داستان ایرانی
یک ذره احساس
- داستان ایرانی
- نمایش از پنج شنبه, 12 اسفند 1389 09:18
- بازدید: 3999
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محسن هجری
درخت فایده ی زیـــادی دارد، فـــایده ی اولش درست کردن اکسیژن است ، فایده ی دومش جلوگیری ازفرسایش خاک است، فایده ی سومش فراهم آوردن مکان وغذا برای جانوران است،
فایده ی چهارمش تولید چوب است، فایده ی پنجمش درست کردن یک سایبان برای رهگذران است، فایده ی ششمش فراهم کردن هیزم است، فایده هفتمش ...
وقتی مظفربه اینجای انشایش رسید، معلم انشاء دیگر به نقطه ی جوش رسید وگفت : بسه بابا، بسه !
پسرجان،کی می خواهی بفهمی که دیگر نباید به سبک وسیاق بچه های دبستانی انشاء بنویسی؟ آخه یک ذره احساس ، یک ذره خلاقیت، این چه وضع توصیف کرد
نه !؟
- آقا اجازه ، کسی به ما یاد نداده، تقصیرما چیه ؟
معلم سرش را به زیرانداخت وگفت : راست می گی ، کسی به ما یاد نداده ، من توقع بی جا دارم، بروبنشین!
نفربعدی...تا نیامدید همین الان بگویم اگر انشایتان شبیه انشای مظفراست، نیایید بهتراست...
- بخوان !
من شاخه ای ازدرخت گیلاس هستم، یادم نمی رود آن سال هایی که هنوزازدرخت جدا نشده بودم ، بهارکه ازراه می رسید آن قدرشکوفه می دادم که دیگر نور خورشیــد را
نمی دیدم ونوازش نسیم را هم احساس نمی کردم و زمانی که تابستان از راه می رسید به میوه های درشت وآبدارم می نازیدم که هرکس را که ازآن نزدیــکی عبــور
می کرد، بی اختیاربه سوی خود می کشیدند.
سال ها پشت سرهم می گذشت ومن فکرمی کردم تا دنیا باقی است، دربرروی همین پاشنه می چرخد، تا این که کم کم ازباردادن بازماندم ، اول فکرکردم مشکل من است ؛ اما وقتی به بقیه شاخه ها
نگاه کردم ، دیدم انگار که درخت ما درحال خشک شدن است، مدتی هم این طور سرکردیم تا این که روزی یکی با تبر به سراغمان آمد وشروع کــرد به تکه تکه کردن شاخه ها...آن طورکه بعدها خبردارشدم هرتکه به کاری آمد وبا آن وسیله ای ساختند، به دردنخورهایمان هم یا هیزم بخاری شدند ویا مثل من آخر وعاقبت شان به مکتب خانه افتاد!
نه این که فکرکنید برای درس خواندن ، بلکه برای آن که
بچه های درس نخوان را با من ادب کنند! چه دست هایی را که کبود نکردم، چه کف پاهایی را که تاول زده نکــــردم ، چه چشم هایی را که گریان نکــــردم وچه
آه هــــایی که پشت سرمن کشیده نشد!
من که هرسال تابستان دهان بچه ها را شیرین می کردم ، حالا کامشان را چند ماه ازسال تلخ می کردم، ازخودم بدم
می آمد، ولی کاری ازدست من
برنمی آمد، تا این که روزی ازروزها که به دیوارتکیه داده بودم موریانه ای را دیدم،به سرم زد به اوالتماس کنم که مرا از چند جا بخورد تا یک چوب به دردنخوربشوم ! خلاصه آن قدرالتماس کردم که دل موریانه به رحم آمد وچند جا ازبدنم را جوید، اول خیلی دردم آمد ولی بعد وقتی فکرکردم که ازفردا دیگربه درد چوب وفلک کردن بچه ها نمی خورم دردش را تحمل کردم.فردا وقتی آن مرد بداخلاق اولین ضربه را به کف دست یکی ازبچه ها زد، من شکستم! چه شکستنی ؟ ازاین که کمرم شکسته بود درپوست
نمی گنجیدم و از این که
می دیدم دیگر به درد آن مرد بداخلاق نمی خورم خیلی خوشحال بودم !
یادم نمی رود فردای آن روزآن مرد بداخلاق مرا به گوشه ی زیرزمین پرت کرد ومن کم کم فراموش شدم. تا آن جا که حتی موریانه ها
نیزیادشان رفت که من آنجا هستم. ومن هنوزمنتظرم که یک اتفــــاق خوب بیفتد، می دانم که دیگرمیــــوه نخواهم داد، اما
می دانم که می توانم درکنــــارنهال هـــای
دیگردرخاک فروبروم تا تکیه گاهی برای آنهـــا باشم.من همچنان منتظریک باغبان هستم!