یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی کوروش بزرگ وقتی به یاد می‌آورم ...

کوروش بزرگ

وقتی به یاد می‌آورم ...

• برگرفته از مجله‌ی دیده‌بان شماره‌ی 1؛ ویژه پرونده ملی سد سیوند - تابستان 1386 خورشیدی

کانون پاسارگاد
 
به یاد می‌آورم وقتی که معلم به من آموخت بنویسم: ایران

نخست غرور گفتنش را آموختم!... و آموختم آزادی را با ایران، فریاد را با ایران،... معلم به من یاد داد بنویسم ایران، و بخوانم وطن من... و نسیم‌های جاری بودن را حس کردم و رویش پیچک دانایی را در تودرتوهای وجودم لمس کردم، وکم کم فهمیدم چیزها را و فهمیدم تفاوت‌ها را.

من در اوراق فرسوده‌ی تاریخ خوبی دیدم در وطن، یکتاپرستی دیدم. من الوهیت یزدان را در تاریخ وطنم دیدم آنگاه که در مقدس‌ترین دست‌نوشته‌ی عالم (قرآن پاک) خواندم:
«... واز تو ای رسول سوال از ذوالقرنین می‌کنند، پاسخ ده که من به زودی حکایت او را به شما تذکر خواهم داد. ما او را در زمین (رسالت و سلطنت) و تمکن و قدرت بخشیدیم و در (علم و هنر) از هر چیزی رشته‌ای به‌دست او دادیم. او هم از آن رشته و وسیله‌ی حق پیروی کرده و موفقیت‌ها می‌یافت... و آیا کافران می‌پندارند که بندگان با خلوص من غیر من کسی را دوست و یاور خود خواهند گرفت؟ (زهی پندار باطل) ما برای کافران دوزخ را منزلگاه قرار داده‌ایم». سوره‌ی کهف، آیات 83 تا 102.

... و ذوالقرنین کسی جز کوروش بزرگ نبود، بنده‌ی صالح پروردگار. من تقدس زیبای اندیشه‌هایش را می‌اندیشم. من عدالت، حکمت و دانایی او را می‌ستایم، پدرسرزمین من. و به یاد می آورم که «نخستین اندیشه‌ی خداوند، یک فرشته بود و نخستین واژه‌ی خداوند، یک انسان». جبران خلیل جبران.

من خاک وطنم را در مشت گرفتم و غرور گرم نهان‌شده در آن‌را جذب کردم و از آن گرم شدم. من به خود بالیدم وقتی پاکی و عدالت آن‌چنان در تاریخ وطنم موج می‌زند که اولین قوانین حقوق بشر در تاریخ تمدن انسان‌ها را کسی ـ پاک‌سرشتی بی‌تردید ـ در سرزمین من نگاشته است و آن کسی جز کوروش بزرگ نبود.

من خویشتن گم‌شده‌ی خود را دریافتم در لابه‌لای خاک‌های وطن، آن‌گاه که خواندم در دایرة‌المعارفی بسیار کهن در کشور چین که هستی را مستطیلی بزرگ تجسم می‌کردند، مرکز جهان ایران من بود، پارسه. و من ... می‌بالم از این شور!

من درک کردم اصالت را از سنگ‌ها. من تمام ویرانه‌های سرزمینم را ارج می‌نهم. معماری و هنر مردان خدایی را. من در تمام این ویرانه‌ها عدالت و زیبایی را درک می‌کنم. من از این ویرانه‌ها هنوز صدای آوازهای مردانی شاد را می‌شنوم که ذکر تو را می‌گفتند خداوندا! مردانی که با عشق و با نیروی حیات و جاودانگی، خشت‌ها و سنگ‌ها را بر روی هم می‌گذاردند. من می‌بالم وقتی صدای نغمه‌های خوش یادمان‌ها را از لابه‌لای ویرانه سنگ‌ها می شنوم. بگذار دیگران ندانند...

جاودانگی را می‌اندیشم. و می اندیشم که آیا می‌توان به فراموشی سپرد یادمان‌ها و ماندگارها را؟ می‌اندیشم می‌توان گذاشت و گذشت از میراث‌های وطن؟ آنچه از هویت من باقی مانده است! آنچه از تمام بدخواهی‌ها و آتش‌گشودن‌های دشمنان و تاخت‌های بیگانگان بر قلب دردناک سرزمین من باقی است؟ آنچه حالا ویرانه‌هایی به نظر می‌آیند ـ از دیدگاه بعضی‌ها ـ آه وطن من، من ذره ذره‌‌های خاکت را می‌پرستم، به‌سان کودکی، دست‌های مادرش را.

ای تاریخ، از آن‌روز که ریاکاری در میان فرزندان آدم و حوا پیدا شد، از آن‌روز که بدها هم خواستند چهره‌های شیطانی خود را با نقاب ریاکاری و عوام‌فریبی بپوشانند؛ از آن‌روز که گوینده‌ها و نویسنده‌ها تصمیم گرفتند به خاطر ـ کمی ـ نان حقایق را واژگون قلمداد کنند، اعتماد مردم از تو سلب شد. تاریخ، از آن‌روز که دریافتم سالیانی دراز حقایقی از گذشته‌ا‌م را پنهان کردی، آن‌روز که برای من از نازیبایی‌هایت سخن گفتی تا من زیبایی‌های تمدنم را نبینم و هویتم را گم کنم، اعتمادم از تو سلب شد!

ای اوراق فرسوده گواهی بده، از تقدس‌ها، از پاکی‌ها، گواهی بده از تمدن سرزمین من. من فرسودگی‌ها را هم فریاد خواهم زد. من تمام اصالت خویش را در لابه‌لای کلمات تو گذاشته‌ام و نمی‌گذرم. من هویت بودنم را درمیان برگ برگ صفحات تو جست‌وجو می‌کنم و فریاد خواهم زد. چگونه خواهی توانست جاودانگی را از من بستانی؟

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه