خداحافظ «محمود استادمحمد که اسمت قرن پنجمی است»
محمود استادمحمد میگفت:« همیشه از نوشتن فرار میکردم، برایم سخت بود. میترسیدم، به همین دلیل سعی میکردم در محاصره حس نوشتن قرار نگیرم چون میدانستم ناگهان میتازد و بدجوری میزند ناکارم میکند.»
او ادامه میداد:« فرار میکردم از نوشتن واقعا میترسیدم، نمیگذاشتم فرصتش به وجود آید اما از وقتی که مریض شدم و بعد از اینکه دوره مریضیام به جایی رسیده که میتوانم دو ساعت حرف بزنم، حسی در من به وجود آمده که همهاش فکر میکنم باید بنویسم، یک جوری همه چیزهایی را که ننوشتم باید بنویسم،همه آن چیزهایی را که میترسیدم بنویسم و فرصتش را ایجاد نمیکردم اما حالا برعکس شده، میخواهم بنویسم.»
خبرنگار تئاتر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) در بهمن ماه گذشته به بهانهی تقدیر از استادمحمد کارگردان و نمایشنامهنویس باسابقهی تئاتر که در جشنوارهی تئاتر فجر انجام شد، پای حرفهای نویسندهی «آسید کاظم» نشست تا از روزهای دور و دراز گذشته بگوید، تا با آن صدای تاثیرگذارش که غمی آرام داشت از پرسه زدنهای نوجوانی بگوید که اتفاقی وارد دنیای تئاتر شد تا بشود نمایشنامهنویسی با آثاری چون «شب بیست و یکم»، «خونیان و خوزیان»، «آسید کاظم»، «سرای شکنج و رنج»، «دیوان تئاترال»، «تهرن» و ...
محمود استادمحمد که 3 مرداد ماه به دلیل سرطان کبد از دنیا رفت،یکی از نمایشنامهنویسان بزرگ بود، نویسندهای که به گفته محمد رحمانیان، زبان مردم کوچه و بازار را وارد تئاتر کرد و یکی از طلایهداران تئاتر اجتماعی در ایران است اما چه شد که او در نوجوانی تئاتر را انتخاب کرد، خودش میگفت، اتفاقی است:« هیچ انتخابی در کار نبود.»
شاید اگر در دوره نوجوانی به طور اتفاقی وارد گروه تئاتر بیژن مفید نشده بود با آن همه علاقهای که به صادق هدایت یا نصرت رحمانی داشت، مثلا داستاننویس یا شاعر میشد اما زندگی به گونهای رقم خورد که او دید اولین نوشتههایش را نوشته و اتفاقا نمایشنامه، نوشته است. وقتی آن روزها را به یاد میآورد، میگفت: «خودم هم نگاه که میکنم در آن دوره با آن ارتباطی که از نظر دنیای ذهنی و تخیلی با هدایت پیدا کرده بودم ، طبعا تاثیر هدایت در وجودم غلیان داشت. بعد از هدایت تاثیر مستقیم نصرت رحمانی که به نظر من یکی از شاعرترین شعرای تاریخ ایران است. این ارتباط هم حکم میکرد که من به ادبیات شعر و قصه وارد شوم اما چنین اتفاقی نیفتاد.»
او یادآور شده بود:« ورودم به دنیای تئاتر، کاملا ناخودآگاه بود، هیچ تصمیم و انتخابی نبود. اصلا قبل از«آسید کاظم» شاید چند نمایشنامه نوشتم که هنوز هم لاشه کاغذهای یکی دو تایش وجود دارد اما چرا این کار را کردم ؟هیچ انتخابی در کار نبود بدون تردید وجود بیژن مفید، ایرج انور و محمد آستیم تاثیر غیر ارادی روی من گذاشته بود، البته من عاشق هدایت بودم من سوم آبان 1329 به دنیا آمدم، هدایت 19 فروردین 30 فوت کرده حدود شش ماهه بودهام که هدایت فوت کرده، حتی قدم خودم را نفرین میکنم، وقتی فکر میکنم چند ماه بعد از به دنیا آمدنم، هدایت فوت کرده است. از نظر حسی چنین ارتباطی با هدایت داشتم، حتی بعدها کافهای که هدایت چای مینوشیده و خیابانهایی که در آنها قدم میزده، همه برایم آشنا بود. حس میکنم صدای هدایت را میشناسم صدای او را شنیدهام که این امکان پذیر نیست، حتی نمیشود در تخیل هم به سمتش رفت اما حسش وجود دارد، شیفتگی شیداواری نسبت به صادق هدایت داشتم اما با وجود این شیفتگی نمایشنامه نوشتم.»
بیژن مفید یک معلم کامل بود
استادمحمد کارش را با بازیگری در گروه «آتلیه تئاتر» به سرپرستی بیژن مفید آغاز کرد. او همیشه هر زمان که به گذشته برمیگشت، یاد بیژن مفید را زنده میکرد، در گفتوگویی که چند ماه قبل با خبرنگار ایسنا داشت،دوباره فرصتی بدست آورد تا از مردی بگوید که همیشه برایش حکم معلم را داشته است و یادآور شده بود:«بیژن یک معلم کامل بود، برای من فقط معلم تئاتر نبود، خلاصهای از فرهنگ شعری و فرهنگ تاریخی ایران بود و از آن سو دانش و تلقی تئاتریاش برای من آن قدر جذاب بود که فکر میکردم آنچه را صادق هدایت در قصههایش اندیشه کرده، بیژن روی صفحه خلق میکند. تاثیر بیژن باعث شد که بدون هیچ ارادهای، اولین دفعاتی که خواستم چیزی بنویسم اول خصوصیت صحنه را بنویسم:" شب است، تاریک است، صدای عوعوی سگی از دور میآید و ... فلان کس وارد صحنه میشود... و تئاتری شدم.»
اما چه شد که رفت به گروه بیژن مفید؟ که پاسخ استادمحمد به این پرسش چنین بود:«بیژن مفید را به وسیله بهمن مفید که در تئاتر دبیرستان و آموزش و پرورش فعالیت داشت، میشناختیم و با هم در یک محل زندگی میکردیم. بهمن به فرخ صوفی که بعدها در نمایش"شهر قصه" بازی کرد گفته بود که بیژن تصمیم دارد یک گروه تشکیل دهد به همین دلیل بدنه اصلی و عمده «آتلیه تئاتر» بچههای یک محله هستند که همگی به وسیله بهمن و رابطه فرخ به بیژن مفید، وصل شدیم و این در زمانی اتفاق افتاد که بیژن تمرین یک نمایش کوتاه را برای کودکان در اداره تئاتر آغاز کرده اما به بن بست رسیده بود. آن جا بود که ما را صدا کرد یعنی بچههای محله را صدا کرد و با شناختی که از محبوبیت بهمن مفید داشتیم، از اول به بیژن هم به عنوان معلم و برادر بزرگ بهمن نزدیک شدیم. بیژن ذاتا معلم بود و بسیار هم در کار تعلیم موثر و سازنده بود. بیژن با هر سوژه و زمینهای چشمهای شفافش در حوضی از اشک دودو میزد و لحظهای بعد همان چشمها خشک و خشن و بیحس جلوه میکردند، بیژن با احساسش معلمی میکرد و احساسش مثل دریا مواج بود.»
در ازدحام بلندگو و تب و تاب قاچاق فروشها،تئاتر را دیدم
دوره نوجوانی برای او هم مانند دیگر همدورههایش دورهای پر افت و خیز بوده است، دورهای برای ورود به دنیای آینده، دورهای که نوجوان مورد نظر ما را پرت کرد به تئاتر، آن هم از نوع اجتماعیاش تا از مردمانی بنویسد که حسشان کرده بود که برایش آشنا بودند و مردم کوچه و بازار را به تئاتر آورد .
با صدایش که ناخودگاه نوعی نوستالژی دارد، به خاطرات دوره نوجوانی بر میگشت به خاطرات پرسه زدنها، گم شدن در هیاهوی بلندگوی مغازهها، در ازدحام بی رحم قاچاق فروشیها ... و میگفت:« یکی دو سالی بود که با بیژن کاری میکردم، هیچ درآمدی هم که در کار نبود، هنوز به خرج جیب پدرم زندگی میکردم. پدرم قبل از مهرماه پول ثبت نام دبیرستانم را سپرد دستم که بروم ثبت نام کنم اما این پول خرج شد، خرج رفت و آمد و بدهکاری ،کرایه اتوبوس، پول ساندویچ و اینطور چیزها شد. مهرماه شد، جرات نمیکردم بگویم ثبت نام نکردهام و پول را خرج کردهام. حدود یک ماه صبحها مثل بقیه بچه دبیرستانیها کیف و کتاب بر میداشتم از خانه بیرون میآمدم تا عصر در خیابانها میپلکیدم که ساعت به 6 بعد از ظهر برسد و بروم سر تمرین. بعد از حدودا یک ماه هوشنگ کبیر نمی دانم از کجا فهمید که من ثبت نام نکردهام و مدرسه نمیروم. هوشنگ پول ثبت نام مرا تامین کرد و مرا فرستاد اسمم را در دبیرستان نوشتم. حال فکر میکنم در آن یک ماهی که در خیابانها پرسه میزدم تا زمان بگذرد و برسم به وقت تمرین، یک چیزی در گوشم زمزمه میکرد که "به دنیای تئاتر خوش آمدی! تئاتر همین است! تئاتر همین فلاکت، همین پرسه زدن،همین بیهودگیها را در بر دارد!" گمان میکنم در آن یک ماه تئاتری شدم و این است که میگویم هوشنگ کبیر چهار سال بار گروه «شهر قصه» را کشید، مثل ماده گربهای که بچههایش را به دندان میگیرد و این سو و آن سو میکشد، کبیر این چنین باری را بر دوش داشت. پول ثبت نام دبیرستان من در هیچ جایی محاسبه نمیشد و جزء مخارج «شهر قصه» هم نبود.هوشنگ کبیر، «شهر قصه» را به جشن هنر یعنی به صحنه رساند و خودش حذف شد. اسم هوشنگ کبیر را در هیچ بروشوری و تیتراژی نمیبینیم و به این دلیل است میگویم در تئاتر داشتهایم کسانی را که حتی از وزرای وقت بر تئاتر بیشتر حق داشتند اما هیچ کس نخواست حق شان را احساس کند.»
استادمحمد دوباره به یاد آورد روزهای نوجوانی را با همه تب و تابش و میگفت: «در همان یک ماه در همان پرسهها، یک روز داشتم از میدان «فوزیه» (امام حسین (ع)،) عبور میکردم، آن وقتها نوار و کاست و سی دی که نبود، صفحه فروشها موسیقی را از بلندگوهای مغازهها پخش میکردند از یک بلندگو صدای ناله خواننده لالهزاری علی نظری میآمد که در سوگ مادر نوحه میخواند و از بلندگوی مغازه دیگر خبر فوت ناگهانی غلامرضا تختی داشت از رادیو پخش میشد و من مانده بودم در آن پرسهها و آن پیشانی به دیوار کوبیدنهای جوانی، در روزگار خودم بین دو صدای بلندگو آنکه نوحه مادر میخواند اینکه فرزند مام وطن را از دست داده است در آن لحظات از آن جوانک در ازدحام میدان فوزیه در ازدحام ترهبار فروشان و دستفروشان و قاچاق فروشان زمان میخواهی چه خلق شود؟! میخواهی چه کسی برچه موجودیتی برای آن جامعه تربیت شود، بدنه تئاتر ما با این دنیای یک ماهه من اصلا غریبه نبود.»
همین چیزها بود که در نمایشنامههای استادمحمد رخ مینمود و تاثیری ناخوداگاه بر آثار او گذاشت. خودش هم به این نکته آگاه بود و یادآور میشد: «بدون تردید آن اتفاقات تاثیر خود را بر ما میگذاشت. همان زمان ما در زمینه شعر و قصهنویسی استعدادهای جوانی داشتیم که در حال بروز بودند، اتفاقا در زمان خود سخت هم مطرح بودند حتی از زمانه سریعتر و فراتر میدویدند اما نماندند، محو شدند، زمانه آنها را جا گذاشت و چه لاک پشتوار هم جا گذاشت. این جا ماندن دلیلی نداشت الا آنکه آن لحظات میدان فوزیه در ازدحام دستفروشها در محاصره بلندگوها قرار نگرفته بودند. آن ازدحام، هجوم آن بلندگوها لمس آن خفایا، آن رازهای پنهان که در زوایای پیادهرو جولان میداد، موجودیت اهل هنر را خلق میکند یا خلق اهل هنر به این نقاط پنهان، مخفی و زیاده از حد بارز، ارتباط دارد.»
میترسم از خواندن نمایشنامههایم
بعد از گذشت این همه سال خیلی از متنهایش را نمیتوانست بخواند. این مساله را این گونه توضیح میداد:«خواندن خیلی از کارهایم برایم غیر ممکن است. سخت است، حالم بد میشود.مثلا «شب بیست و یکم» «خونیان وخوزیان» و «عکس خانوادگی» را اصلا نمیتوانم بخوانم اما دوست دارم «دیوان تئاترال» را بخوانم. هر بار از خواندن هر ورقش لذت میبرم اما «شب بیست و یکم» سوای متن، چیزهایی را برایم زنده میکند که برایم خوفناک است. «خونیان و خوزیان» هم، همه آن لحظات نوشتش را برایم زنده میکند، لحظاتی که مادری 5 بچهاش را در سینما «رکس» از دست میدهد، این متن را همان زمان که دادگاهها برگزار میشد، نوشتم ، آن زمان جدید بود، بوی سوختن آدمها به مشام میخورد، هنوز هم نمیخوانم چون بوی سوختن آدمها را حس میکنم. آن ماجرا تا مدتها حرف اصلی جامعه ما بود.»
حسرت دنیای آسید کاظم را میخورم
نام محمود استادمحمد که به میان بیاید، ناخوداگاه یاد «آسید کاظم» میافتیم، گویی این متن با نویسندهاش پیوندی ابدی دارد. خودش هم این نمایشنامه را خیلی دوست داشت آنچنانکه به خبرنگار ایسنا میگفت:«آسید کاظم» را خیلی دوست دارم، خودم هم به عنوان یک فرهنگ عتیق به آن نگاه میکنم. چند وقت پیش که محمد رحمانیان آن را نمایشنامهخوانی کرد، یک اجرایش را دیدم. محمد نه تنها زبان مردم را خوب میشناسد، ادبیات را هم خوب میشناسد اما وقتی بازیگران محمد، متن را اجرا میکردند احساس کردم که این متن نسبت به این بازیگران چقدر عتیق است! چقدر زبان این نمایش، دنیا آدمهای این نمایش در فرهنگ سپری شده معاصر قرار گرفته است. من دنیای «آسیدکاظم» را خیلی دوست دارم، گاهی حسرت این دنیا را میخورم که چقدر محترم بود، چقدرعاطفی و چقدر ریشهدار بود. از اینکه یک انسان بنشیند برای کبوترش گریه کند، حسی به من دست میدهد که نمیتوانم بگویم زیباست چیزی فرای زیبایی است.»
استاد محمد به یکی از مونولوگهای نمایشنامهاش اشاره کرد و :« فکرش را بکن، مونولوگ «آدم از روزی که تو خشت مییاد تا روزی که رو خشت بیفته، بدبخته...»، ما کجا بودیم و یک جوان 20 ساله چگونه به زندگی نگاه میکرد!»
وقتی میگفت که نمایشنامه «آسید کاظم» را در 20 سالگی نوشته است، شگفتزده میشدیم اما او میگفت:« متن را در 20 سالگی نوشتم. در 20 سالگی خیلی کارهایم را کرده بودم، قبل از 20 سالگی دو نمایش کارگردانی کرده بودم. آن وقتها ریتم ما تند بود. حکم زمانه بود. فقط من نبودم. بیضایی در چند سالگی «نمایش در ایران» را نوشت. اینکه یک نفر زیر 20 سالگی نگاه تاریخی داشته باشد، خیلی مهم است چون نوشتن تا نوشتن با نگاه تاریخی دو مساله است. عباس نعلبندیان هم زیر 20 سالگی چند اثرش را نوشته بود.»
استاد محمد در بخش دیگری از این گفتوگو از دغدغههایش میگفت:«دلم میخواهد اگر فرصت پیش بیاید، یک مساله دیگر هم بگویم اینکه مدام به فرهنگ ما تحمیل کردهاند که ایران سنت نمایشی ندارد، ایران سابقه نمایشی ندارد. ما وارثان سنت شعری هستیم، وارثان ادبیات منظوم هستیم. خوشبختانه جدیدا نمایشنامهنویسان دارند ضد این تحمیل حرکت میکنند. یعنی فرهنگ نثرنویسی از ابوالفضل بیهقی، نظامی عروضی تا قرن هفتم به بعد عطاء الله ملک جوینی کسانی که نثر نوشتهاند و اتفاقا زیبا ، کامل و به زبان زمانه خود نوشتهاند همان زبانی که اگر فرهنگ دوره تجدد نفیاش نکرده بود تئاتر ایران وصل میشد به آن سنت ادبی . به آن زبان زیبا و ملموس دیالوگگونه بیهقی وصل میشد که چقدر ساده با چه زبان قابل لمسی تاریخ را تعریف میکند. تاریخ را برای مردم کاملا در دسترس قرار میدهد اگر به آن زبان وصل میشدیم این ادعای وارثان زبان منظوم ضد تئاتر کار نمیکرد. آدمهایی مثل ابوالحسن فروغی ذوق نمایشی داشتند اما چون میخواستند منظوم و به زبان شاهنامه تئاتر بنویسند، استعدادشان عقیم شد. صادق هدایت آن نویسنده با ذوق و خلاق وقتی تئاتر نوشت همه ذوق و خلاقیتش را از دست داد چون چیزی به نام دیالوگ برایش مبهم بود. از نظر تاریخی دیالوگ را نمیشناخت، چون احساس میکرد ادبیات فارسی برعکس ادبیات انگلیسی برای دیالوگ ساخته نشده است. فقط در زبان منظوم جواب میدهد، گنجایش ظرافت دیالوگ را ندارد بنابراین با پدیدهای ناشناخته روبرو شد. سه کار نمایشی نوشت که نمیتوان پذیرفت این سه اثر توسط استعداد خلاقی نوشته شده است که «سگ ولگرد» را نوشته است. عین همین موضوع درباره صادق چوبک هم اتفاق افتاد .چوبک که وقتی قصه مینویسد تکلیفش با خودش روشن است. نمایشنامه نوشت اما مثل یک دانش آموز دبیرستانی خالی از هرگونه علم و تکنیکی، چون پای نمایشنامه که به میان آمد تاریخ زبان فارسی را گم کرد.
همهی اینها را میگوید اما تاکید میکرد:« تئاتر ما چیزی از تئاتر جهان کم ندارد فقط دستاندازهایش آن را مستهلک میکند.»
نویسندهای با نام قرن پنجمی
محمود استادمحمد نام با مسمایی است. شاید در آغاز تصور میشد صاحب این نام خیلی پیر بود، گذر سالیان را دیده اما به چهره این مرد که مینگریستی، هیچ پیری نبود، هرچند نمایشنامههایش به گفته خودش رنگ عتیق داشتند و خودش میگفت: «بارها این تجربه را داشتهام که برخی فکر میکردند از اولاد و ورثه استادمحمد هستم و باید سنم خیلی بیشتر از این باشد!»
و از ایرج زهری یاد کرد و جمله با مزهاش که به او گفته بود:«محمود استاد محمد، اسمت قرن پنجمی است!»