دکتر محمد مصدق
دموکرات قلعه نشین
- دكتر محمد مصدق
- نمایش از سه شنبه, 01 شهریور 1390 20:20
- بازدید: 4696
برگرفته از روزنامه شرق
محمود فاضلی
پس از سقوط دولت دکتر مصدق با کودتای خارجی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، وی در یک دادگاه نظامی محاکمه شد.
پس از سقوط دولت دکتر مصدق با کودتای خارجی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، وی در یک دادگاه نظامی محاکمه شد. مصدق هنگامی که جلسه دادگاه را ترک می کرد به اعضای دادگاه و شخص دادستان اعلام کرد:«حکم این دادگاه بر افتخارات تاریخی من افزود و بسیار متشکرم که مرا محکوم فرمودید. امشب معنای مشروطیت را به ملت ایران فهماندید.» به دنبال قطعی شدن این حکم و سپری شدن حبس سه ساله وی در زندان لشکر دوزرهی مرکز، وی از ۱۳ مرداد سال ۱۳۳۵ به احمدآباد (ساوجبلاغ) تبعید شد تا واپسین سال های حیاتش را زیر نظر ماموران ساواک در باغ کوچکی که ملک شخصیاش بود، بگذراند. دولت وقت، مصدق را دو هفته زودتر از انقضای محکومیت از زندان خارج کرده و به احمدآباد فرستاده بود.
در ابتدای ورود مصدق به قلعه احمدآباد، مقامات حکومتی توصیه میکنند که برای مراقبت و در ظاهر تامین جانی او چند مامور در آن بگمارند. مصدق زیر بار نمیرود. چند روز بعد یک گروه از ماموران وابسته به دستگاه به احمدآباد هجوم میبرند و این بهانهای می شود تا ماموران امنیتی حضور پایدار خود را در آنجا توجیه کنند. پس از آن ملاقات او با اهالی قطع میشود و کسی جز بستگان درجه اولش اجازه ملاقات با او را نمی یابند. به ندرت از ساختمان بیرون میآمد و به ندرت می گذاشت کسی پیش او برود. فقط روزهایی که هوا خوب بود در محوطه باغ قدم می زد و هواخوری می کرد. تنهایی ناخواسته ای که مصدق در بسیاری از نامه هایش از آن زبان به شکوه می گشاید، به او تحمیل می شود و چون تنهایی خسته اش کرده بود سفارش داد یک اتاقک چوبی در وسط باغ درست کنند تا روزها را در آنجا بگذراند و رفت و آمد اشخاص را از دور تماشا کند. احمدآباد حکم زندان بزرگ تری داشت با این تفاوت که در زندان با دیگر زندانیان ارتباط داشت و می توانست با آنها هم صحبت شود ولی در احمدآباد چنین نبود. دیدار با سایر اعضای خانواده معمولا اواخر هفته اتفاق می افتاد. رخدادی که وجود پیرمرد را سرشار از شور و شعف می کرد. وی در این مدت طی مکاتباتی با فرزندانش به ویژه احمد مصدق به انجام امور خانوادگی می پردازد. تنهایی باعث می شود که هیچ چیز از چشم او دور نماند. یک طرف این درخواست ها همواره روستاییان احمدآبادی هستند.
او هرچند به زعم دستگاه، فراموش شده و در عزلت و تنهایی به سر می برد ولی در باور بسیاری به عنوان نماد پایداری و عظمت یک رویداد ملی باقی مانده است. علاوه بر فعالان سیاسی و یارانش که چند و چون وقایع سیاسی و تغییر و تحولات جبهه ملی دوم و سوم را با او در میان می گذاشتند و از او رهنمود می خواستند. نامه های فراوانی در سالهای تبعید در احمدآباد از او به جا مانده است که در حکم اسناد تاریخ سیاسی معاصر هستند. او انبوه مکاتبات و نامههای ارسالی از داخل و خارج از کشور را بایگانی نمیکرد زیرا به زعم او ممکن است روزی به دست ناکسان افتد و نویسنده را مورد پرسش و سوال قرار دهند.
گله مصدق از شرایط تبعید در بسیاری از نامههای او به چشم می خورد. در یکی از نامههایش می نویسد: «کماکان در این زندان ثانوی به سر می برم. با کسی حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نمی توانم پا به خارج بگذارم.» گاه نیز نومید است. به دکتر سعید فاطمی می نویسد: «از این قلعه نمی توانم خارج شوم و با کمتر کسی مکاتبه می کنم، برای اینکه دفعه دیگری دچار تعقیب و محاکمه نشوم اکنون متجاوز از ۵۰ سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند که اجازه نمیدهند با کسی ملاقات کنم غیر از فرزندانم، خواهانم هرچه زودتر از این زندگی رقت بار خلاص شوم.»
مکاتبات دکتر مصدق که تنها وسیله مراوده او با دنیای بیرون بود برای دستگاه امنیتی غیرقابل تحمل بود، بنابر این سعی در محدود کردن او به عناوین مختلف داشتند. در این باره پسرش می نویسد: «حدود شش ماه پس از اقامت در احمدآباد، روزی مولوی رییس سازمان امنیت تهران، رییس ساواک کرج را نزد پدر فرستاد و پیغام داده بود که حق ندارد با هیچ کس، حتی ساکنان احمد آباد ملاقات داشته باشد. مکاتبه و نامه نگاری را هم ممنوع کرده بود. سرهنگ یادشده هر روز عرصه را بر او تنگ تر می کرد. مصدق با این همه، به رغم انواع مشکلات به زندگی اش در چهاردیواری قلعه احمدآباد ادامه می دهد، چه شب هایی که ماموران خانه اش جا می ماندند و وی با یک جعبه شیرینی برای شادباش عروسی پسر یکی از اهالی می رفت و با عبای سیاه برای شرکت در مراسم عزاداری یکی از اهالی در حسینیه احمدآباد حضور می یافت. در این مدت کم نبودند افرادی که سعی می کردند از بیراهه خودشان را به او برسانند که البته توسط ماموران امنیتی دستگیر میشدند. از هر دسته و گروهی سعی می کردند با ارسال نامه به احمدآباد خود را در روزگار تبعید او همراه بدانند.
انتظار مصدق دیری نپایید. در آبان ۱۳۴۵ وقتی از سوی پزشکان معالج مشکوک به بیماری سرطان فک تشخیص داده شد با اجازه ای که پرفسور عدل از شاه گرفته بود به تهران و به منزل پسرش انتقال داده شد تا در بیمارستان نجمیه مورد مداوا قرار گیرد. پیش از همه به شاه خبر رسیده بود که کار پیرمرد تمام است. وی در نیمه شب ۱۳ اسفند همان سال به بیهوشی رفت و در سحرگاه در بیمارستان نجیمه تهران درگذشت و پیکرش در احمدآباد مدفون شد.