خردهفرهنگهایی که آمادگی دارند تا خرخرۀ همدیگر را بجوند
محمد قائد
جهان جای حیرت و غافلگیری است. قانونمندیهایی که اهل نظر در تاریخ جوامع یافتهاند، نتوانسته است از شدت این غافلگیری بکاهد. رفتارهای هر نسل، چه بسا، سبب حیرت و حسرت و خشم نسل پیشین شود و در همین حال، نسل جدید نسل قبلی را ملامت میکند که نتوانست ارزشهایی را که از آنها دم میزد، پاس بدارد. یکی از شخصیتهای رمان یوزپلنگ که دربارۀ کشمکشهای عصر ایجاد ایتالیای متحد در نیمۀ قرن نوزدهم است، نظر میدهد: «اگر میخواهیم چیزها همینطور که هستند بمانند، باید عوض شوند.» مسألۀ بغرنج این است که، اوضاع را چگونه و تا چهاندازه باید تغییر داد تا همین که هست، بماند؟ تاریخ ایران را میتوان چنین خلاصه کرد: صحرانشینان به شهر میتازند، شهر را خرد و خراب میکنند و پس از یک نسل به فرهنگ شهر تن میسپارند. نسل دوم مهاجمان که خصلتهای صحرانشینی را از دست داده است، به آبادکردن شهرها میپردازد، اما مقهور مهاجمان صحرانشین دیگری میشود. سدی بازدارنده مانند دیوار چین در این ناحیه وجود ندارد و ظاهراً وظیفۀ شهرنشینان است که مهاجمان را اهلی کنند. بخشی بزرگ از نیروی اهل نظر در ایران صرف اینگونه ارتقای فرهنگی شده است. در این ناحیه جز حملۀ اسکندر، تمام حملههای دوهزار سال گذشته هجوم تمدنهای پستتر به تمدنهای پیشرفتهتر بوده است و جز صفویه، کمتر دودمانی هنگام به دستگرفتن قدرت، فرهنگی برای عرضهکردن داشت. اهل قبایل، در روند رسیدن به مرتبۀ حاکم، معمولاً بیش از آنکه مردم را تربیت کرده باشند، خودشان تربیت شدهاند. چه از نظر خلق و خو و چه از جنبۀ توان ارائۀ فرهنگ، تفاوت میان آقامحمدخان قاجار و احمدشاه بسیار است. تهاجم فرهنگی روندی متقابل، و جزر و مدّی است مداوم. شهرهای بزرگ به شهرهای کوچک و به روستاها یورش میبرند، در زمینهای کشاورزی ویلاهایی به سبک غربی میسازند و در دهات دانشگاه میزنند؛ در همان حال که از حق هر نفر یک رأی و آزادی فروش مطبوعات شهرهای بزرگ در محیطهای کوچک دفاع میکنند. زمانی در ایران دانشجویان مبارز گمان میکردند، چیزی به نام «خلق» وجود دارد غیر از همین عوامالناس. برخی دانشجویان مبارزتر میگفتند، «شهر را باید از طریق روستاها محاصره کرد.» هر دو نظر محک خورده است. امروز میبینیم جامعه مجموعۀ خردهفرهنگهایی است که با یکدیگر در ستیزند و آمادگی دارند تا خرخرۀ همدیگر را بجوند. همانگونه که ساکنان مستعمرات پیشین قدرتهای بزرگ در کلانشهرهای آنها جا خوش کردهاند و حقوقی مساوی میطلبند، به یاد داشته باشیم تهران شهری است نسبتاً جدید و بسیاری از ساکنانش از جاهای دیگر آمدهاند. نگارنده نیمهشبی برفی در زمستان سال 1358 به گشت در شهر تهران پرداخت و به یاد دارد، به طرف شمال میدان ونک در نخستین ساعات بامداد حتی یک اتومبیل یا رهگذر به چشم نمیخورد. زمستان سال بعد، برنامۀ کوچ به تهران، اسکان مهاجران در شهر و مهندسی اجتماعیای که از مدتها پیش شروع شده بود، با شدت جریان داشت. پس از آن، گذشته از فضای دمکردۀ شهر تهران که اساساً برف روی زمین نمیماند، در هیچ ساعتی شهر چنان خلوت نبود که بتوان با اتومبیل سُر خورد. افراد وقتی از حفظ شرایط موجود صحبت میکنند، منظورشان معمولاً شرایط موجود قبلی است؛ زیرا تا شرایط کمی عوض نشده باشد، انسان توجهی به عامل تغییر نمیکند. در این شهرهای بسیار دور از هم و پراکنده در میان صحراهایی برهوت، مدنیّت مدام در خطر است. شهرنشینانی که نهضت مشروطیت را آغاز کردند، وقتی کار سخت شد، از ایلیاتیها و تفنگچیهای شهرهای دیگر کمک خواستند. شاه را که بیرون کردند، نوبت به اخراج خود تفنگچیها از تهران رسید. پذیرایی از خیل مردانی مسلح که خیال داشتند لنگر بیندازند یعنی اعیان تهران خانه و اموالشان را تسلیم تازهواردها کنند. برخورد ژاندارمها با تفنگچیهای ستارخان و باقرخان در پارک اتابک اوج آن داستان غمانگیز بود. نظام اجتماعی شهری مانند تهران، هم به نظر روشنفکران مشروطهخواه و هم به نظر تفنگچیها، ناعادلانه میرسید؛ اما روشنفکر شهری آیا باید طرف اعیان و فئودال ـ بورژواها و ژاندارمهای تحت فرمان افسران سوئدی را بگیرد یا از تفنگچیها دفاع کند؟ اگر طرف نظام مستقر را میگرفت، بازنده بود؛ زیرا افکارش را دوست نداشتند. اگر کنار تفنگچیها میایستاد، باز هم بازنده بود؛ زیرا برای نوشتهاش ارزشی قائل نبودند. بنابراین موضوع تا حد زیادی به تقدّم و تأخر برمیگردد. فرهنگها دگرگون میشوند و آدمها به وضع موجود عادت میکنند؛ اما روند تغییر دردناک است. البته در فشار قرارگرفتن برای بازگشت به آنچه فرد پشت سر گذاشته نیز طاقتفرساست. با اینهمه، کسانی که پیشتر قدری اهلی شدهاند، ناچارند دندان روی جگر بگذارند تا تازهواردها در محیط جدید مستقر شوند. مهاجمان وقتی شهر را فتح میکنند، به ایجاد چیزی کمتر از مدینۀ فاضلهای سراسر عدالت و فضیلت رضایت نمیدهند؛ اما آنچه درست میکنند بیش از مدینهای نازله نیست. با اینهمه، به برکت مواهب شهرهای بزرگ و مرفه و گناهآلود، رفتهرفته ارتقای فرهنگی مییابند، به زیباییشناسی والاتری میرسند، ثروت میاندوزند، به لاابالیگری و لباسهای تنگ و تجاهر به فسق و پیتزاخوری و بیعدالتی خو میکنند و میفهمند گلاب و عطر گل محمدی را وقتی به بدن بمالند، چه رایحۀ جانکاهی در فضا میپراکند. انفجار جمعیت ایران از 19 میلیون نفر در پیش از اصلاحات ارضی به 35 میلیون نفر در سال 1357 و بالای هفتاد میلیون نفر کنونی، برخورد شدید خردهفرهنگها را به دنبال داشته است. در این میان، از درسخواندههای لایههای میانی شهرها چه کاری ساخته است و چه باید بکنند؟ توجه داشته باشیم که نه از زادگاه و موطن یا حتی طبقۀ خاستگاه فرد، بلکه از سلیقۀ فرهنگی صحبت میکنیم. بحث این نیست که فرد کجا به دنیا آمده و چگونه بزرگ شده. نکته این است که اکنون در تقابل خردهفرهنگها، این فرد از چه دیدگاهی به جامعه و جهان مینگرد و به چه ارزشهایی گرایش دارد. در سالهای اخیر، تصویری بر پایۀ این فرض شکل گرفته است که گویا دانشجو، اهل دانشگاه، روشنفکر، متجدد، امروزی، بورژوا، کتابخوان، پستمدرن، فرنگیمآب، زبان خارجهدان، نواندیش دینی و ... را میتوان یککاسه کرد و اینان، در مجموع، از نظر شمار آرا و قدرت اجتماعی، دستِ بالا را دارند.
به نقل از روزنامۀ شرق، پنجشنبه 19 شهریور 1389، بخش پیوست، ص 3