از فکر چه خبر؟ - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
نویسنده: دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
گفت:آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...
(مولوی)
آیا فکر در کشور ما جریان عادی دارد؟ این سؤالی است که با قدری نگرانی به ذهن می رسد. اگر در بسیاری از مسائل بشری اختلاف دید وجود داشته باشد، بر سر این یک موضوع تردیدی نیست که انسان موجود اندیشه است. تنها تفاوت او با جانداران دیگر در این است. اگر فکر نبود، تمدّن نبود و زندگی به خور و خواب می گذشت. یکی از معروفترین عبارت های جهان که می توان گفت که سر لوحه تمدّن غرب قرار گرفته است، از زبان دکارت است (1596-1650 م) که گفت: <من فکر می کنم، پس هستم.> فکر کردن با هست بودن انسانی مرادف شناخته شده است. البتّه چهارصدسال پیش از دکارت، مولوی نیز همین را گفته بود: ای برادر تو همه اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای ...
باز پیش از آن هم همین معنا به ذهن بشر آمده بود که انسان را حیوان ناطق می شناختند، و ناطق یعنی اندیشه ور.
این سؤال بسیار تأمّل انگیز و ساده در خاطر می گذرد که نزد ما و بخصوص در شهر تهران فکر در چه مرتبه و منزلتی است. نخست نگاهی بر مطبوعات بیندازیم. به غیر از خبرهای عادی و گزارش های رسمی و <حوادث>، دو موضوع به تفصیل از آنها یاد می شود: یکی ورزش و دیگری سینما، که این هر دو وزنه خود را بر پایه سرگرم کنندگی جوانان گذارده اند. به ندرت می توان سراغ مطلبی در روزنامه ها گرفت که در قلمرو فکر قرار گیرد.
سوء تفاهم نشود. آنچه گفتیم بدان معنا نیست که اهمیّت ورزش یا سینما از نظر دور داشته شود. از قدیم گفته اند: <ز نیرو بود مرد را راستی...> (شاهنامه) و دنیا با نیرو و حرکت، به حیات خود ادامه می دهد.
سینما که امروزه رایج ترین هنر است، آن نیز اهمیّتش غیرقابل انکار است. باید اذعان کرد که در این دو دهه در ایران هنر سینما پیشرفت قابل توجّهی داشته است و در سطح جهانی چند فیلم خوب به بازار آمده. اینها به جای خود، ولی آیا زندگی به این دو چیز، یعنی ورزش و سینما ختم می شود؟
البتّه گاه به گاه حرف فرهنگ هست، ولی به گونه ای که عنوان می شود باید آن را در قالب خاصّی مشروط و محصور شناخت، و حال آنکه دایره فرهنگ بسیار پهناور و پیچیده است، گذشته و حال و آینده و مادّه و معنا و ایران و جهان را دربرمی گیرد، و وظیفه اش گشایش دادن و بارآورکردن زندگی است. اگر بپذیریم که فرهنگ باید به نیازهای طبیعی و مشروع بشر پاسخ دهد، آنها را پالوده کند و در جهت مطلوب راهنما گردد، به این نتیجه می رسیم که سیاست باید فرمانبر فرهنگ باشد، نه فرهنگ فرمانبر سیاست. در همین صد ساله اخیر، فرهنگ در چند نقطه دنیا، از جمله آلمان نازی و روسیّه شوروی و چین انقلاب فرهنگی زیر سلطه سیاست قرار گرفت، و عاقبتش چنان شد که می دانیم.
چون حرف روزنامه به میان آمد، از صفحه <حوادث> هم غافل نمانیم، که گمان می کنم معنی دارترین صفحه های آن است. اینهمه جرم و جنایت با شگردهای خاصّ (تا آنجا که خبرش به گوش برسد)، اینهمه تعبیه و نقشه کشی برای توفیق در ارتکاب، نشان می دهد که فکر در چه راه هائی به کار می افتد. به اندک نارضایتی، کشتن را ساده ترین چاره کار دانستن، غلبه التهاب عنان گسیخته را بر اندیشه می نماید.
و امّا کتاب. به کتابهای این چند ساله نگاهی بیفکنیم. البتّه دارای تنوّع قابل توجّهی است. بعضی از ترجمه هائی که به مباحث زنده روز می پردازند، فکرانگیز هستند، به شرط آنکه انشای فارسی مفهوم تری داشته باشند. داستانها که خوانندگان منظّم تری دارند، آنها هم گویا بیشتر جنبه سرگرم کنندگی را منظور می دارند. از چاپ یا تجدید چاپ داستانهای بزرگ جهان که مربوط به قرن نوزدهم یا نیمه دوم قرن بیستم هستند، چندان خبری نیست. تعدادی کتاب که در حجمی نحیف، چه بسا به خرج خود نویسنده چاپ می شود (مانند شعر نو) آنها فقط بر آمار کمّی کتاب می افزایند. می ماند تعداد دیگری کتاب که بدنه بزرگی تشکیل می دهند و آنها یا مکررّ یا گذشته گرای یا خرافی و یا بی محتوا هستند، و در گوشه انبار می مانند، اگرنگوئیم که بلعنده کاغذند.
نه آن است که تعدادی آثار سودمند منتشر نشود، ولی آنهائی که به بیدارکردن فکر کمک کنند و طراوتی داشته باشند، نسبت به انبوه کتابهائی که انتشار می یابند، شمارشان اندک است. نتیجه آنکه نشر در کشور ما دور از آن است که تابع یک سیاست هماهنگ و روشن کننده باشد.
بی جهت نیست که رغبت کتاب خواندن از مردم گرفته شده است. در یک کشور هفتاد میلیونی، با بیست و دو میلیون دانش آموز و دانشجو، تیراژ کتاب تا 1000 نسخه فرود آمده که این گمان می کنم در سراسر جهان بی نظیر باشد. آیا این یک هشدار نگران کننده نیست؟1 موجبات دیگری هم در کار است: بگوئیم از "کلان شهرها" که در راس آنها تهران است. شهری با تن تنومند و کلّه ای نزار. شهری که یک چنین هوای مسمومی دارد و سلّول های مغز را تخدیر می کند، چگونه بشود در آن مجال فکر یافت؟ گزارشگر روزنامه اطّلاعات از قول یک مقام رسمی شهرداری حرفی نقل کرده است که لرزاننده است: <مشاور شهرداری تهران در امور محیط زیست به تازگی بحران آلودگی هوا را به مثابه یک <خودکشی جمعی> خوانده.>
با این توصیف آیا نمی شود وضع را به "ژنسید" تشبیه کرد که اصطلاحش این سالها خیلی باب شده است.
این مقایسه بسیار بلیغ ادامه می یابد و می گوید: اگر مدّتهاست که از لرزش زمین زیر پایتان - که خیلی ها بیم وقوعش دارند - بیم دارید، زیاد نگران نباشید؛ چون آلودگی هوا هم به مرگباری یک زلزله است. (اطّلاعات، 20 دی 85) و در کنارش، ترافیک، این اعجوبه زمان قرار دارد، زیرا تعداد دستگاه موتوری در تهران به پنج میلیون برآورد شده است، و آنها به نحوی به جان هم می افتند که همه می بینند.
فردی که حدّاقل سه ساعت در روز در صف اتوبوس یا در لابلای ترافیک مستأصل می ماند و از آن هوای کذا تنفّس می کند، چگونه مجال فکرکردن بیابد؟ به خانه هم که رسید، تنها پناهگاهی که می یابد، سریال هاست. این کجا و فکر کجا؟
مراکزی که باید قاعدتاً کانونی برای شکوفائی فکر باشند، مانند مدارس، دانشگاه ها، همایش ها، فرهنگسراها، فرستنده ها، از خود بپرسیم که چه محصولی از خود تراوش می دهند؟ اگر نپرسیم، به بی خیالی موصوف خواهیم شد.
از تفصیلش درمی گذریم. یکی از خطرهای پنهانی که جامعه را تهدید می کند، استیلای کمیّت بر کیفیّت است. افزایش تعداد دانشجو و دانش آموز، گشایش دانشگاه در هر روستا، افزایش شمار دانشجوی دختر، افزایش تعداد پشت کنکوری، همه اینها هم می تواند امیدبخش باشد و هم نگران کننده. سؤال بزرگ این است: به آنان چه افزوده و چه آموخته می شود؟
محتوای کتابهای درسی دانش آموزان (در دبستان و دبیرستان) براستی تأسّف بار است. این دوره های آغازین تحصیل، دوره ای است که ذوق و فکر نوجوان باید بشکفد، جوانه بزند. دوره ای است مانند شیر آغوز که استخوان بندی ذهن نوباوه را محکم می کند. پیش آمده است که کسانی از دبیران زبان فارسی بر سبیل درد دل به من بگویند: ما خجالت می کشیم که این کتاب ها را درس بدهیم (حتّی به علّت غلط های دستوری). ملقمه ای است عجیب! ولو دو سه نمونه از آثار بزرگ ادب فارسی هم در آنها راه یابد، آنها نیز در میان سبکسارهای دیگر گم می شوند.
در این دوره است که آنچه به کودک آموخته می شود، بازتاب آن را تا آخر عمر در خود نگاه می دارد. با وضع کنونی تعجّبی ندارد که نوجوان، زبان و ادبیّات کشور خود را به چشم جدّی ننگرد، و آن را کهنه و مندرس بشناسد، و بدین گونه تا پایان زندگی از یک سرچشمه غنی لطافت و حکمت محروم بماند.
***
گاه به نحو رسمی یا غیررسمی، آشکار یا ضمنی، این سؤال پیش می آید که: جوانان و نوجوانان ایران اکنون با چه فرهنگی مشغول بزرگ شدن هستند، چه جهان بینی ای دارند؟ چنین می نماید که از گذشته و خانواده بریده شده و به آینده هم نپیوسته اند و ناگزیر این سؤال دیگر نیز مطرح می شود که: اینان نسبت به کشور خود و جامعه خود چه نظری دارند؟ نسبت به جهان چه نظری دارند؟ دلبستگی های آنان چیست؟ آرمان آنان چیست؟ در آینده چه می خواهند بکنند؟ زیرا گذشته از گذران زندگی، به عنوان عضو اجتماع، باید یک دید اجتماعی نیز داشت، نقشی در جامعه بر عهده گرفت.
نمی گوییم جوانان ایران - که هم اکنون عدد آنها از چهل میلیون درمی گذرد - همه آنان را باید به یک چشم نگریست، و همه بر یک خط حرکت می کنند، ولی می گوییم که همگی کم و بیش در نازا زمینه فکر کردن، به سرمی برند. جوانان با هوش و سرزنده و تشنه دانستن در میان آنان کم نیست - که امید است که خود گلیم خود را از آب بکشند - ولی در مقابل، گروهی هم هستند که نمی دانند با وقت خود و با خود چه بکنند.
من آنگاه که برای قدم زدن به پارک های عمومی می روم، نمونه هائی می بینم. چند به چند ایستاده دور هم، سیگار به دست، (که احیاناً می تواند چیز دیگری هم در سیگار باشد)، موبایل به گوش، با شوخی های سبک وقت می کُشند. معلوم است که نمی دانند بر چه پایه ای قرار بگیرند. نوع دیگرش هم هست: جوانی مغموم در گوشه ای نشسته، و چون به سنّ کارکردن نزدیک می شود، نمی داند که چه سامانی در پیش خواهد داشت. اگر موفّق باشد، دختری را در کنار دست خود می نشاند، و دختر هم نگاه نگران دارد، با این سؤال در چشم که عاقبت او را می گیرد، یا نمی گیرد؟
این خلاء فکری جوانان، بی هدف و بی جهان بینی، عارضه ای است که نباید از آثارش غافل ماند. پس از آنکه سالها وقت خود را در مدرسه و دانشگاه گذراندند، اکنون با چه توشه ای قدم به ساحت زندگی می نهند؟ تنها یک کعبه در برابر است: به دست آوردن قدری پول، از هر راه که شد شده، و به سبک خود خوش گذراندن.
پدرمادرهای ایران باید گفت که نمونه اند. در هیچ دوره ای دیده نشده و شاید در کشور دیگری هم دیده نشود که خانواده ها تا این اندازه نگران آینده فرزندان خود باشند: گذاردن در مدرسه انتفاعی و غیرانتفاعی، معلّم سرخانه، فرستادن به خارج، حتّی به مالزی و هند و اوکراین، نگرانی ماندن پشت کنکور، شهریّه های گران پرداختن... همه اینها به امید آنکه بچّه در خانه نماند، مدرکی به دست آورد، هرچه آموخت، آموخته، فقط دست خالی نباشد.
من بارها دیده ام که پیرمردهای علیل، کرایه کشی می کنند. می گویند بچّه کنکوری داریم. شهریّه دانشجوئی باید بپردازیم. یک پرداخت مهمّ خانواده، خرج تحصیل بچّه شده است. در فضائی که اجتماع به فکر نیست، باید خانواده خود به فکر باشد. همه اینها بازمی گردد به فکر. الآن هم فکر هست، ولی تبدیل به دل مشغولی می گردد. در مسائل روزمرّه صرف می شود. مرد فکور، مانند کارگر روزانه است، نقدینه آن روز را باید همان روز خرج کند.
ایرانی از مشروطه به این سو، آزمایش های گوناگون کرده است و این امید را در خود پرورانده که به سکونی برسد. به زندگی ای دست یابد که متناسب با استعداد و تاریخ و اعتبار و منابع این کشور باشد، زندگی ای که اجازه بدهد که استعدادها راه رشد در پیش گیرند، و آرزوها اگر در حدّ معقول بودند، سرشان به سنگ نخورد. بنحو آگاه یا ناآگاه هدف از مشروطه خواهی که اکنون صدساله شده است، این بود که مردم از رعیّت بودن بیرون آیند و قدری شهروند بشوند. این نبود که چند شِبه به جای اصل گذارده شود و کار را انجام شده بشناسند. همه این بایدها و نبایدها احتیاج به فکر منسجم دارند. نخست باید زمینه مساعد برای تفکّر فراهم گردد، عوامل فکرگریز و فکر ستیز از جلو زدوده شوند. آموزش منحصر به قیل و قال مدرسه نباشد، انسان کارآمد بیرون دهد. رسانه ها وظیفه دیگری هم جز سرگرم کردن برای خود بشناسند. خلاصه آنکه انسان ایرانی قدری از خود فراتر رود و به یک مجموع، به همگان و به آینده بیندیشد. هیچ امروزی بی فردا نبوده است و چند و چون هر فردائی در گرو امروز است. ایرانیان باستان معتقد بودند که روز رستاخیز، بر سر پل چینوَد، اَعمال هر کسی، اگر خوب بود به صورت دختری زیباروی و اگر بد بود، به صورت عجوزه ای تجسّم می یابد و در برابرش قرار می گیرد. اگر بپذیریم که در مقابل صورت، زیبائی سیرت هم باید به حساب آید، به این نتیجه می رسیم که این دنیا هم برای خود چینوَدی دارد.
پی نوشت:
1- در تاجیکستان سی سال پیش، با سه میلیون جمعیّت، تیراژ کتاب به سی هزار نسخه رسیده بود.
منبع: تارنگار ندوشن