گفتگو با شادروان عبدالمحمد آیتی - بحر بیانتهای دانش و اخلاق
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25702، یکشنبه 7 مهر 1392
حکیمه دسترنجی
اشاره: آشنایی با دانشوران و فراز و نشیب زندگیشان برای همگان و به ویژه جوانان بسیار راهگشا و پندآموز است. یکی از آن میان شادروان استاد عبدالمحمد آیتی پژوهشگر، نویسنده و مترجم معاصر در حوزه فلسفه، تاریخ و ادب فارسی و عربی است که 20 شهریور سال جاری پس از سالها کوشش و جوشش و خلق آثار پربار درگذشت. آن مرحوم افزون بر تحصیلات حوزوی، در دانشگاه نیز درس آموخت و کتابهای بسیاری از عربی و انگلیسی ترجمه کرد. ترجمههای «قرآن مجید»، «نهجالبلاغه» و «صحیفه سجادیه» از آثار ماندگار اوست. استاد آیتی عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود و در این شورا ریاست شورای علمی دانشنامۀ تحقیقات ادبی را بر عهده داشت. آنچه از این پس طی چند شماره در این ستون از نظر خوانندگان گرامی خواهد گذشت، گفتگوی بلندی است که چند سال پیش به همت سرکار خانم دسترنجی صورت گرفته و با نام «بحر بی انتهای دانش و اخلاق» در کتاب زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد عبدالمحمد آیتی (از انتشارات انجمن آثار و مفاخر فرهنگی) به چاپ رسیده است.
***
ضمن تشکر از شما که دعوت مرا به مصاحبه پذیرفتید، خواهش میکنم در آغاز مصاحبه از کودکی، خانواده، محیط پرورش و تحصیلات خود بگویید به گونهای که خوانندگان در فضای سالهای 1305 بروجرد قرار بگیرند و مأنوس با عبدالمحمد آیتی جوان، داستان زندگی شما را مرور کنند.
من در هشتاد سال پیش به دنیا آمدهام و در یک خانوادۀ متوسط. پدرم ضابط املاک عمویش بود. عمویش مجتهد مبرزی بود. در مجلس ختم امیرطهماسبی که رضاشاه به بروجرد آمده بود، شب به منزل او رفته بود. امیر طهماسبی را لرها در راه خرمآباد کشته بودند. پدرم از پیش از عید به ده میرفت. حقوقش روزی دو ریال و دهشاهی بود که ظهرها داییام آن را میگرفت و به مادرم میداد. از آن قند و چایی و گوشت و هیزم و نان میخریدیم و هر جور بود، دیزی آبگوشت را بار میکردیم.
در اواخر پاییز که دیگر خرمنها را برداشته و خربزه و هندوانه و انگورها را چیده بودند پدرم در شهر بود. اهل خانه اطراف کرسی مینشستند و او برایشان کتاب حیاتالقلوب میخواند. چند قصه هم بلد بود که آنها را تعریف میکرد. یکی از آنها قصۀ حاجی رئوف و زنش فاطمه ارّه بود.
یکی دو ماه دیگر که تصویر شیرپنبهکار1 بر روی کوه گرو2 پیدا میشد، پدرم راهی ده میشد. میگفتند این برفهای کوه که آب میشود و زمان کشت پنبه است تصویر آن شیر بر روی سنگهای کوه پیدا میشود؛ ولی من هر کاری که کردم، نتوانستم آن تصویر را ببینم.
مادرم حافظۀ عجیبی داشت، صدها قصه بلد بود: «قصۀ ملک محمد»، «قصۀ نارنج طلا»، «قصه سه خیاره»، «قصه دختر سیاهروز»، «قصۀ پادشاهی که دخترانش را میکشت» و دهها قصه فکاهی دیگر چون «قصههای آکچل» و قصه آن مرد و زن سادهدل روستایی به نام «هارتو و زرناتو» و «دانه انار». بعضی قصههای مادرم را در کتاب قصههای آذربایجان که شادروان صمد بهرنگی نوشته، بعدها خواندهام. این قصههای مشترک با اندکی تفاوت روایت، نشانه یک ملت واحد است.
مادرم قصههای همه انبیا را از آدم تا خانم برایم میگفت زندگی ائمه (علیهمالسلام)، امیرالمؤمنین، قصۀ سحر ماه رمضان که حضرت علی به مسجد رفت و مرغابیان دامنش را گرفتند و چفت در آستین قبایش را گرفت تا کشته شدن ابنملجم، قصههای حضرت زهرا و حضرت امام حسن و وقایع کربلا، همه را برایم میگفت. کتاب سعدی و حافظ را هم داشتیم. من هنوز به مدرسه نرفته بودم. پدر و مادرم که عموزاده بودند، از ترس عمویشان (آقا) مرا به دبستان نفرستادند. دختران و نوههای آقا هم به مدرسه نرفتند تا سال 1314 که آن عالم بزرگ وفات کرد.
در مهرماه 1314 ما را به مدرسه بردند. پیش از آن از هفت سالگی به مکتبخانه رفتم. اول به مکتب خانمی به نام بیبیملا خدیجه که شمار شاگردانش کم بود، رفتم. او دو پسر داشت که یکی درشکهچی بود و یکی عصار. او را «بوملا» صدا میزدیم (با تلفظ U فرانسه یعنی بیبی). نزد بوملاخدیجه پنج الحمد را شروع کردم. مکتب در یک شبستان بود. کرسی را هم در آنجا میگذاشتند. صبح که میرفتیم، اول موظف بودیم خرده نانها را جمع کنیم و این برای من دشوار بود. بعد قسمتی از عم جزء را که خواندم، مادرم کتاب «عاق والدین» برایم خرید (عاق: نافرمان از پدر یا آزاردهندۀ پدر). بعداً فهمیدم که معلمۀ ما بیت اول کتاب «ای خداوند کریم کاردان» را کریم کاروان خوانده بود.
روزی سلمان فارسی به قبرستان بقیع میرود. میبیند از قبری آتش بیرون میآید. رسولالله(ص) را خبر میکند. حضرت رسول و فاطمه زهرا(س) و امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع) و امام حسین(ع) به قبرستان میروند. حضرت رسول جوانی را میبیند که در آتش میسوزد و «حلقهها بر گردنش پیچیده مار». از او میپرسد «کافری یا گبریا باشی یهود؟» آن جوان میگوید: «یا رسولالله مسلمانزادهام/ در میان قعر نار افتادهام». و معلوم میشود به نفرین مادر به این عذاب دچار شده؛ زیرا مادرش را به خاطر دل معشوقه در تنور افکنده و سر و سینهاش سوخته. حضرت میفرماید: «تا مادرش از او راضی نشود، این عذاب برداشته نخواهد شد.» حضرت رسول و حضرت علی و حضرت زهرا و امام حسن هرچه خواهش میکنند، مادر میگوید: «خدایا عذابش را زیادتر کن»، آتش بیشتر زبانه میکشد تا نوبت به امام حسین میرسد. آن حضرت مصائب خود را ذکر میکند و از زن میخواهد که از تقصیر پسر بگذرد. تا مادر میخواهد که خواهش امام حسین را قبول نکند، جبرئیل نازل میشود و میگوید: «یا رسولالله، حقت سلام میرساند و میگوید: اگر این زن خواهش حسین را نپذیرد، خودش را در آتش جهنم میاندازد.»
بوملا به ذکر مصائب آل محمد و مخصوصاً امام حسین که میرسید، مجلسش گرم میشد و زنهایی که برای شستن ظرفهای دیشب کنار حوض آمده بودند، بر زانو و سینه میکوبیدند و نوحه و زاری میکردند.
مادرم مرا از آن مکتب به مکتب معتبری برد، مکتب آغاباجی که شوهرش میرزا حسن مخلص هم مکتب پسرانه پررونقی داشت. این زن و شوهر در دو حیاط در «دالان حمالها» مکتب دایر کرده بودند. آغاباجی علاوه بر عمّ جزو، قرآن و کتاب هم درس میداد. کتاب رایج در مکتب کتابهای امام حسن، امام حسین، منورخاتون و کتابی به شعر بود درباره گلوله توپی که روسها به گنبد امام رضا زده بودند که ترجیعبندش «ای رضا، ای رضا، ای رضا جان/ سیدی یا غریب خراسان» بود. به نظرم کتابی سیاسی بود علیه روسیه که این وقایع را شرح میداد:
سیـدی بـود چراغچی آقا در حـرم بـود وقت تماشا
گولّه نصف سر من برد از جا ای رضا، ای رضا، ای رضاجان
از میرزا حسن خیلی میترسیدیم. روزهایی که آقاباجی به حمام میرفت، میرزا میآمد و شلاقش را به میان در آویزان میکرد و دیگر از کسی صدا درنمیآمد. روزی میرزا حسن آمد و مرا به مکتب خود برد. مکتب او پررونق بود، در آنجا فهمیدند که من بچۀ اول مادرم هستم، میگفتند بچه اول پایش سبک است. کسی که میخواست کاری را شروع کند، از کسی که پایش سبک بود، خواهش میکرد که راه برود. وقتی صبح کلید را میگرفتند و در اتاق مکتب را باز میکردند، من اول باید داخل میشدم و سر جای همه پا میگذاشتم حتی بر جای معلم. بعداً همه وارد میشدند و هرکس روی تشکچه خود مینشست. میرزا حسن مخلص که وارد میشد، صلوات میفرستادیم و میرفت روی کرسی که جایش در آنجا بود، مینشست و درس شروع میشد. مخلص شعر هم میگفت، بیشتر در مصائب ائمه. روزی شعری گفته بود:
ای جبرئیل محترم، ای ملکسیما بردار شهپر از سرم ای فلکپیما
البته پیش از آنکه هواپیما بیاید، «مخلص» جبرئیل را فلک پیما خطاب کرده بود! در آن روزها کلاه پهلوی و بعد از کمی کلاه شاپو آمد و مردم مجبور بودند همه کلاه شاپو بر سر بگذارند. البته در آن ایام مردها همه کلاه داشتند. مرحوم مخلص کلاه نمدیاش را با دورهای که از مقوا برای آن بریده بود و نیز با پارچه سیاه و سریش تبدیل به کلاه شاپو کرد. گفتند: میرزا باید کله کلاه فرو رفته باشد. میرزا حسن تا هنوز کلاه تر بود، کله کلاه را فرو برد و چپقش را در میان آن و در آفتاب گذاشت تا خشک شد. گفتند: «رُمان (روبان به گویش بروجردی) هم میخواهد» از آن پارچه سیاه روبان هم برای دور کلاهش درست کرد. گفتند: «آن رُمان باید گل هم داشته باشد»، گل هم درست کرد. حالا بحث در این بود که این گل طرف راست است یا چپ. به من گفت: «عبدالمحمد، برو دم دالان حمالها بایست و کلاهها را نگاه کن که گل طرف راست است، یا چپ.» من دم دالان حمالها رفتم و چند مرد را که میآمدند، نگاه کردم؛ ولی سردرنیاوردم. آخر از یکیشان پرسیدم: «گل کلاه طرف راست است یا چپ؟» و او با تعجب به من گفت: طرف راست و من شادمان به مکتب آمدم و به معلم گفتم!
معلم برای آنهایی که قرآن را تمام کرده بودند، سیاق درس میداد، سیاق وزن و سیاق پول. اینها وقتی سیاق هم میخواندند، دیگر میتوانستند در بازار یا در تجارتخانهها «میرزا» شوند. بعضیها باز هم ادامه تحصیل میدادند و طلبه میشدند. معلم بعدازظهرها برای بعضی سرمشق میگرفت با قلمنی و جوهر. برای من هم گرفته بود، این سرمشق من بود: «نی نی از اهل دمشقم» یا:
دوست نباید ز دوست در گله باشد مرد نباید که تنگ حوصله باشد
داستانهای من راجع به مکتب خانه و بین صبح و ظهر نان خودرن و اینکه معلم سهم خود را برمیداشت و چوب و فلک کردنها بسیار است. متأسفانه من نویسندهای مثلاً مانند شادروان احمد محمود نیستم صاحب «همسایهها» و «داستان یک شهر» که آنها را به صورت کتاب درآورم. چنین کتابی بخشی از تاریخ اجتماعی ایران میتوانست باشد.
از مکتب دلم گرفته بود، جزء تبارک را میخواندم. بعدازظهرها درس را پس میگرفتند. من نزد مادرم درسم را از قرآنی که در خانه داشتیم، روان میکردم؛ ولی عمق حروف و کلمات را نمیفهمیدم، بیشتر حفظ میکردم. در مهرماه 1314 به مدرسه رفتم. دبستان نزدیک خانه ما دبستان اعتضاد بود، از اولین دبستانهایی که در بروجرد تأسیس شده بود. در بروجرد چند دبستان پسرانه و دخترانه ملی و دولتی بود. آقای فقهی مدیر مدرسه که معمم جوانی بود، مرا امتحان کرد و من کلمۀ «امروز» را «ام روز» نوشته بودم. گفت: بهتر است کلاس اول برود. معلم کلاس اول قبلاً مکتبدار بود. پیرمردی بود با ریشی قرمز و توپی، با صدای بلند کلمات را هجی میکرد: «الف به صدای مدی: آ / ب به صدای جزمی: آب / ت به صدای اَلفی: تا / ب صدای جزمی: تاب / آب تاب.» در این دبستان عددنویسی آموختم.
در یک روز بارانی مرا و چند پسر دیگر را صدا زدند، یکی فرزند یک پیشنماز بود به نام مستجابالدعوه و یکی پسر یک روضه خوان به نام بیان. ما را به یک مستخدم که کاغذهایی زیربغل داشت، از میان گل و لای کوچه به یک مدرسه دخترانه بردند به نام بنات فاطمیه. مدرسه به صورت یک باغچه بود و من بعضی گلها را مانند یاس کبود و گل آتشی و گل صدتومانی را اولین بار در آنجا دیم. خانم معلم، خانم حجتی زن مهربانی بود. یک روز شغل پدر بچهها را سؤال میکردند. هر کس شغل پدرش را میگفت؛ نوبت به من رسید، گفتند: «پدرت چه کاره است؟» گفتم: «آدم!» چون شنیده بودم که میگفتند پدرم از آدمهای آشیخ حسین [عمویش] است. گفتند: «همه آدمند، شغل پدرت چیست؟» باز گفتم: آدم. خانم حجتی با مهربانی بیخ گوشم گفت: «آیتی، شغل پدرت چیست؟» گفتم: «آدم آشیخ حسین است.» گفت: «بنویسید: نوکر! » این دو دبستان هر دو ملی بودند.
در کلاس سوم ابتدایی مرا به دبستان «ناموس» بردند که دخترانه دولتی بود. مدیر ـ خانم خامسی ـ زن با شخصیتی بود. به من لطف داشت و گاهی مقداری کاغذ و مداد به من میداد. در این مدرسه خانم معلمی داشتم که روزی شعرهایی به من داد که از روی آنها برایش بنویسم، شعرهای پروین اعتصامی بود. فردا که شعرها را بردم، زنگ آخر که مدرسه تعطیل میشد، گفت: «آیتی بیا کارت دارم.» من به دنبال او تا در خانهاش رفتم. گفت: «قدری صبر کن.» وقتی آمد، یک ظرف آجیل توی جیبهایم خالی کرد. این اولین حقالتألیفی بود که گرفتم! کلاس پنجم در مدرسه پانزدهم بهمن بودم. مدرسهها تا کلاس چهارم مختلط بودند.
میخواهم خلبان بشوم
در این سالها چند معلم نخبه داشتیم: یکی معلم موسیقی ما مرحوم آقاخان پدر بود که بعداً دانستم استاد تار است و چند مجلس برای عارف قزوینی تار میزده است؛ منتها در دبستان ویولون میآورد و سرودها را به ما یاد میداد. معلم دیگر ما آقای صمیمی بود که فارسی و املاء و انشاء در کلاس ششم درس میداد. آقای صمیمی شاعر بزرگی هم بود؛ از روی اشعاری که از او مانده بود، میگویم. آقای دکتر زرینکوب دربارۀ او نوشته که معلقات را نزد او میخوانده، آقای صمیمی در دبیرستان هم درس میداد؛ ولی متاسفانه هم کتاب نتی که مرحوم آقاخان پدر نوشته بود و هم دیوان مرحوم صمیمی گم شده و خبری ازانها به دست نیامده است. یک روز مرحوم صمیمی پرسید: «میخواهید چه کاره شوید؟» من گفتم: «میخواهم شاعر بشوم.» گفت: «بَبَم خدا خفهات کند! پس از کجا میخواهی نان بخوری؟» گفتم: «به شعرا پول میدهند.» گفت: «دیگر آن دوره گذشت که به شاعران پول میدادند!» بعد خود این جمله را از جانب ما نوشت: «پدر عزیزم، من میخواهم برای خدمت به وطنم خلبان بشوم!»
مهرماه سال 1320 به دبیرستان پهلوی بروجرد میرفتم. پدرم به اصرار مادرم مرا به دبیرستان فرستاد. متأُسفانه سال اول دبیرستان به من خوش نگذشت. کتاب نداشتم و نمیتوانستم درسهایم را حاضر کنم. مدیر دبیرستان آقای قاسمی که لیسانسیه فیزیک و شیمی و از مردم آذربایجان بود، وقتی از وضع من اطلاع پیدا کرد، گفت: «وقتی دبیرستان تعطیل میشود، شما به کتابخانه بروید و درسها و تکالیف فردای خود را انجام دهید.» و من همین کار را کردم.
در پاییز هوا زود تاریک میشد، برای رسیدن به خانه باید راهی را طی میکردم، در شب که غالباً کوچهها چراغ هم نداشت و سگها هم پارس میکردند. بعد از امتحانات ثلث اول دبیرستان به من کتاب دادند، آن هم نه همۀ کتابها را. در دبیرستان از لحاظ اجتماعی خیلی چیزها یاد گرفتم.
در کلاس دوم دبیرستان باز هم گرفتار مسئله نداشتن کتاب بودم. این بار آقای قاسمی به کتابدار دبیرستان که از محصلین بود، دستور داد که یک دوره کتاب کلاس دوم به من امانت بدهند. با خوشحالی تمام کتابها را به خانه بردم؛ ولی در نگهداری و نظافت آنها خیلی سعی نمیکردم. یک شب زیرکرسی کتاب طبیعی را باز کرده بودم، بچهها بازی میکردند. چراغ لامپا سرنگون شد و نفت روی کتاب ریخت. راستی گریه کردم. مادرم دلداریام داد که گریه نکنم، نفت را پاک خواهد کرد. برای پریدن نفت اوراق کتاب را روی چراغ گرفتیم، آتش گرفت! نیمی از صفحه سوخت. آخر سال که امتحان دادم و با نمره خوب هم قبول شده بودم، کتاب را به کتابخانه بردم که تحویل بدهم، کتابدار قبول نکرد و گفت کتابها پاره پوره و کثیف شده باید اینها را پیش رئیس دبیرستان آقای قاسمی ببری. قدری التماس کردم که گذشت کند، اما نکرد. رفت و دیدم آقای قاسمی از پلهها پایین آمد و پس از بازخواستی، چهار سیلی به من زد و به کتابدار گفت کتابها را به کتابخانه ببرد.
سالها گذشت. آقای قاسمی استاد شیمی دانشگاه تبریز شده بود. یک روز ایشان را در خیابان نزدیک محل کار دیدم. پیش رفتم و سلام کردم. پس از اندک تفحصی مرا شناخت. با من به محل کارم (مرکز انتشارات آموزشی)آمد . جای خود محبت کرد.
طلبگی و کار
در کلاس سوم دبیرستان مدرسه طلبگی بروجرد (مدرسه آقا) دایر بود. همۀ تابستان میرفتم و درس میخواندم: صرف میر و عوامل و انموذج. حجره گرفتم و سال تحصیلی که شروع شد، بنا بود به دانشسرای مقدماتی اهواز بروم که به مدرسه طلاب رفتم. شبها هم در مدرسه خوابیدم، آن سال تحصیلی را در مدرسه ماندم و کتاب سیوطی و حاشیه ملا عبدالله را خواندم. سرانجام، به ترغیب یکی از طلاب راهی قم شدم.
در بروجرد که بودم، تابستانها مدارس تعطیل میشد. پدرم ـ که باران رحمت بر او هر دمی ـ مرا به دکان یکی از دوستانش میفرستاد. از روزی دهشاهی تا یک قران و یک قران و پنج شاهی. کتابفروشی رفتم و نجاری و قنادی و سقطفروشی. نجاری مهم بود و چوب جنگلی کار میکرد و در و پنجرۀ پادگان خرمآباد را کنترات کرده بود. استاد نجار سه زن داشت. یکی از آنها وضع حمل کرده بود. در روز مهمانی چهار هندوانه را توی طبقی بر سر من گذاشت که به خانه ببرم. از یک سرازیری که پایین رفتم، یکی از هندوانهها از جلوی طبق به زمین افتاد. دستپاچه شدم، تعادلم را از دست دادم، هندوانه دیگر و هندوانه دیگر یکی پس از دیگری به زمین افتادند و ترک خوردند و آب آنها بر زمین جاری شد. همۀ هندوانههای شکسته را توی طبق چیدم و به کمک عابری بر سر گرفتم و به خانۀ استاد نجار بردم و به دکان بازگشتم. شب زن با استاد بگومگو کرده بود که چرا هندوانههای شکسته فرستادهای! از این خاطره خوش و ناخوش بسیار دارم.
در قم
باری، طلبه شدم و به قم رفتم. پیش از آنکه به قم حرکت کنم، عمامه گذاشتم. سبب آن بود که یکی از علمای بروجرد به من گفت: «تا کجا خواندهای؟» گفتم: «کتاب سیوطی»، گفت: «عجب، کتاب سیوطی میخوانی و هنوز عمامه نگذاشتهای؟» ماجرا را به مادرم گفتم. هرطور بود، برایم لباس تهیه کرد. عمامه به سر از خانه بیرون آمدم و در میان اشک و آه مادر و پدرم رهسپار قم شدم. آنها گریه میکردند که من پول و توشۀ کافی ندارم. در قم یکی از خویشاوندانم حجره داشت. مرا به حجرۀ خود برد. در آنجا دو نفر دیگر هم بودند یکی سابقاً استادم بود و یکی همدرس من. آن همدرس از آمدن من به حجره ناراحت شد که جایمان تنگ است؛ ولی من هم تخته پوستم را در یک گوشه انداختم و مستقر شدم.
در قم به من شهریه دادند. آقای خوانساری و آقای حجت و آقای صدر هر یک در ماه سه تومان. آقای بروجردی که تازه به قم آمده بود، به هر طلبه پنج تومان که مجموعاً ماهیانه 14 تومان میشد. اگر پانزده تومان میشد، هر روز 5 ریال بود، بحمدالله میشد زندگی کرد.
در قم واعظی بود که سخنوری نابغه بود به نام ارباب اشراقی؛ شبهای جمعه منبر میرفت. من فریفتۀ منبر او شده بودم. تصمیم گرفتم که خودم هم منبری شوم. اکنون سال 1323 یا 1324 بود. مطالبی فراهم کرده بودم. میخواستم به جاهایی بروم که واعظان دیگر به آنجاها نمیرفتند. مردی که از ملایر به حجره آمده بود و قوری کشمیر مرا شکسته بود، وقتی خواست برود، گفت: «به ملایر بیایید.» اینطور شد که به ملایر رفتم. معلوم شد که ایشان محضردارند. گفت: «اینجا خودشان واعظ دارند، به فلان ده بروید.» آنها برای ده روز محرم واعظی خواستهاند.
موعظه در در رد عقاید داروین
فردا به سوی آن ده حرکت کردم. صبح هوا سرد بود و زمینها یخ بسته. نام آن ده «قلانقد علی» بود. میبایست از دامنه تپهای خود را به آن ده برسانم. به نظرم رسید زمین خشک است و حال آنکه یخ بسته بود. دیدم نعلینهایم در گل میمانند و رفتن دشوار است. تصمیم گرفتم نعلینهایم را در توبرهای که همراه داشتم، بگذارم و پای برهنه از میان گل و لای تا ده بروم. بالاخره رسیدم. در کنار جوی آبی که از آنجا میگذشت، نشستم و پاهایم را شستم. از چند روستایی که تکیه به دیوار داده آفتاب میگرفتند، نشانی منزل فلانی را پرسیدم. نشانم دادند. میان دالان رفتم و اسم او را صدا زدم. سگ بزرگ وحشتناکی از بالای مهتابی پارسکنان آمد و میخواست مرا بگیرد. من قدری از خود دفاع کردم. بالاخره زمین خوردم و سگ فرار کرد.
صاحبخانه از اتاق بیرون آمد و دید یکی از اهل علم رنگ پریده و ترسیده کنار دالان نشسته. مرا به خانه برد و مقداری مویز و گردو روی کرسی ریخت و دعوت به خوردن کرد. گفت: «اگر میخواهی اینجا بمانی، من اهل ده را صدا میزنم تا صحبت کنی.» روی بام رفت و اهل ده را صدا زد. عدهای زن و مرد آمدند. من هم روی بستۀ رختخواب به جای منبر نشستم و مطلبی را در رد عقاید داروین بیان کردم و چند کلمه هم روضه خواندم که اصلاً مطابق ذوق دهاتیها نبود.
وقتی وعظ من تمام شد، یکی از روستائیان به دیگران گفت: «خدا رحمت کند فلانی را (روضه خوان سال پیش) او روضه میخواند و من که از پلهها بالا میآمدم، خیال میکردم دو نفر هستند، آی صدا میداد، آی صدا میداد!» دانستم که کارم نگرفته. فردا صبح از خواب که بیدار شدم، با قرآن تفأل کردم. این آیه از داستان یوسف آمد: «قالت اخرج علیهن فلما رأینه اکبرنه و قطعن ایدیهن». زلیخا به یوسف گفت: نزد زنان بیا. وقتی زنان او را دیدند بزرگش شمردند و دستهای خود را به جای ترنج بریدند. گفتم: از این جواب بهتر نمیشود. فوراً به بروجرد حرکت کردم.
در منزل آیتالله غروی منبر رفتم. دیدم خیلی پسندیدند. در آن ده روز یک مجلس صبح و دو مجلس بعدازظهر داشتم. مثل اینکه خدا قفل از زبانم باز کرده بود، به گونهای که مستمعان این مجلس به دنبال من به مجلس دیگر میآمدند. البته من خودم از این راضی نبودم؛ زیرا باید مطالب دیگری میگفتم. سالها بعد در اهواز در مسجد اعظم و در آبادان و خرمشهر و به توصیه آقا شیخ محمدعلی طالقانی به رشت رفتم و در مسجد کاسهگر که حجتالاسلام رودباری نماز میخواند، منبر رفتم. و در بروجرد هم در مسجد شاه و مسجد جامع صحبت میکردم.
در جامعۀ وعاظ
به پایمردی مرحوم فاطمی که چند روزی هم در منزل ایشان بودم، در جامعۀ وعاظ تهران عضو شدم و به عللی که شرح آن مفصل است، با سید جلیلالقدری که از بروجرد به قم آمده بود، رهسپار تهران شدم. در میدان توپخانه که پولهای جیبم را شمردم، گویا هفده ریال بود. شب را در خانهای که پشت مسجد یا مدرسه بود، به صبح آوردم و فردا به دیدن مدرسه رفتم. وصف دانشکدۀ معقول و منقول را شنیده بودم. محل این دانشکده در مدرسۀ سپهسالار بود. بر دیوار اعلانی دیدم که دانشکده دانشجو میپذیرفت. دیپلم ششم ادبی میخواست. پرسوجو کردم، گفتند: «اگر تصدیق مدرّسی علوم دینی داشته باشی، فعلاً در کنکور شرکت میکنی و در ضمن تحصیل در دانشکده، دیپلم میگیری.»
به راهنمایی دوستی از سه تن از استادان ـ مرحوم محمود شهابی و مرحوم ذوالمجدین و مرحوم مشکات ـ بعد از سؤالهایی که کردند، امضا گرفتم. در دانشکده اسم نوشتم. امتحان ورودی دادم، جزو ده نفر اول قبول شدم. دانشگاه به ده نفر اول ماهی سی تومان کمک هزینه میداد، گفتم: خوب شد، این پول برای خرج ماهانهام بس است.
جا و مکانی نداشتم. در منزل دوستی که او هم امتحان مدرّسی داده بود و قبول نشده بود، ماندم. این دوست بر من حسد میبرد و شبی که مشغول درسخواندن برای کنکور بودم، آمد و چراغ را از جلویم برداشت! من اعتراض کردم و بقچهام را برداشتم و از آنجا بیرون آمدم. حالا به کجا بروم؟ یاد یک همشهری افتادم که در خیابان شاهآباد رنگفروشی داشت. همان شب نزد او رفتم و ماجرا را گفتم. گفت: «غمی به دل راه مده. تا کارَت رو به راه شود، شب در پستوی دکان من بخواب.»
مدرسه سپهسالار
کمکم پاییز رفت و زمستان آمد و برفهای سنگین میافتاد. سرانجام به یاری مرحوم فاطمی واعظ به مرحوم ظهیرالاسلام ـ نایبالتولیه مدرسه ـ معرفی شدم، و او نوشت تا در مدرسه حجرهای به من دادند. من سه سالی را که در دانشکده درس میخواندم، در آن حجره بودم. رئیس دانشکده مرحوم بدیعالزمان فروزانفر بود و استادانی چون استاد محمود شهابی، دکتر عمید، دکتر محمد محمدی، استاد مدرس رضوی، استاد سبزواری عربشاهی، دکتر علیاکبر فیاض، دکتر غلامحسین صدیقی تدریس میکردند. ماندم تا لیسانس گرفتم و شاگرد اول شدم. از کتابخانه مجلس شورای ملی و کتابخانه مدرسه سپهسالار استفادههای بسیار کردم.
اعلام کرده بودند کسانی که میخواهند دبیر شوند، باید کلاسهای روانشناسی و علوم تربیتی را که در دانشسرای عالی تشکیل میشد، بگذرانند. من هم میخواستم دبیر شوم و به دانشسرای عالی رفتم. در آنجا استادانی را دیدم: استاد ارجمند جناب آقای دکتر خوانساری که روانشناسی درس میداد، مرحوم دکتر محمدباقر هوشیار که هیچگاه خاطرۀ او را فراموش نمیکنم فلسفه تعلیم و تربیت، آقای دکتر امیر هوشمند هم آموزش و پرورش درس میدادند.
رهسپار بابل
در خرداد سال 1328 برای گرفتن شغل به وزارت فرهنگ رفتم. نام شهرهایی را که دبیر ادبیات میخواستند، به دیوار زده بودند. من به توصیه و راهنمایی مرحوم میرزا ابوتراب خان رازانی بابل را انتخاب کردم. با بدرقه دو سه نفر از دوستان از گاراژی در سرچشمه رهسپار بابل شدم. آن وقتها این جادههای جدید نبود. میبایست از گردنه کندوان گذشت. و من که آن وقتها شعر میگفتم، قصیدهای را آغاز کردم:
گشت نمایان ز سر کندوان رشک جنان، خطۀ مازندران
از سر کهسار نگر تا ستیغ لاله و نسرین، سمن و ارغوان
متأسفانه، البته تأسف برای خودم، که این قصیدهام با دیگر شعرهایم از بین رفته است. بابل دو دبیرستان داشت: دبیرستان شاهپور پسرانه و دبیرستان شاهدخت دخترانه. در هر دو دبیرستان درس میدادم. تصور بفرمایید ماهی سه تومان در بروجرد، ماهی 12 تومان در قم، ماهی سی تومان در تهران، و حالا حقوق من ماهی 430 تومان شده بود؛ ولی از تهران ابلاغ اصلی که در آن مقدار حقوق من قید شده بود، نرسیده بود. یکی از محصلان که پدرش کاسب مهمی بود، برایم یک چتر که خیلی موردنیاز بود و یک پلوور خرید و حسابداری فرهنگ هم مبالغ اندکی به من مساعده میداد. گفتند: «به تهران برو تا ببینی چرا ابلاغت نیامده.» به وزارت فرهنگ مراجعه کردم، معلوم شد نامۀ تصویب شدن رساله ختم تحصیلم که «در بیان مکاتب مختلف فلسفه راجع به روح» بود، هنوز نرسیده بود. غفلت شده بود، مشکل حل شد و حقوق دو سه ماه عقب افتاده را هم دادند. من با گرفتن 1300 تومان پول از دارایی بیرون آمدم. فرش قسطی خریدم و یک دست میز و صندلی ارج. برای پدرم هم پول فرستادم.
از کتابخانه دبیرستان شاهپور در بابل فراوان استفاده میکردم و در شهر معروف شده بودم که دبیر جدید شاعر هم هست. شعر «کندوان» و شعر «خوش آمدی ای نوبهار شادمانی» (که در آن گفته بودم: بر سبزهها رقصند مرغان خوشالحان / چون دختران سرخوش مازندرانی) و شعر «موطلایی» رواج فراوان یافت.
در آنجا باز حسد برخی را برانگیختم و یکی از آنها (آقای صبری) به توطئه پرداخت: هم کلاس چهارم عربی داشت و هم پنجم. من به خیال خودم گفتم: چرا قدری صرف و قدری نحو در هر کلاس درس بدهم؟ همه صرف را در کلاس چهارم درس میدهم و همه نحو را در کلاس پنجم. چنین کردم. موقع دادن سؤال عبارتی دادم که تجزیه کنند و آن معاند گفت: نه باید هم تجزیه کنند و هم ترکیب. گفتم: ترکیب مربوط به نحو است، من نحو درس ندادهام. او فوراً به مرکز استان (ساری) نامه نوشت که: «فلانی سر خود برنامه را تغییر داده است!»
پینوشتها:
1. سنگی است بالای کوه که وقتی پس از آب شدن برفها عکس شیر آنجا شکل میگیرد، کشاورزان پنبه میکارند.
2. در مغرب بروجرد