شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر سروده‌هایی از چامه‌سرایان تاجیک - از ورارود این همه غافل مباش

شعر

سروده‌هایی از چامه‌سرایان تاجیک - از ورارود این همه غافل مباش

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، سال ششم، شمارهٔ نهم، از پاییز 1385 تا تابستان 1386 خورشیدی، صفحه

 

ریشهٔ من، اصل من
شادروان استاد لایق شیرعلی

ریشه‌ی من! منشاء اجداد من! / اصل من! ایران من! بنیاد من!
جان ما چون رشته‌ای دو بافت است / بافت من! ای تار و پود یاد من!
گر نباشی، سینه‌ی ما می‌درد / دشمن ایمان من، جلاد من
چند غافل ماندی از درد دلم / یک تویی امروز هم‌فریاد من
بعدِ سامانی مرا سامان نماند / باد بر کف شد هنر آباد من
از ورارود این‌همه غافل مباش / دست رستم باز بر امداد من!
نور جام جم بیفکن بر دلم / شادمان کن این دل ناشاد من
هر درِ تو مصدر لفط دری‌ست / مکتب من! مذهب من! داد من!
ما همه جمع پریشان توییم / ای تو هم سرواده* و سرواد من!
من اگر ره گم زدم در راه خود / شادبختم که تویی ارشاد من
خود تو بتوانی گرامی داشتن / پشت من! زردشت من! انشادِ** من!
آتش زردشت در چشمان توست / آتش عشق نخست‌ایجاد من!
تا به درگاه ابد خواهد رسید / مثنوی و شاهنامه زاد من
می‌رسد بر چرخ از گلدسته‌هات / آه من! افغان من! فریاد من!
یاد شرطه گر نبود از سوی تو / ای دریغ از کوشش بر بادِ من
خامی ما را تو خواهی پخته کرد / کوره‌ی من! کاوه‌ی حداد من!
ضمن نام تو به فردا می‌برد / توشه‌ی تاریخ را اولاد من
در تو می‌بینم کمال آلِ خویش / ای ز صد سال ازل هم‌زاد من
در تو می‌پیچم چو گل بر بوته‌ای / خانه‌ی ایمان من، میعاد من!

ژانویه‌ی 1993
کتاب «روحِ رخش»، گلچین اشعار

* آغازگاه
** ریشه

*****

فردوسی و رودکی
گل‌نظر کیلدی‌اوف

تو دل از چهره‌ی خورشید افروز!
عیان مثل شفق در دیده‌ها سوز!
مزن لاف وطن‌خواهی، برادر!
وطن‌داری ز «فردوسی» بیاموز!

زبان مادرت از یاد رفته
سرود کشورت از یاد رفته
چه‌سان گویی سخن از نام ملت؟
که نام دلبرت از یاد رفته

زبانت را نداند مادر تو
تو را بیگانه خواند کشور تو
مثال شاخه‌ی بیرون ز دیوار
به کام دیگران باشد برِ تو

فدای آفتاب زندگی باش
«یکی جوی و یکی بین و یکی باش»(1)

مگو که هم‌دیار «رودکی‌»ام
توانی، هم‌عیار «رودکی» باش!
بهار زندگی هرگز نمیرد
دیار کودکی هرگز نمیرد
زمان «رودکی» بگذشت و طی شد
زبان «رودکی» هرگز نمیرد.

1- از اقبال لاهوری
برگرفته از «مجله‌ی شعر»، شماره‌ی 12، امردادماه و شهریورماه 1373

*****

تا هست عالمی، تا هست آدمی
عبید رجب

هر دم به روی من
گوید عدوی من
کاین شیوه‌ی «دریِ» تو چون دود می‌رود
نابود می‌شود
باور نمی‌کنم
باور نمی‌کنم
باور نمی‌کنم

لفظی که از لطافت آن جان کند حضور
رقصد زبان به سازش و آید به دیده نور
لفظی به رنگ لاله‌ی دامان کوهسار
لفظی به‌سان بوسه‌ی جان‌پرور نگار
شیرین‌تر و عزیز
از تنگ شکرست
قیمت‌تر و عزیز
از پند مادرست
زیب از بنفشه دارد و از ناز بوی، بوی
صافی ز چشمه‌ جوید و شوخی ز آب جوی
نونو طراوتی بدهد
چون سبزه‌ی بهار
فارم(1) چو صوت بلبل و دلبر چو آبشار
با جوش و موج خود 
موجی چو موج رود
با ساز و تاب خود
با شهد ناب خود
دل آب می‌کند
شاداب می‌کند
لفظی که اعتقاد من است و مرا وجود
لفظی که پیش هر سخنم آورد سجود
چون عشق دلبرم
چون خاک کشورم
چون ذوق کودکی
چون بیت «رودکی»
چون ذره‌های نور بصر می‌پرستمش
چون شعله‌های نرم سحر می‌پرستمش
من زنده و ز دیده‌ی من
چون دود می‌رود؟
نابود می‌شود؟
باور نمی‌کنم!
نامش برم، به اوج سما می‌رسد سرم
از شوق می‌پرم
صد مرد معتبر
آید بر نظر
کان را چو لفظ بیت و غزل
انشا نموده‌ام
با پند سعدی‌ام
با شعر حافظم
چون عشق عالمی به جهان
اهدا نموده‌ام.
سرسان(2) مشو، عدو
قبحی ز من مجو
کاین عشق پاک در دل دل‌پرور جهان
ماند همی جوان
تا هست آدمی،
تا هست عالمی.

برگرفته از «چشمه‌ی روشن»، به نقل از کتاب «ایران‌نامه»

1- خوشایند
2- در گویش تاجیکی به معنی «سرگردان»

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه