داستان ایرانی
اسب - رضا بابا مقدم
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 18 تیر 1391 07:45
- بازدید: 4411
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
آشنایی و دوستی من و او را باید نتیجه یک تصادف دانست. اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگری نشانده بود، ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم، در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود. پسر بچهای بود با رنگی پریده، دندانهایی درشت و سفید و صورتی استخوانی و کمی بلند، با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت.
گاهی هر چه فکر میکنم نمیتوانم علت دیگری برای این دوستی پیدا کنم. باید قبول کرد که آدم وقتی بچه است همبازی میخواهد و بعد وقتی بزرگ میشود باید دست کم یک نفر را داشته باشد که بتواند خیلی از حرفهایش را به او بگوید. گاهی هم دلسوزی و ترحم باعث آشناییها میشود. همین علتها به اضافه تصادف سبب این دوستی من با او شد. کمکم بزرگتر میشدیم و قد میکشیدیم. اما رشد او از همه بچههای مدرسه بیشتر بود؛ به خصوص این رشد در صورتش بیشتر به چشم میخورد.
در سال دوم دبیرستان گونههایش برآمده شد و چانهاش درشت و کشیده گردید و پیشانی پهن و برجستهای پیدا کرد، به طوری که در سال سوم بچههای کلاس به شوخی به او لقب اسب دادند. این اسم به سرعت دهان به دهان گشت و مدرسه را پر کرد. حتی به کوچهها هم رفت و دکاندارهای محله هم از آن آگاه شدند. او دیگر با لقب اسب به رفت و آمد خود ادامه میداد.
روزهای اول از شنیدن این اسم ناراحت میشد. حتی چند بار با بچهها گلاویز شد؛ به آنها ناسزا گفت و برایشان سنگ پرت کرد. اما رفته رفته از ناچاری با این اسم، مثل عادت کردن به یک درد کهنه، خو گرفت.
اسب اسم اوبود. شاید وقتی در آینه نگاه میکرد و سر سنگین و چشمان درشت و بیحالت خود را میدید، در دل به بچهها حق میداد و خود را سرزنش میکرد. او دیگران را مسئول نمیدانست و هر چه فکر میکرد نمیتوانست دیگری را سرزنش کند.
پدر و مادر و برادران و خواهرانش همه چهره و اندام عادی داشتند و اثری از رشد بیاندازه استخوانها در آنها دیده نمیشد. من این موضوع را بعدها فهمیدم، یعنی خودش برایم درد دل کرد. این موضوع مثل یک کلاف سردرگم بود که او بارها در آن به جستجو پرداخته بود و هیچوقت هم نتوانسته بود سررشته را به دست بیاورد. خودش میدید که روز به روز به شکل یک اسب واقعی نزدیکتر میشود. پس تسلیم سرنوشت شد و با همان سر سنگین اسب مانندش به سازگاری خودش با بچهها ادامه داد.
من گاهی که درچهرهاش خیره میشدم، از دیدن نگاه شرمنده و لبهای درشت و دندانهای بزرگ و سفید او نوعی ترس وجودم را فرا میگرفت و پشتم تیر میکشید. فکر میکردم چه خوب بود که او به راستی اسب میشد و از مدرسه از میان ما میرفت. اما این تنها یک فکر بود، و او دوست من بود و در کلاس پهلوی من مینشست. برای من هم ممکن نبود از دوستی او چشم بپوشم. نوعی ترحم و دلسوزی نسبت به او در خودم حس میکردم. به نظرم میآمد که او به دوستی من احتیاج دارد و اگر من ازاو کنار بکشم، میان بچهها تنها خواهد ماند. وقتی بچهها خیلی سر به سرش میگذاشتند، به من پناه میآورد. در این موقع حالتی چهرهاش را میگرفت که من حس میکردم از من کمک میخواهد.
سر سنگینش را پائین میانداخت، و پلکهایش فرو میافتاد. صدای به هم خوردن دندانهایش خشم او را نشان میداد و پاهایش را که به زمین میکوفت میل او را به انتقام بازگو میکرد. بعضی وقتها هم حالت عجیبی به او دست میداد: از من هم دور میشد؛ میرفت در گوشه خلوت و تاریکی دور از بچهها کز میکرد و به فکر فرو میرفت. آیا نقشه انتقام میکشید یا اینکه دلش میخواست فرار کند و از میان بچهها برود؟ کسی نمیدانست. من میرفتم و او را میکشیدم و میآوردم و شروع به بازی میکردیم. از بازیها دویدن را دوست داشت. وقتی با چند شلنگ از همه جلو میافتاد، خوشحال میشد و دندانهای درشتش نمایان میگردید. با مشت به سینهاش میکوفت و از پیروزیاش بر دیگران خرسند میشد. در یک کار دیگر هم شهرت داشت. ضربههای پایش محکم و سریع بود. وقتی بچهها دورهاش میکردند و سر به سرش میگذاشتند و او به خشم میآمد، با ضربههای پایش به بچهها حمله میکرد. این ضربهها مثل لگدهای اسب کاری و دردآور بود. بروبچهها از نزدیکش میگریختند و در گوشه و کنار پنهان میشدند. او در این موقع از دیدن اینکه بروبچهها از قدرت او میترسند و از برابرش میگریزند احساس غرور میکرد. گردنش را بالا میگرفت، سینهاش را جلو میداد و درست مثل یک اسب به هیجان میآمد: پا به زمین میکوفت و فریاد می کشید.
پس از سه چهارسالی که از دوستیمان میگذشت، در کلاسای آخر دبیرستان دیگر شباهت او به اسب خیلی زیاد شده بود و روزبه روز به یک اسب واقعی نزدیکتر میشد. همین موضوع باعث شده بود که او بیشتر از مردم کناره بگیرد. سرش را پایین میانداخت تا نگاههای حیرتزده دیگران را بر چهرهاش نبیند. کمتر درچشم کسی نگاه میکرد و به ندرت در کوچهها پیدایش میشد. از همه بریده بود. رفت و آمدش در کوچهها منحصر به راهی بود که از خانه به مدرسه میآمد، آن هم در وقتی که کوچهها خلوت بود و او میتوانست دور از چشم دیگران خودش را به مدرسه برساند. درسالهای بعد دیگر آن شور واشتیاق بچهها برای سر به سر گذاشتن او فرو نشسته بود و گرچه او از این جهت کمتر به خشم میآمد، اما خودش میدانست که این آرامش و سکوت نتیجه ترحم است و واقعیت هرگز تغییری نکرده است. شاید از این جهت بود که او بیشتر به انزوا کشیده میشد. فکر میکنم تنها من بودم که هیچگاه از شباهت او به اسب با وجود این اگر من هم در دوستی با او پیشقدم نمیشدم و به سراغش نمیرفتم، او هرگز به طرف من نمیآمد. دیگر در بازی بچهها شرکت نمیکرد و با کسی کاری نداشت. تنها وقتی که من به سراغ او میرفتم از خانه بیرون میآمد.
کوچههای خلوت را خوب میشناخت. از همین کوچهها بود که مرا با خود به بیرون شهر میبرد. در آنجا زمانی در اطراف کشتزارها، که خلوت بود، قدم میزدیم و در فراز و نشیب تپههای دور از شهر میدویدیم. وقتی من از دویدن خسته میشدم، او هنوز سر حال بود. من مینشستم و دویدن او را در طرف کشتزارها و پستی و بلندی تپهها تماشا میکردم. در هوا جست خیز میکرد وفریادهای بلند میکشید. من نگران حالش میشدم. همیشه فکر میکردم سرنوشت این جوان با این شکل و هیبت اسبآسا چه خواهد بود و او در آینده به چه کاری مشغول خواهد شد؟ با این مردمی که با نگاههای کنجکاو و پر از بدگمانی به او نگاه میکنند چگونه رفتار خواهد کرد؟ آیا ممکن است سالها در گوشه انزوا بماند و خودش را نشان ندهد و تنها در هوای تاریک و روشن غروب گاه در بیابانهای خارج شهر، دور از چشم مردم به جست وخیز بپردازد و فریاد بکشد؟ خودش هم گرچه از این بابت چیزی نمیگفت اما به خوبی آشکار بود که از وضع استثنایی خود آگاه است. همین آگاهی موجب گریز او از مردم بود، تا جائی که کمتر به مدرسه میآمد و تا آنجا که میتوانست برای این غیبتها بهانه میتراشید.
در سال پنجم دبیرستان در امتحانات آخر سال دیگر موفقیتی نداشت؛ گرچه در سالهای پیش از آن هم لازم بود در تابستانها کارکند تا موفق شود. ولی آن سال دیگر شکست او در امتحانات پایان کارش بود. سال ششم دیگر به مدرسه نیامد و در خانه ماند. شاید فکر میکرد اگر دیپلمش را بگیرد، این یک ورق کاغذی دردی از او دوا نخواهد کرد.
آن سال در غیبت او من دچار ناراحتی عجیبی شدم. پس از پنج سال تمام که با او بر سر یک میز نشسته بودم، یکباره خودم را تنها و بیپناه میدیدم. مثل این بود که دور و برم خالی شده بود و من در بیابانی پهناور رها شده بودم. برای گریز از این حالت هر روز پس از پایان وقت دبیرستان یکسر به خانه او به دیدارش میرفتم.
وضع طوری بود که پدر و مادر من هم که از این دوستی باخبر بودند، به او روی خوش نشان نمیدادند. گرچه از این موضوع چیزی به من نمیگفتند، ولی من خوب میفهمیدم که نمیخواهند من با کسی که چنان وضعی دارد رفت و آمد کنم. در دلشان نسبت به او دلسوزی و ترحم وجود داشت ولی نمیخواستند پسرشان پا در زندگی کسی بگذارد که از مردم گریزان است و چهرهاش را در تاریکی میپوشاند. حتی آنها زمانی خواستند مرا به دبیرستان دیگری بگذارند؛ بهانهشان این بود که آنجا بهتر است. اما من که میدانستم مقصودشان چیست زیر بار نرفتم و نخواستم او را تنها بگذارم. نمیدانم چطور بود که حس میکردم سرانجام اتفاقی برای او خواهد افتاد و او با این وضع نخواهد توانست مدتها سر کند. تا اینکه یکی از روزهای ماه بهار به دیدارش رفتم. قافیه گرفتهای داشت. صدایش به طور عجیبی تغییر کرده بود. خیلی از کلماتش برایم نامفهوم بود. از خانه که بیرون آمدیم، به من پیشنهاد کرد که به بیرون شهر برویم و کمی قدم بزنیم.
طرف غروب بود. شاید یک ساعت دیگر هوا تاریک میشد. ما به طرف مغرب پیش میرفتیم. زمین پست و بلند بود و راه ما از بالای تپهها میگذشت و در دو طرفمان عمق درهها با سایههای تاریک قرار داشت. در برابرمان افق مغرب سرخ بود، با تکه ابرهای سیاه. مدتی هر دو ساکت بودیم. بعد من برگشتم و به او نگاه کردم. او دیگر یک اسب حسابی بود. وقتی از او پرسیدم که به کجا میرویم، سرش را برگرداند و مرا نگاه کرد. درچشمانش دیگر نگاه آدمیزاد نبود. نگاهی بود از یک اسب بیزبان، نامفهوم و خالی از اندیشهها و خواهشهای آدمی. دلم فرو ریخت: من با یک اسب واقعی قدم میزدم. او به زحمت توانست به من حالی کند که دیگر خیال ندارد به شهر باز گردد. کلمات را به سختی ادا میکرد. صدایش از گلوی یک اسب بیرون میآمد. در همین وقت بود که خم شد و دستهایش را بر زمین گذاشت. من چه میتوانستم بکنم؟ آیا برایم ممکن بود او را به دنیای آدمها باز گردانم؟ آیا میتوانستم آن سر سنگین، آن هیکل اسبی را عوض کنم؟ یا میتوانستم به مردم بگویم که رفتارشان را با او تغییر دهند؟ نه، این غیرممکن بود. تصمیم گرفتم به شهر بازگردم. اما او اصرار داشت که باز مدتی قدم بزنیم؛ وقتی من اظهار خستگی کردم مرا بر گردهاش سوار کرد و من تا آمدم به خود بجنبم ناگهان خیز برداشت. من به یالهای بلند او چنگ انداختم. حالا او از بالای تپهها چهار نعل میرفت و مرا بر پشتش میبرد. صدای برخورد پاهایش با زمین در گوشم طنین میانداخت. در همان حالی که سرم را کنار گوش او گذاشته بودم، ترس وجودم را گرفته بود و در این اندیشه بودم که سرانجام کارم در این سواری به کجا خواهد کشید.
باد در گوشهایم صدا میکرد. در میان صفیر باد صدای نفسهای تند او را که از بینیاش خارج میشد میشنیدم. نمیدانم این سواری چقدر طول کشید. یک ساعت بود؟ دو ساعت بود؟ یا اینکه همه شب را رفتیم؟ اینقدر میدانم که وقتی او در حاشیه دشتی هموار ایستاد، باز هنگام غروب بود. افق باز هم سرخ رنگ و پوشیده از ابرهای سیاه بود. اما دشت برابرمان روشن بود. چمنزاری بود وسیع با کوههائی در دوردست که چند اسب دیگر به آزادی و بدون زین وافسار در آنجا به چرا مشغول بودند. من با خستگی از اسب پیاده شدم و او به طرف اسبهایی رفت که به سویش میآمدند. با حیرت دیدم که اسبها او را بو کردند و چرخی دورش زدند و بعد همه به صورت گلهای چهارنعل در چمنزار به حرکت درآمدند. یالهایشان از باد درهوا موج میزد و دمهایشان افشان بود. آنقدر دور رفتند که من مدتی آنها را کم کردم. بعد دوباره پیدایشان شد. رنگ او ازهمه درخشانتر بود. اسب سمندی بود با یالهای بلند و دمی انبوه.
هوا داشت تاریک میشد و من در اندیشه تنهائی خود در آن سرزمین ناشناس بودم که اسب سمند پیش آمد. گردهاش خم شد و من دانستم که باید سوار شوم. باز با پنجههایم یالهایش را در مشت گرفتم و باز سر بیخ گوشش گذاشتم؛ و بزودی حس کردم که در هوا پرواز میکنم. در گوش او خیی حرفها زدم: از دوستیمان و از دوران مدرسه. از او خواستم به شهر باز گردد و به خانهاش برود. اما او بیاعتنا به این سخنان هوا را میشکافت و جلو میرفت.
دنبال ما اسبهای دیگر به تاخت میآمدند و من بعضی از آنها را که از ما جلو میزدند میدیدم. سمند بادپا هوا را میشکافت و از بیابانهای خلوت میگذشت. وقتی از زمین پرنشیب و فرازی عبور کردیم و از بالای یک تپه چراغهای شهر دیده شد، در خودم احساس آرامش کردم. ما در مرز شهر و بیابان بودیم. اسب سمند ایستاد و اسبان دیگر نیز کمی دورتر ایستادند، و من دانستم که باید پیاده شوم. آنقدرها تا شهر راه نبود. یک قدم که برمیداشتم به میان چراغها و خیابانهای جدولبندی شده میرسیدم. گفتار بیفایده بود. ما دیگر زبان هم را نمیفهمیدیم.
او به دنیای اسبها تعلق داشت و من باید به میان آدمها برمیگشتم. به علامت خداحافظی و دوستی سالهایمان دستی از مهر بر پیشانیاش کشیدم. سرش را پائین آورد. نفس گرمش به صورتم رسید و دستم از اشکی که از چشمانش جاری بود تر شد. او به عادت گذشته مثل آدمها گریه میکرد.
* * *
چندی گذشت. در این مدت من گاه و بیگاه به یاد دوست اسب خود میافتادم، کمکم وضع روحیام طوری شد که همیشه به فکر سرنوشت او بودم. دلم میخواست که هر طور شده او را پیدا کنم.
عاقبت روزی زیر فشار این خواهش آزاردهنده دل به دریا زدم و از همان راهی که خیال میکردم مرا به آن چراگاه خواهد برد از شهر بیرون رفتم. ساعتها راه رفتم و از تپهها و درهها گذشتم و بر بسیاری از سرزمینها سر کشیدم. اما هرگز نتوانستم اطمینان پیدا کنم که به آن سرزمین رسیدهام. تنها در یک زمین هموار، در یک دشت پرت افتاده و خلوت و محصور در میان کوهها که چمنها و علفهایش خشک شده بود، ولی میشد تصور کرد که روزگاری چراگاهی بوده است، ایستادم. میتوانستم به خودم بقبولانم که همان سرزمین است. مثل این بود که در کودکی آن را دیده باشم. یک چنین یادی از آن داشتم. اما از اسبها خبری نبود. دشتی بود خلوت که پرنده در آن پر نمیزد. تنها صدای باد را میشنیدم که بوتههای خشکیده را با خود میبرد. در راه بازگشت از آنجا به مردی برخوردم. مسافری بود که کولهباری بر پشت، از دشت میگذشت. میگفت به خانهاش که در دهی در کوههای آن سوی دشت است میرود. از او درباره دشت و چراگاه اسبان پرسیدم. مرد فکری کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
«بله، همین جاست. چند سال پیش چمن خوبی بود، اما از خشکسالی از دست رفت و حالا میبینید به چه روزی افتاده است؛ اسبها را همان سال صاحبانشان آمدند و به شهر بردند و فروختند.»
* * *
بعد تنها ماندم. دیگر دوستی مثل او نداشتم. شاید باز مدتی طول میکشید تا یکی مانند او که با من جور باشد پیدا شود. ولی دیگر احتیاجی هم به دوست نبود. بهتر این بود که خودم به تنهایی در میان مردم آمد و شد کنم. تنها بودن بهتر از آن بود که باز بلایی به سر رفیقم بیاید و تنها بمانم. به خود فشار آوردم که این اتفاق را فراموش کنم. یک چیز هم در این کار به من کمک کرد و آن این بود که در یک سازمان دولتی به کار مشغول شدم. کار در اداره مدتی مرا سرگرم کرد، ولی بیهوده تصور میکردم که ممکن است آن پیشامد را فراموش کنم. این موضوع گاه و بیگاه مثل آتشی که از بادی از زیر خاکستر بیرون بیاید، از لابلای گرفتاریهای زمانه خودش را نشان میداد. همین کافی بود که فیل من یاد هندوستان بیفتد و باز چند روزی همه حواسم دنبال آن روزها باشد. دست و دلم به کار نمیرفت و دلم میخواست از حال و روز او خبر داشته باشم و بدانم کجاست و چه میکند. باز به خود فشار میآوردم. باز خود را سرگرم نشان میدادم تا مگر او و آن پیشامد مثل همه چیزهای کهنه فراموش شوند. به همین جهت بود که از رفتن به مسابقههای اسبدوانی، با علاقه فراوانی که به آن داشتم، چشم پوشیدم. به درشگههائی که با اسب کشیده میشد سوار نشدم. به گریهای اسبی نگاه نکردم و حتی از رفتن به میدانها و کاروانسراهایی که در آنها اسبی وجود داشت خودداری کردم. اما همه کارها که دست من نبود. گاه میشد که غافلگیر با اسبی روبرو میشدم. نمیشد که در برابر دیگران فرار کنم و بروم. خیلی به خودم فشار میآوردم که بایستم و اسب را ببینم. چند بار خیال کردم با او روبرو شدهام و رفیقم را در حال کشیدن گاری و یا درشگهای دیدهام. در همة آن سرهای سنگین و صروتهای بزرگ استخوانی همان چشمهای شرمناک وجود داشت که به آدمها نگاه نمیکردند. تصمیم گرفتم بر خودم مسلط باشم تا چنین پیشامدی همة زندگیام را به هم نریزد. مگر تنها من بودم که چنین حادثهای را دیده بودم؟ مگر این همه مردمی که من میانشان میلولیدم و با آنها داد و ستد میکردم، خالی از این گونه اندیشهها و خاطرهها بودند؟ نه! اطمینان داشتم که بعضی از آنها از اینگونه واقعهها بسیار داشتهاند. اگر میخواستند آنها را بگویند شاید ماهها و سالها طول میکشید. پس من نباید ضعف نشان بدهم و بگذارم یاد آن پیشامد مثل موریانهای که از داخل چوب را میخورد روحم را بخورد و آنوقت ناگهان روزی مثل یک تیر پوسیده از پا درآیم. نه! اتفاقی افتاد. آدمی اسب شد. فرار کرد و از میان ما رفت و من رفیقی را از دست دادم. باشد. سرنوشت چنین بود. دنیا که به آخر نرسیده. من باید راه خودم را ادامه بدهم. این اسب اگر آزاد است و در چمنها میدود و اگر بار میکشد و از آدمها شلاق میخورد، مال دنیای اسبهاست و من که در دنیای آدمها هستم باید با آدمها باشم و مثل آنها قدم بردارم. بر اسبها سوار شوم و از آنها بار بکشم و اگر اطاعت نکردند و خودشان را خسته نشان دادند، باید با شلاق و با چوب و حتی با لگد آنها را بزنم.
خیلی از این گونه اندیشهها و بگومگوها با خودم داشتم. گاه یک بعد از ظهر تمام تنها در اتاقم قدم میزدم و با خودم به بحث و گفتگو میپرداختم. هزار دلیل میتراشیدم تا شاید راضی شوم و در عمق روحم در این باره هیچگونه لکهای نباشد. وقتی که خیال میکردم راحت شدهام، تازه میدیدم در روی آن تخته سیاه خطها و نوشتههای درهم برهمی هست که پاک نشدهاند. کوشش برای پاک کردن آنها بیثمر است. باز محکم به روی آنها دست میکشیدم، باز فشار میآوردم. پوشش غبارمانندی روی آنها را میگرفت. خیال میکردم تمام شده است. اما چند لحظه بعد، فقط چند لحظه، آن خطها و نوشتهها باز بیرون میزدند، تندتر و پررنگتر.
* * *
در میان تمام این تردیدها و نگرانیها تنها به یک چیز اطمینان داشتم و آن این بود که خاطرم جمع بود که سرانجام روزی، به طریقی، دوباره با او روبرو خواهم شد و یکی از ما، من یا او، در پیشامد تازه حرفهایش را خواهد زد و کارش تمام خواهد شد. همین طور هم شد و آن چنین پیش آمد که صاحب خانهای که من در آن زندگی میکردم از من خواست که در جستجوی خانه دیگری باشم. میگفت که به خانهاش احتیاج دارد. من پس از مدتی سرگردانی خانهای پیدا کردم و روزی تصمیم گرفتم اسباب و خردهریزم را جمع کرده از آن خانه بروم. برای این کار کسی بود که به من کمک میکرد و من با اطمینان خاطر به خانه تازه رفتم و به انتظار رسیدن اسباب بودم که آن مرد سراسیمه خبر آورد که گاری اسبابکشی واژگون شده و اسباب در میان گل و لای کوچه ریخته است.
دلم فرو ریخت. ترسی مبهم در روحم جوشید. نمیدانستم از ریختن اسباب دچار دلهره شدم یا از شنیدن اسم گاری. به هر صورت همراه او رفتم و در کوچه باریکی به گاری واژگون شده رسیدم. گاریچی که اسباب را در کنار کوچه جمع کرده بود، وقتی چشمش به من افتاد، پیش رفت و لگدی محکم بر شکم اسب گاری زد و گفت:
«این لامذهب دستش در این سوراخ راه آب رفت و به زمین افتاد و گاری وارونه شد.»
دیگر نگذاشتم حرفش را بزند. پیش رفتم تا اسب را از نزدیک ببینم. همان اسب بود. با این تفاوت که از فشار و سنگینی کار استخوانهای کفل و دندههایش بیرون زده بود و رنگ سمند طلائیاش در زیر پوششی از گرد و خاک و گل و لای تیره و چرک دیده میشد. وقتی برای اطمینان از این پندار سر پیش بردم که صورتش را ببینم، به چشمانم نگاه کرد. نگاهی شرمگین، سنگین، پر از نومیدی و مملو از سرزنش، چه کاری از من ساخته بود؟ اسبی بود مال دیگری با دست و پایی شکسته. من باید اسبابم را جمع میکردم و به خانة تازهام میرفتم.
* * *
و حالا سالها از آن پیشامد میگذرد. رفیق اسب من حتماً مرده است و من به یاد او در و دیوار اتاقم را از عکسها و تابلوهای گوناگون اسبها پوشاندهام: اسبهایی که میدوند، اسبهایی که چرا میکنند، اسبهائی که سینه بر سینه مالبند گاریها داده و بارهای سنگین را از یک شیب تند بالا میکشند و اسبهائی که در زیر فشار و سنگینی بارها در میان گل و لای غلتیدهاند و دست و پایشان شکسته است، با سرهایی سنگین و نگاههائی شرمناک.
آذرماه 1346
درباره نویسنده:
رضا بابا مقدم (1366 ـ 1292) : لیسانسیه حقوق. وی افسر ارتش بود.داستانهایش را در مجله«سخن» چاپ میکرد. نویسندهای است پیرو مشی ادبی هدایت و حوادث داستانهایش در فضایی اضطرابآور و نومیدکننده روی میدهد. محیط داستانهای عقاب تنها (1337)، فرانسه است، اما اغلب داستانهای بچههای خدا (1345) و اسب (1348) در تهران قدیم میگذرند. این داستانها حول همدردی احساساتی با مردم فقیر و حیوانات میگردند. بابامقدم در آخرین داستانهایش سوررئالیسمی خام و فضایی کافکایی را تجربه میکند. او داستانهایی از فرانسواز ساگان، کافکا و ژان روسلو ترجمه کرده است. مرگ بابامقدم در امریکا بر اثر بیماری روی داد.