سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها گزارش سفر دیگری به کانادا 2 - دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

گزارش

سفر دیگری به کانادا 2 - دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

برگرفته از تارنمای دکتر محمد علی اسلامی ندوشن به نقل از فصلنامه هستی دوره سوم ، سال یکم ، شماره ۲۶ ، بهار ۱۳۸۶

دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

سفر دیگری به کانادا

-2-

طیّ این سفر در چهار دانشگاه چهار سخنرانی صورت گرفت, که همة اینها بر یک محور حرکت می‌کنند, یعنی کوششی هستند متواضعانه برای رهیافت به آستانة فرهنگ و تاریخ ایران. چون انتشار متن اصلی آنها مستلزم آن است که از نوار پیاده شوند و زمان می‌گیرد, اینک چکیده‌ای از هر یک را در این جا می‌آوریم و از کمبودهایش پوزش می‌خواهیم.

 

1- ریشه‌های مشروطیّت

عدّه‌ای از ایرانیان مقیم تورونتو, در همان زمانی که ما رسیدیم‌ در انجمن خود بحث دامنه‌داری راجع به چگونگی مشروطیّت ایران داشتند. بنابراین از ما هم خواستند که در این زمینه صحبتی داشته باشیم, که این سخنرانی با همکاری انجمن دانشجویان دانشگاه رایرسون در تاریخ 18 مه – 28 اردیبهشت, سرگرفت, و عنوان آن را «ریشه‌های مشروطیّت» قرار دادم. در همان جلسه همسرم نیز دربارة «ملک المتکلّمین و ادبیّات سیاسی مشروطه» سخنرانی کرد.

*   *   *

گفتم:

تاکنون به ریشه‌های مشروطیّت پرداخته نشده است. گفته نشده است که مردم از آن چه می‌خواستند. بعضی آن را به کمک انگلستان, بعضی به روحانیّون, و بعضی به متجدّدین نسبت می‌دهند, درحالی که اینها وسیله بودند نه اصل. از مردم که صاحبخانه‌اند حرف چندانی در میان نیست. واقعیّت آن است که یک آرزوی دیرینه در نهاد ایرانی بوده, که مشروطه هم همان امید را دربرداشته, و آن تغییر از پایه است, و پایه معطوف به عدالت . این خواستی است که بطور ناآگاه در زیرزمین تاریخ ایران, یعنی وجدان ناآگاه ایرانی جاری بوده است.

برای توضیح موضوع بازگشتم به سرچشمه, به دورة هخامنشی. از همان زمان باستان, سیر تاریخ ایران روی سه خط به حرکت آمد:

1- یکی خطّ اشرافیّت, از جهت آنکه هخامنشی نخستین امپراطوری جهان بود, و بعد همان خصوصیّت در پارتی و ساسانی نیز ادامه یافت. عجیب این است که این اشرافیّت در طبقة فقیر هم جائی برای خود گشود, و تاکنون ادامه یافته که در عین فقر «کار اهل دولت بکنند». نشانه‌اش قدری گشاده‌دستی و بلندنظری است که جابه‌جا در مردم مناطق دست نخورده و بخصوص ایلی‌ها و مرزنشین‌ها دیده می‌شود, و بر اثر آن ایرانی در درون خود, خود را از دیگران متمایز می‌داند.

2- دوم خطّ مزدکی است. این, در نقطة مقابل خطّ اول قرار دارد و در نوع‌های مختلف چپ روی و عصیان خود را می‌نماید. از «گئو ماتای غاصب» شروع می‌شود, و در تفکّر مانی و سپس نهضت مزدکی سربرمی‌آورد, و آنگاه بعد از اسلام‌, در جنبش‌های متعدّد. قرمطی, خرّم دینی, اسمعیلیّه, سربداران, و سایر سرکشی‌های کوچک و بزرگ در طبرستان و آذربایجان و خراسان بنحو پوشیده راه می‌یابد, تا برسد به دوران معاصر, که هر یک تحت پوشش‌های مختلف دینی, ملّی, زبانی, استقلال طلبی, اقتصادی و سیاسی به نمود آمده است.

3- سوم خطّ نوشیروانی, یعنی نظم و امنیّت. نگفتم عدل نوشیروانی, گفتم نظم نوشیروانی که پس از یک دوران غلیان, انتظار آرامش از آن می‌رود.

از این هر سه, منظور آن بوده است که برسند به رشحه‌ای از عدالت, نظم و آزادگی.

هخامنشیان می‌خواستند که ایران, آزاده و فارغ از قید باشد, یعنی تحت تسلّط بیگانه‌ای درنیاید, و حصول آن را در سایة قدرت می‌دیدند. در دورة آنان اشرافیّت, قدرت و آزادگی به هم وابسته شدند.

مزدکی‌ها تعدیل می‌خواستند, ‌اینکه ناهمواری طبقاتی از میان برداشته شود.

مردم به نوبة خود, خواهان نظم و امنیّت بودند که نماد آن را انوشیروان قرار دادند.

این تیرة فکر سه گانه, تاریخ ایران را دنبال کرده است, چه در دورة باستان, و چه در دوران بعد. ایران در جستجوی دستیافت به عدالت بوده, و در مشروطه نیز همین آرزو پرورده می‌شده. نتیجة همة آنها می‌شود رهائی از استبداد, از فساد و از جهل. رهائی از رکود و ابتذال را هم بر آن بیفزائیم که در دوران قاجار, ایران به آن آغشته شده بود.

در ایران بعد از اسلام دو تیرة فکر دیگر رودررو می‌گردند, به صورت استیلا و آزادگی, و در دو شاخة ابراز می‌گردند: عرب‌مآبی و ایران‌گرائی, و نمایندة آن دو, محمود غزنوی و فردوسی قرار می‌گیرند, که من تفصیل بیشتر در این باره را در کتاب «سرو سایه فکن» آورده‌ام.

در نهضت مشروطه نیز همین رودرروئی ادامه می‌یابد. روحانیّون آزاده‌تر و متجدّدین در یک سو هستند و روحانیّون قدرت پسندتر در سوی دیگر . شکست مشروطه هم علّتش را باید در برخورد همین دو موج جستجو کرد. یکی قدرت استیلاگر – داخلی و خارجی – و دیگری کوشش برای رهائی, و ایرانی هنوز در جستن راه است.

طلب عدالت هدف اصلی ایرانی بوده. ولی چرا در مشروطه نیز مانند گذشته به نتیجه نرسید؟ باید ریشه‌هایش را در کلّ تاریخ ایران جستجو کرد. ایران و ژاپن تقریبا“ همزمان, حکومت مشروطه و قانون اساسی آوردند, پس چرا فاصلة میان این دو کشور اینگونه زیاد شد؟ ایران کشوری است که همة خصوصیّات یک کشور بزرگ بودن را دارد, و در دورانی هم چنین بوده, امّا بعد نتوانست ادامه دهد, بحثش طولانی است. یک علّت آن بود که همة نیروی خود را صرف تداوم تاریخی و حفظ حیات ملّی خود کرد. علّت‌های دیگر هم به جای خود هستند.

بدینگونه توانست لااقل زبان و خصوصیّات ملّی خود را حفظ کند, در حالی که کشورهای مسلمان دیگر در منطقه, بهمراه تغییر مذهب, زبان و فرهنگ خود را هم تغییر دادند.

هر چیزی بهائی دارد. برای پرداخت این بها طیّ این مدّت تفکّر احساسی در ایرانی بر عقلانی غلبه کرد. او به علّت ناایمنی و نبود مرجع قانونی, تقیه‌گر شد, و به علّت فشاری که ناهمواریها بر او وارد می‌آورد لازم آمد که واکنش‌های افراطی به خرج دهد. آزاد نبوده که منویّات درونی خود را به ابراز آورد, از این رو از درشتی به نرمی و از نرمی به درشتی نوسان کرده, و گرفتن حدّ میانه برای او مشکل بوده. ایرانی همواره در انتظار یک دست رهائی بخش بوده, که او را به عدالت نزدیک کند, و از مشروطه نیز همین انتظار می‌رفت.

 

2 - ایران در جستجوی چیست؟

انجمن ایرانیان مقیم میشیگان امریکا, به نام «خانة ایران» که از سفر ما به کانادا مطّلع شده بودند,‌ درخواست کردند که برای یک سخنرانی به امریکا برویم, ولی چون گرفتن ویزا وقت‌گیر بود, پس قرار بر این گذاردند که من بروم به ویندزر Windser که شهر مرزی میان کانادا و امریکاست, و آنها هم بیایند آنجا و این برنامه به اجرا درآید, و همین هم شد. چون فاصلة میان دو کشور یک رودخانة «دیترویت» بیشتر نیست, عدّه‌ای لطف کرده از امریکا آمده بودند, و کسانی هم از خود کانادا بودند, و  این سخنرانی در تاریخ 13 مه – 23 اردیبهشت در تالار کتابخانة عمومی شهر برگزار گشت.

*   *   *

ایران در جستجوی چیست؟

در یک کلمه می‌توانم بگویم «تعادل», یعنی دنیا در جستجوی تعادل است و ایران نیز هم. امروزه در همة شئون موازنه در امور به هم خورده است و علامت‌هائی داده می‌شود: تروریسم, آلودگی محیط زیست. طغیان جوانان... فقر از یک سو, و ثروت‌های متراکم از سوی دیگر, عیش از یک سو و محنت سیاه از سوی دیگر...

امّا در این جا حرف ما بر سر ایران است که خصوصیّاتی در کار بوده که او را قدری بیشتر نیازمند توازن می‌کرده است. این خصوصیّات عبارتند از:

نخست جغرافیا, به سبب آنکه این کشور در یکی از حسّاس‌ترین نقطه‌های  زمین قرار داشته, که او را به حال خود نمی‌گذاشته: در وسط معرکة جهانی, بر سر راه شرق و غرب, ‌که می‌بایست دائما در حال بیدارباش به سر برد, و یک سیاست تدافعی داشته باشد که این خود توازن درونی را با اشکال روبرو می‌کرده. کشوری بوده با موقعیّتی که می‌بایست بخش عمدة عمر خود را در جنگ به سر برد و این خود موجب افزایش مهر و کین می‌شده و مهروکین احساسات برافروخته با خود می‌آورد.

بدینگونه تاریخ ایران, در وابستگی به جغرافیا, او را کشوری پرکشمکش کرده است.

در ایران پیش از اسلام, تفاوت میان حشمت و تمکّن اعیان, و محرومی طبقة فرودست, نظام طبقاتی‌ای ایجاد کرده بود, که آن خود موجب بی‌تعادلی بود و گاه‌به‌گاه واکنش‌های خود را نشان می‌داد.

در دوران بعد از اسلام, این بی‌تعادلی شدّت پیدا کرد. درست است که نظام طبقاتی از میان برداشته شده بود, ولی در عمل همان بود که بوده بود, سواره سوار بود و پیاده, پیاده. و مسائل دیگر هم اضافه شد: شکاف میان ایران‌گرائی و عرب مآبی, جنگ عقیدتی میان فرقه‌ها, ورود عناصر بیگانه چون تازیان و ترک‌ها به کشور, همة اینها احساسات مردم را برافروخته نگاه می‌داشت.

نه تنها در بهره‌وری از مواهب زندگی عدم موازنه بود, بلکه در روش فکری نیز , و بدینگونه انسان ایرانی به جانب اندیشة صوفیانه, و انزوا و ترک دنیا سوق داده شد. لطافت عرفان مطرح نبود که آن در حرف بود و در عمل جای چندانی نداشت. جِرم‌ها و دُردهای آن در کار بود که جامعه را تخدیر می‌کرد.

آموزش صوفیانه در طیف انحطاطی خود معطوف به آن بود که وظیفة این جهانی فرد را به فراموشی بسپارد و ترک و بی‌عملی و احیانا“ دریوزگی را تشویق کند.

اقلیم نیز در این زمینه نقشی داشته است. فاصلة زیاد میان گرما و سرما در یک نقطه, گاهی تا شصت درجه, و تفاوت دما از نقطه‌ای به نقطه‌ای به همین میزان, در طبیعت مردم بی‌تأثیر نمی‌مانده.

بنابراین ایران در معرض کشمکش تناقض‌ها قرار داشته: گرما و سرما, خشکی و باران, فقر و غنا, جهل و بینش , کفر و دین, مادّه و معنا, عیش و عسرت, گشایش و تنگی... و همة اینها می‌کشانده به طرف عدم موازنه که تمدّن ایران این هزار ساله را یک تمدّن بافته از تناقض‌ها کرده است.

این ترکیب خاصّ, کشور ما را از کشورهای مشابه خود متمایز کرد,‌ بدانگونه که ناآرام بماند و شبیه به هیچ  سرزمین دیگری نباشد, که این در مقابل, حسنی هم داشت و آن, این بود که تنوّع اندیشه و جولان خیال به ایرانی بخشید, و موجد پدید آمدن یکی از بزرگ‌ترین ادبیّات‌ها شد.

 

3- هویّت ایرانی

دانشجویان ایران دانشگاه اوتاوا خواسته بودند که راجع به «هویّت ایرانی» صحبتی بشود. این سخنرانی در 22 مه – 1 خرداد در تالار کتابخانة دانشگاه انجام شد.

ضمن این سفر یک روزه, تجدید دیدار با جناب آقای پروفسور رضا دست داد که بسیار مغتنم بود. از گذشته‌ها حرف زدیم و از گشت روزگاران.

 هم چنین آقای دکتر فرهنگ رجائی, دوست قدیم را پس از سالها دیدیم که اکنون استاد علوم سیاسی در دانشگاه اوتاواست.

*    *    *

کلمة «هویّت» به صورتی که اکنون به کار برده می‌شود, یک مفهوم جدید است. در گذشته به معنای شناسنامة یک ملّت به کار نمی‌رفته. در دوران جدید چون لازم آمده است که هر ملّتی خود را بازشناسد, تا جای خود را در این جهان بیابد, «هویّت ملّی» زبانزد روز شده است.

آن چیست؟ اینکه بدانیم هر ملّتی چه ویژگی‌هائی دارد که از دیگران متمایز می‌شود. عیب‌ها و حسن‌های او چیست, تنگی‌هاو گشایش‌های او کدام است؟ برای این منظور برمی‌گردیم به «ژن‌های تاریخی», موقعیّت جغرافیائی, و امکانات طبیعی.

تأثیر جغرافیا و محیط انکارناپذیر است, ایران در یک نقطة بسیار حسّاس جهان قرار داشته, بر سر راه, در میان آسیا و اروپا, و بدینگونه هم در فشار و هم در داد و ستد با شرق و غرب و شمال و جنوب به سر می‌برده. از همان آغاز تکوین خود در میان پنج تمدّن بزرگ: میانرودان, مصر, هند, چین و یونان قرار داشته. او از میان چنین موقعیّتی سربرآورده, و طیّ بیش از هزار سال – از هخامنشی تا پایان ساسانی – ابر قدرت آسیا بوده, و به همین سبب پیوسته وقت خود را در داد و ستد فرهنگی و جدال گذرانده.

ایرانی به علّت موقعیّت خاصّ جغرافیائی و ناایمنی‌ای که احساس می‌کرده, دو گرایش مادیّت و معنویّت را در خود در کنار هم نهاده. معنویّت از جهت آنکه نخستین ملّتی بود که یکتاپرست شد, یعنی «خدای خرد» را که پروردگار هستی است, به تصوّر آورد. تصوّر اهریمن بدانمعنا نیست که او در قدرت یا آفرینش با آفریدگار شریک است, بلکه چون وجود بدیها را در زندگی نمی‌توان انکار کرد, ناگزیر نیروئی باید تا آنها را به راه ببرد, و از این رو اهریمن پا به میان می‌نهد,‌ ولی از آنجا که او سرانجام مغلوب و نابود می‌شود, دلیل بر آن است که همآورد پروردگار خوبی نیست.

مادیّت, از جهت آنکه ایرانی آئینی را برگزید که واقع‌بین بود, از این رو اهریمن را به تصوّر آورد, که مباشر بدیها باشد, و نه آنکه بدیها و خوبیها را به حساب یک آفریدگار بگذارند.

تلفیق مادّه و معنا در تفکّر ایرانی برحسب ضرورت بود. زندگی کردن در یک نقطة حسّاس و ناامن و سروکار داشتن با یک اقلیم خشک و کم باران, او را ملّتی کرد که نیروی مذهب در او قوی باشد, یعنی دفاع زمینی برایش کافی نبود, و همواره خود را نیازمند به تأیید آسمان می‌دانست. برای نزول باران, و مصون ماندن از عوارض طبیعی, سر به آسمان داشت, امّا از سوی دیگر, چون می‌بایست با زندگی عملی سروکار داشته باشد, و معاش خود را تأمین کند و ادامة حیات بدهد, واقعیّت را منظور می‌داشت و شرایع مذهبی را بنا به مصلحت خود تعبیر و تفسیر می‌نمود. از این رو لااقل تا اواسط دورة ساسانی پای‌بند «دًگم» نشد,‌ و با مذهب برحسب اقتضای زمان حرکت می‌کرد.

چون دوران پیش از اسلام و بعد از اسلام ایران, با مقتضیّات متفاوتی روبرو بوده‌اند, از این رو باید حساب آنها را از جهتی از هم جدا کرد.

پیش از اسلام, ایرانی یک ابرقدرت است و با این دیدگاه به زندگی نگاه می‌کند. بعد از اسلام دیگر قدرت فائق نظامی نیست, و باید به کمک فرهنگ , موجودیّت خود را حفظ کند, و از این رو راهش بسیار باریک‌تر و پیچیده‌تر می‌شود. می‌شود موجودی اهل مماشات, نقشه‌کش, آب زیر کاه, و در عین حال مقصود خود را از پیش برنده.

قدرت, محور زندگی ایرانی است, زیرا عوامل تهدید کننده در کمین اوست. در پیش از اسلام, این مرکز شاه بود,‌ در بعد از اسلام, مرکز فرهنگ است. بنابراین شروع می‌کند به فرهنگ‌سازی, به شعر گفتن. یک ملّت شاعر پیشه می‌شود. تفکّر ایرانی, درست به علّت همان ناایمنی و دفاع‌اندیش بودنش گرایش به اشراقی بودن دارد, یعنی غلبة احساسات بر منطق, با زمین سروکار دارد ولی آن را قابل اطمینان نمی‌داند, و همه چیز را به آسمان حواله می‌دهد.

چون تفکّر ایرانی, منطق و استدلال را نمی‌پسندیده, یعنی حوصله‌اش نداشته, و اندیشه را نمی‌توانسته از ریشة مذهبیش جدا کند, بنابراین ما فلسفه به معنای غربی آن نداشته‌ایم, همه چیز را از مسیر تخیّل شاعرانه عبور می‌داده‌ایم. گرچه سرانجام به همان مقصد می‌رسیدیم, ولی این راه با راه استدلالی متفاوت بود. آن راهی را که غربی با پیچ و خم و با کمک منطق طی می‌کند, ایرانی یک دفعه می‌جهد به مقصد. «تفکّرِ پروازی» دارد, این, نوعِ تفکّر بیابانی – روستائی - عِلوی است: زمین را بذر می‌افشانند و آب می‌دهند, محصول می‌دهد, دیگر دنبال چه بگردند؟ ولی غربی می‌خواهد بداند که هرچیز چه خاصیّتی دارد, و چگونه بشود خاصیت بهتر از آن گرفت.

من گمان می‌کنم که در نزد ایرانی ضمیر ناآگاه خیلی فعّال بوده است, چون چیزهائی داشته که از دیگران پنهان کند. (به علّت ناامنی), و حتّی از خود پنهان کند, ضمیر ناآگاه راهبرد او قرار می‌گرفته. بنابراین وقتی می‌گوید چیزی را می‌پسندم, دلیل بر آن نیست که آن را می‌پسندد, مصلحت وقت این حرف را بر زبان او آورده. با خود نیز در جدال است, زیرا دستخوش فرهنگ دوگانه‌ای است. یکی آنکه از بیرون بر او عارض شده, و دیگری آنکه در ژرفای درون اوست. از این رو از اعتقاد به بی‌اعتقادی نوسان داشته, و بطور کلّی ناآرام زندگی کرده. بهترین پناهگاهی که یافت عرفان بود, یعنی فکر باز و پرّان, و بدینگونه توانست بین شرع و آزادگی آشتی دهد. فرائض خود را به جا آورد, و درون خود را آزاد بگذارد. مصداق این بیت حافظ:

     فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم        وانچه گویند روا نیست, نگوئیم رواست

یک ایرانی که می‌خواسته آسوده زندگی کند, این اصل را درنظر می‌داشته.

می‌بایست دست به عصا راه رفت, زیرا مردم خود مدّعی خود بودند. در ادب فارسی آنقدر که از «عوام» نالیده شده از حاکم بیدادگر نالیده نشده. عوام هم تقصیر نداشته, زیرا در نادانی نگاه داشته می‌شده, و مورد سوء بهره‌وری حاکم جبّار و عالم دنیادار قرار می‌گرفته‌.

نمی‌شود از هویّت ایرانی حرف زد و نام عشق را بر زبان نیاورد. چرا در طیّ این تاریخ هزار ساله اینقدر برگرد عشق تنیده شده. چه منظوری در این عشق است؟ به نظرم درگیر بودن با خواستن و نیافتن. زیرا عشق در ادب فارسی با مهجوری همراه است, که سعدی می‌گفت «مشتاقی و مهجوری». زیرا اگر به وصال برسند دیگر عشقی در کار نخواهد بود. عشق نارسیدن است, نه رسیدن. انتظار. معشوقی که نتوان به او رسید, خیلی بزرگتر از آنی جلوه می‌کند که هست. ایرانی در توسّل به عشق, چشم به راه یک راه حلّ نهائی است. موجود و ناتمام را قبول ندارد.

در پایان اگر بخواهیم خلاصه کنیم که هویّت ایرانی از چه تأثیر گرفته, یعنی طبیعت او در چه خطّی سیر داده شده, باید برگردیم به این شکایت داریوش در کتیبة بیستون: دشمن, دروغ, خشکسالی.

هنوز بعد از 2500 سال تغییری در این سه پتیاره راه نیافته است.

 

4- اگر شاهنامه نبود, ایران چه می‌شد؟

انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه تورونتو نیز خواسته بودند که یک سخنرانی صورت گیرد که عنوانش را «اگر شاهنامه نبود, ایران چه می‌شد؟» قرار دادیم. و آن در یکی از آخرین روزهای سفر ما انجام شد. در همین جلسه همسرم, دکتر شیرین بیانی نیز تحت عنوان «مولانا جلال‌الدین, موسیقی, سماع و رقص کائناتی» ایراد سخنرانی کرد.

*    *    *

اگر شاهنامه نیامده بود, این کشور به صورت همین آب و خاک و همین سرزمین بر جای می‌ماند, ولی متفاوت با آنچه که اکنون هست, به احتمال زیاد یک کشور بریده شده, از اصل خود جدا مانده, بی‌افق و بی‌یاد...

با این عوارض:

1-  ایران, گذشتة پرشکوه خود را فراموش می‌کرد . آنهمه نام‌آورانی که آمدند و رفتند, و جان خود را در راه یک آرمان از دست دادند, زنان زیبائی که در کنار مردانگی مردان, این دنیای پرآب و رنگ را پدید آوردند, همه از یاد می‌رفتند. دیگر نه حرفی از رودابه در میان بود, نه از تهمینه و گردآفرید, نه مردی چون رستم که کلّ آرزوهای یک انسان والا را برای رسیدن به «توانائی تام», در خود جمع کند و سرانجام گردش روزگار آن باشد که با یک نیرنگ از میان برود.

2-  مفاهیمی چون داد و دهش, خرد و راستی, والامنشی و دانش, با این برجستگی به گوش ایرانی نمی‌خورد, که قهرمانان نیکوکار شاهنامه آنها را در زندگی خود به نمود آورند.

3-  دو جبهة نیکی و بدی اینگونه رودروری هم قرار نمی‌گرفتند که سرانجام هم به پیروزی نیکی و شکست تبهکار خاتمه یابد. و آیندگان بگویند «شاهنامه آخرش خوش است». یعنی سرانجام حق غلبه می‌کند.

4-  زبان فارسی چنان بنیاد محکمی به خود نمی‌گرفت که از ترکستان چین تا ساحل مدیترانه و از هند و کشمیر و بنگال, تا قفقاز و آسیای مرکزی, نیمی از آسیا را بپوشاند, و حتّی در اروپا تا بُسنی و هرزگوین پیش رود.

5-  ادبیّات فارسی به این غنا و تنوّع دست نمی‌یافت, که نزدیک به همة سایه روشن‌های زندگی بشری را در خود جای دهد. بی‌مبالغه می‌توان گفت که طیّ‌ این هزار سال, هیچ کتاب ارزنده‌ای در زبان فارسی نوشته نشده است, که تأثیر شاهنامه را در خود نداشته باشد, که نشانه‌های بارزش را در خیّام, و بوستان سعدی و حافظ می‌توان دید.

6-  عرفان ایرانی که ریشة مشترک با شاهنامه دارد, اینگونه بالیده نمی‌شد. شاهنامه زبان مردانگی است, و عرفان زبان عشق, و این هر دو در جستجوی نیرو هستند, برای مایه‌ دادن به زندگی.

7-  یک دید جهان شمول نسبت به زندگی, که فارغ باشد از افتراق‌های قومی و زبانی و آئینی, در تفکّر ایرانی راه نمی‌یافت که انسانیّت انسان را به داد و دهش بشناسد و بگوید: تو داد و دهش کن,‌فریدون توئی... و آنگاه به مولوی برسد که بگوید: همدلی از همزبانی بهتر است... و سپس به سعدی که یادآوری کند: بنی آدم اعضای یکدیگرند... وقتی حافظ می‌گوید: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن         که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست, و بدینگونه قلم بطلان می‌کشد بر همة امر و نهی ها, در واقع جهان‌بینی شاهنامه را انعکاس می‌دهد: بی‌آزاری و راستی پیش کن... که بارها در شاهنامه تکرار شده است.

نصایح سعدی و آنچه در بوستان و گلستان آمده, بازگفتی است از اندرزهای بزرگمهر حکیم و دیگران.

*   *   *

طیّ این هزار سال هرگاه ایرانی در تنگنا یا نیاز یا خطر قرار می‌گرفته, دست کمک به طرف شاهنامه دراز می‌کرده, بدانگونه که می‌توانیم بگوئیم که ایران را در دو وجه می‌بینیم: ایران پیش از شاهنامه, و ایران بعد از شاهنامه.

چند نمونه بیاورم:

-    دوران مغول و بعد از مغول که دورانی مصیبت‌بار است, هنگام شکوفائی شاهنامه است. بایسنقر, نوادة تیمور لنگ, شاهنامه را با خطّ خوش نویساند و نگارگری کرد. بدانگونه که یکی از هنری‌ترین کتابهای جهان شد . همین چند سال پیش دانشگاه هاروارد امریکا چاپی از آن کرد که «گرانترین کتاب جهان» شناخته شد.

-    بیشترین تعداد شاهنامة مذهّب, در کتابخانة توبقابی ترکیه یافت می‌شود, که شاهان صفوی به عنوان شفیع در زمانی که اختلاف‌های دامنه‌دار میان ایران و عثمانی بود, و شیعه و سنّی در برابر هم چنگ و دندان نشان می‌دادند, به عثمانی‌ها هدیه می‌کردند, تا آن را وسیلة تفاهم قرار دهند.

-    فتح علیشاه قاجار نیز, برای عذرخواهی از تزار روسیّه, آنگاه که سفیر روس به دست ایرانیها کشته شده بود، جزو هدایا, یک جلد شاهنامة مذهّب به پطرزبورگ روانه کرد. شاهنامه و نقش‌هائی که در آن به کار رفته بود, کتاب صلح بود. در ضمن با ارسال این کتاب می‌خواستند بگویند ما چه گذشتة باشکوهی داشته‌ایم. ببینید چه مردان و زنانی در ایران بوده‌اند. آن زمان هنوز تاریخ هخامنشی‌ها شناخته نشده بود.

شاهنامه کتاب مردم ایران است. گرچه به دست یک نفر پدید آمده, گوئی هزاران هزار نفر در ایجاد آن دست داشته‌اند, زیرا عمق روح ایرانی و کام‌ها و ناکامی‌های او را سروده است.

همانگونه که گفتم, اگر شاهنامه هم نبود, ایران با همین آب و همین خاک و همین کوه, برجای می‌ماند. البرز همان البرز می‌بود, ولی کو آن سیمرغ که زال را در آن پرورد, تا رستم از آن پدید آید, و کو آن غار که ضحّاک در آن به بند کشیده شد؟ در آن صورت کشوری می‌شد بی‌زبان که هرچه به او می‌گفتند, جواب نداشت, و بی‌پنجره, که افق در برابرش نبود

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید