سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست خانه تازه‌ها نگاه روز نگاهی به وضعیت برادران جانباز پریسایی - گاهی به آسمان نگاه کن!

نگاهی به وضعیت برادران جانباز پریسایی - گاهی به آسمان نگاه کن!

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، شماره پنجم، از تابستان تا زمستان 1382 خورشیدی، صفحه 66 تا 67

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس/ گویا ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

 

 

در روزهای آغازین جنگ، که نخلستان‌های خرمشهر و دیگر شهرهای مرزی جنوب، جولان‌گاه سربازان بعثی شده بود، مرزنشینان غرب کشور نیز در زیر باران گلوله در جدال با دشمنان دست و پنجه نرم می‌کردند. عبدالرحمان پریسایی و پنج برادرش، خانواده‌ای از اهالی قصرشیرین، یادگارهای روزهای آغازین جنگ هستند.

آن روزی که اسیر شدند، چه کسی می‌دانست که وقتی، خودروهای مملو از جوانان قصرشیرین از شهر خارج می‌شد، می‌رفت تا سال‌ها اسارت و دل‌شکستگی را برای سرنشینانش به ارمغان بیاورد، می‌رفت تا غیرت، جوان‌مردی و وطن‌پرستی ایرانیان به محک آزمایش گذاشته شود. آنان رفتند، قصرشیرین هشت سال میان آتش جنگ سوخت، همه چیز نابود شد، شاید در پایان جنگ جز تلی خاک و مشتی ویرانه از قصرشیرین چیزی باقی نمانده بود، اما آن‌چه که هیچ‌وقت از بین نرفت، همت، غیرت، شرف و ایمان راسخ مرزنشینان بود که توانستند با چنگ و دندان از میهن خویش دفاع کنند و حتا یک وجب از آن را به دست بیگانه نسپارند.

عبدالرحمان، پرستار چهار برادر جانبازش است، با تمام استواری و صبری که در چهره‌اش به چشم می‌خورد، خستگی از نگاهش موج می‌زند؛ خستگی ناشی از ده سال اسارت، بی‌سامانی خانواده، خسته از بیماری چهار برادر، خسته از یک عمر دربه‌دری و امروز خسته از فراموش شدن و به حاشیه رفتن.

او می‌گوید: "زمانی که جنگ شروع شد، علی‌عسگر و عبدالمجید در آستانه‌ی تشکیل زندگی زناشویی بودند و خانواده‌ام آواره زیر یک چادر، کنار جاده‌ی غرب زندگی می‌کردند. هواپیماهای عراقی مدام، کرند غرب و قصر شیرین را بمباران می‌کردند. محمد و حسین در حالی که مدرسه می‌رفتند، در یکی از همین بمباران‌ها مجروح شدند".

احمد که کوچک‌ترین عضو خانواده است، 30 سال دارد، کسی که سال‌ها بار دربه‌دری پدر و مادر را به‌دوش کشید و اکنون همراه عبدالرحمان، تنها پرستارهای چهار برادر جانباز خود هستند.

عبدالرحمان می‌گوید: "اوایل، پدر و مادرم از وضع ما خبری نداشتند و فکر می‌کردند که مفقود شده‌ایم. دو تا از برادرهایم در رومادیه اسیر بودند و دو تای دیگر در بغداد. من و برادرم در ابتدا نمی‌دانستیم که دو تن از برادرهایمان نیز در اردوگاه ما هستند، ولی پس از 6 ماه از مأموران صلیبی شنیدیم که آن‌ها هم این‌جا هستند. عبدالکریم و علی‌عسگر در زندان بغداد بودند و سپس به موصل منتقل شدند و مشکلات ما از همان‌جا آغاز شد. وقتی صلیبی‌ها گفتند دو تن دیگر از برادرانم در عراق اسیرند از آن‌ها خواستیم تا ما را یک‌جا انتقال دهند ولی عراقی‌ها زیر بار نمی‌رفتند".

سال 62 علی‌عسگر در زندان موصل زیر شکنجه‌ها دیوانه شده بود که صلیب سرخ بعد از چهار سال او را به ایران بازگرداند. علی‌عسگر، جانباز 70 درصد است. هر روز آن‌قدر مسکن و آرام‌بخش می‌خورد تا بخوابد.
عبدالرحمان لحظه‌ای مکث می‌کند و به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شود، گویا خاطره‌ی عبدالکریم، برادرش که زیر شکنجه‌های بعثیون شهید شد، او را به آن سال‌های دور برده است، سال‌هایی که پر بود از زجر و نومیدی. ادامه می‌دهد: "سال 67 یا 68 بود که او را به اردوگاه پیش من آوردند. دیدم عبدالکریم دیگر آن جوانی که باید، نیست. جوان بیست‌وهفت ساله مثل پیرمردها شده بود. آن‌قدر او را شکنجه کرده بودند و کابل برق به بدنش زده بودند که تمام بدنش عفونت کرده بود. برای مدتی با عبدالمجید پیش هم بودیم. عراقی‌ها می‌گفتند از هر دو برادر یکی را به ایران می‌فرستیم، ولی حال که شما سه نفر هستید، هیچ کدامتان را نمی‌فرستیم. عبدالکریم وقتی در ایران بود از قهرمانان کشتی فرنگی بود. در زمان اسارت خیلی شکنجه شد. بر اثر همین ضرب و شتم‌ها به بیمارستان منتقل شد. روزها پشت در درمان‌‌گاه، ساعت‌ها منتظرش می‌نشستم، تا یک شب او را با آمبولانس به بیمارستان بردند. در آخرین روزهای عمرش زیر شانه‌‌هایش را می‌گرفتم و راه می‌رفت. دانشجوهای عراقی روی بدن او آزمایش انجام می‌دادند. آ‎خرین بار که عبدالکریم را دیدم، می‌گفت: من زنده از این‌جا بیرون نمی‌آیم. بعد از آن در مرکز بهداشت رومادیه گفتند برادرم شهید شده و وی را از بیمارستان به مقبره‌ی اسیران جنگی بردند و دفن کردند".

عبدالرحمان هنوز پس از سال‌ها، عکسی رنگ‌ورو رفته‌ از جنازه‌ی برادرش را در کیف خود نگه می‌دارد. وقتی لابه‌لای پرونده‌های پزشکی بقیه به دنبال عکس عبدالکریم می‌گردد، دلت نمی‌خواهد از شرم به چشمانش نگاه کنی. آیا عبدالکریم همان قهرمان کشتی است که پس از نه سال زیر شکنجه شهید شد و در گورستان سرد و خاموش اسیران جنگی، غریبانه به خاک سپرده شد؟

عبدالرحمان از برادر دیگرش می‌گوید: "عبدالمجید را هم خیلی شکنجه کردند. تأثیر این شکنجه‌ها باعث شد تا قابل کنترل نباشد و حتا خود عراقی‌ها به او ‌آن‌قدر قرص آرام‌بخش می‌دادند تا می‌خوابید. عبدالمجید قاطی کرده بود، نمی‌توانست طاقت بیاورد، حمله‌ور می‌شد و عراقی‌ها او را به ضرب شلاق و باتوم آرام می‌کردند. به خاطر این‌که برادرم را اذیت نکنند گریه می‌کردم، اعتراض می‌کردم، اما بالاخره مرا به زندان انفرادی انداختند. بدن عبدالمجید از آب آلوده تاول زده بود، عراقی‌ها می‌گفتند: هر چه تلاش کنی تا او را به ایران بفرستی، بی‌فایده است، چون ما نمی‌گذاریم این کار عملی شود. شما برادرها نقشه کشیده‌اید که او خودش را دیوانه نشان دهد تا او را به ایران بفرستید".

عبدالمجید را صلیب سرخ پس از معاینه‌های فراوان به ایران برگرداند. چهل روز در بیمارستان بقیه‌الله بستری بود. او پس از نه سال اسارت آزاد شده بود: با 70 درصد جانبازی.

محمد هم جانباز 70 درصد است. او هم دچار صرع و جنون است، گاهی اوقات دچار حمله می‌شود و به اطرافیان حمله می‌کند. برای همین در زیرزمین خانه نگهداری می‌شود.

عبدالرحمان می‌گوید: "برادرهایم روزانه 50 تا قرص آرام‌بخش می‌خورند، شیشه‌ها را شکسته‌اند و به خاطر این که خودشان را زخمی نکنند، پنجره‌ها را نایلون زده‌ام".

آری این برادران که روزی به خاطر حفظ این آب و خاک به اسارت رفتند، باید آن‌قدر دارو بخورند تا چشم بر بسیاری از نامردی‌های روزگار ببندند، باید آن‌قدر آرام‌بخش بخورند تا از صبح تا شب آرام بخوابند، تا در گوشه‌ای از خانه‌ای نمور و تاریک، به فراموشی سپرده شوند، از حافظه‌ی شهر پاک شوند و وجدان شهر آنان را نبیند تا از شرم فرو نریزد.

اما بگذار آنان بخوابند، از فشار درد، سال‌های اسارت و غربت، بگذار با مشتی آرام‌بخش، آرام بگیرند، تا هیچ وقت به گذشته فکر نکنند، به عشق و امید و آرزوهایی که همه درگذر زمان مدفون شد و رنگ باخت.
خانه‌ی برادران پریسایی، کمی پایین‌تر از دشت بهشت، خیابان اوین در قلب تهران قرار دارد. به هر طرف که رو بگردانی آرامش شهر را می‌توانی در خستگی چشم‌های آنان ببینی، در ترنم غم‌انگیز هزاران غروبی که در غربت اسارت دل‌تنگ محبت می‌شدند، محبت مادری‎...

مادری که طی سال‌های اسارت بچه‌هایش، آن‌قدر گریست و چشم به افق‌های دور دوخت تا شاید پسرهایش برگردند که خسته شد، آن‌قدر خسته که یک روز دیگر طاقت نیاورد، خواست تا چشم بر تمام دنیا و دل‌تنگی‌ها و حسرت‌هایش ببندد. سال‌ها، دنیا برای او به تاریکی امیدش بود، تا پس از سال‌ها دیگر بی‌تحمل شد و یک روز دل‌تنگ پاییزی، برای همیشه بر دنیا و هر آن‌چه که داشت، چشم بست.

عبدالرحمان از دوازده سال پیش می‌گوید؛ وقتی با دنیایی از دل‌تنگی و خستگی قدم به مرز خسروی گذاشت، حتا در آن‌جا هم، کسی انتظارش را نمی‌کشید.

وی زمزمه می‌کند: "وقتی پا به مرز خسروی گذاشتم کسی نبود مرا تحویل بگیرد. پس از چند روز پدرم با یکی از خویشاوندان آمدند و مرا تحویل گرفتند. سراغ مادرم را گرفتم، کسی چیزی نگفت. منزل که آمدم، متوجه شدم چند روز پیش، چهلم مادرم بوده است. پدرم هم زود فوت کرد، طبق وصیتش او را کنار مادر دفن کردیم و من ماندم و چهار برادر معلولم".

عبدالرحمان از سختی و مشکلاتش می‌گوید، از این که گویی مسؤولان بنیاد جانبازان آن‌ها را فراموش کرده‌اند و او مجبور است به تنهایی از چهار بیمار اعصاب و روان نگهداری کند. از این‌که یک‌سال و نیم است هیچ پزشکی برادرانش را معاینه نکرده است. می‌گوید: "خانه‌ی ما سال تا سال رنگ کسی را نمی‌بیند. همه‌ی بستگان از ما بریده‌اند. هیچ‌کس به خانه‌ای که چهار بیمار روانی دارد، پا نمی‌گذارد. بچه‌ها هم از این موضوع کلافه‌اند".

وی می‌افزاید: "خانه‌مان هم که موقتی و غیرمسکونی است، پس از رفت و آمدهای زیاد به دستور مسؤول قبلی بنیاد برای ما تهیه کردند که نزدیک مجتمع بازتوانی باشیم. البته این خانه هم برای ما مزید بر علت شده است، کابل فشار قوی برق از روی ساختمان رد می‌شود که برای آدم سالم ضرر دارد چه برسد کسی که مشکل روانی و بیماری اعصاب هم دارد. ساختمان، مخروبه و رطوبت‌زده است. دیوارها و سقف‌ آن نم دارد و امکان ریزش هست، یکی از برادرها هم بیماری قلبی گرفته است. من و احمد هم به‌خاطر برادرهایمان در این خانه مانده‌ایم".

عبدالرحمان می‌گوید: "در عراق، علی‌عسگر بعد از تحمل چهار سال اسارت در اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا معلول شد و کمیسیون پزشکی صلیب سرخ جهانی حکم مجنون بودن او را در اردوگاه موصل عراق اعلام کرد. علی‌عسگر هجده سال است که از بیماری اعصاب و روان، رنج می‌برد. در سال 73 نیز پزشک قانونی حکم مهجور بودن وی را صادر کرده است و الان با بیش از پنجاه سال سن و پیری زودرس و ناتوانی و بیماری حاد اعصاب، قادر به نگهداری از خودش نیست".

عبدالرحمان به عنوان قیم قانونی دو برادر مهجورش شناخته شده است و از سال 69 سرپرستی آن‌ها را بر عهده دارد. چند سالی دو برادر در بیمارستان بستری بودند و بعد به مجتمع بازتوانی اعصاب و روان فرستاده شدند، اما دو سالی می‌شود که بنا به دلایلی و به استناد نامه‌‌های زیر به آن‌ها حکم ترخیص دایمی داده‌اند:

"نام: محمد - نام‌خانوادگی: پریسایی - معرف: مجتمع بازتوانی سعادت‌آباد - علت معرفی: بررسی جانباز جهت ترخیص - طرح درمانی: به‌طور دایم از مجتمع بازتوانی ترخیص شود - جانباز نیاز به قیم ندارد و حق قیمومت ایشان از برادر وی سلب شود - معاونت حقوقی جهت احقاق حق ایشان و بازگیری امکانات اعطا شده از برادر وی، اقدامات لازم صورت دهد و موارد با نظارت بنیاد در اختیار وی قرار گیرد". مهر و امضای پزشکان: دکتر ص‎...‎‏ روان‌پزشک - دکتر احمد و‎... ‎‏ - دکتر محمود د‏‎...‎‏ - دبیر جلسه: دکتر رضا الف‏‎...

‏"نام: علی‌عسگر - نام‌خانوادگی: پریسایی - معرف: مجتمع بازتوانی سعادت‌آباد - علت معرفی: بررسی به منظور ترخیص دایم- طرح درمانی: ترخیص دایم شود - جانباز نیاز به قیم ندارد و قیمومت ایشان از برادر نام‌‌برده سلب شود. با توجه به ارتباط تنگاتنگ بین درمان و مسایل اجتماعی و اقتصادی جانباز، از سوی معاونت حقوقی جهت احقاق حق ایشان و بازگیری امکانات اعطا شده از برادر وی، اقدامات را صورت دهد و در اختیار خود جانباز قرار گیرد". همان مهر و همان امضاها.

این امر موجب نارضایتی عبدالرحمان شده است، چون در حال حاضر هیچ کدام از چهار برادر زیر درمان مستقیم نیستند.

وی می‌گوید: "بارها طی نامه‌ای از مسؤولان خواسته‌ام تا هرآن‌چه که به ما داده‌اند، پس بگیرند، ولی امکان معالجه و درمان برادرانم را فراهم کنند یا این‌که آن‌ها را به صورت دایمی در بیمارستان فوق تخصصی روان‌پزشکی سعادت‌آباد بستری کنند". می‌گوید: "حاضرم تمام خدمات ارایه‌شده از سوی بنیاد جانبازان و ستاد امور آزادگان را برگردانم ولی حتا یکی از برادرانم درمان شود، چون من و احمد، می‌خواهیم از این وضعیت رها شویم".

خواسته‌ی عبدالرحمان یک چیز بیش نیست و آن توجه مسؤولان بنیاد است. شاید در مقابل تمام محنت و سختی سال‌ها اسارت و پس از سال‌ها پرستاری، توقع زیادی نباشد که بخواهند برادران معلولشان در آسایشگاه و زیر نظر دکتر باشند، حق و حقوقشان ادا شود و خانه‌ای که دیوارهایش در شرف ریختن است، تعمیر شود و امکاناتی که حق طبیعی آنان است، در اختیارشان قرار بگیرد.
عبدالرحمان می‌گوید: "پس از درج مشکلات ما در مطبوعات، مسوولان بنیاد جانبازان با ما تماس گرفتند و قول دادند مشکلات ما را حل کنند، ولی تاکنون جز وعده و وعیدهای بیهوده چیزی نصیب ما نشده است و هم‌چنان ما با مشکلاتمان دست و پنجه نرم می‌کنیم".

جانبازان و آزادگان، یادگارهایی هستند که همه‌ی ما ایرانیان شرف و آبروی خود را مدیون آنان هستیم، همه‌ی ما به آن‌ها بدهکاریم و نباید آنان را فراموش کنیم. برادران پریسایی تنها نمونه‌ی کوچکی هستند از آنانی که در گوشه و کنار کشور، در اتاق‌های بیمارستان‌ها به فراموشی سپرده شده‌اند. باید به خاطر داشته باشیم که آنان فارغ از رنگ و ریا و شعار، نیاز به حمایت دارند و وای بر ملتی که استوره‌های حماسه‌ساز تاریخ خود را به فراموشی بسپارد.

شادروان لیلا صمدی
29 /8/1380

عنوان این گزارش برگرفته از فیلمی با همین نام، ساختهٔ آقای کمال تبریزی است.


این گزارش برای خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) تهیه شد ولی بر روی دورنویس (تلکس) خبری قرار نگرفت

توضیح قیم برادران جانباز پریسایی در رابطه با جوابیه‌ی بنیاد جانبازان
مدیر مسؤول محترم روزنامه‌ی ایران، جناب آقای وصال

با سلام
احتراماً نظر به این‌که در دو پاسخ بنیاد جانبازان به گزارش مندرج در روزنامه‌ی ایران با عنوان "دردهای ناگفته‌ی شش برادر جانباز" اتهامات و نارواهایی به این‌جانب نسبت داده شده، خواهشمند است توضیحات مرا نیز طبق قانون مطبوعات در همان صفحه درج نمایید.
از آن‌جایی که پاسخ به همه موارد طرح شده در دو جوابیه‌ی بنیاد به درازا می‌کشد و امید چاپ آن را ندارم لذا فقط به یک مورد، اشاره‌ای اجمالی می‌نمایم. در جوابیه‌ی دوم بنیاد آمده است: "مطمئناً این برادران عزیز در شرایط دشواری که ساخته و پرداخته‌ی قیم آنان است به سر می‌برند! ما نیز در مصایب گران‌سنگ آنان شریکیم و از این وضعیت متأسفیم". این‌جانب برای پرهیز از هرگونه اطاله، فقط به طرح چند سؤال می‌پردازم و باقی را به قضاوت عمومی می‌سپارم.
1- مگر قیم برادران جانباز کسی جز برادر آنان است که خود نیز جانباز بوده و یازده سال رنج اسارت را تحمل کرده است و یکی از برادرانش مقابل چشمانش به دست دژخیمان بعثی در اردوگاه‌های عراق به شهادت رسیده است و پس از اسارت حدود یازده سال با محروم کردن خود از حقوق طبیعی و اولیه‌ی زندگی مانند ازدواج، به تیمار برادران بیمارش پرداخته؟
2- حال که به شرایط دشوار برادرانم اذعان دارید چرا به جای اظهار تأسف در طول دو سال و نیم و حتا به صورت سرپایی هم یک‌سر به آنان نزدید و در عمل، شراکت خود را در مصایب گران‌سنگ آنان نشان ندادید و در این مدت تنها دو بار مأموران خود را برای تخلیه‌ی منزل فرستادید؟
3- اگر به موقعیت برادران بیمارم واقفید چرا داروهایشان را قطع کرده‌اید؟
4- چرا دو تن از برادران که یکی از آنان در دوران اسارت و به تشخیص صلیب سرخ جهانی بیمار تشخیص داده شده و تحویل مقامات جمهوری اسلامی گردید را پس از سال‌ها،‏ سالم تشخیص دادید و در خیابان‌ رها کردید به طوری‌که پس از چهار روز آنان را در پارک یافتم؟
5- کاملاً آشکار است که نگهداری پنج جانباز اعصاب و روان که چهار تن از آنان با درصد بالای جانبازی هستند کاری بسیار طاقت‌سوز و دشوار است، اگر اعتقاد دارید که شرایط دشوار برادرانم ساخته و پرداخته‌ی قیم آنان است چرا برای آنان شرایط خوبی فراهم نمی‌کنید تا تحت رسیدگی‌های درمانی در مراکز بهداشتی نگهداری شوند؟
6- آقایان! آیا حق و حقوق برادران جانبازم را مطابق ضوابط بنیاد و حتا در شرایط مساوی با سایر جانبازان پرداخت کرده‌اید؟
‏7-  ضمن این‌که نگران هستم همین مختصر هم به دلایلی چاپ نشود، در این‌جا از رسانه‌ها عاجزانه درخواست می‌کنم با طرح مشکلات ما نگذارند بنیاد جانبازان با استفاده از موقعیت برتر خود، یک‌طرفه مطالبی را مطرح سازد و حداقل به ما هم امکان بدهند تا بتوانیم حرف‌ها و درد دل‌های خود را بگوییم.

با تشکر‏

‏ عبدالرحمان پریسایی
 قیم جانبازان پریسایی

 روزنامه‌ی ایران ـ 24 اردیبهشت 1381

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید