داستان ایرانی
داستان کوتاه - محبت کجاست؟
- داستان ایرانی
- نمایش از دوشنبه, 22 خرداد 1391 19:26
- بازدید: 4992
برگرفته از روزنامه اطلاعات
شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی چشم به پیر مرد بیمار دوخته بود نگاهی انداخت.
پیر مرد قبل از اینکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا میزد.پرستار نزدیک پیر مرد شدو آرام در گوش او گفت: «پسرت اینجاست او بالاخره آمد.» بیمار به زحمت چشمانش را باز کردو سایه ی پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیر مرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.
پرستار از تخت کنارکه دختری روی آن خوابیده بود یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند.
بعــد از اتـاق بیرون رفت.در حالی که مرد جوان دست پیر مرد را گرفته بود و به آرامی نوازش میداد.نزدیکهای صبح حال پیرمرد وخیم شد.
مرد جوان به سرعت دکمههای اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت، ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و گفت: «ببخشید این پیر مرد چه کسی بود؟»
پرستار با تعجب گفت: «مگر او پدر شما نبود؟مرد جوان گفت: نه دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را دیدم.
بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتید که پسرش نیستی؟ مرد جوان پاسخ داد: فهمیدم که پیر مرد میخواهد قبل از مردن پسرش را ببیند ولی او نیامده بود.
آن لحظه که دستم را گرفت فهمیدم که او آنقدر بیمار است که نمیتواند مرا از پسرش تشخیص بدهد. من میدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتیاج دارد.