سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها گزارش سفر به مصر - 4

گزارش

سفر به مصر - 4

برگرفته از کتاب صَفیر سیمرغ، صفحه 385-394

 دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

 

 

شهر مردگان

روز بعد نوبت به دیدار از «شهر مردگان» بود. می‌بایست به جانب غرب رفت. جهت غرب را انتخاب کرده بودند، زیرا خورشید در غرب غروب می‌کند، که مرادف با مرگ است. مصریان به عالم مردگی خیلی بیشتر از زندگی این جهانی اهمیت می‌دادند، زیرا در پندارشان چنین بود که دنیای جاودانی است و آن است که بی‌نقص است. در این کشور همه چیز بر گرد کاکل مرگ می‌چرخیده، و این جهان را مکان بار بستن به سوی جهان دیگر در نظر می‌گرفتند.به سه آرامگاه سرزدیم. مهم‌ترین آنها متعلق به رامسس سوم بود. عمیق و وسیع، تمام وسائل قابل تصور برای زندگی در جهان دیگر بر در و دیوارش نقش شده بود. سقفش رنگ آبی آسمانی داشت. با نقش ضرب درهایی که نشانه ستاره بودند. خورشید به صورت بشقاب گردی، برآمده از پشت گاو نشان داده می‌شد.

در انتهای راهرو پلکان یک پرتگاه تعبیه کرده بودند، که دزدانی که برای ربودن اشیاء دخمه می‌آیند، در آن فرو افتند، و گفتند که عده‌ای هم فرو افتاده بودند. بعد وارد محوطه دیگری شدیم. در پائین نقش یک عده انسانهای بی‌سر بود، به نشانه گناهکارانی که می‌بایست در جهان دیگر دچار عذاب گردند. در ردیف بالاتر نقش انسانهای نیکوکار.

مرده می‌بایست به همه ایزدان معرفی شود. از همه اجازه ورود بگیرد. در قسمت پائین می‌بایست اطاق‌ مومیایی قرار داشته باشد. اما در زیر آن 13 اطاق دیگر به عمق 100 متر جا داده شده بودند که آنجا قرارگاه اصلی بود. نقش‌هایی بر دیوارشان بود که از لحاظ ظرافت و مهارت هوشربا بودند. از آنجا به آرامگاه «توتن خامن» رفتیم، به نسبت کوچک ولی دست نخورده، راهرویی بود پر از نقش، که در وسط آن صندوق‌های تابوت قرار می‌گرفته. اطاقی دیگر مخصوص خزائن بود، و یک انبار خواربار انباشته از گندم و جو و گوشت و میوه، که آنها را در صندوقچه‌های مختلف گذارده، برای مصرف مرده بر جای می‌نهادند.

بعد رفتیم به دخمه کودک هفته ساله‌ای، که پدرش دست او را گرفته، به ایزد متعدد معرفی کرد؛ و بدینگونه جلو می‌رفت تا به دنیای مردگان برسد. این نقش کودک، دست در دست پدر، روانه سفر بی‌بازگشت، بسیار تأثرانگیز بود. کودک گویا شاهزاده‌ای بوده، و علامتش این بود که موهایش را به دو طرف سر خوابانده بودند. مومیایی یک بچه هفت ماهه هم در دریا ملکه‌ها دیده می‌شود.

بچه‌ها را معمولاً با مادرشان دفن می‌کردند، با این فرض که در دنیای دیگر از آنها پرستاری کند. در دخمه مردگان زن، تزیین و نقش و حتی پله به کار نمی‌بردند، با این تصور که زن تابع مرد خود است و تشریفات مربوط به مرد شامل او هم می‌شود؛ زن در زندگی این جهان فعالیت عمومی‌ای نداشته است که بتواند در دنیای بعد از مرگ یادگارهایی با او همراه گردد.

و اما گورگاهی که برای ملکه ساخته شده بود، دیدنی بود، با ستونهایی یادآور ستونهای اکروپولیس یونان، که چه بسا یونانیها آن را از مصر اقتباس کرده بودند. موضوع تابع این داستان است:

این ملکه به دست برادرش کشته شده بود، و برادر صورت او را محو کرده، صورت خود را به جای او گذارده بود. جای محوشدگی نمایان بود. از تصویرهای این زن فقط یک صورت محو شده برجای مانده بود، که در اطاق در بسته‌ای قرار داشت، این نقش او را با ریش و فوطه مردان نشان می‌داد. او خود را به هیئت مردان درآورده بود تا مردم او را به شاهی برگیرند، زیرا زن را به عنوان پادشاه قبول نداشتند. علت کشته شدنش هم همین شده بود.

در گورگاه هتش HATSH، نشانه‌های روح زنانگی دیده می‌شد؛ وسائل آرایش، ظرف‌ها و حقه‌هایی به صورت سورمه‌دان و عطردان. فرستاده بود بخود از سومالی برایش بیاورند. فرستادگانش روی کشتی آن را در مجمرهایی حمل می‌کردند.

این زن گرچه برای رسیدن به پادشاهی، خواسته بود خود را مردنما بکند، در دخمه‌هایی که بنا کرده بود روح زنانه خود را نشان می‌داد. عمل برادرش با او حاکی از کشمکش خانوادگی است که در نزد فرعونیان بی‌سابقه نبوده است. همه این ماجرا را به صورت نقش درآورده بودند. نقش‌های دیگری هم بود، به صورت کودک دختر در شکم مادر، و به دنیا آمدنش، و دایه‌ها، و شیر خوردنش از پستان گاو، که نظیر آن در تاکسیلای شبه قاره هند هم دیده بودم، می‌تواند باشد که یکی از این دو کشور از دیگری گرفته است، شاید هند از مصر.

این معبد مردگان که برای شستشوی مومیائی‌ها بوده، در مقابل معبد آمون کارناک ساخته شده بود، و از آنجا با علامتی که داده می‌شد، خبر می‌دادند که متوفاّ به جانب دنیای دیگر حرکت کرد و در راه است، این علامت حکم تلگرام امروز را داشته.

یکی از چیزهای دیدنی در این معابد نقش خورشید است، شبیه به فروَهَر ایران. باید دید که شباهت اتفاقی است، یا یکی از دیگری گرفته.

در انتها رفتیم به معبد رامسس سوم که پادشاه خونخوار مصر بود، و با سوریه‌ای‌ها و نوبه‌ای‌ها و سودانی‌ها و حبشی‌ها جنگ کرده و همه را شکست داده بود. تمام جریان جنگها و پیروزی‌هایش را بر دیوار نقش کرده بودند، نقش‌ها و مجسمه‌ها در این معبد، همگی از نبرد و خونریزی حکایت داشتند، شبیه به کار آشوریها، نظیر همین روحیة خونخواری در او و سپاهیان او بوده است. نخستین بار بود که مناظر جنگی را در هنر فرعونی مصر می‌دیدیم.این تصاویر، اسیرانی را نشان می‌داد که زیر پا له شده بودند.

اسیران دستها را به علامت تسلیم فرود آورده بودند. دست‌های بریده جلو رامسس جمع شده بود، نظیر، داستان‌هائی که از کلة آدم منار ساختن (تیمور)، و چشم در آوردن در کرمان (آقا محمدخان) شنیده‌ایم. از همه عجیب‌تر حکمی بود که رامسس پس از تکمیل شدن معبد صادر کرده بود، و آن این بود که دست و زبان مهندسان و معماران را ببرند تا نتوانند نظیر آن را برای دیگران بسازند.

تصویری او را نشان می‌داد که با علامت دست، دستور می‌داد «بروید دست آنها را ببرید!» و دست‌ها و زبان‌های بریده شدة جمع شده نیز به تصویر کشیده شده بود.

مهندسان، آنگونه که تصویر نشان می‌داد، از کشورهای مختلف بودند، از سوریه و نوبه و سودان، شاید هم به زور انتقال داده شده بودند.

 

اسوان

از قاهره تا اسوان با هواپیما یک ساعت و بیست دقیقه وقت می‌گیرد. از بالا همان صحرای شنزار را می‌بینید، با نوار سبز دو سوی نیل در میانش. زندگی و مرگ در کنار هم. از فرودگاه به سوی شهر از روی پل سد اسوان می‌گذرید. سربازان سیه چردة لاغر، مسلسل به دست در حال نیمه چرت زدن هستند، و از سد حفاظت می‌کنند.

صخره‌ها را می‌بینید که از آنها سنگ جدا می‌کرده‌اند و برای ساختن معابد به شمال می‌بردند. چند دقیقه بعد شهر ظاهر می‌شود، چون عروسی در میان رملستان. درخت‌های جوان نخل و نارون. در بهمن ماه هوا چنان خوب بود که کسانی توی استخرها آب تنی می‌کردند. زنهای نیمه برهنه‌ای که تصویرشان روی سنگها نقر شده است، محصول همین آب و هوا بوده‌اند.

مردم بلغمی و آرام، با حالت ملایم، فکور. از فرودگاه که می‌خواستیم به سوی شهر حرکت کنیم، ناگهان وانتی آمد و بستة روزنامه‌ها را روی زمین ریخت. سربازها و کارگرها ریختند روی آن که روزنامه بخرند. شتابزده شروع کردند به نگاه کردن عنوان‌ها.

اتوبوس ما معطل بود. یکی از دخترهای اسپانیائی گفت: «ما معطلیم، یک روز بیشتر وقت نداریم، و او می‌رود دنبال روزنامه خواندنش» (یعنی راننده). در میان این محیط بلغمی، تنها گروه جنب و جوش‌دار توریست‌ها هستند.

اسوان، پایانگاه مصر و آغاز سودان (نوبه) اکنون ناحیة آرام و بی‌ادعائی است. اینجاست که زمانی پایتخت مصر بوده است و آبشارهای نیل از آنجا فرو می‌ریزند. اما از دیدگاه نقش تمدنی بشر شاید بتوان آن را «سرزمین مادر» خواند، زیرا سرچشمة تمدن مصر کهن از آنجاست.

وقتی با هواپیما از قاهره به اسوان بروید، بین راه از بالا که نگاه بکنید نیل را می‌بینید که دو نوار سبزه و آبادی آن را در میان گرفته‌اند و مجموع آن باریکة درازی تشکیل می‌دهد در میان صحرای رمل؛ تا چشم کار می‌کند برهوت شن. و این دو نوار باریک و آباد که بیدرنگ به صحرای مالامال از شن می‌پیوندند مانند دو وادی هستی و نیستی‌اند که پهلو به پهلو خوابیده باشند؛ انسان حیرت می‌کند که چگونه یک چنین آبادانی نحیف باریک اندامی بتواند جوابگوی نیازهای چهل میلیون جمعیت مصر باشد.

ما ماه بهمن بود که بدانجا رسیدیم. هوا مانند اردیبهشت تهران بود، حدود 20 درجة سانتیگراد؛ توی استخر هتل کسانی شنا می‌کردند و زنها با لباس‌های بسیار سبک در رفت و آمد بودند.

از همان فرودگاه که به هتل می‌روید صخره‌های عظیم را بر سر راه می‌بینید که مادة اولیة تمدن مصر کهن‌اند؛ خارای سرخ و کبود. از همین تخته سنگ‌ها بود که هرم‌ها و معبدها برافراشته می‌شدند و مجسمه‌ها ساخته می‌گشت و از لابلای همین سنگ‌ها نیل به سوی جنوب سرازیر می‌گردد و برکت و آبادانی با خود همراه می‌کند.

اسوان در پشت «سد بزرگ» قرار دارد که یادگار عمر عبدالناصر است و پس از کشمکش‌های بزرگ سیاسی ساخته شد؛ نمودار مصر جدید و مصر جمهوری. ناصر با ساختن آن خواست کاری بکند به سترگی اهرام.

عصر گاهی به دیدار سد رفتیم. یکی از عظیم‌ترین سدهای جهان است؛ با 111 متر بلندی و یک کیلومتر درازی و قطر دیوارة آن 20 متر است.

دریاچة آن مصر را از سودان جدا می‌کند. آب که توده شده بود سورمه‌ای رنگ می‌نمود و بسیار زیبا. کف آلوده و خروشان از دهانة مجراها بیرون می‌جهید، اوج می‌گرفت، قوس برمی‌داشت و فرو می‌ریخت، چون یک گله بچه فیل سفید که به همراه هم به جلو جست بزنند.

من در هیچ جای دیگر آب را به این عظمت ندیده بودم. مصر کشور تکواره است: یک رود، یک سد، یک راه، و یک آبادی، و این آب در آغوش خروشان خود برکت و نعمت دارد که می‌رود تا آن را به خاک مصر ارزانی دارد.

همه چیز سبک و بی‌وزن است. احتیاج به پارو نیز نبود و قایق‌ها با وزش ملایمی به جلو می‌رفتند. شکن‌هائی بر آب می‌افتاد و نسیم شاخه‌های نخل را نرم‌نرم می‌جنباند. این نخل‌ها همیشه جوان می‌نمایند. سنشان را نمی‌توان حدس زد که چه بسا دخترهای مصر کهن آرایش و هنجار خود را از این نخل‌ها تقلید می‌کردند، با موهای وز کرده و چتر جلو صورت و کشیدگی و خطوط راست در بدن.

قایقبان ما که نامش محمد بود جوان باریک اندامی بود با چشم‌های سیاه درشت برآمده، مانند همان پاروزن‌های عصر فرعون که تصویرشان را روی سنگ‌ها دیده بودیم؛ با بازوهای کشیده، گردن کشیده و پاهای پهن برهنه و بدن سیاه چرده. آدم تعجب می‌کرد که چرا عربی حرف می‌زند، توقع داشت که با همان زبان مصر کهن تکلم کند. به او برازنده‌تر بود که به زبان هروگلیف حرف بزند.

اسوان برخوردگاه دو دنیای سیاه و سفید است، افریقای سیاه را به دنیای مدیترانه پیوند می‌دهد و مردم آن رگه‌هائی از هر دو نژاد را در خود دارند. چون دست‌نخورده‌تر مانده‌اند هنوز آن حالت مردم مصر قدیم در آنها دیده می‌شود. بدنهای آبنوسی باریکشان زیر پیراهن بلند واقعاً زیباست.

هیچ وسیلة نقلیه‌ای به اندازة قایق بادی یادآور دوران کهن نیست، پر از اساطیر و تاریخ و داستان، و اطراف ما همه‌چیز همان بود که هزاران سال پیش بوده است: آب و سنگ و گیاه؛ و سنگ‌ها چون سنگی هستند که گذرنده بر آنها یادگار بنویسد، با نشانه‌ای از عمر رهگذران خویش، نهفته در خود.

دقایقی که روی آب بودیم و قایق بی‌کمک پارو و آرام آرام می‌رفت، احساس می‌کردیم که در یک آرامش بیغش غوطه‌وریم. طبیعت مصر جنوبی و بخصوص منطقة اسوان در برانگیختن احساس لطیف مذهبی در مصریان مؤثر بوده است. بی‌جهت نیست که زندگی آنان همواره سری به آرامش بهشت و دنیای دیگر داشته است.

هوای همیشه گرم آفتابی، روندگی آب و سکون سنگ‌ها، و سکوت پر ولوله‌ای که در درون درخت‌هاست ـ و این سکوت را گاهی صدای مرغی برهم می‌زد ـ شخص را بیش از هر جای دیگر به یاد ولوله در خاموشی می‌افکند؛ و او را با جهان جان، با جهان پهناوری که تصور آن در این چند بیت مولوی آمده است پیوند می‌داد:

جملة ذرات عالم در نهان

با تو می‌گویند روزان و شبان

ماسمیعیم و بصیریم و خوشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می‌روید

محرم جان جمادان کی شوید؟

از جمادی در جهان جان روید

غلغل اجزای عالم بشنوید

باغ نمونه‌ای که در جزیره است نمایانندة وضع خاص اسوان است که در آن گرمسیری و اعتدال به هم می‌رسند. از هر نوع درخت در آن هست: موز و مانگو و قهوه و ماهوگانی و پاپایا و بامبو هندی و آبنوس و تمر هندی و کافور و صندل و جوز و زنجبیل، تا برسد به اقاقیا و سدر و نارون و نارنج و زیتون و گل کاغذی و گلهای یاس و بنفشه و شاه‌پسند و مینا و قرنفل. درخت «مشتو» نیز بود که ریشه‌اش شاخه می‌دواند.

مرغ‌هائی که در پرواز بودند نارس و آیبس نام داشتند (ملقب به رفیق زارع) که مرغ سفید کوچکی است؛ و در این باغ تحفه‌های دو قارة آسیا و آفریقا در بساط دستفروش‌ها بود: انواع ادویه و گوهرهای بدلی و انگم‌های منطقة گرمسیری، همراه با دست‌دوزی‌ها و چرم‌ها و سبدهای محلّی و آبنوس و صدف دریای سرخ...

روز بعد به صحرا رفتیم که در آنسوی دریاچه گسترده است و به مرز لیبی می‌پیوندد. چقدر این خاک نرم، این رمل، با آب آبادکننده فاصله‌اش کم است. فاصلة میان زمین و آسمان، میان این جهان و جهان دیگر نیز در نظر مصریان گویا همین اندازه کم می‌آمده است.

شتر سوار شدیم تا به دیدار بناهای تاریخی برویم. قدری با شتر و قدری پیاده. روی ریگ‌های روان، روان شدیم. پاها تا مچ توی شن‌های داغ فرو می‌رفت. من به یاد نوجوانی خود افتادم که در ندوشن چندبار با شتر سفر کرده بودم. شتر بیش از هر مرکب دیگر شما را در تماس با طبیعت نگاه می‌دارد، زیرا سنگین و آرام می‌رود و مجال می‌دهد تا با طبیعت معاشرت کنید.

رفتیم به «گورستان اشراف» که گورهای عدّه‌ای از بلندپایگان مصری در آنجاست، مربوط به انتهای امپراطوری کهن و آغاز دوران میانه (از 2250 تا 1800 پیش از میلاد). در شکم کوه ده‌ها مقبره کنده شده است، با ستون‌های حجیم و روی سنگ‌ها نقش‌های گوناگون نقر گردیده، از کسانی که در حال تقدیم هدیه به خدایان هستند؛ زن و مرد با هم، با شانه‌های به بالا کشیده و پنجه‌های کشیده، لنگ به کمر، یا لباس خیلی مختصر برتن.

روز بعد رفتیم به درون شهر اسوان. دکاّن‌ها به همان سبک دوران ناصرخسروست، با این تفاوت که کوچه‌های کنونی قدری وسیع‌تر است و جنس‌ها توی قوطی‌های پلاستیکی جا داده شده است. خر و گاو و آدم آمیخته با هم. مردها با پیراهن‌های بلند یقه باز و کفش ساندال، ویلان و بلغمی، هماهنگ با آرامش و بی‌دغدغگی‌ای که در فضاست در حرکت بودند، یا آنکه جلو مغازه‌های خود نشسته و انتظار مشتری می‌کشیدند.

با همة کم‌نوائی، قیافه‌های ناشاد نداشتند و نوعی خرسندی خوگرفتگی به فقر در سیمای آنان بود، لیکن فراوانی ارزاق حیرت‌آور بود، شاید برای آنکه کسی پول نداشت آنها را بخرد. سبزیهای مختلف در کنار کوچه ریخته بود. میوه‌های زمستانی و نان و گوشت، همه چیز در حدّ وفور بود.

ناصرخسرو نیز توی همین کوچه‌ها قدم زده بود، ولی خیلی به اختصار از اسوان یاد کرده است:

«... به شهری رسیدم که آن را اسوان می‌گفتند، و بر جانب جنوب این شهر کوهی بود که رود نیل از دهن این کوه بیرون می‌آمد و گفتند کشتی از این بالاتر نگذرد که آب از جایهای تنگ و سنگ‌های عظیم فرومی‌آید... و این شهر اسوان عظیم محکم است تا اگر وقتی از ولایت تو به کسی قصدی کند نتواند... و مقابل شهر در میان رود جزیره‌ای است چون باغی (منظور همان جزیرة معروف به پیلستان است) و در آن زیتون و دیگر اشجار و زروع بسیار است و به دولاب آب دهند».

 

 

به:
ایران
با کویرها، کوهسارها و خرابه‌هایش

جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بجان تو اگر از تو عزیزتر دیدم

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید