پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی کوروش بزرگ کوروش بزرگ - دکتر عبدالحسین زرین کوب

کوروش بزرگ

کوروش بزرگ - دکتر عبدالحسین زرین کوب

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر عبدالحسین زرین کوب


در باب هخامنش

البته چیش پیش دوم، قبل از آنکه به عنوان پادشاه انشان سلطنت مستقلی به وجود آورد، در سرزمین پارس به عنوان پادشاه دست نشاندۀ محلی، مدتها خود و پدرانش باجگزار آشور بودند. بعدها نیز گه‌گاه با پادشاهان ایلام بر ضد آشور متحد می‌شدند. از قراین چنان برمی‌آید که خاندان هخامنش در پارس، زودتر از خاندان دیااکو در ماد به عنوان پادشاه محلی و البته تحت تابعیت آشور، نوعی سلطنت موروثی به وجود آورده بودند (ح730 ق.م). طوایف پارسه که در فاصلۀ بین هخامنش و چیش پیش دوم، سه پادشاه دیگر با نامهای چیش پیش اول، کمبوجیۀ اول و کوروش اول به طور متوالی به عنوان پادشاه محلی بر آنها فرمان رانده‌اند، به آن‌گونه که از کتیبه‌های آشور برمی‌آید ظاهراً در طی چندین نسل (از ح813) از محلی در نواحی شرق دریاچه ارومیه ـ به نام پارسواش ـ در امتداد زاگرس در دره‌های کرخه و کارون تدریجاً به سمت جنوب فلات سرازیر شده‌اند و وقتی در حوالی شوشتر و مسجد سلیمان کنونی فرود آمده‌اند در منطقه‌ای که امروز به نام آنها پارس خوانده می‌شود، مهاجرت را متوقف کرده‌اند و در همین نواحی به زندگی شبانکارگی و کشاورزی اشتغال جسته‌اند و این نواحی را به یاد سرزمینی که در حوالی ارومیه ترکش کرده بودند به نام پارسه، پارسوماش، یا پارسواش خوانده‌اند. خاندان هخامنش هم، که به عنوان یک خانوادۀ ممتاز سرکردگی این طوایف را داشته است، از این پس با توافق آشور و تعهد پرداخت خراج به عنوان پادشاهان محلی بر آنها فرمانروایی و کدخدایی داشته است. اینکه فقط جد پدر کوروش، و اعقاب او تا کوروش خود را پادشاه بزرگ و پادشاه انشان می‌خوانده‌اند، از آن روست که فقط با استیلا بر انشان، آنها خود را پادشاه مستقل یا پادشاه قسمتی از خاک ایلام می‌یافته‌اند. فرمانروایی آنها، قبل از آن فقط یک سلطنت محلی بوده است و به استناد آن نمی‌توانسته‌اند خود را پادشاه بزرگ بخوانند. کوروش فاتح ماد نیز، که در سلسلۀ انساب پادشاهان پارس و انشان در واقع کوروش سوم محسوب می‌شد، قبل از آنکه بر جد مادری خود آستیاگ اعلام عصیان کند، سالها ـ حدود هشت سال ـ در انشان به عنوان شاه بزرگ فرمانروایی کرده بود. با آنکه آنچه در باب احوال گذشته و دوران کودکی کوروش در روایات هرودوت نقل شده است ممکن است جزئیاتش مبنی بر افسانه باشد، روایات کتزیاس، مورخ دیگر یونانی هم که بر وفق آن کوروش چوپان‌زاده‌ای راهزن بوده است و با خاندان پادشاهان ماد هم هیچ قرابتی نداشته است، نزد محققان اعتباری ندارد و سابقۀ سلطنت در انشان و پارس در نزد پدر و اجداد وی امری است که اشارت کتیبۀ نبونید پادشاه بابل و تصریح کتیبه‌های داریوش در آن باب جای تردید نمی‌گذارد. انتسابش به خاندان شاهان ماد که از جانب مادر وی ماندانا بود، در روایت گزنفون نیز مثل روایت هرودوت نقل شده است و با توجه به رسم معمول عصر ـ که ازدواج بین خاندانهای سلطنتی موجب تحکیم روابط سیاسی محسوب می‌شد ـ غرابت ندارد و تردید در آن نابجاست.

در باب هخامنش، بنیانگذار این خاندان هم که آنچه در احوال او ـ و پرورده شدنش به وسیلۀ عقاب ـ نقل کرده‌اند، افسانه‌آمیز می‌نماید، تصور آنکه وی نیز وجودی اساطیری بوده باشد معقول نیست. چرا که در کتیبه‌ها و اسناد نام وی با چنان صراحتی در سلسلۀ انساب شاهان پارس می‌آید که در تاریخی بودنش جای تأمل نمی‌گذارد. مع‌هذا داستان عقاب هم نظیر آنچه در افسانه‌های پهلوانی شرق در مورد خاندان رستم و پرورش یافتن پدرش، زال، به وسیلۀ سیمرغ آمده است، ظاهراً باید در ادوار بعد بعمد جعل شده باشد تا تصور نوعی برتری نژادی، برای اعقاب هخامنش در بین سایر طوایف پارس، در اذهان راسخ شود.

بدین گونه، فاتح همدان (اکباتان) که سلطنت خاندان دیااکو را در آنجا پایان داد و مالک امپراطوری ماد شد، خود از خاندان سلطنتی طوایف پارس پادشاهان انشان، و از دودمان سلطنتی هخامنش بود و بر سلطنت ماد نیز تا حدی به حکم وراثت از دیدگاه هواداران خویش حق اولویت داشت. در دودمان هخامنشی در این زمان، از نسل آریارمنه ـ پسر دیگر چیش پیش انشان ـ یک شاخۀ فرعی در قسمتی از سرزمین پارس (پارسواش) حکومت داشت که تابع و دست‌نشاندۀ پدر و جد کوروش سوم بود. ویشتاسپ، پدر داریوش اول، و آرشام، جد او به این شاخه از دودمان هخامنش انتساب داشتند. و اینکه بعدها، در پایان فرمانروایی کمبوجیه پسر کوروش، سلطنت هخامنشی به داریوش منتقل شد، مبنی بر همین قرابت بین خاندان او با خاندان کوروش بود.

وحدت طوایف پارسه، که تدریجاً به وسیلۀ پادشاهان هخامنشی حاکم بر انشان، و از راه انضمام پارسوماش و نواحی مجاور به قلمرو ایشان، به سعی پدران کوروش ـ کوروش سوم فاتح همدان ـ تحقق یافت، چون اتمام آن با اعتلای ماد در سلطنت فره‌ورتیش و هووخشتره همزمان بود، پادشاه پارسیها، برای رهایی از سلطۀ سامیهای بین‌النهرین، نسبت به پادشاه ماد اظهار فرمانبرداری کرد و ازدواج کمبوجیه، پدر کوروش، با ماندانا دختر آستیاگ، برای هر دو خاندان وثیقه‌ای برای استقرار دوستی تلقی شد. سیمای کوروش، فاتح همدان، منقرض‌کنندۀ امپراطوری ماد، بنیان‌گذار امپراطوری هخامنشی، و شاید بزرگترین فاتح در تاریخ دنیای قدیم چنان در روایات افسانه‌آمیز و احیاناً مغرضانۀ یونانی و مادی، در غبار ابهام فرو رفته است که اگر اطلاعات مأخوذ از الواح و کتیبه‌ها، با برخی اشارات تورات وجود نداشت، از مجموع روایات باستانی، که گزارش هرودوت بالنسبه معقولترین آنهاست، حتی ممکن نمی‌شد واقعیت احوال او را از تصویر یک شخصیت اساطیری و پرداختۀ تخیل افسانه‌سازان بازشناخت.

امپراطوریی که او بر شالودۀ امپراطوری ماد بنیاد نهاد چنان با تمام امپراطوریهای گذشتۀ شرقی تفاوت داشت که سیمای او به صورت یک فاتح، یک امپراطور، و یک منجی عصر، واقعیت تاریخ را به نحو چشمگیری مجال جلوه داد. با این همه، در تصویری هم که از مجموع اسناد قابل اعتماد از سیمای او می‌توان رقم زد سایه‌های افسانه‌گه گاه باقی می‌ماند و این چیزی است که دربارۀ اکثر فاتحان نام‌آور و بنیانگذاران امپراطوریها وقوعش اجتناب‌ناپذیر می‌نماید و البته ناشی از شایعات مبنی بر حب و بغض نسلها در باب آنهاست.

گذشتۀ کوروش و آنچه هرودوت وگزنفون در باب کودکی او و دوران اقامتش در دربار ماد نوشته‌اند هر قدر به واقعیت تاریخ نزدیک یا از آن دور باشد، باز از احوال او آنچه برای پژوهندۀ تاریخ اهمیت دارد کارهایش در دوران فرمانروایی است ـ مخصوصاً در دوران بعد از فتح همدان. در همین زمینه است که او در نقش یک فاتح و یک امپراطور، به نحو بارزی در تمام عصر خویش و قرنها بعد، همه‌جا مایۀ اعجاب و تحسین بود. دنیایی که او با نیروی جوانی مصمم به تسخیر، اصلاح، و رهبری آن شد در آن ایام، بیش از هر چیز به اخوت انسانی، به تسامح، و وحدت که او تقریباً همه جا منادی آن بود حاجت داشت. خشونتها و قساوتهای امپراطوریهای گذشتۀ شرقی که تا آن زمان به وسیلۀ آشور و بابل و مصر و حتی ماد به وجود آمده بود، همه‌جا مایۀ نفرت و ناخرسندی شده بود. این امپراطوران به هر جا رفته بودند جز کشتار نفوس، تاراج اموال، و تخریب ابنیه چیزی عاید بلاد فتح شدۀ خویش نکرده بودند. کوروش برخلاف آنها همه جا با مغلوبان به رأفت، با دشمنان به مدارا، و با صاحبان عقاید و رسوم مخالف به تسامح رفتار می‌کرد. و این نوعی عدالت «شرقی» بود که در آن ایام حکومت آزاد عامه را بدان گونه که در دنیای غرب، دنیای یونان باستانی، معمول بود، به عنوان نوعی عوام‌فریبی و هرج و مرج مبنی بر لاف دروغ و فریب مورد طعن می‌یافت. یک موجب پیشرفت این طرز جهانبانی ـ لااقل در عصر خود کوروش ـ بحران‌هایی بود که دنیای عصر، در بین‌النهرین، در فلسطین، و در سوریه و مصر به آن دچار بود.

پاسارگاد - آرامگاه كوروش بزرگ

 

پادشاهی کوروش

در واقع مقارن طلوع دولت کوروش، آشور سقوط کرده بود، بابل گرفتار اختلافات داخلی بود، اورارتو و ایلام (عیلام) از صحنۀ تاریخ خارج بودند، قوم یهود به بادافرۀ تشتت و فساد و تفرقۀ خویش از جانب بختنصر به نکال اسارت و تبعید و سرگردانی محکوم شده بود، و فرعون مصر تقریباً جز در چهار دیوار مرزهای اطراف درۀ نیل و نواحی غربی قدرت خدایی را از دست داده بود. دنیای شرق، از ماد و مانای تا سرزمین یهود و بابل و مصر، همه جا به یک نیروی تازه احتیاج داشت که رسم و راه نوینی را در فرمانروایی پیش گیرد و عالم انسانیت را از بن‌بست ظلم و تجاوز و وحشی خویی که در آن حاکم بود نجات دهد.

کوروش این نفحۀ تازه را در عالم دردمید و الگوی یک فرمانروایی نوین را که مبنی بر اخلاق و عدالت و نجابت بود، به عالم عرضه کرد. وی تسامح را لازمۀ امپراطوری می‌دانست و امپراطوری را هم بدون سعی در توسعه محکوم به رکود و زوال می‌یافت، اما بنیاد فرمانروایی را بر رأفت و محبت قرار می‌داد و به همین سبب حتی دشمنانش هم که از این نرمخویی او آگاه بودند در جنگ با او، مانند کسی که باید بکشد یا کشته شود نمی‌جنگیدند و چون از عطوفت او ـ هر چند بندرت نیز خشم و قهری چاشنی آن می‌شد ـ مطمئن بودند، از اینکه مغلوب او گردند دچار نومیدی و وحشت نمی‌شدند. اینکه به عقاید و رسوم اقوامی که مغلوب و منقادش می‌شدند احترام نشان می‌داد، از وقوف او براصول حکومت بر مردم حاکی به نظر می‌رسد. بیانیۀ او در بابل، که یک نسخۀ آن بر روی یک استوانۀ گلی از دستبرد حوادث مصون مانده است، در ضمن تقریر پیروزی بر دشمن و دلجویی از مغلوبان و ستمدیدگان، اولین پیش‌نویس اعلامیۀ حقوق بشر را در آن دنیای ظلم و تبعیض و هرج و مرج عرضه می‌دارد و این خود نبوغ سیاسی را نیز در وجود این جنگجو و این فاتح بیمانند، قابل ملاحظه نشان می‌دهد. دلجویی او از یهود بابل که آنجا در اسارت ظالمانه‌ای سر می‌کردند، او را در اقوال انبیا و مؤلفان تورات شایستۀ عنوان منجی و مسیح خدا ساخت.

صفات عالی اخلاقی او موجب شد تا در نزد مورخان و فلاسفۀ یونان به عنوان نمونۀ پادشاهی و سرمشق امپراطوری مورد تحسین واقع شود. در هر جا که به عنوان فاتح وارد می‌شد، برخلاف فاتحان آشور و بابل نسبت به معابد اقوام حداکثر تکریم و احترام را نشان می‌داد؛ برای تعمیر و توسعۀ پرستشگاه‌ها کمک‌های بی‌دریغ می‌کرد؛ از اعمال هرگونه تضییق نسبت به پیروان ادیان اجتناب داشت و هر چند اجازه نمی‌داد این احترام بهانه‌ای برای تجاوز جویی و قدرت‌طلبی کاهنان گردد، با نهایت دقت این شیوۀ اخلاقی و انسانی را رعایت می‌کرد و گویی آن را وسیلۀ تحکیم اساس قدرت امپراطوری می‌یافت.

کوروش در دنبال غلبه بر آستیاگ،‌که با او به حرمت و آن گونه که در خور مقام یک پادشاه از قدرت افتاده باشد سلوک کرد، برای آنکه قلمرو خاندان دیااکو معروض تجزیه نشود، و امپراطوری وسیعی که به سعی پدر جد وی، فره‌ورتیش پادشاه ماد، به وجود آمده بود از نظارت پارسی‌ها خارج نگردد، سعی کرد سرزمین‌هایی را که نسبت به وی اظهار انقیاد نکردند دیگر باره تسخیر نماید. با آنکه بر وفق گزارش کتیبۀ نبونید نفایس خزانۀ همدان را به انشان منتقل کرد، باز همانجا را به عنوان پایتخت ـ مخصوصاً تابستانی ـ برگزید و این تا حدی هم بدان سبب بود که تختگاه انشان برای ادارۀ قلمرو وسیعی که با این فتح عاید وی شده بود، نقطه‌ای دورافتاده به نظر می‌رسید.

بعد از تأمین غلبۀ قطعی بر ماد و پارس، و حصول اطمینان از جانب مرزهای شرقی فلات، لشکرکشی به آسیای صغیر را که در آنجا کرزوس، پادشاه جدید لیدیه، به خیال تجاوز از حدود مرزهای عهد هووخشتره افتاده بود، ضروری یافت. در واقع کرزوس، که در تختگاه طلایی خویش خزانۀ سرشار و سواره‌نظام جنگ آزموده داشت،‌ کوشید قبل از آنکه حریف تازه نفس به سرزمین او حمله کند با عبور از مرز هالیس، او را از پیشرفت و تحرک بازدارد. برای تامین خاطر نیز، به رسم معمول عصر، هم از غیبگوی معبد دلف در یونان مصلحت‌جویی کرد، هم از جانب مصر و بابل برای دریافت کمک در صورت ضرورت اطمینان حاصل کرد. در عبور از هالیس با سپاه کوروش برخوردی جدی نیافت و به لیدیه بازگشت. اما در موقعی که انتظار حملۀ حریف را نداشت با هجوم ناگهانی کوروش به ساردیس ـ تختگاه خود ـ مواجه گشت. چون سپاه خود را مرخص کرده بود و از جانب مصر و بابل هم دریافت کمک برایش ممکن نشد، ناچار با سواره نظام منظم اما معدود خویش به مقابلۀ دشمن شتافت. لیکن اسب‌های سواران او، از مشاهدۀ شترهایی که در پیشاپیش سپاه کوروش بود، رم کردند. با وجود مقابلۀ دلیرانه‌ای که سپاه لیدیه برای جلوگیری از پیشرفت پارسی‌ها کرد، ساردیس بالاخره به محاصرۀ قوای کوروش درآمد. در آنجا نیز مقاومت طولانی برای کرزوس ممکن نشد، از جانب متحدانش هم به وی کمکی نرسید. کرزوس از مقاومت بازماند، و ساردیس طلایی که پادشاه لیدیه آن را تسخیرناپذیر می‌پنداشت به دست کوروش سقوط کرد و عرضۀ غارت گشت (546 ق. م). روایت هرودوت که می‌گوید کرزوس نخست به امر کوروش تسلیم آتش شد اما بعد مورد عفو واقع گشت، ظاهراً از افسانه‌هایی است که کتاب «تواریخ» این پدرخواندۀ تاریخ از نظایر آن آکنده است. آن گونه که از فحوای روایات کتیبه‌های بابلی برمی‌آید، کرزوس در طی جنگ جان در سر کار سودای مخالفت با کوروش نهاد، و اگر جان را توانست حفظ کند، خود را وامدار جوانمردی کوروش یافت.

با سقوط لیدیه، قلمرو کوروش تمام آسیای صغیر را در برگرفت و هر چند خود او به تختگاه خویش بازگشت، باز ایونی‌های آن نواحی، که یونانیان آسیای صغیر بودند، با سرداران وی ناچار به کشمکش شدند و خود او در برخورد با آداب و رسوم قوم یونان نشانه‌هایی از انحطاط و فساد بازیافت. اندیشۀ ادامۀ فتوحات که ضرورت بسط امپراطوری، آن را در نظر کوروش اقتضا می‌کرد، و احساس رسالت برای صلح و استقرار تسامح و عدالت در تمام عالم هم آن را بر وی الزام می‌نمود، فاتح پارسی را در دنبال تسخیر لیدیه به ضرورت تنبیه کردن بابل و مصر که بر ضد او با لیدیه متحد شده بودند متوجه کرد؛ و بدین گونه بود که وی در دنبال فتح ساردیس، خود را به لشکرکشی برای تسخیر بابل مصمم و متعهد یافت. البته حمله به بابل، با آنکه از مدت‌ها پیش در آنجا انتظار آن می‌رفت (اشعیا 17:13~) بلافاصله بعد از سقوط لیدیه صورت نگرفت. در مدت شش سالی که بین فتح لیدیه و فتح بابل گذشت، کوروش ظاهراً بیشتر در نواحی شرقی ایران سرگرم زد و خورد با سکاها و طوایف باختر (بلخ) بود.

در لشکرکشی به بابل کوروش سپاهی انبوه تجهیز کرد. به علاوه، اینجا نیز مثل ماد ناخرسندی عامه و رؤسای آنها از پادشاه خویش، پیشرفت او را آسان می‌داشت. کاهنان بابل،نبونید را به سبب بی‌حرمتی‌هایی که وی به گمان آنها نسبت به مردوک، خدای بابل، روا می‌داشت با نظر نفرت می‌نگریستند و وی را به بددینی متهم می‌کردند. خود او هم که اوقاتش را صرف تعمیر معابد خدایان دیگر می‌کرد، غالباً در خارج بابل سر می‌کرد و زمام کارها را به پسرش بلشصر سپرده بود. بلشصر نیز در دربار خویش اوقاتش را صرف خوش‌گذرانی‌ها، و بلهوسی‌ها می‌کرد و علاوه بر کاهنان بابل، اسیران یهود را هم که از زمان بختنصر در بابل به حال تبعید به سر می‌بردند از خود بسختی رنجانده بود. از این رو، برخلاف آنچه در روایات افسانه‌آمیز هرودوت (91 ـ 188) و گزنفون (7/5) نقل شده است، کوروش در محاصره و تسخیر بابل با مقاومت چندانی روبرو نشد، اما بلشصر در برخوردی که در آغاز جنگ روی داد به قتل رسید.
 


پایان کوروش بزرگ

چنانکه در بیانیۀ کاهنان بابل تصریح شده است، و استوانۀ کوروش هم که شامل بیانیۀ اوست و هر دو مقارن زمان فتح بابل نوشته شده است ـ آن را تأیید می‌کند، بابل، بی‌جنگ و جدال تسلیم گشت و انضباط سپاه فاتح، که در واقع تا حدی کاهنان مردوک هم در داخل مثل بخشی از این سپاه عمل کرده بودند، شهر را از هرگونه آسیب مصون نگه داشت: نه غارت و تخریبی روی داد، نه کسی به قتل رسید. کوروش در ورود به این شهر باستانی (539 ق م) خود را به عنوان فاتح و پادشاه پارس معرفی نکرد، گزیدۀ مردوک، و پادشاه بابل خواند. وی برای خود عنوان شاه بابل، شاه کشورها را برگزید. در معبد هم به رسم پادشاهان بابل، دست تندیسۀ خدای قوم را بوسه داد و بدین‌گونه خود را پادشاه جدید بابل خواند؛ از کاهنان مردوک نیز دلجویی شایان کرد و معابد آنها را تعمیر و تزیین نمود؛ نبونید را هم که سرداران وی به اسارت درآورده بودند، مورد محبت قرار داد و در عزای پسرش بلشصر هم شرکت کرد؛ اسیران یهود را نیز که بختنصر پادشاه سابق به بابل آورده بود آزادی (537) و اجازۀ بازگشت به بیت‌المقدس داد؛ ظروف معبد را به آنها بازگرداند (عزرا، باب اول)، و کاهنان و یاران قوم هم او را به همین سبب منجی خود، و شبان یهوه (اشعیا / 44) و مسیح (عزرا / 1) خواندند و کوروش قصر پادشاهان بابل را مقر حکمرانی خویش ساخت و بابل هم مثل اکباتان از آن پس تختگاه امپراطوری وسیع وی واقع گشت. البته شوش و اکباتان فراموش نشد اما تمام پادشاهان سرزمین‌های غربی را که به قول خودش زیر چادر به سر می‌بردند،‌ در این تختگاه جدید به حضور پذیرفت.

با فتح بابل، کوروش وارث تمام قلمرو پادشاهان آشور و بابل شد و البته سوریه، فنیقیه و فلسطین هم، که جزو ولایات تابع بابل بودند نیز به قلمرو او تعلق یافت. فرمانروایان شهرهای بزرگ فنیقیه، در بابل به درگاه او آمدند و احترام و تبعیت خود را به او اعلام کردند. کوروش آنها را بنواخت و در تمام فنیقیه حکام محلی از همان قوم گماشت. این حسن تدبیر ثروت فنیقیه و جهازات دریایی آن قوم را که از مدیترانه تا اقیانوس هند بازرگانی و رفت و آمد داشتند در اختیار او گذاشت. بدین گونه کوروش، برای تسخیر و تنبیه مصر هم، که مثل بابل در واقعۀ تسخیر لیدیه بر ضد وی با کرزوس متحد شده بود، می‌توانست فلسطین را یک پایگاه جنگی سازد، و از جهازات فنیقی هم استفاده کند. اما هنوز نوبت فتح مصر نرسیده بود؛ و کوروش که قبل از این اقدام، لازم می‌دید از بابت اقوام ساکن در مرزهای شرقی کشور اطمینان حاصل کند، ترجیح داد قبل از هر کار با سفری به آن حدود از بابت سکاها که ممکن بود به تحریک مصر در داخل کشور موجبات متوقف ماندن سفر جنگی وی را فراهم سازند، مطمئن شود. از این رو، از بابل عزیمت وطن کرد و پسرش کمبوجیه را به عنوان پادشاه بابل در آنجا گذاشت.

تامین مرزهای شرقی، که از گرگان (هیرکانیا) تا دشت‌های آن سوی جیحون را عرصۀ لشکرکشی‌های او می‌ساخت، برای وی یک ضرورت بود. سال‌ها قبل هووخشتره هم برای خاتمه دادن به تاخت و تاز سکاها به این حدود لشکر برده بود و با این حال، سکاها و سایر اقوام بیابانگرد این نواحی، در مدت اشتغال کوروش به فتوحات غربی خویش از همین نواحی گه‌گاه حدود شرقی قلمرو پادشاه پارس را عرصۀ تاخت و تاز کرده بودند کوروش، در طی زد و خورد با این بیابانگردان، به قولی تا حوالی سیحون و مرزهای هند پیش رفت. اکثر سران این طوایف را منقاد کرد، و در دنبال یا در طی این لشکرکشی‌ها به نحو اسرارآمیزی عمرش به پایان آمد (529 ق. م).

اختلاف روایات در باب فرجام حالش چندان است که مورخ نمی‌تواند در این باره به تحقیق داوری کند. در اینکه آخرین لشکرکشی وی سفر جنگیش در نواحی شرقی و شمال شرقی امپراطوریش بود اختلاف نیست، اختلاف در آن است که در طی این لشکرکشی‌ که ظاهراً چند سالی هم طول کشید با کدام یک از اقوام این نواحی کشمکش طولانی یافت؟ در این مورد کتزیاس، مورخ یونانی، از اقوام موسوم به دربیک؛ بروسوس، مورخ کلدانی، از عشایر وحشی‌گونۀ داهه؛ و هرودوت از طوایف ماساگت نام برده اند. از فحوای قول استرابون چنان برمی‌آید که این طوایف هر سه از مردم سکایی بوده‌اند. هرودوت که خود به وجود روایات دیگر در این باره اذعان دارد (تواریخ 1/214) ظاهراً به شایعۀ کشته شدنش در جنگ با تموریس ملکۀ ماساگت‌ها اعتماد بیشتر دارد. بر وفق این روایت کوروش در جنگ با این قوم کشته شد و این ملکه که در طی این جنگ پسر جوان خود را از دست داده بود، نسبت به سر بریدۀ کوروش بی حرمتی کرد. جزئیات روایات هرودوت در این باره، مثل بسیاری از روایات دیگرش، رنگ افسانه دارد و حتی در صورت صحت اصل خبر تمام تفصیلات او را نمی‌توان باور کرد. روایتی که از کتزیاس نقل است حاکی از آن است که کوروش در جنگ با طوایف دربیک مجروح شد اما او را به اردوی پارسی‌ها بردند و چندی بعد در بین یاران و لشکریان خویش از آن جراحت درگذشت. گزنفون خاطرنشان می‌کند که او در پایان این لشکرکشی‌ها به پارس بازگشت و در میان دوستان و عزیزان خویش زندگی را به پایان برد. روایت وی نیز، مخصوصاً در آنچه راجع به وصایای کوروش نقل می‌کند چنان آب و تابی ساختگی دارد که بر جزئیات آن نمی‌توان اعتماد نمود.

به هر حال،‌اگر هم، آن گونه که از اکثر روایات برمی‌آید، کوروش در این لشکرکشی‌ها کشته شد، لشکرکشی‌هایش از تامین اهداف او باز نماند. چرا که بر وفق اکثر این روایات بلافاصله بعد از مرگش نواحی شرقی امپراطوری پارس تحت فرمانروایی پسر کوچکترش بردیا واقع بود. این که در کتیبه داریوش، در مندرجات تورات و در آنچه افلاطون به مناسبت راجع به طرز فرمانروایی او نقل می‌کند هیچ اشاره‌ای به کشته شدنش نیست و این که در عبارت عبرت آمیزی هم که پلوتارک از متن لوح قبر وی نقل می‌کند از چنین ماجرایی سخن در میان نیست، نشان می‌دهد که روایت گزنفون یاحتی روایت کتزیاس در این باب بیش از قصه هرودوت باید نزدیک به حقیقت باشد. نکته‌ای که در آن جای خلاف نیست آن است که در دنبال عزیمت به این لشکرکشی در نواحی شرقی بود که کوروش ناگهان، و تقریباً بی‌سروصدا، از صحنه تاریخ ناپدید شد و جای خود را به پسر بزرگش کمبوجیه واگذاشت.

کمبوجیه،‌چنانکه افلاطون تا حدی به درستی خاطرنشان می‌کند، صفات ارزنده‌ای را که در وجود کوروش موجب اعتلای پارس و موجد انتظام امپراطوری می‌شد،‌نداشت. از این رو با مرگ کوروش، پارس هم آنچه را مایه شکفتگی و رشد آن می‌شد از دست داد و بعدها فقط به قدرت رسیدن داریوش آن را یک بار دیگر به قوم اعاده کرد. کوروش، چنانکه محققان به درستی خاطرنشان کرده‌‌اند،‌در سراسر دنیای باستانی به مثابه مردی فوق‌العاده نگریسته شد. پارسی‌ها که وی آنها را از مرتبه‌ای خامل به مقام فرمانروایی عالم رسانید، او را پدر می‌خواندند. یونانی‌ها که وی آنها را مقهور قدرت خویش ساخت در او به چشم پادشاه نمونه و فرمانروای قانونگذار می‌نگریستند، و قوم یهود که وی معبد و آزادی عبادت آنها را به ایشان بازگردانید او را شبان یهوه و مسیح خدا می‌خواندند. عامه مردم در مانای، ماد، ایلام، ‌اورارتو، لیدیه، بابل و حتی فنیقیه، او را به چشم نجات‌بخش می‌دیدند و از این که در امپراطوری او خشونت و تعدی امپراطوری‌های گذشته جای خود را به عدالت و تسامح داده بود از وی خرسند بودند. مرگ او، ‌برای اکثر این رعایا موجب تاسف شد و مقبره‌ای که در دشت مرغاب، یاد او را در خاطره‌ها نگه می‌داشت در عین حال احساس عظمت و عبرت را به ناظران القا می‌کرد.

دیدگاه‌ها   

+8 #2 Guest 1391-04-28 15:20
خدا استاد زرينكوب را غريق رحمت فرمايد كه اينچنين از عبد صالح خدا سخن بميان آورده است همانطور كه ميدانيم دو تا از فروع دين ما دوست داشتن دوستهاي خداست (تولي) و دشمن داشتن دشمنان خداست (تبري). چون خداوند كوروش را در سوره كهف بعنوان عبد صالح خدا ناميد بر ما مسلمانان بايسته است كه زنگي و محسنات ايت شخص بزرگ تاريخي را بر همه بازگو كنيم. درود بر كوروش بزرگ درود بر دكتر زرينكوب
نقل قول کردن
+12 #1 Guest 1391-04-23 18:29
درود بر روان ابر انساني كه روح بزرگش از پس هزاره ها همچنان بر قلب نيكان حكومت مي كند. كورش . چه واژه اي ! هر انسان نيك انديش و درست كرداري بي هيچ تحقيق و پژوهشي در درون خود احساس محبت و عشق به كورش مي نمايد.مگر سياه دلان تاريك انديش كژخوي و زشت روي. خدايا ماو فرزندان ما را هم چنان از مهرورزان به كورش بزرگ اين برگزيده خوب خودت قرار بده. آمين
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه