار استنتاج میشود، این است که اقبال غیر از نظریهپرداز بودن، آفرینشگر بودن، انسانی است گوهریاب، او به دنبال آن نیست که مسها را طلا کند، میخواهد طلاهای موجود را ـ اگرچه کم ـ حفظ کند، آنها رااز غبار پاک کند و برّاقیشان را به چشمها نشان دهد. این مرد بزرگ به جای آن که ذهنش را به روی ضعفها متمرکز کند، به نقطههای قوت مینگرد و ما را به یاد آن رهبر آفریقایی میاندازد که روزی به مردمش گفته بود:
«نه نقطه ضعف ما، بلکه نقطه قوت ماست که ما را میترساند.9»
3ـ خودی
تعاریف/ ویژگیها/ کارکرد
بارزترین عنصر فکری که شعر اقبال را از همترازان خود بالاتر میایستاند، مفهومی است که اگرچه برساختة او به معنی ابداع نیست، اما پرورانندهاش اقبال است. اوست که این فربهی را بدین مفهوم، که همواره در باریکه خیال متفکران پیش از خود به صورت مجدد و جدای از اجتماع حیات داشت، بخشید و برداشتی تازه را از آن به دست داد. مفهوم «خودی» در نظر اقبال «محور زندگی و جهان هستی است، به خرد قائم است و قیام همة مظاهر و شئون حیات بسته به اوست»:10
پیکر هستی ز آثار خودی است
هرچه میبینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
جهانی که اقبال از خودی به ما نشان میدهد، جهان یکدست نیست. در این جام، تضاد نیز هست و خودیها با خود در جنگند. به نظر میرسد اقبال از این نگاه، میخواسته حرکت و پیشرفت را در تضادها و تقابلها تعریف کند:
در جهان تخم خصومت کاشته است
خویشتن را غیر خود پنداشته است
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
این خودی، همانگونه که در بیت پیشانی مثنویاش گفته، در پیکرة هستی وجود دارد. او در ادامه به برخی از خودیها پرداخته و ایشان را معرفی میکند: قطره، باده، کوه، موج، نور، سبزه، شمع، کوه و... . هر یک از این اجرام اگر از خودی برخوردار باشند، اعتلا مییابند و اگر خودی را از دست بدهند، بیمقدار و ناارجمندند:
قطره چون حرف خودی از برکند
هستیای بیمایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بیپیکر است
پیکرش منتپذیر ساغر است
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
شمع هم خود را به خود زنجیر کرد
خویش را از ذرهها تعمیر کرد
هر یک از مفسران خودی در تعریف این مفهوم به زعم خویش مطالبی بیان کردهاند. برخی آن را از مقولة تشکیک دانستهاند؛ یعنی یک مفهوم مشکک که دارای شدت و ضعف است. بدین معنی که شدت و ضعف خودی در هر یک از موجودات عالم، تعیینکنندة اندازة قوام و استواری آن موجود است.11 دیگری، خودی را «عمومیت بخشیدن به اعجاز» دانسته و اینکه همة حرف اقبال این است که جهان سرشار از کارهای اعتیادی است و اگر معجزه میخواهیم، ناچار از این هستیم که انسانها در راه شناسایی توانمندیهای خویش گام بردارند.12 استاد مطهری در تعریف نفس، آن را همان «خود» معرفی میکند: «نفس در اصل معنی، یعنی «خود»؛ نفس آن خود انسان است.»13
آنچه در جمعبندی میگنجد، جمعی است از همة آنچه که آورده شد. اقبال در تعریف خودی هم به قوای بهین درونی انسان و بالاندن آن ـ که همان اراده و توانایی و همت و حمیت و غیرت و در ذروة آن، خلیفه اللهی است ـ نظر داشته؛ هم خواسته این عناصر قوی را فقط در موجودیت و فعالیت فردی و شخصی هر یک از افراد انسانی خلاصه نکند، بلکه آن را به میدان بازتری که همان اجتماع است بکشاند، تا نتیجة عملی این تعریف در ساختن جامعه تجلی یابد. چه عواملی او را بدین سوی کشانده، دو عامل:
1ـ جامعهای که در آن میزیسته
2ـ مردمی که با ایشان دمخور بوده.
حال برای شناخت دقیقتر از مفهوم خودی، چارهای جز آن نیست که نگاهی به وضعیت جامعه و مردم آن روز اقبال بیفکنیم:
«اقبال متولد 1877 است؛ یعنی بیست سال بعد از سرکوب انقلاب مسلمانها به وسیلة انگلیسها در هندوستان. در سال 1857 انگلیسها آخرین ضربه را به دولت اسلامی در شبه قاره وارد کردند... بعد از آن که انگلیسها هند را رسماً ملحق به بریتانیا کردند و کشور خودشان را امپراتوری بریتانیا و هند نامیدند ـ که دیگر مسأله، مسأله مستعمره بودن نبود؛ بلکه استانی از استانهای انگلیس به حساب میآمد ـ به فکر آینده خودشان افتادند؛ و آن این بود که زمینة هرگونه شورشی را در آن کشور از بین ببرند. راهش هم این بود که مسلمانها را به کلی قلع و قمع کنند؛ زیرا میدانستند آن کسانی که در هند با آنها مبارزه میکنند، مسلمانهایند... یک برنامة بسیار قساوتآمیز برای سرکوب مطلق مسلمانها در هند آغاز شد؛ ... از لحاظ مالی،... فرهنگی ... شأن اجتماعی، اینها را مورد نهایت تحقیر قرار دادند.
انگلیسها اعلان میکردند که کسانی که میخواهند استخدام بشوند، باید مسلمان نباشند! تمامِ... مساجد و مدارس اسلامی را در هند... گرفتند. تجار هندو را تحریک و تشویق میکردند که به مسلمانها وامهای کلان بدهند تا املاکشان را... بگیرند و ارتباط آنها را با زمین... و احساس صاحبخانه بودن را به کلی از آنها سلب کنند... اینها قسمتهای خوبش بود؛ سختترش... این بود که بیدریغ میکشتند؛ بیدریغ زندان میکردند...»14
آنچه آورده شد، نمایی از همان جامعهای است که اقبال در آن میزیسته است. اینک در جلوهای دیگر، از مردم روزگار وی سخن رفته است:
«برای توده مسلمان و روشنفکران مسلمان و تحصیلکردههایی از مسلمانها که وارد میدان اجتماع میشوند، آگاهی و علم و معرفت و تحصیل و مقام مطرح بود، اما هویت اسلامی دیگر به هیچ وجه مطرح نبود. اینها به تدریج در جامعه بزرگ مسلمان هند ـ که بزرگترین جوامع مسلمان در همه دنیا بود و ما تا امروز هم هنوز هیچ کشوری را نداریم همه آن قدر مسلمان... در خود داشته باشد ـ دیگر احساس هویت اسلامی نمیکردند، دیگر برای خودشان شخصیت اسلامی قائل نبودند و اصلاً امیدی به آینده در مسلمانهای هند نبود. از بس که زجر کشیده بودند و توسری خورده بودند و تمام حوادث و پدیدهها از نومیدی و تلخی و بدعاقبتی حکایت میکرد، دیگر احساس حقارت جزو ذات مسلمان هندی شده بود... و اصلا فکر نمیکرد بشود کاری کرد و اقدامی کرد.
در آن زمانی که اقبال با دستپر از فرهنگ جدید از اروپا برگشته بود، روشنفکرهای معاصر اقبال... چشم به تمدن غرب داشتند و اعتبار خودشان را ... در این میدیدند که خودشان را به تمدن غربی یک مقدار آمیختهتر کنند و نظام ارزشی غرب را در عمل خودشان، در ادای خودشان، در لباس خودشان، در صحبت کردن خودشان، حتی در تفکرات خودشان و در دید خودشان بیشتر تجلی بخشند.»15
بنابر مطالب فوق، خودی از دل دیرینگی فرهنگ و ادب ایران زمین گرفته شده، به شکلی فلسفی که
تبیین گری در نهاد آن است، بیان شده ـ تا در مقام استدلال، پایههای محکم داشته باشد و با برداشتی
التقاطی ـ به درازنای تاریخ فرهنگ و اندیشه و پیوستگی با آن و با نمود و بروزهای امروزین ـ که هم قدمت
در آن هست و هم تازگی، به کارایی در صحنه اجتماع رسیده.هنر اقبال این است که آن مفهوم ذهنی ـ وچه بسا وهمی ـ را که در موزه ذهنها و کتابها جاگیر شده بود، به فعلیت رساند و از آن تعریفی واحد و جامع به دست داد: هویت، خودشناسی، خودادراکی، خود اندیشی، و جنبش و کوشش و پویش برای ساختن جامعهای در حد قد و قامت آن.
اکنون به آسانی میتوان به این نتیجه رسید که چرا اقبال پس از خودی، بیخودی را مطرح کرده او انسان را بعد از آن که به هویت رساند و او را با گوهر ارزنده درون خویشتن آشنا گرداند، به جماعت مرتبط میکند تا از قوه به فعل درآید. پس فرد جوهرهاش در جمع شکلمیگیرد و جمع برآورنده آمال فرد است:
فرد و قوم آئینه یکدیگرند
سلک و گوهر، کهکشان و اخترند
فرد میگیرد زملت احترام
ملت از افراد مییابد نظام
پیبنیانها
تخلیق و تولید/ عشق/ آرمان طلبی
در طرحی که اقبال در افکنده، عواملی، پیها و بنیانهای خودی را تشکیل میدهند.
عدهای آن را تهییج میکنند و وظیفه دارند با شور و شعف، خودی را برنا و پابرجا و سرزنده بدارند و تعدادی نیز شعله امید و آرمان طلبیاش را همواره سرخ بخواهند.
اینها مهمترین شاخصهای حفظ خودی است که نتیجه نهایی آن در جهان بیخودی نیز انعکاس مییابد و منجر به جامعهای میشود که از آمالهای اقبال است.
* تخلیق و تولید
تخلیق و تولید، سر منشا خودی است. اقبال زندگی را عبارت میداند از هدفها و برآوردن آرزوها. او معتقد است که هر کس در زندگی مقصدی عالیتر و سعی و عملی بیشتر داشته باشد، حیاتیپربارتر دارد و آن کس که بیهدف است، مرده است. اقبال میگوید: «فرهنگ و سنن و علم و هنر وقتی با ارزش است که خودی را نیرو دهد و زندگی را آسان کند وگرنه باری بر دوش و زنجیری بر دست و پای زندگی خواهد بود.»16
دل زسوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو اوگیرد حیات
چون ز تخلیق تمنا باز ماند
شهپرش بشکست و از پرواز ماند
زنده را نفی تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد
علم ازسامان، حفظ زندگی است
علم از اسباب، تقویم خودی است
علم و فن ازپیش خیزان حیات
علم و فن از خانه زادان حیات
ما ز تخلیق مقاصد زندهایم
از شعاع آرزو تابندهایم
* عشق
عشق از مهرههای اصلی این طرح است که هم در اسرار خودی و هم در رموز بیخودی به میدان آورده شده. خودی از عشق استحکام میپذیرد و اقبال با چنگ زدن بدین نیروی نشاطآور و برنا میدانستهاست که: «آرزوهای بشر، خاصه بشر متعالی و صاحبدل، با واقعیات زندگانی موازنه ندارد و جهان ماده بسیار حقیرتر و تیرهتر و بیارزشتر از انتظار و آرزویی است که روشندلان و گرم روان از حیات و آفرینش دارند. بنابراین، یا باید همواره آرزوها را در افق دور با دیده حسرت نگریست و بر بیهدفی حیات و بیارزشی جهان تأسف آورد و رنج برد، و یا جهانی دردرون خود ساخت و با آنان که این بنای خالی از خلل را برپا کردهاند، در عین صفا و گرمی و شادی و بهروزی زیست. این جهان عظیم و تابناک را فقط عشق میتواند بسازد و سعادت را آن کسان میبرند که ارادتی بیاورند، و گرنه عقل در این تاریکی راه به جایی نمیبرد و بشر در زندان جهان تا پایان حیات محبوس و در رنج میماند.»17
نقطة نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت میشود تا بندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تا بندهتر
از محبت اشتعال جوهوش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
*عشق و پیامبر
اقبال عالیترین عاشق ورزی انسان مسلمان را در عشق و دلبری او میداند به پیامبر و معتقد است که این جرقهای است که در مجمرة قلب هر مسلمانی همیشه و همواره سوسو میزند و آن را سردی و خاموشی نیست:
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما زنام مصطفی است
در اسرار خودی داستان کوتاهی را بیان میکند و سپس نتیجه میگیرد که پیامبر خوبیها سراپا رحمت است و اعتبار بخش مسلمانها در روز رستاخیز:
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بیپرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بیپرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بیچادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دارماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران، این به اعلا رحمتی
در رموز بیخودی، یکی از ارکان ملت مسلم را رسالت میداند و پس از معرفی آن، ارادت خود را به پیامبر اسلام این گونه نشان میدهد:
قوت قلب و جگر گردد نبی
از خدا محبوبتر گردد نبی
دامنش از دست دادن مردن است
چون گل از باد خزان افسردن است
دین فطرت از نبی آموختیم
در ره حق مشعلی افروختیم
این گهر از بحر بیپایان اوست
ما که یک جانیم از احسان اوست
تا نه این وحدت زدست ما رود
هستی ما با ابد همدم شود
پس خدا برما شریعت ختم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
*عشق و تسخیرهستی
عشق آن قدر قدرتمند است که وقتی در جان خودی مینشیند، همه قوای ظاهری و باطنی عالم وجود را تسخیر میکند:
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
اقبال داستانی را نقل میکند که سالکی از یکی از عوامل پادشاه ضربتی میخورد و به پیر خود شکایت میبرد. پیر به پادشاه نامه مینویسد و همین نامه: «لرزهها انداخت در اندام شاه»...و:
پیکرش سرمایة آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
و نتیجه این میشود که پادشاه دستور زندانی کردن خاطی را صادرکرده و از آن پیر نیز عذرخواهی میکند:
بهر عامل حلقة زنجیر جُست
از قلندر عفو آن تقصیر جُست
نتیجه اخلاقیکه اقبال از این داستان میگیرد، همردیفی َنفَس بنده صالح است که لبریز از عشق است- با خدا:
خسرو شیرین زبان، رنگین کمان
نغمههایش از ضمیرکن فکان
*عشق و تقابل با عقل
تقابل عشق و عقل از دیگر مضامین اسرار و رموز است. ترجیح اقبال عشق است و این گزینه برتر را در ابتدای واقعه کربلا آورده و خواسته بگوید که آن حادثه توجیه عقلی ندارد، اما این عشق است که در چنین مسلخی میانداری میکند. بالا دستی عشق بر عقل در آثار دیگر اقبال نیز آمده:
من بنده آزادم، عشق است امام من
عشق است امام من، عقل است غلام من
ای عالم رنگ و بو، این صحبت ما تا چند؟
مرگست دوام تو، عشق است دوام من
دراین تقابل، پایداری اقبال تا آن حد است که حتی نادانی عاشق را بر اساتین عقل مداری چون غزالی و رازی برتری میدهد:
دو صد بو حامد و رازی نیرزد
به نادانی که چشمش راه بین است
و امام پارهای چنداز بزرگ منشی عشق بر عقل در رموز بیخوی:
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است
عشق را ناممکن ما ممکن است
عقل سفاک است و او سفاکتر
پاکتر، چالاکتر، بیباکتر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق، چوگان باز میدان عمل
عشق، صید از زور بازو افکند
عقل، مکار است و دامی میزند
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای اوگران
عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند
عقل میگوید که خود را پیش کن
عشق میگوید امتحان خویش کن
عقل با غیرآشنا از الکتاب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گوید شاد شو، آباد شو
عشق گوید بنده شو، آزاد شو
عشق را آرام جان حریت است
ناقهاش را ساربان حریت است
*آرمان طلبی
آرمان طلبی که با واژه آرزو در اسرار و رموز خود نمایانده است، چون خون در کالبد پیکرهای که آفریدگارش تراشیده، جاری است و دل هر انسانی از آرزو حیات میگیرد. آرزویی که اقبال به دنبال آن است، تأثیری است از جامعة روزگار اقبال. روزگاری که«مسلمانها هیچ داعیهای نداشتند، هیچ آرزوی بزرگی نداشتند و آرزوهایشان آرزوهای حقیر زندگی بود.»1/17
بخشی از ابیاتی که رنگارنگی امید و آرزو را پروراندهاند:
زندگانی را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو فرار
آرزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هرشیئ امین آرزوست
از تمنا رقص دل در سینهها
سینهها از تاب او آئینهها
طاقت پرواز بخشد خاک را
خضرباشد موسی ادراک را
دل زسوز آرزو گیرد حیات
غیر حق میرد چو او گیرد حیات
***
زندگی صیدافکن و دام آرزو
حُسن را از عشق، پیغام آرزو
از چه روخیزد تمنا دمبدم
این نوای زندگی را زیر و بم
هرچه باشد خوب و زیبا و جمیل
در بیابان طلب ما را دلیل
نقش او محکم نشیند دردلت
آرزوها آفریند در دلت
***
مرگ را سامان زقطع آرزوست
زندگانی محکم از لاتقنطواست
تا امید از آرزوی پیهم است
نا امیدی زندگانی را سم است
ادامه دارد
پی نوشت:
9- قدرت تمرکز، صفحة 216
10- نوای شاعر فردا، محمدحسین مشایخی
11- ر.ک: پاورقی شمارة 7
12- ر.ک: پاورقی شمارة 3، صفحة 25
13- فلسفة اخلاق، صفحة 51. پیشینة نفس شناسی را در آثار اسلامی نیز میتوان سراغ گرفت. حضرت علی (ع) میفرمایند: من عرف نفسه فقد عرف ربه: شرح نهجالبلاغه ابن ابیالحدید، ج2، ص292 . و: انفع المعارف معرفة النفس؛ غررالحکم، ص232
14- ر.ک: پاورقی شمارة 7
15- ر.ک: همان
16- ر.ک: پاورقی شمارة 10
17- فرهنگ اشعار حافظ، صفحة 612