سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات یک شمعک کوهی بر مزار ایرج افشار

ادبیات

یک شمعک کوهی بر مزار ایرج افشار

دکترمحمدابراهیم باستانی پاریزی

اشاره: همزمان با دومین سالروز درگذشت استاد ایرج افشار، برخی از دوستان آن زنده‌یاد در نشست «جایگاه و اهمیت سفرنامه نگاری در ایران‌شناسی» که با همکاری مرکز پژوهشی میراث مکتوب برگزار می‌شود، درباره اهمیت سفرنامه‌نگاری در ایران‌شناسی در موزه ملک سخن خواهند گفت؛کسانی چون استادان: محمدعلی موحد، باستانی پاریزی، یوشیفوسا سه کی، رسول جعفریان و علی آل داوود و... آنچه در پی می‌آید، متن خطابه استاد باستانی پاریزی است.

***

در جزء صد جور و هزار جور علاقه و ارتباطی که میان من و ایرج افشار بود، یکی ـ و مهمتر از همه ـ علاقه او به کرمان، و بالاتر از آن علاقهٔ من به یزد بود؛ دو سرزمین بیابانی پیوسته به هم که حیات یکی مرهون پیوند با دیگری است. این علاقه حتی مربوط به ایامی پیش از ملاقات من و ایرج افشار می‌شود؛ ایامی که من درکرمان دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم و ایرج افشار در تهران تحصیل می‌کرد و هیچ کدام از وجود یکدیگر خبری نداشتیم. شاعر عرب می‌گوید:

کسان را مهر دل از دیده خیزد
و کان القلب قبل العین یهواک
(این دل بود که پیش از چشم، هوای تو در سر ما کرد)

داستان این است که من در آن سالها(1324ش/1945م) مجموعهٔ نامه‌هایی که از پیغمبر دزدان زیدآبادی (نبی‌السارقین) داشتم، با یاداشتهای خود که شاید هم کمی هنوز ناپخته بود، در کرمان به صورت «آثار پیغمبر دزدان» چاپ کرده ‌بودم. البته این کتاب را من آن روزها برای بعض دوستان پدرم در کرمان و رفسنجان و سیرجان و حتی تهران فرستادم و بعضی هم جواب تشویق‌آمیز دادند؛ ولی به خاطر ندارم که برای کسی فرستاده باشم که با ایرج افشار مربوط بوده باشد.

سالها بعد متوجه شدم که ایرج افشار در مجله سخن (یا جهان نو؟ تردید از من است) چند سطری در باب این کتاب و لابد تشویق‌آمیز نوشته است؛ یادداشتی که هنوز هم آن را ندیده‌ام. پس درست گفته شاعر عرب که: «و کان القلب قبل العین یهواک...»

سال بعد، من برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و در کلاس ششم ادبی مدرسه رشدیه و سپس دانشسرای عالی تحصیل کردم؛ اما باز هم ایرج افشار را فقط از بعض مقالات می‌شناختم، و بعد به کرمان رفتم برای معلمی، (1330ش/1951م) و تا 1337ش/1958م در آن شهر بودم و بعد برای دوره دکتری تاریخ به تهران آمدم، و در این سالها بود که با «راهنمای کتاب» و «فرهنگ ایران زمین» آشنا شدم و در جلسات ماهیانه آن شرکت می‌کردم و دیگر ایرج افشار دوست بسیار با محبت من شده بود. در جزء کارهای ادبی بی‌شماری که ایرج افشار کرده است، چند نسخه نیز اختصاص به کرمان دارد. و من در این یادداشت کوتاه، سعی خواهم کرد سطوری چند در باب هر یک از آن مجموعه‌ها بنویسم که یاد خیری از ایرج افشار هم شده باشد:

در روزهایی که ایرج افشار سرگرم انتشار فرهنگ ایران زمین بود، جزوه‌ای به تصحیح ژان اوبن ـ استاد فرانسوی نامدار و ایران‌شناس کم‌نظیرـ چاپ کرد که مستقیماً مربوط به کرمان بود: شرح احوال دو عارف نامدار بم، سید شمس‌الدین و سیدطاهرالدین بمی، و ارتباط پیدا می‌کند مستقیماً با تاریخ کرمان عصر تیموری، از سختی‌ها و مرارتهای مردم در ایام زد و خورد شاهزادگان تیموری در کرمان و بم، خصوصاً قحطی‌های سهمگین و مهاجرتها و غیره و غیره. کتاب، یک مقدمهٔ محققانه نیز به قلم استاد ژان اوبن مرحوم به زبان فرانسه دارد. بعدها من نسخه‌ای دیگر از همین کتاب با تفاوتهایی در کتابخانه مرحوم دکتر حسام‌الدین خورومی ـ چشم‌پزشک کتاب‌شناس و کتاب‌دارـ دیدم که متعلق بوده است به درویش شمس‌الدین جهرمی، و نمی‌دانم امروز کتابهای دکتر در چه مرحله است!

رقابتهای سلطان اویس و سلطان بابکر تیموری، شهر بم و کرمان و حومهٔ آن را به فقر و فاقه کشیده بود، و شمس‌الدین و سیدطاهرالدین هردو کوشش داشتند که حکام را به ملایمت دعوت کنند و مردم را از ظلم برهانند. و به علت موقعیتی که داشتند، تا حدودی موفق بودند. به یک مورد آن که مثل یک فیلم سینمایی بزن‌بزن جلوه می‌کند، توجه کنید:

یک وقت سید به ملاقات شاهرخ که عازم فارس بود، رفت و «چون آن حضرت[سید] بازگشت و به کرمان آمد، سلطان اویس به دیدن آن حضرت آمد. چون ملاقات شد، سخنهای سخت با او گفتند و چوب برداشتند و درپی او کردند. سلطان چون غضب حضرت سید دید، روی ایستادن ندید و بیرون رفت‌ و امرا از عقب سلطان برفتند و خود را بیرون افکندند. حضرت میر، چوب در دست گرفته بودند و گلبانگ می‌زدند[یعنی الله اکبر می‌گفتند] و همه را در پیش افکنده بود تا از سر محله بگذرانیدند و بازگشتند... و روی به بم نهادند!»
گمان این مخلص این است اینکه مرحوم ژان اوبن در پاریس به شوخی به من یک روز گفت: «قوی‌ترین آریستوکراسی‌ها را شما در ایران دارید، وآن آریستو کراسی سادات است در نظام حکومتی ایران.» به گمان من، از همین فرم رفتار سادات بم مایه گرفته است!1
در سال855ق/1451م که سید برای شکایت از بایسنقرخان به خراسان رفت،«... چون خبر رسید،... امرا و خواتین به استقبال بیرون آمدند، مثل گوهرشاد بیگم... و فرزندان فیروز شاه، و زر بسیار نثار بندگی سید کردند...» و این هم دلیل دوم همان آریستوکراسی است که مرحوم ژان‌اوبن می‌گفت.

ایرج افشار هر وقت مطلبی یا کتابی راجع به کرمان می‌دید، بلافاصله با من در میان می‌گذاشت. یک مورد آن رساله «فرماندهان کرمان» است. توضیح آنکه مرحوم شیخ یحیی احمدی که از رجال شهر کرمان و خواهرزاده آیت‌الله حاج میرزا محمدرضا کرمانی بود، بعد ازآنکه در غوغای میان شیخیه و بالاسریه در کرمان، مورد خشم حاکم قرار گرفت و شاهزاده ظفرالسلطنه، آیت‌الله را به چوب بست و اسفندیارخان و حسین‌خان بچاقچی او را فلک کردند و بعد به رفسنجان و مشهد تبعید کردند، بستگان او نیز در کرمان مورد خشم بودند.

این شیخ یحیی هم به سبب آشنایی‌های قبلی به یزد آمد و مهمان مرحوم مشیرالممالک یزدی شد و مدتها در خانه او بود و در مدت تبعید، رساله‌ای نوشت تحت عنوان «فرماندهان کرمان» که مربوط می‌شود به شرح احوال و کارهای حکام کرمان در زمان قاجاریه؛ یعنی از ابتدای کار آغا محمدخان قاجار و سقوط شهر کرمان تا شروع مشروطیت. آخرین صفحه آن با مهر خود شیخ یحیی ممهور است و مورخ برج حمَل[فروردین]3 محرم1322 ق/21 مارس 1904م است؛ دو سال قبل از صدور فرمان مشروطیت.

این کتاب را مرحوم شیخ یحیی به مرحوم مشیرالممالک یزدی هدیه کرد و در کتابخانه او بود، و بعدها احتمالا توسط مرحوم دکتر مشیری یزدی به دست ایرج افشار افتاد. او هم نسخه را به من داد و من به تصحیحش پرداختم و تاکنون پنج‌بار به چاپ رسیده است.

شیخ یحیی بعد از اعطای فرمان مشروطه، در جزء وکلای دوره اول مجلس از کرمان انتخاب شد که سایرین عبارت بودند از: مرحوم آقا شیخ مهدی بحرالعلوم (پسر آخوند ملامحمد جعفر ته‌باغ له‌له‌ای،جد خاندان روحی)، میرزاحسن (معروف به میرزا حسن چرب که مازارخانه داشت، و او جد خاندان برخورداری کرمان و مالک چند حبه از ده سیدی بود که از آب آن، آب‌انبار معروف به آب انبار ملک، آب می‌شد)، شمس‌الحکماء (برادر ناظم‌الاسلام کرمانی، صاحب تاریخ مشروطیت)، شیخ محسن خان قاجار (نوه حاج محمدکریم خان رئیس طایفه شیخیه)، آقا نصرالله معاون‌التجار، و بالاخره آقاشیخ یحیی (پسر حاج آقااحمد کرمانی و خواهرزاده آیت‌الله). هرچند این وکالت به دلیل «یوم‌التوپ» به پایان نرسید.

کتاب شیخ یحیی از دقیق‌ترین کتابهای مربوط به این دوره از تاریخ کرمان است. شیخ یحیی بعدها مدتی رئیس معارف کرمان بود و در آخر عمر، سفری به عتبات کرد به همراه سردار نصرت و در بازگشت، در بافت کرمان درگذشت. قبر او در بافت بود و گویا فعلاً جزء خیابان رفته است. مقصود این است که درست است که کتاب را من تصحیح و چاپ کرده‌ام، ولی حقاً ایرج افشار در احیای آن و سپردنش به من سهم عمده داشت.

این گونه مراودات دو طرفه بود؛ چنان که بعدها، یک وقت از زاهدان یکی از دوستان من ـ خالق دادآریا ـ رونوشتی برداشته بود از رساله‌ای که مربوط به بلوچستان است و در کتابخانه مرحوم کامبوزیا ـ در کلاته کامبوزیا ـ وجود داشت. من حدس زده بودم که این رساله در تکمله تاریخ کرمان باشد و توسط مرحوم وزیری تألیف شده، و قرار بود آن را خود چاپ کنم. مرحوم افشار اظهار داشت که خیال دارد چند رساله راجع به بلوچستان را در یک جلد فرهنگ ایران زمین چاپ کند. من رسالهٔ تحریری آریا را به افشار دادم که در جلد 28 فرهنگ ایران زمین به چاپ رسید. رساله حدود سال 1289 ق/1872م تألیف شده و نکات مهمی از تاریخ اجتماعی بلوچستان و طبعاً کرمان را در بر دارد و در واقع پنج شش سال قبل از مرگ وزیری تحریر شده است.

مرحوم کامبوزیا را من در کلاته‌اش ملاقات کرده بودم. کتابخانه مهمی داشت، خصوصاً مجموعه‌ای از اطلس‌های تاریخی به زبانهای مختلف و بیشتر روسی؛ آخر او از کردهای خراسان بود و به هر حال ندانم بعد از مرگ او کتابخانه در چه حال است.

یکی از کتابهای مهمی که در باب کرمان، ایرج افشار چاپ کرده، کتاب «مسافرت‌نامه کرمان و بلوچستان» عبدالحسین میــرزا فرمانــفرمـاست. فرمانفرماها با کرمان بیگانه نیستند: پدرشان فیروزمیرزا ـ پسر عباس میرزاـ در محرم 1254ق/آوریل 1838م برای دفع غائله آقاخان محلاتی حاکم کرمان شد، و آقاخان را شمشیر و کفن به گردن تسلیم کرد و به تهران فرستاد. بار دوم در 1296ق/ 1879م برای ترمیم غائله آقامحمد شالباف و ماجرای قتل یحیی خان کلانتر، به حکومت کرمان منصوب شد و چون پیر و خسته بود، فرزند بزرگ خود عبدالحمیدمیرزا فرمانفرما (ناصرالدوله بعدی) را به جانشینی خود گذاشت که ناصرالدوله در رمضان 1309ق/آوریل 1892م در کرمان سکته کرد و درگذشت. مرحوم عبدالحسین میرزا که در همان روزها دور و بر برادر می‌پلکید و لقب سالار لشکر داشت، بعد از برادر عنوان «فرمانفرما» یافت و جانشین او شد و جسدش را به عتبات برد. ناصرالدوله همان کسی است که «باغ شاهزاده» ماهان را پی افکنده است. فیروز میرزا هم سفری به بلوچستان کرده که یادداشتهای او را خانم نظام مافی(منصوره) به چاپ رسانده است.

باری، عبدالحسین میرزا هم چند بار حکومت کرمان را یافت، از جمله در 1312ق/1895م و مدتی هم بهجه‌الملک ـ معاون و دامادش‌ـ امور کرمان را اداره می‌کرد. این سفرنامه کرمان و بلوچستان مربوط به بلوک‌گردی سال 1313ق/ دسامبر 1895م اوست، و یکی از امهات کتب در باب جغرافیای تاریخی بلوچستان و جیرفت به شمار می‌رود.

فرمانفرما یک بار هم بعد از غائله زد و خورد شیخی و بالاسری کرمان برای ترمیم آن، حاکم کرمان شد ـ بعد از ظفرالسلطنه ـ و با تدبیر بسیار، غائله را خواباند و آیت‌الله را از تبعید بلوچستان و رفسنجان به تبعید مشهد منتقل کرد، و از طرفداران او دلجویی نمود. و بعداً فیروزمیرزا(دوم) فرزند خود را جانشین گماشت که مدت کوتاهی در کرمان حکومت کرد. کتاب سفرنامه به خط محمدرضا بن محمدعلی مستوفی تفرشی، در کمال اتقان تحریر شده و اسامی آن معرَب است.

تا آدم یادداشتهای حکامی مثل فرمانفرما را در جیرفت و بلوچستان و سیستان نخواند، محال است به جزئیات امر اداره این مملکت پرطول و عرض پی ببرد؛ روالی که از عهد کوروش و داریوش ادامه داشته و تا مدتی بعد از مشروطه (یعنی اختراع و همه‌گیر شدن اتومبیل و راه‌آهن و هواپیما) ادامه داشته است. هر حاکمی در هر یکی دو سال یک بار ناچار بود یک دوره‌گردی داشته باشد و این بلوک‌گردی با حضور دویست سیصد کماندار و سرباز و تفنگچی انجام می‌شد، و مهم اینکه بیش از آنکه رفتار با طوایف و رؤسای ایل و کدخداها چگونه صورت گیرد، خود اداره همین اردوست که از همان ساعت اول مسئله‌ساز می‌شد! من برای تفریح خوانندگان از همان منازل اولیه عبور فرمانفرما گزارشی عرض می‌کنم و می‌گذرم:

«... بعد از این به منزل [پوزه لولیان] رسیدیم، معلوم شد نایب علی‌اکبر، یورت اردو را در مسیل، و چادرها را در حواشی کف رودخانه افراشته است. چنانچه خدای نخواسته به طوری که در غالب گرمسیرات معمول است، اگر شبانه نیم ساعت از آن بارانهای دانه درشت گرمسیری به کوههای اطراف ببارد، غفلتاً سیل حرکت کرده و تمام چادرها را بتمامها بردارد و از فرش و اساس و جل و پلاس فرونگذارد و ساکنین آنها مصداق کل شیئی هالک الا وجهه خواهند بود. مجملاً به طوری حالم متغیر و عنان اختیارم از دست رفت که فوراً چند نفر فراش خواسته، نایب را از حرکات جهالت[بارش] تأدیب نمودم، به طوری که در زیر «گاوسر» فنون هندسه را از بر کرد! و بعد از آن میرزا محمدعلی پسر فراشباشی را هم در این کارها با او همدست و در بی‌مبالاتی با مشارالیه شریک بود، گفتم حبس کردند و تمام چادرها را از این نقطه کنده، به آن طرف رودخانه به محل فرازی برده، افراختند و با حالت خستگی یکی دو ساعت اوقاتمان صرف این کار شد.
همین که نماز مغرب را ادا کردم، قاصدی از منزل گزک آمده، نوشتجات زین‌العابدین خان سرتیپ را آورد. مختصری گفتم در جواب نوشتند که در تهیه و تدارک نواقص سیورسات اردو مواظبت و کاه و جو دوشبه اردو را فراهم کند، و اگر در آن نقطه دو شب توقف شود، غالب مالهای بنهٔ منزل بعد را ـ با بُعد مسافتی که دارد ـ نتوانند پیمود.
بعد از اینکه چهار پنج ساعت از شب گذشت و اندک فراغتی حاصل شد، نایب علی‌اکبر و میرزا محمدعلی را ـ بر حسب توسط و شفاعت یکی دو نفر از همراهان ـ مرخص و تأکید و تهدید زیاد به آنها نمودم که من بعد غفلت و جهالت از آنها ظاهر نشود...»

تمام این چهارصد پانصد کتاب عبارت است از همین گونه گزارشها، به علاوه ارقام و اعداد مالیاتها و پیشکش‌ها ـ البته به خط سیاق ـ یعنی درازنویسی ـ که دیگر این روزها دارد تبدیل می‌شود به عموزادهٔ خود، خط پهلوی ساسانی و اشکانی که خواندن آن پهلوانی مثل راولین سن می‌طلبد و در هر شهر و ولایتی، پنج شش نفری بیشتر باقی نمانده که بتوانند خط سیاق و جمع و تفریق آن را به طور کامل بخوانند و بنویسند و عمل کنند.

میرزا عبدالله خان منشی نیز در این سفر با فرمانفرما همراه بود. میرزا عبدالله خان پدر مرحوم روح‌الله خالقی ـ موسیقیدان بزرگ ـ است و خالقی اصولاً در یکی از همین سفرهای فرمانفرما در کرمان متولد شده است. و ایرج افشار در بسیاری از موارد مشوق و همراه من بود و مرا تشویق می‌کرد که در سمینارها و یادواره‌ها شرکت کنم.

یادواره دکتر محمود افشار
وقتی در حیات مرحوم دکتر محمود افشار قرار شد یادواره‌ای به نام او منتشر شود (1366 ش/1987م)، ایرج افشار از من خواست که من هم یادداشتی در این یادواره بنویسم. من دکتر محمود افشار را به اسم بعد از 1308 ش/1929م در پاریز می‌شناختم؛ بدین معنی که چند شمارهٔ «مجله آینده» در خانه ما بود که من بعد از آنکه به مدرسه رفتم و سواد آموختم، اغلب این مجلات را تورق می‌کردم و عکسهایش را تماشا می‌کردم و کم‌کم مقالات آنها را در کوهستان پاریز برای اولین‌بار در سالهای بعد از 1312 تا 1320 ش/ 1933 تا 1941م می‌خواندم.

مهم این است که دکتر افشار حقی به گردن من داشت؛ زیرا مرحوم میرزاحسین صفاری پاریزی ـ که نماینده فروش آینده بود ـ طبق این اعلان خود مجله آینده: «مِن باب خدمت به معارف و هموطنانم، با عدم بضاعت، یک باب قرائتخانه به سرمایه شخصی در پاریز دایر، دارای انواع رمان و تاریخ ادبیات، همه روزه، سوای ایام تعطیل، برای قرائت عموم مفتوح است. بانی: حسین صفاری.» بدین‌ طریق یک خواننده بر خوانندگان آینده افزود و آن من بودم که مثلاً قصیده مرحوم ملک‌الشعرای بهار را در همین مجله خواندم:

سوی لندن گذر ای پاک‌نسیم سحری
سخنی از من برگو به سِر ادوارد گری

کای خردمند وزیری که نپرورده جهان
چون تو دستورخردمند و وزیر هنری ...

این قصیده را همان سالها در مجله آینده در پاریز خواندم، یا قصیده منوچهری:

شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من...

یا شعر دیگر منوچهری:

الا یا خیمگی، خیمه فرو هل
که پیشاهنگ بیرون شد زمنزل

تبیره‌زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل ...

که صدای پای شتران منوچهری هنوز در گوشم است. یا مقاله مرحوم دکتر مصدق را درباره نحوه رأی دادن مردم به نمایندگان مجلس و ورقه رأی و تعرفه به نام حسن و حسین و غیر آن ـ که برایم عجیب بود که چرا آقای مصدق اسم این جور اشخاص گمنام را برای نوشتن ورقه رأی توی مقاله خود آورده، و غیره و غیره... مرحوم مصدق در طریق حساب نمودن آرای انتخاب کنندگان می‌نویسد: «... در طریقه اکثریت، هرکس که عدد رأی او بیشتر است، انتخاب شده است. هرگاه در محلی عده رأی‌دهندگان 2000 نفر باشد، حسن 1100، حسین900، و تقی 800 رأی داشته، و به علاوه وکلایی هم که باید انتخاب شوند،2 نفر باشد، در این صورت حسن و حسین انتخاب شده‌اند...»2

اول بار که نام حسن و حسین را در مقاله دکتر مصدق خواندم، تعجب داشتم که این مرد متعین اروپادیده مگر آدم کم بود که بیاید به جای دو تا آدم معروف مثلاً معیر‌الممالک یا وثوق‌الدوله و یا اقلاً سردار نصرت، اینها را بیاورد؟ این حسن و حسین کیستند که مورد مثال آدمی تحصیل کرده مثل مصدق قرار گرفته‌اند؟ و سالها بعد متوجه شدم که آن روزها که در شیراز صحبت مشروطیت و حزب دموکرات بود و در مجلس بزرگان شیراز صحبت می‌شد که مشروطیت راه می‌آورد و مدرسه باز می‌شود و چه و چه می‌شود، و مرحوم صوله‌الدوله ـ رئیس ایل قشقایی ـ پی‌درپی تأیید می‌کرد، مرحوم قوام‌الملک که داماد صوله‌الدوله هم بود، قبل از آنکه سوار کالسکه شود و به باغ عفیف‌آباد برود، آهسته ایلخان را کناری کشید و خطاب به پدرزن خود گفت: «خان، این چه‌چه و به‌به چیست که پی‌درپی می‌گویی؟ مشروطه باشد، یعنی قوام‌الملک نباشد؛ دموکرات بیاید، یعنی صوله‌الدوله نیاید...»3 و محفل تعطیل شد. بعدها ثابت شد که هم صوله و هم قوام در عقیده خود مردانی پراگماتیست و واقع‌نگر بودند و تا آخر کار یعنی مرحله غارت خانه خود هم بر سر حرف خود ماندند: ای من فدای آن که دلش با زبان یکی است! و مخلص پاریزی هم روزی که رأی داد، مفهوم آن نه تنها این بود که قوام نباشد و فرمانفرما نباشد، بلکه شرکت نفت ایران و انگلیس هم نباشد...

در تهران که آمدم ... بعد از 1325ش/1946م طبعاً میزان معرفت من هم به محمود افشار و هم به دکتر مصدق به طور غیابی زیادتر شد؛ ولی البته از نزدیک هیچ‌وقت این دو را نمی‌شناختم. وقتی انتخابات مجلس شورای ملی دوره شانزدهم شروع شد که قهرمان تهییج ملت و مردم ـ خصوصاً تهرانی‌ها ـ یکی همشهری خود ما مرحوم دکتر بقایی کرمانی بود و یکی دکتر مصدق، و مخلص پاریزی که برای اولین‌بار خواست خودی نشان دهد و سری توی سرها در‌آورد، پس به پای صندوق رأی رفت و تعرفه گرفت و رأی داد، و در روی ورقه رأی که می‌توانستیم 12 نفر را بنویسیم، تنها به دو نفر اکتفا کردم و این شعر را روی ورقه نوشتم و امضا کردم و توی صندوق انداختم:

تا شود گردون دون، آزادمردان را به کام
رأی دادم با «بقائی» و «مصدق» والسلام

نمی‌خواهم امروز منّتی برسر مصدق و دکتر بقائی بگذارم و بگویم: من هم یکی از آن کسان بودم که بر آرای شما یک دانه اضافه کردم؛ زیرا بعدها فهمیدم که رأی مخلص اصلاً به حساب نیامده و خوانده نشده است؛ چون «رأی مشکول» بود و امضای رأی‌دهنده روی آن بود و طبعاً طبق قانون انتخابات جزء آرای باطله به حساب می‌آمد و ریخته شده بود توی کیسه زباله ، یعنی به قول معروف: زباله‌دان تاریخ!

معلوم شد که من مقاله مصدق را گرچه چندبار هم خوانده بودم، اما درست نخوانده بودم که وقتی یک رأی علامت داشته باشد، خوانده نمی‌شود و باطله به حساب می‌آید. البته بدون احتساب «رأی مشکول» مخلص، هم مصدق و هم دکتر بقایی در آن انتخابات، با میزان رأی کم‌نظیری که تا آن روز در تاریخ مشروطیت ایران بی‌سابقه بود، انتخاب شدند و در مجلس کاری کردند کارستان که در تاریخ ما به «ملی شدن نفت» معروف است و ربطی به بحث امروز ما ندارد.

بعدها مرحوم دکتر محمود افشار را در بعض مجالس می‌دیدم و ادای احترام می‌کردم و یک بار نیز ایرج افشار بار عام داد و دعوت کرد از چند تن که برویم و یکی دو شب را در کوشکک مهمان او باشیم.(کوشکک دهکده‌ای است در کنار رودخانه کرج در راه چالوس و ایرج افشار و دکتر منوچهر ستوده دو تا باغ دیوار به دیوار کنار هم داشتند و تابستانها را در آنجا می‌گذراندند). آن دو سه روز از ایام فراموش‌نشدنی زندگی من است؛ زیرا تا آنجا که به خاطر دارم، دکتر محمود افشار و مرحوم مجتبی مینوی، و مرحوم اللهیار صالح، و دکتر ستوده، و دکتر یحیی مهدوی و دکتر اصغر مهدوی و چند تن دیگر جزء مهمانان بودند و در واقع زمان کوتاهتر از آن بود که هریک از این مهمانان بتوانند هرکدام شعری کامل بخوانند یا داستان و مطلبی را تمام بیان کنند. با این مقدمات معلوم بود که ایرج افشار بر من منت نهاده و مرا در جمع کسانی قلمداد کرده است که برای نوشتن مقاله در این یادواره، همه آنها یک سر و گردن از من بلندتر بودند.

به هرحال مخلص قبول کردم و طبق معمول که «سوگند خورده‌ام در هیچ سمیناری شرکت نکنم و در هیچ یادواره‌ای مقاله ننویسم، مگر آنکه در آن محفل یا کتاب، به تقریبی یا به تحقیقی یاد کرمان در میان باشد»، پس مقاله خود را که خودش یک رساله مفصل دویست صفحه‌ای شد، تحت عنوان افشارها در تاریخ و سیاست کرمان نوشتم وبه چاپ رسید.

من مقاله‌ام را تحت عنوان «افشارها در تاریخ و سیاست کرمان» نوشتم و البته در آن به مناسبات افشارهای یزد و کرمان نیز به تفصیل اشاره کردم. ایل افشار در تمام ایران پراکنده است و افشارهای زنجان و ارومیه، که قدیمترین و مفصل‌ترین آنها هستند، در ایران تنها نیستند. ما افشارهای خراسان را داریم که نادرشاه از آن طایفه است و افشارهای خوزستان را داریم، و افشارهای سیستان را داریم که وجود ایرج افشار سیستانی در میان حروفچین‌های چاپخانه‌ها و حتی میان بعضی مستشرقانی که از دور با ایرج افشار آشنایی داشتند، یکی از معضلات اسناد دادن در مقالات بود و حتی در مرگ افشار هم، یکی از هواداران او اعلان تسلیت خود را به عنوان ایرج افشار سیستانی چاپ کرده بود! خارج از ایران هم که همه جا هستند.

اما در کرمان، طایفه افشار خصوصاً از عصر صفوی در اوضاع اجتماعی ولایت نامبردار شده‌اند و بخشی از آنان در کوهستانهای بافت و رابُر سکونت دارند. در کوهستانهای جنوب غربی کرمان و سرزمین‌ آنها در جغرافیای تاریخی کرمان به نام «اقطاع افشار» معروف است که در بعض جاها تنها به صورت خلاصه «اقطاع» نوشته می‌شود، و گروهی نیز در حوالی زرند و بافق و راور منزل دارند؛ یعنی در شمال کرمان که به طایفه افشار یزد نزدیکترند، و شاید معروفترین سران این طایفه همان ولی‌خان افشار باشد و پسرش بیک‌تاش خان افشار، که در اوایل کار شاه عباس اول طغیان کرد و شخص شاه عباس برای دفع او به یزد آمد. این بیک‌تاش خان کسی است که ممدوح وحشی بافقی است، و وحشی در حق پدرش گفته:

از آن رو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانئی چون عدل نواب ولی سلطان

ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل، باغبان در بهمن و آبان ...

بیک‌تاش خان علاوه بر آنکه داماد خواجگان کرمان بود ـ با دختر میرمیران یزدی ـ از احفاد شاه نعمت‌الله هم ازدواج کرده بود. مردی ثروتمند بود که به قول صاحب تاریخ «شیلان مقررش هر روز چهارصد قاب، از اطعمه الوان لذیذه که کمال تکلف در او کرده بودند و لنگری‌های فغفوری، و سایر ظروف ـ از طلای رکنی و نقره کافوری ـ می‌کشید.»4

شاه عباس بزرگ برای سرکوب کردن بیک‌تاش خان، مردی که در فترت بعد از شاه محمد خدابنده صفوی ـ پدر شاه عباس ـ در کرمان و یزد ادعای خودسری می‌کرد و «سیصد و هفتاد زین مرصع در زین خانه او موجود بود»، گاهی به قول صاحب تاریخ: «در آغاز نشأهٔ افیون می‌گفت: من از امیرمحمد مظفر کمتر نیستم که از مرتبه شحنگی میبُد به پایه سلطنت و پادشاهی عروج نمود.» آری، برای سرکوب این یاغی پرادعا، از ذوالقدران فارس کمک گرفت و جنگی مردانه در یزد روی داد و بیک‌تاش خان در خانه میرمیران گیر افتاد و یعقوب‌خان ذوالقدر سر بیک‌تاش خان افشار را برید و آن را به پایه سریر اعلی [شاه عباس که آن روزها در کاشان بود]، فرستادند،5 در حالی که پدرش ولی‌خان در کنار شاه عباس نشسته بود. وقتی سر را در مجلس انداختند، شاه عباس از ولی خان ـ پدر بیک‌تاش خان ـ پرسید:

ـ صاحب این سر را می‌شناسی؟

ولی‌خان سر پسر را شناخته، چند لگد بر آن زد و گفت:

ـ این سر پسر من است. هر کس به ولی‌نعمت خیانت کند، سزایش این است!6

و من بعد از این جریان نوشته‌ام: پدر سیاست بسوزد که چقدر «بی‌پدر و مادر است.»7 قبر بیک‌تاش خان در آستانه شاه نعمت‌الله ولی است.خاندان افشار در کرمان همچنان مقتدر و ثروتمند بود. خبر داریم که شاهرخ‌خان افشار در زرند کرمان وقتی دختر سیدحسن بیگ ـ پیشوای اسماعیلیه ـ را برای فرزندش لطفعلی بیگ به زنی گرفت، «زمان عروسی، سه خروار ادویه صرف شد. سایر مأکولات و تنقلات را بر این قیاس باید کرد ...»8 از همین طایفه بود‌ه‌اند مجدالاسلام کرمانی و پسرش بهرام‌خان مجدزاده که وکیل دکتر مصدق بود در دادگاه محاکمات آن مرد بزرگ.

اما اقطاع افشار هم کم‌اهمیت نبود و داشتیم ایلخانی به اسم غنجعلی خان افشار که وقتی سردار ظفر بختیاری با سیصد سوار به بلوک گردی پرداخت، او حاکم بعد از مشروطه بود، در صفر 1333ق/25 دسامبر 1914م. همین غنجعلی‌خان در گردنه ده‌لولی، به او پیغام فرستاد که: «آمدن به این صفحات، لازم نیست» و در جنگی که میان حاکم بختیار و غنجعلی خان درگرفت، حاکم شکست خورد و با جسد چند تن کشتگان ایل خود به کرمان بازگشت.9 او یک جنگ هم سه سال قبل از آن با امیراعظم ـ والی کرمان ـ کرده بود که هرچند امیر، دو تن از سران دموکرات کرمان را در بردسیر به دار زد، اما غنجعلی‌خان که داماد بهادرالملک ـ برادر میرزا آقاخان بردسیری ـ بود، از مجازات جان به در برد. غنجعلی خان یک چشمش در جنگها آسیب دیده بود، و من او را به «موشه‌دایان» ایل افشار لقب داده‌ام!

به هر حال، شاید مقاله من، دومین مقاله مستقلی باشد که بعد از مقاله نیکی‌تین در باب این طایفه نوشته شده است، و آن رساله در جلد سوم یادواره دکتر محمود افشار، و همچنین در «حضورستان» به چاپ رسیده است. در آن مقاله افشارها را به افاشره جمع بسته‌ام؛ چنان که ابن اسفندیار ایل و تبار تکله را به تکاکله جمع بسته است!


کرمان در اسناد امین‌الضرب

کتاب دیگری که مربوط به تاریخ اقتصادی کرمان است و ایرج افشار در تألیف آن با خانم نرگس پدرام همکاری، و بلکه دخالت مستقیم داشته، عنوان کرمان در اسناد امین‌الضرب دارد و مستقیماً زیر نظر مرحوم استاد دکتر اصغر مهدوی ـ فرزند حاج حسین آقا امین‌الضرب ـ تدوین شده است؛ کتابی که نه تنها کل اقتصاد کرمان را قریب صد سال زیر نفوذ دارد، بلکه گاهگاه اسناد آن، پر دامن مخلص پاریزی را هم می‌گیرد، به دلیل اینکه در آن کتاب از 1900 تومان مالیات پاریز سخن به میان می‌آید، در حالی که «یکصد و چهل و یک تومان باقی پاریز» بیخ ریش پاریزی‌ها مانده است.10

اولاً باید عرض کنم که اگر کسی بخواهد تاریخ اقتصادی دوران قاجار را بنویسد، اگر بدون مراجعه به اسناد امین‌الضرب‌ها ـ حاج محمدحسن و حاج حسین آقا، پسرش ـ بخواهد چنین کاری انجام دهد، کارش در حکم «روزه بی‌نماز» و «قرمه بی‌پیاز» است!

چه سودی دهد روزه بی‌نماز؟ چه مزه دهد قرمهٔ بی‌پیاز؟

خانه بزرگ حاج امین‌الضرب در سه راه‌ امین‌حضور، در حکم یک آرشیو بزرگ است، منتهی مرتب نشده و فیش نیافته. مرحوم اصغرآقا مهدوی تا حدودی علاقه به استفاده از این اسناد داشت که درگذشت، و مرحوم یحیی مهدوی هم کسی را در ایران ندارد. بالنتیجه همه امیدها به داماد این خانواده یعنی فرزند آقای دکتر صدیقی بسته است که طبیب است و باید روزی فرصت پیدا کند و ترتیب این کار را بدهد. سابقاً یک بار خانم دکتر هما ناطق با این اسناد آشنا شد و تنها اسناد مربوط به وکیل‌آباد نرماشیر کرمان را ـ که ملک حاج امین‌الضرب بود و میرزا رضا کرمانی در آنجا مباشر حاج امین بودـ مورد مداقه قرار داد و از همان اسناد معدود، کتابی درباره میرزا رضا نوشت که در نوع خود دارای اهمیت خاص است؛ اما این قطره‌ای است از دریای اسناد حاج امین‌الضرب.

باری، درباره کتاب «کرمان در اسناد امین‌الضرب» من با افشار همیشه بحث و گفتگو داشتم و حتی اعتراض داشتم که: «حق این بود متن تمام هر نامه به تفصیل چاپ شود»، او مدعی بود که: «اولاً نامه‌ها حرفهای بی‌خودی هم زیاد دارد، ارقام بیشتر سیاقی است، و مطلب آن همان چند سطری است که ما خلاصه کرده‌ایم.»

به هر حال، فعلاً همین قطره از دریای اسناد حاج امین‌الضرب غنیمتی است برای اهل تاریخ و من که در اینجا فرصت را به دست آورده‌ام، بهتر است به قول کرمانیها «یک منِ خود را آرد کنم» (مربوط به عدم رعایت نوبه در آسیاست)، و تنها به چند نکته که اتفاقاً در باب پاریز به میان آمده، بپردازم.

باز توضیح دهم که کرمان و محصولات بی‌نظیر آن، یکی از مهمترین و پرسودترین کالاهایی بوده که سرمایه امین‌الضرب را تأمین می‌کرد؛ محصولی مثل محلوج (پنبهٔ تصفیه ناشده) که حمل به روسیه می‌شد و از رفسنجان و سیرجان بود، و شال که باب روم بود، و پسته که به خارج خصوصاً اروپا صادر می‌شد، و بادام که بیشتر از کوهستان پاریز بود، و کتیرا که از بوته خار معروف به چلا ـ به لهجه پاریزی‌ها ـ به دست می‌آمد و صمغی بود که در داروسازی و صنایع دیگر غذایی به حسب طبقه‌بندی به کار می‌رفت. چلا همان گوَن است، گیاهی پر از خار، ساقه آن نهفته در خاک است، پایش را می‌کاویدند و با یک تیغ نازک پوسته ساقه را تیغ می‌زدند و از آن صمغ سفیدی می‌تراوید که به صورت برگه درمی‌آمد، و آن را دانه دانه جمع می‌کردند و می‌فروختند. آن پوست ساقه هم بعد از مدتی می‌خشکید و از ساقه جدا می‌شد و ساقه پوست نو درمی‌آورد. آن پوسته جدا شده را بچه‌ها جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند: یک لوله توخالی (ماشوله) که هنوز اندکی صمغ کتیرا در آن نهفته بود. این صمغ باعث می‌شد که آن پوسته مثل شمع، مطبخ یا راهروی خانه را روشن نگاه دارد و ما بارها از این پوسته استفاده کرده‌ایم. هر پوسته ده پانزده دقیقه دوام داشت. شیرازیها آن را «شمعک کوهی» گویند.11 گاهی مارها در سایه‌گون می‌خوابیدند و کسی که می‌خواست کتیرا را بردارد، گاهی دستش را مار می‌گزید. بسیاری از اقوام من کتیرا جمع‌کن بودند. شعر معروف دکتر شفیعی کدکنی در حق همین گیاه است:

ـ به کجا چنین شتابان؟

گوَن از نسیم پرسید،

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

ـ همه هست آرزویم، چه کنم که بسته پایم؟

تو و دوستی ـ خدا را ـ چو از این غبار وحشت

به سلامتی گذشتی،

به کبوتران، به گلها،

به شکوفه‌های باران

برسان سلام ما را.

درست است که گوَن (چلا) سراپا خار تیز است و حسرت شکوفه‌های باران را می‌خورد، ولی حقیقت آن است که بوته گون در فصل بهار سراپاپر می‌شود از گلهای آبی رنگ خیلی ریز که معمولاً به چشم نمی‌آید، ولی زنبورهای عسل، خوب آن را درک می‌کنند. نصف عسل‌هایی که مردم لرستان با شانه موم، به خورد مردم ایران می‌دهند، به بوی عسل با عطر گون می‌فروشند که عقیده دارند زنبورهای آنان گلهای گون را می‌چرند.

محصول عمده پاریز کتیرا بود و بادام بود و قالی عشایری و تریاک. اینها در کتاب اسناد امین‌الضرب جای خود دارد. یک جا صحبت چوب گردو هم هست که در باب آن توضیح خواهم داد. تاجر عمده کتیرا، جهانگیر زرتشتی و حاج محمداسماعیلِ تاجر یزدی بودند. حاج محمد اسماعیل، باغی بزرگ در بالای دهکده درُق پاریز داشت و در سال 1329ق/مارس 1911م درگذشت؛12 اما همسرش ـ حاج بی‌بی ـ با یک طوطی سبز، و با یک غلام سیاه به اسم محبوب، هر سال به کوهستان ما می‌آمد و من او را دیده بودم و در کتاب «محبوب سیاه و طوطی سبز» یادی از او کرده‌ام.

در نامه‌ای موضوع خرید کتیرای پاریز این طور مطرح می‌شود

«...در باب خرید کتیرای رفسنجان، آقا محمداسماعیل تاجریزدی ـ ملقب به معتمدالتجار ـ سنه قبل و این سنه هم بندگان امیر، رجوع خدمت خرید کتیرا و غیره ایشان نموده بودند. در تمام کوهستان پاریز و رفسنجان آدم فرستاده بود و قدغن کرده بود به حمایت ضابط، دیگری کتیرا نخرد. حکم سختی از جناب شوکت‌السلطنه صادر کردم، فرستادم که آقا محمداسمعیل یزدی را قدغن نمایند بر مداخله در خرید کتیرا و سایر اجناس نداشته باشد...»13

«... در کرمان کتیرا نمی‌شود خرید، کتیرای درهم را پنج هزار می‌دهند. کتیرا را باید رفت پاریز و کوبنان خرید ـ نه آن هم یک دست سفید کارسازی می‌دارند ـ درهم می‌دهند...14 با بهجت‌الملک از بابت کتیرا سؤال کردم، می‌گوید شما خدمت جناب حاجی آقا [امین‌الضرب] عریضه عرض بدارید که باهم شرکت می‌کنیم: ده هزار تومان می‌گذاریم، تریاک انقوزه و کتیرا باهم شرکت می‌کنیم، به انضمام محلوج؛ ولی اینها تمام حرف است، الان را حکومت نمی‌کند، تجارت می‌کند. همان تومانی 350 دینار صرف دو روز است قدغن کرده است که برات ندهید به تجار کرمان. مردم هم به واسطه قالی گرفتار شده‌اند. باید از تحویل خانه و گمرک پول بگیرند.15

سه چهار محل برای خرید کتیرا معین شده: یکی بردسیر و سمت لاله‌زار است، و یکی سمت پاریز که سمت رفسنجان است. عجالتاً یک‌صد من از این رقم که نمونه انفاد می‌شود، در ماهان خرید کرده‌اند. کمتر از محل پاریز و بردسیر که ممتاز هست، هفته آینده انفاد می‌شود. ملاحظه فرمائید. این کتیرا از کوهستان رفسنجان، پاریز، و زرند می‌باشد، سیاه جزئی دارد، سفید آن زیاد است. زرد هم جزئی دارد.»16

مخلص پاریزی باید عرض کند، کتیرا یک مصرف در حمام هم دارد. زنان ـ که معمولاً عصرها حمام سهم آنان است ـ از شب قبل در یک تشتک کتیرای کوفته را می‌خیسانند، ظهر که به حمام رفتند، بلافاصله موهای سر خود را با آن می‌چسبانند و تا غروب که چرک می‌کنند و مشت مال می‌دهند و کارهای دیگر می‌کنند، این کتیرا بر سرشان هست. بعد، با احتیاط می‌شویند. می‌گویند کتیرا نه تنها موی را براق می‌کند، بلکه آن را لطیف‌تر می‌کند و در بلند شدن مو هم مؤثر است. والعهده علی الراویه!

19 شوال 1316ق/ اول مارس 1898م

یک فقره کتیرای سفید برگی اعلا، مال پاریز از قرار یک من هفت هزار خریدم. خیلی تعریف دارد.17

[24 جمادی الاول 1315ق/21 اکتبر 1897م]

عالیجناب آخوند ملایوسف و عالیجاه کربلایی ابراهیم خراسانی، از جانب جناب بهجت‌الملک امروز رسالت داشتند مقدار هشت هزار من محلوج رفسنجان و مقدار یک هزار و ششصد من کتیرا در رفسنجان، پاریز، زرند بفروشند. محلوج یک من دوهزار، کتیرا چهارهزار، با سرکار خان [پیشکار بهجت‌الملک؟] جواب سؤال نمودند و فدویان به این قیمت قبول نکردیم. با سرکار خان قرار دادند امشب را بروند «باغ نظر» منزل معظم‌الیه با خودش گفتگو نموده، قیمت را معین نمایند. کولک خرواری که صدمن تبریز باشد ـ پنج تومان پنج هزار می‌دهند ـ محلوجش یک من سی شاهی پاک شسته بیرون می‌آید، پنج هزار هم پنبه دانه نفع عاید می‌شود. و این همان پنبه دانه است که خوراک مورد علاقه شتر است و:

شتر در خواب بیند پنبه‌دان گهی لف‌لف خورد گه دانه دانه

واقعاً راست گفته: فرمانفرما و بهجه‌الملک حاج نیستند، کاسب هستند.

13 شوال 1311ق/20 آوریل 1984م [اردیبهشت]

در باب خرید بادام، سابق بر این فرموده بودید هر قدر به دست آمده باشد در موقع خریده شود، حالا باید آدم به طرف پاریز و سمت شهربابک فرستاد که در آنجا درصدد خرید بوده باشند...18

مظنه مغز بادام و پسته را فرموده‌اید عرض کنم. در این حدود رسم نیست که بادام را از پوست خارج کنند و بفروشند و هم به سلف خریدن و در نوغان خریدن، تفاوت دارد... پسته اختیارآبادی را یک من دو رالا خریدم و در فصل آنچه خریده بودم، یک من هفت قران و پنج شاهی فروختم، از حدود سیرجان پسته و بادام شهربابکی زیاد خریده می‌شود، لیکن حمل عباسی می‌شود. به روسیه باربردار ممکن نیست برود، لیکن رفسنجان هر قدر پسته و بادام خریده شود، باربردار هم ممکن است. اما تجار لاری و آذری آدم گذارده‌اند هرچه در آن اطراف است، سلف می‌خرند و در فصل، حمل عباسی می‌کنند و به هندوستان و انگلستان می‌برند. این اوقات پسته سلف حدود قریب کرمان را (ظ: حومه قریب کرمان را) در یک من دو قران و هفتصد و پنجاه دینار خریده‌اند و روز به روز بالاتر می‌خرند.

11 ذی‌حجه 1311ق/16 ژوئن 1894م [خرداد]

بادام تا چند روز قبل در پاریز، یک من [و] چهارک یک قران بوده است؛ ولی احتمال دارد حال که نزدیک به دست آمدن است، یک من یک قران رسیده باشد.19

مخلص پاریزی به خاطر دارم که کاسبهای پاریز، بادام را با پوست می‌خریدند و انبار می‌کردند و در اوایل پائیز وسط حیاط خانه، دهها تن زنان و بچه‌ها می‌نشستند و با دسته هاون و سنگ و غیر آن، بادامها را می‌شکستند و مغز می‌کردند، و بعد باربار آن مغزها حمل به رفسنجان یا سیرجان می‌شد.

9 ربیع‌الاول 1308ق/24 اکتبر 1890م

«سابق بر این رفسنجان تریاک عمل نمی‌آوردند و دو سال است جاری شده، لامحاله رفسنجان هزاروپانصد من تریاک عمل‌آمده، ... دو سه صندوقی به جهت چین یکی (ظ:پکن) فرستاد، و در سیرجان زیاده بر اینها عمل می‌آید که و الحال تریاک لوله خوب در رفسنجان یک من تبریزی دوازده تومان و پنج‌هزار می‌خرند. به قدر هشت من یکی دارد و در همین قیمت‌ها هم می‌فروشند.»20

فراموش نشود که تریاک خوب سیرجان و رفسنجان، منحصر به پاریز بوده که هر بیست مثقال آن 18 و گاهی 19 مثقال ـ بعد از تریاک مالی ـ کیل دارد، و این بالاترین امتیاز یک محصول تریاک است؛ یعنی آب آن فقط دو مثقال است.21

حالا برویم سر یک محصول دیگر پاریز، هرچند در این مقاله دارد سهم پاریز «پسربخش» می‌شود و سهم سایر نقاط کرمان «دختربخش».

18 ربیع‌الثانی 1304ق/15 ژانویه 1877م

در باب چوب گردو که مرقوم فرموده بودید به جهت نمونه هرگاه یک پارچه هم به دست آورده باشند؛ از شدت برف و مسدود شدن راه، ممکن حمل و نقل نیست... از قراری که معلوم شد حضرات فرنگی معادل یک هزار و پانصد من از همه جهت بار کرده‌اند و این یک هزار و پانصد من سه هزار تومان برایشان تمام شده است. به هر جهت از قراری که حسین‌خان ضابط پاریز مذکور داشت، چند قطعه در پاریز خریده‌اند و در زیر پهن گاو کرده‌اند که بعد بیایند حمل کنند. و همان حسین‌خان وعده داده است که از همانها یک پارچه‌اش را به دست آورده باشند، بلکه انشاءالله به هر قسم باشد، یک پارچه نمونه ارسال شود.22

این حسین خان پسر اسماعیل‌خان از احفاد ظهیرالدوله شوهر ستاره خانم، یک زن پاریزی هم به نام سکینه داشت و هر سال تابستانها به همین دلیل به پاریز می‌آمد.23 چوب گردوی پاریز در این کتاب نقش مهمی بازی می‌کند، و مورد علاقه بوده که سیدعبدالرحیم می‌نویسد:

«... خواستم تمام قطعه را به همان طور که هست، بدهم بیاورند، سنگین بود و ممکن نمی‌شد و اسباب حرف و کدورت بود؛ همان‌قدر را هم قدغن کرده‌ام که وارد شهر کرمان نکنند. در بین راه رفسنجان الی یزد حاضر است، به هر قسم صلاح می‌دانید، روانه دهید... در باب چوب گردو هم خدا شاهد است بیست سی کاغذ متجاوز در فرستادن این چوب نوشته‌ام، همه را وعدهٔ امروز و فردا داده‌اند. متحیرم باعث مساهلهٔ ایشان [حسین خان ضابط] از چه جهتی است، و باز مجدد سفارش می‌نویسم...»24

در بادی امر این تصور پیش می‌آید که مقصود چوب گردو برای نجاری و ساختن در و پنجره و میز و تخته و امثال آن باشد که هرچند همه اینها اهمیت دارد، اما نقل آن از پاریز به تهران، با آن کرایه و سختی و طولانی راه و وسایل آن روزی، چندان قابل قبول نیست. یک یادداشت در همین کتاب موضوع را حل می‌کند.

27رجب 1304ق/ 22 آوریل 1887 م[اردیبهشت]

«... در باب گره گردو، هم خداوند شاهد است تا به حال بیست سی کاغذ متجاوز در فرستادن این چوب نوشته‌ام. همه را وعده امروز و فردا داده‌اند. متحیرم باعث مساهله ایشان از چه جهتی است؟ و باز مجدد سفارش می‌نویسم...»25 آری، مقصود چوب گردو نیست، مقصود گره گردوست، و آن عبارت از غدهٔ بزرگی که در تنهٔ بعض درختهای کهنسال گردو پیدا می‌شود، و تنها مورد استفاده آن، بریدن و جدا کردن این غده از تنه درخت، و خالی کردن چوب داخل آن، و استفاده از پوستهٔ آن است برای ساختن کاسه تار! و این چوب کمیاب گرانقیمت است، بعضی نیز از غدهٔ تنه درخت گلابی استفاده می‌کنند، و صدای آن لطیف‌تر است.

حاج امین‌الضرب، پدرش حاج محمدحسین صراف بود و خرید و فروش حوالجات شهرستانها را انجام می‌داد؛ یعنی مثلاً دولت در تهران صد تومان حواله می‌کرد به شاعری، یا روضه‌خوانی که برود از حاکم کرمان یا یزد بگیرد. خوب، نقد کردن چنین براتی هم وقت می‌خواست و هم زور. صاحبان این گونه براتها به صراف مراجعه می‌کردند، و او در مقابل کم کردن صدی یک یا دو یا بیشتر، بقیه پول را به طرف می‌داد، و حواله را نگه می‌داشت. وقتی تعداد و مقدار براتها زیاد می‌شد، آنها را برمی‌داشت و به کرمان مثلاً یا اصفهان، یا شیراز می‌رفت و باز با کم کردن مختصری، آنها را تبدیل به پول نقد یا جنس دیوانی می‌کرد.

حاج محمدحسین صراف در زمان حاج میرزا آقاسی چنین کرد و مبالغ زیادی از براتهای او در کرمان لاوصول ماند، و حاجی بیمار شد و در کرمان درگذشت و پسرش حاج محمدحسن به کرمان آمد و پدر را کفن و دفن کرد. بعد نماینده‌ای به نام آقا سیدعبدالرحیم اصفهانی را در کرمان گماشت تا براتها را وصول کند. و او در کرمان مقیم شد و تجارت حاج امین‌الضرب را خصوصاً در مورد روناس رفسنجان و حنای نرماشیر و تریاک پاریز و کتیرا و بادام پاریز انجام می‌داد، و کم‌کم لقب معین‌التجار گرفت و از تجار و رجال معروف شهر کرمان شد، و بعدها خانوادهٔ او عنوان معین‌زاده گرفتند و آن معین‌زادهٔ لنگ که هنگام عبور رضاشاه از کرمان برای رفتن به موریس، به‌عنوان رئیس ثبت، امضای شاه سابق را در محضر سیدالعراقینِ لنگ تصدیق کرد، از اولاد همین معین‌التجار بود که سهرابی عکاس زرتشتی لنگ هم از ایشان عکس برداشت، و شاه سابق همان روز این جمله را در کرمان در خانه هرندی به زبان آورد که: «وقتی که کار لنگ می‌شود، همه چیز و همه کس لنگ می‌شود!»26


 ظاهراً نمایندهٔ سیدعبدالرحیم در پاریز، ملا جهانگیر نام زرتشتی بود. و اصولاً زرتشتی‌ها از قدیم در پاریز تجارت و آمد و رفت داشته‌اند. در نامهٔ مورخ 19 شعبان 1320 [ق/22 نوامبر 1902م پاییز] سیدعبدالرحیم به تهران حواله‌ای می‌دهد به این شرح: «... در این وقت، مبلغ ششصد تومان، از عالیجاه ملاجهانگیر تاجر پاریز دریافت گردید، و به‌موجب هذه عریضه که به منزلهٔ برات است، به حوالهٔ گماشتگان حضرت عالی نمودم که از حساب تحریر [باید باشد از حال التحریر] بعد از کسر ثلث، نود و یک‌روز، حواله کرد مشارالیه کارسازی فرمایند، و در محاسبه خرید شال باب روم، ثبت فرمایند.»27

این پولها در عین حال آنقدرها هم مورد علاقه سید عبدالرحیم نبوده که در همین صفحه از کتاب، طی نامهٔ دیگری می‌نویسد: «... در فقرهٔ وجوهات گمرک... خود مخلص متذکر این مطلب شدم که مصرف آن را صورت شرع بدهم [ظاهراً در این مورد با بعض روحانیون گفتگو نموده باشد!] اگر چه عمل کرمان، به واسطهٔ‌پول تحویل خانه و مالیات ـ که تجار تماماً‌آلوده می‌باشندـ و سال دوازده ماه عملشان آلودگی پول دیوان است، خداوند خودش ترحم فرماید. پول تحویل خانه به مراتب از پول گمرکی بدتر است. مالیات را در بلوکات از اشخاصی می‌گیرند که عریان، و نان شب ندارند، به ضرب چوب و داغ درفش از آنها می‌گیرند. پول گمرک را کسانی می‌دهند که تماماً تجار می‌باشند.»28

در همین تاریخ: 9 ذی حجه 1315 ق/ 2مه 1898 [خرداد]

توسط نصرالله هرندی نوشته است: «مالیات پاریز، از روی کتابچهٔ طهران، یک هزار و نهصد الی [در اصل الا] دوهزار تومان است. جناب عالی پاریز را ده ساله هشت ساله موضوع بفرمائید و پانصد تومان هم علاوه تعارف بدهید که نهایت می‌شود دوهزار و پانصد تومان.»

سال بعد، در 6 شوال 1316 ق/18 فوریه 1899م [زمستان]

توسط محمد سام می‌نویسد: «در باب خرید سنواتی هم به کرّات عرضه داشته که راه آن این است که باید عمل پاریز را از مالیات کرمان مجزی فرمایند که یک نفر عامل مخصوص از گماشتگان حضرت اقدس عالی باشد و حاصل مالیات کتابچهٔ آن، گویا هزارونهصد تومان زیادتر نیست؛ ولی معاملهٔ حکومتی کرمان با ضابط، معادل سه هزار و هفتصد تومان می‌شود، اقلاً اگر عمل آن را در طهران مجزّی فرمایند. این تفاوت عمل، عایدی ملازمان خواهد بود...»29

درهمین کتاب، بعد از فوت ناصر الدوله در باب مخلفات فرمانفرما نوشته است: «... مخلفات مرحوم فرمانفرما که جزء آنها جواهر بود یا نه، اینهائی که ما دیدیم، روی هم دو تومان [ظ: مقصود دوهزار تومان است] جواهر طلا که یک گل کمر، یک حلقهٔ انگشتر یاقوت، شمشیر طلا گرفته، قلیان و قهوه‌خوری طلا و غیره نبود. بله، جواهر داشت. طلا کلی داشت. پول نقد داشت. اول فروردین فرمانفرما [برادرش عبدالحسین میرزا] چاپار به چاپار بار شد آمد طهران نزد آقارضا و آقا علی‌خان صندوقدار فروختند. از قراری که شنیدم، خیلی نازل وجه نقد دادند...»30

اما در جزء چیزهایی که توسط محمد سام در 25 صفر 1316ق/ 15 ژویه 1898م خواسته شده علاوه بریک لوله تفنگ مارتین و فشنگ، و قدری کاغذ و پاکت و مرکب، و یک عدد لاک، دو تومان اشرفی و نیم اشرفی هم اگر با پست ارسال فرمایند، بی‌صرفه نیست، در کوهستان پاریز خرج می‌‌شود و ضرر کرایه هم ندارد!31 در مورد اشرفی و نیم‌اشرفی برای پاریز، از خداکه پنهان نیست، از شما چه پنهان، مخلص پاریزی، باید هم‌قول حافظ شود که: وعده از حدّ بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک!

در نامه 16 محرم 1316 ‍[ق/7 ژوئن 1898م] توضیح می‌دهد در باب «گندم، از خواجه طلای هندو که خریداری شده و برات گندم گرفتم. خواجه طلای هندو کمک احوال حقیر می‌باشد.»32

مقصود این است که تجار هندی در کرمان، موقعیت مهم داشته‌اند و طبعاً با نماینده حاج امین الضرب تماس مستقیم داشته‌اند. در تاریخ کرمان از کاروانسرای هندوها و تل هندوسوز بارها گفتگو شده، و برطبق نظری که من دارم، آبادی شرق و جنوب شرقی کویر هزاران سال پیش از جانب هندوها شروع شده و قصد اصلی آبادانی راه ادویه بوده؛ راهی که نتیجهٔ آن را امثال حاج آقاعلی رفسنجانی و آقا سیدرحیم معین التجار ـ نمایندهٔ حاج امین الضرب ـ حاصل آن را چیده‌اند. راه ادویه که محلوج رفسنجان و حنای وکیل‌آباد نرماشیر را هم از طریق کویر به روسیه می‌رساند و به قول مرحوم دکتر غنی زنگ چندین هزار شتر امثال حاج مرادعلی شتردار دولت‌آبادی سبزواری فضای کویر را پرطنین می‌کرد و عشق‌آباد و لطف‌آباد از پرتو سرمایهٔ حاج امین الضرب، در رفاه و آبادان بودند.33

این حکومت پاریز را هم پر کوچک نشمارید، برای اینکه در 19 شوال 1316 [ق/ اول مارس 1899م نوروز] توسط محمد اسماعیلی طهرانی، گزارش داده شده که: «در باب یک‌هزار من جو ابتیاعی آقامحمد [ظ: سام] را که حکومت پاریز توقیف نمود، خدمت شوکت‌السلطنه عرض نمودم. حکم آن را صادر نمود، با این پست فرستادم.34

اما نکته اختصاصی که تا حدی مربوط به مخلص پاریزی می‌شود، آنجاست که آقاسید عبدالرحیم معین التجار به حاج امین الضرب می‌نویسد:

[5 رجب 1309 ق/4 مارس 1892م] «... کتاب پیغمبر دزدان، کتاب مجموعی ندارد که نسخه آن در دست مردم باشد. کاغذی به شیخ حسینعلی نام ـ پسر بزرگ اوـ که وارث علم اوست، به سیرجان نوشتم که هرچه از مراسلات و اشعار پدر دارد، نسخه کند، بفرستد...»

یک ماه بعد در 17 شعبان باز می‌نویسد:

«... در باب کتاب مثنوی مرحوم آقای حاجی محمدکریم خان، و اشعار مرحوم شیخ محمدحسن پیغمبر دزدان، اینها قابل نیست که بنده از باب قابلیت یا قیمت در فرستادن اهمال کنم. کم به دست می‌آید. مثنوی را هر کدام یک نسخه یا بیشتر دارند، به هیچ ‌کس نخواهند داد. اشعار پیغمبر دزدان هم جمع و دیوان نشده است که آماده بشود. یک نسخه که به دست‌آوردم، فرستادم، از میان رفت. انشاء‌الله یک نسخه دیگر به دست می‌آورند ایفاد می‌دارم.»35

حیف که معین التجار زنده نماند تا پنجاه سال بعد، مخلص پاریزی به‌عنوان کاتب وحی پیغمبر دزدان، نسخه‌ای از کتاب او را تقدیم حاج امین الضرب بنماید!

به ‌دست ایرج افشار

در شهریور ماه 1356 ش/ سپتامبر 1977م در کرمان، کنگره ایران‌شناسی به ابتکار فرهنگستان‌های ایران و دانشگاه کرمان فراهم آمد که دکتر میرزائی ـ رئیس قبلی دانشگاه کرمان ـ یک برنامه تجلیل از چند تن استادان از جمله حبیب یغمائی و شاه جمشید سروشیان و... مخلص باستانی پاریزی به‌عمل آوردند، و همه می‌دانستند که همه این مقدمات به‌ دست ایرج افشار چیده شده است. در آن سمینار، یک روز هم مرحوم عبدالرضاخان سرکارآقا رئیس طایفه شیخیه در باغ مجلل خود در سلسبیل یک مهمانی داد به افتخار شرکت‌کنندگان که بیش از دویست نفر ایران‌شناس در آن شرکت داشتند. مهمانی شاهانه‌ای که مهمانیهای حسام الدوله اردشیر را در مازندران به ‌خاطر می‌آورد که دستور داد سفره او «از گنجینه تا سپید دارستان زمین برافکنند تا مسافت یک فرسنگ خوان نهد.»36

باری، مهمانی سرکارآقا آغاز شد با دوری‌های فغفوری پلو و ته‌چین و کاسه‌های پر از حلوای ابراهیم خانی به‌ عنوان «دسر» (همان شله‌زرد خودمان است که چون جدّ آنها ابراهیم خان ظهیرالدوله هر سال در روز عاشورا هزار کاسهٔ کوچک مسی یک اندازه پر از شله‌زرد می‌کرد که برآن مغز پسته پاشیده بود، و به حاضران در مجلس روضهٔ او در مدرسه ابراهیم‌خان می‌داد که با همان کاسهٔ مسی به‌خانه خود ببرند، طی دو قرن، هم آن کاسهٔ کوچک، و هم آن حلوای زرد در خانهٔ کرمانی‌ها به «ابراهیم‌خانی» معروف شده است). آری، پس از آن مهمانی و الطافی که عبدالرضاخان به یک‌یک اعضا کرد، من و افشار به مرحوم عیسی خان ضیاء ابراهیمی که بنی‌عم سرکارآقا و اهل کتاب و شعر و معلمی بافضلیت بود، گفتیم:

ـ آیا وقت آن نرسیده است که اسناد و کتابهای شیخیه که در کتابخانه مدرسه ابراهیم‌خان به ودیعت نهاده شده، مورد بررسی و فهرست‌نویسی قرار گیرد؟

عیسی‌خان گفت: «عین گفتار شما را با سرکار آقا در میان خواهم نهاد.» و روز آخر کنگره به من و افشار گفت: «ایشان کاملاً با نظر شما موافق است و ترتیبی خواهد داد که دو سه نفر از دانشجویان دوره دکتری زیر نظر شما و آقای دکتر باستانی پاریزی به بررسی این اسناد و کتابها بپردازند، و ان‌شاء‌الله از سال دیگر برنامهٔ آن فراهم خواهد آمد.»


این گفتگوی من بی‌دلیل نبود. حقیقت این است که خانوادهٔ ابراهیمی در کرمان، در تمام دورهٔ تاریخ قاجاریه در شئون مختلف شهر و استان صاحب نفوذ و مؤثر بوده است، بعد از واقعهٔ آغا محمدخانی (ربیع‌الاول 1209ق/ اکتبر 1794م) کرمان چند صباحی آشفته و بدون حاکم بود و تنها عبدالرضاخان یزدی و فرزندانش برای منافع و بستگانی که در کرمان داشتند، شهر کرمان را زیر حمایت خود گرفتند؛ اما مسأله حکومت کرمان و بلوچستان و سیستان که بیش از 250 هزار کیلومتر مربع از مملکت را در بر می‌گرفت، همچنان در بوته بی‌اعتنایی شاه قرار داشت و بیم پیوستن به افغانستان و هندوستان در پیش بود که فتحعلی‌شاه ـ جانشین آغامحمدخان ـ متوجه اهمیت موضوع شد و پسرعم خود(یعنی پسر برادر آغامحمدخان) را که ابراهیم خان نام داشت و حکومت و سرپرستی تفنگچیان بسطامی را داشت، مأمور کرد به حکومت کرمان برود و به نوعی از مردم ستم‌کشیده کرمان ـ و خصوصاً سیستان و بلوچستان ـ دلجویی، و خرابیها را ترمیم کند و او در 1218ق/1803م با اختیارات تام عازم کرمان شد و چند بار به بلوچستان و سیستان سفر کرد، تا در 1240ق/1825م برای گزارش کارها به تهران آمد و در همان جا مُرد؛ یعنی 22 سال حاکم کرمان بود و در این مدت، شهر را نوسازی کرد و بازار و قیصریه ساخت، و مدرسه ابراهیم‌خان را بنا کرد، و املاک بسیار ـ که بی‌صاحب مانده بود ـ دوباره سائح و جاری ساخت و روحانیون و شعرا در درگاه او جمع شدند.

مادر او را بعد از قتل پدرش، فتحعلی شاه به ازدواج خود درآورده بود، و خود دو تن از دختران فتحعلی شاه را برای دو تن از فرزندانش به زنی گرفت، و یکی از دختران خود را به ازدواج فتحعلی شاه درآورد. ابراهیم خان چهل و دو فرزند داشت ـ 20 پسر و 22 دخترـ که فهرست اسامی آنها و فرزندان آنها را یک به یک، مرحوم بایگان همدانی در کتابچه‌ای نگاشته است. ابراهیم خان از نظر مذهبی جزء اخباریون بود و به شیخ احمد احسائی احترام و علاقه داشت و یک بار نیز از شیخ دعوت کرد که از بحرین به کرمان بیاید و شیخ تا یزد هم آمد؛ ولی به علت انقلابات یزد ناچار به بازگشت شد، و بعدها ابراهیم خان، فرزند خود محمدکریم خان را که از همسر قراباغی‌اش بود، به عتبات فرستاد که در محضر شیخ باشد، هرچند دیگر شیخ زنده نبود و حاج محمدکریم خان در مجلس سیدکاظم رشتی اصول عقاید شیخ را آموخت و به کرمان بازگشت و جمعی کثیر با عقاید او همراه شدند که بیشتر بستگان و خانواده خود او بودند، و چون در تبریز نیز گروهی شیخیه حضور داشتند، در برابر تبارزهٔ شیخی، اصطلاح کرامخه به کار رفت که مقصود شیخیه کرامنه یا کرمانیان شیخی کریم‌خانی باشند!

اتفاقاً یکی از آثار مهم چاپ شدهٔ افشار، کتاب «جامع جعفری در تاریخ خوانین یزد» است که بخش عمده آن مربوط به فتح کرمان توسط آغامحمدخان و حکومت عبدالرحیم خان ـ فرزند عبدالرضاخان ـ بعد از بازگشت آغامحمدخان، در حکومت کرمان و کارهای اوست. من آن روز به افشار گفتم: «آدمی با این مشخصات و 22 سال حکومت کرمان، آیا فقط با دو خط ابلاغ: جناب ابراهیم خان، شما به ایالت کرمان منصوب می‌شوید، به این شهر آمده است؟» و توضیح دادم که: بعد از ابراهیم خان و پسرش عباسقلی خان، حسنعلی میرزا شجاع‌السلطنه، هلاکومیرزا پسرش و سیف‌الملوک میرزا و پس از آقاخان، شاهزاده فیروزمیرزا و خانلرمیرزا و طهماسب میرزا و کیومرث میرزا و ناصرالدوله و عبدالحسین میرزا فرمانفرما و نصره‌الدوله پسرش و شاهزاده ظفرالسلطنه که آیت‌الله میرزا محمدرضا را به چوپ بست، یعنی تا یک سال قبل از مشروطه (1323ق/1905م) بیشتر حکام کرمان شاهزاده بوده‌اند و مؤید خاندان ابراهیمی، و بنابراین هیچ اتفاقی نیفتاده که اسناد از خانواده آنها خارج شود.

بعد به شوخی گفتم: آقای ضیاء ابراهیمی، فرمان حکومت کرمان ابراهیم‌خان ظهیر‌الدوله مطمئناً در جزء اسناد خانوادگی سرکار آقا هست و لابد مُذهّب و مطلا و منقش است، مثل تصویر نقاشی شدهٔ شیخ احمد احسائی که حاج آقا عکاس از روی آن عکس برداشته و من حاضرم همین طور «ندید»، آن را در حراجی «کریستیز» لندن به یک میلیون دلار خریداری کنم! شما این همه سند را ظرف دویست سال روی هم نهاده‌اید که نصیب موریانه‌ها شود؟

و به هر حال، چنین گفتگویی من و افشار و ضیاء ابراهیمی داشتیم؛ اما گفت: ما در چه خیالیم و فلک در چه خیال! مدت کوتاهی گذشت و 22 بهمن 1357/فوریه 1989م پیش آمد و کن‌فیکون شد، و نخستین کسی که در کرمان به قتل رسید، عبدالرضاخان ابراهیمی سرکار آقا بود که دم خانه‌اش ـ همان خانه که به ما مهمانی داده بود ـ هنگام پیاده شدن از اتومبیل مورد سوءقصد قرار گرفت و اندکی بعد خانه‌اش مصادره شد، و خانه و املاک 18 خانواده دیگر شیخیه نیز مورد مصادره قرار گرفت. طلبه‌های مدرسه ابراهیم‌خان از مدرسه به هر طرفی فرا رفتند، و طلبه تازه جانشین شد و در این میان کتابخانه و اسناد دویست ساله شیخیه که در ساختمان اول مدرسه قرار داشت، معلوم نشد به چه روز و حالی درآمد. و اینک که این سطور نوشته می‌شود، ایرج افشار هم زیر خاک خفته و مخلص پاریزی نیز که در آستانه 87 سالگی جان به کف پای به در برده، و در پی او روان است.

مجنون برفت و دلشدگان را به جا گذاشت
کار تمام ناشده در پیش ما گذاشت

با همه اینها این امید هست که شاگردان و دوستانی که ایرج افشار تربیت کرده و آموزش داده، روزی دست بدین کار بزنند و کار ناتمام تاریخ کرمان را تمام کنند. اکنون پس از یک سال، مخلص پاریزی از همان پوسته‌های چلای پاریزی که بسیار خوش‌سوز است و کار شمع را می‌کند و به همین جهت فارسی‌ها آن را «شمعک کوهی» می‌گویند، به خاطر آن همه تعریف که از کتیرای پاریز کرده است، به جای شمع، برمزار او هدیه می‌کنم. کتیرای آن بوته‌های چلا (گوَن) که باربار هر بار 25 منی (75 کیلو) بر پشت چارپا و قاطر و بر شانه شترهای امثال مرادعلی شتردار سبزواری که کتیرای آن را از کوهستان پاریز پس از طی هزار فرسخ راه به بادکوبه و عشق‌آباد و لطف‌آباد دره‌گز (پیش بندر جز) می‌رساندند،37 آری به برکت همان بارها کتیرای پاریز لابد بوده که مهمانخانه پرطول و عرض حاج امین‌الضرب به نور چهلچراغ‌ها روشن و به برکت «لاله مرزنگی‌»های بلور شفاف، مهمان‌پذیر رجال سیاسی و ادب و موسیقی ایران می‌شده و اصلاً ژنراتورهای سنگین کارخانه برق حاج امین‌الضرب که از طریق روسیه به ایران می‌آمد، و اینک در موزه برق نگهداری می‌شود و به برکت همین پره‌های نازک گونها می‌چرخیده، هر چند از آن بوته معجزه‌گر جز پوسته‌‌ای خشک به صورت «چراغو» برای پاریزی‌ها باقی نمی‌مانده تا چند لحظه آشپزخانه سرد خانه خود را بدان روشن کنند.

ایرج افشار سالهای سال به خاطر همایون‌ صنعتی و گلهای سرخ گلاب زهرای خانم سرلتی به کرمان و خصوصاً لاله‌زار ـ منشأ اولیه کارامانی‌ها (کارزار) ـ سری می‌زد و مهندس اسلام‌پناه همقدم او بود، و یک بار هم من و افشار و دانش‌پژوه و اقتداری و ستوده در لاله‌زار (کارزار) مهمان همایون صنعتی بودیم و بعد از مرگ این هر سه، به قول سعدی:

به لاله‌زار و گلستان نمی‌رود دل من
که روی دوست گلستان و لاله‌زار من است

افشار یک بار هم به پاریز رفته بود و با برادرم عبدالعزیز عکسی هم دارد و اینک که اراده استاد بزرگوار آقای همایون کاتوزیان و یاران محترم هم قلم ایشان در نشریه ایران‌شناسی در تورنتو و لندن بر این تعلق گرفته که یادی از ایران‌شناس بزرگ ایرج افشار در میان آورد، مخلص پاریزی هم دلم می‌خواهد نه از نیروی عظیم برق و نه از لاله مرزنگی‌های قدیم، بل به اشاره مهندس بیانی ـ دوست مشترکمان ـ یکی از همان چراغوها، یعنی شمعک‌های کوهی آن بوته‌های کتیرا، بر مزارستان افشار که در شورستان ایران‌شناسی عاشقانه گز شیرین می‌کاشت، لحظاتی شعله‌ای بر افروزم؛ آن سان که گویا رضی‌الله آرتمانی گفته است:

این وادی عشق، طُرفه شورستانی است
غافل نشوی که خوش حضورستانی است

هر دل که در او عشق بتی لاله فروخت
هرجا میرد، چراغ گورستانی است.

 

پی‌نوشتها:

1 ـ محمدابراهیم باستانی پاریزی،«صدسال تنهایی،» در کنگره کراکو؛ همچنین در روزنامه اطلاعات (آذرماه 1390 ش/ دسامبر2011م.)

2 ـ دکتر مصدق، انتخابات در ایران و اروپا، مجله آینده، نمره مسلسل 15، 219.

3 ـ باستانی پاریزی، زیر چل چراغ،37.

4 ـ باستانی پاریزی، حضورستان (تهران: انتشارات ارغنون، 1369)،150.

5 ـ قاضی احمد قمی، خلاصه التواریخ، تصحیح احسان اشراقی (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1359)، 1077.

6 ـ احمد علی وزیری کرمانی، تاریخ کرمان، تصحیح و تحشیه محمد ابراهیم باستانی پاریزی (چاپ 5، تهران: نشر علم، 1385)، 607.

7 ـ باستانی پاریزی، حضورستان، 162.

8 ـ وزیری کرمانی، تاریخ کرمان، 699.

9 ـ پاریزی، «صد سال تنهایی.»

10 - کرمان در اسناد امین‌الضرب، به اشراف اصغر مهدوی و کوشش نرگس پدرام (تهران: نشر ثریا، 1384)، 234.

11 - باستانی پاریزی، هواخوری باغ با گوهر شب چراغ (تهران: نشر علم، 1385)، 286.

12 - باستانی پاریزی، «هفت عروس و یک داماد»، مجله گوهر، شماره 42 (شهریور 1355)، 268.

13 - باستانی پاریزی، «هفت عروس و یک داماد»، 56.

14 ـ همان، 379.

15 ـ همان، 380.

16 ـ همان، 381.

17 ـ باستانی پاریزی، «هفت عروس و یک داماد»، 386.

18 ـ همان، 319. 19 ـ همان، 320.

20 ـ باستانی پاریزی، از سیر تا پیاز، 336.

21 ـ همان (چاپ4، تهران: نشر علم، 1379)، 574 و 589.

22 ـ همان 23 ـ باستانی پاریزی، پیغمبر دزدان (چاپ18، تهران: نشر علم، 1387)، 777.

24 ـ باستانی پاریزی، از سیر تا پیاز، 337.

25ـ همان، 733.

26 ـ باستانی پاریزی، درخت جواهر (چاپ2، تهران: نشر بهنام، 1379)، 413.

 27 ـ باستانی پاریزی، درخت جواهر، 1470

28 ـ همان، 67. 29 ـ همان، 262.

30 ـ همان، 47. 31 ـ همان، 333.

32 ـ همان، 365.

33 ـ باستانی پاریزی، اژدهای هفت‌سر (چاپ5 تهران: نشر علم، 1384)، 30.

34 ـ همان، 365. 35 ـ همان، 307.

36 ـ باستانی پاریزی، نون جو و دوغ ‌گو (چاپ 5، تهران: نشر علم، 1385)، 667. نقل از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار.

37. باستانی پاریزی، اژدهای هفت‌سر،ص 30. نقل از یادداشتهای دکتر غنی.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید