فروزش 2
سفر با کولهپشتی؛ تالش
- فروزش 2
- نمایش از سه شنبه, 08 شهریور 1390 14:53
- بازدید: 5862
برگرفته از فصلنامه فروزش شماره دوم، بهار 1388، رويه 106 تا 108
داراب احمدی
ایرانگرد
نخستین آزادراه ایران در چهل و پنج سال پیش از تهران رو به غرب [کرج] و سپس قزوین کشیده شد. این آزادراه، پررفتوآمدترین راه کشور است. اتوبوسِ ولووی تهران - اردبیل از همین جاده به حرکت در میآید. دو ساعت بعد قزوین را پشت سر گذاشته و به سوی شمال راه میکشد.
از قزوین به رشت، بزرگراهی در دست ساخت است. دهها ماشین راهسازی با تجهیزات نوین حفاری در کارگاههای پرشمار سخت مشغول کارند. در برخی جاها تا صد متر شیب کوه تراش خورده. سنگها ریزشی است و کاری پرهزینه در دست اجراست. توسعه را دوست میدارم اما دلخوری خود را از تغییر و آسیب شدید چشم اندازهای طبیعی پنهان نمیکنم. ای کاش دانش مهندسی راه با ملاحظهی هر چه بیشتر حفظ محیط زیست همراه شود.
پیش از لوشان برای ناهار نگه میداریم. زیر سایهی درخت گردویی غذا میخورم. کم کم به لوشان و منجیل نزدیک میشویم. منجیل است و بادهای مشهورش که آنجا دو اقلیم از هم جدا میشود. سازمان انرژی اتمی نیروگاههای بادی برپا کرده. حرکت نرم پروانههای بزرگ در کنار دریاچهی سد سفیدرود آرامشبخشاند. روی بلندیهای گلوگاه منجیل که با تاج سد بسته شده، به دنبال «ژولیدهام». محمود ژولیده، زخمی شده. نود سال است که جراحت تن او باز مانده. همسنگرانش کشته شدند وکسی نبود او را با خود ببرد. وقتی انگلیسیها رسیدند، این گیلهمرد شجاع حاضر نشد مرهم خارجی بر زخمهای ایرانی ببندد...
از خرابیهای زمینلرزهی شانزده سال پیش اثری نیست. ای کاش بنایی به یادبود میساختند. از تونلی رد میشویم و رودبار به چشم میآید. باغهای زیتون پیدایشان میشود. چند درهی زیبا روبهروی شهر رودبار از جنگلهای اُرُس1 پوشیده شده.
جاده در کناره سپیدرودِ پرآب، خرامان خرامان به رستمآباد میرسد. خانهی دوست کجاست؟! نمیدانم! میگردم که پیدایش کنم. یواش یواش سروکلهی درفک پیدا میشود. در سمت راست جاده. کوهی تک و مخملین و بسیار زییا. شاهد هزاران سالهی تاریخ. از تمدّن پرشکوه مارلیک تا به امروز. پشت درفک، سرزمین دیلمیان است. تیراندازان مشهوری که حاضر نشدند برای ایران ساسانی تیر بیندازند. که لابد از ستم شاهان در رنج بودند. چهارصد سال بعد خواجه نظامالملک آنها را به پیشمرگی (بادیگاردی) سلاطین سلجوقی گمارد. کدام یک سختتر بود؟! درفک در پایین دست خود شاهدِ گریان میرزا بوده است. کوچک جنگلی که زیر بمباران هواپیماهای انگلیسی مدتها سرگردان بیشهزارها بود... اما آن پشت پشتها خبرهای دیگری هم بوده. بچهمحصلهای معصوم دانشکدهی فنی که قرار بود فنی یاد بگیرند و کشور را از قرون وُسطا بیرون کشند، به دست هر کدامشان جزوهای داده شد. عدهای جزوهی مائو به دستشان رسید. چون مائو از روستا به شهر آمده و انقلاب کرده بود، آنها هم دنبال مینیبوسی بودند که دوباره به روستا برگردند و از آنجا قیام کنند! و آنها که جزوهی کاسترو گرفته بودند، چون در آنجا نوشته بود که فیدل از جنگل به شهر آمده و انقلاب کرده، فکر میکردند حتماً باید از جنگل قیام کرد و به شهر سرازیر شد. بینواها نمیدانستند دلیل حضور فیدل در جنگل این بود که سرزمین کوبا پوشیده از جنگل است! همین و همین! و حضور در جنگل برای بازی انقلاب، هیچ تقدّسی ندارد! آری، شاگرد ممتازان دانشکدهی فنی خود را به پشت جنگلهای درفک رساندند و به روستای سیاهکل رسیدند. آنها از استبداد ایرانی خسته بودند. استبداد خارجکی دوست داشتند حالا روسی- کمونیستی یا چینی یا لاتین، خیلی فرق نمیکرد. به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کردند که با کشتن چند ژاندارم، سلطنت را براندازند. روستاییان «لو»شان دادند و تکاوران شاهنشاهی در چند ساعت همهشان را زدند (ای کاش میماندند و میدیدند که فیدل محبوب با پنجاه سال سلطنت روی همهی شاهان را سفید کرده). تنها یکی در رفت تا فتنه و حماقت برادرکشی را به شهر بَرَد. کوچک جنگلی را دوست دارم! چرا؟! چون میرزا مرگِ خود را بر ایرانیکشی ترجیح میداد. چیزی که چپزدگان هیچگاه نفهمیدند...
آوه... از کجا به کجا رسیدیم!... تا داشتم از این فکرها میکردم، خودرو به رشت رسید. هوا شرجی بود. رشت سال به سال جلوههای شمالیاش را بیشتر از دست میدهد. نمیدانم چرا در کنارهی راه، گل و بته نمیکارند؟ گلدانهای جلو پنجرههای چوبی چه شدند؟! پس سقفهای سفالی جلبرگزده کجا رفته؟! کجاست برکهها؟ کو اردکها؟...
جاده از شهر بیرون میزند. از میان شالیزار به بندر انزلی میرسیم. اینجا سالانه هشت برابر تهران باران میآید. شهر زندهیاد سیروس قایقران. چقدر آن جوان خوشتیپ بود! دوست ندارم بندر انزلی بزرگتر شود، چون بزرگی شهر مساوی کوچکی تالاب انزلی است؛ ذخیرهگاه بینظیری که از فاضلاب و کود شیمیایی و تجاوزِ ساختوسازها به حریمش در رنج است. سیمای شهر بیرمق است. جاده تا کپورچال از کنارهی دریا میگذرد. دریغ از یک سانتیمتر ساحل آزاد! اگر خانه و تأسیسات هم نباشد هر کس از راه رسیده، سیم خاردار کشیده میان دریا و جاده. به رضوانشهر و پونل میرسیم. جاده به دل جنگل بازمیگردد. کارخانهی بزرگ کاغذسازی خودنمایی میکند (فکر کنم اسمش چوکا بود). ساعت پنج غروب با گذشتن از اَسالم در تالش (هشتپَر) پیاده میشوم.
کولهپشتی رنگارنگم بر دوشم سنگینی میکند. کودکان تالشی، مستر خطابم میکنند! دنبال ساحلی میگردم برای شبمانی. رانندهی آذربایجانی تاکسی، مرا به دوستِ کردِ خود میسپارد که به پلاژ گسیول برساندم. شش غروب با گذر از جنگل به ساحل میرسم و چادر برپا میکنم.
شب خوبی را پشت سر میگذارم. گرمای هوا از نیمهشب میشکند و نسیم خنک جایگزین آن میشود. همهگونه امکانات در پلاژ است. نیروی انتظامی برخوردی محترمانه دارد. شامگاهان چند بار از خواب برخاستم. گاوی که در آنجا ول بود هوس میکرد چمن زیر چادر مرا هم بچرد. صبح، آفتاب که درآمد، چادرم به حمام سونا تبدیل شد. خیلی زود صبحانه خوردم و عرقریزان اثاثم را جمع کردم که به میان تالشیان بروم.
صدو هفتاد سالی میشود که با ننگنامهی ترکمانچای، تالشِ علیا از کشور جدا شد و تنها سُفلایش در ایران ماند. بخشی از آستارا، لنکران، ماسالی، جلیلآباد، بیلهسوار، سالیان، نفتچاله و... رفتند زیر بلیت روس و غرب استان گیلان همچنان تالشی ماند؛ از آستارا تا ماسوله. این خطهی زرخیز و خوشآبوهوا، مردمانی دیر پایان میپرود. در این سالها که مرزها گشوده شده، وابستهگان دو سوی مرز یکدیگر را پیدا میکنند. دورافتادگان از میهن به عمر هدررفته تأسف میخورند. تالشیهایی که آنسو را دیده اند معتقدند که: آنجا خبری نیست!
اصالتِ اهالیِ شهرستان دویستوپنجاه هزار نفری تالش، تالشی است. اما از دیگر نواحی هم به آنجا مهاجرت شده. ترکمنها، آذریها و کردها. تجارتِ شهر در دست ترکزبانان است. تالشیان، اهل سنت و شیعه هستند. مرزِ دینی میانشان نیست. بزرگترین نمودِ آن ازدواج میان پیروان هر دو فرقهی دینی است. بسیار ملایم، ساده و راحت به نظر میرسند. سرزمینشان بس زیبا و پر برکت است. البته امسال بیآبی کشیدهاند.
«به گزارش روابط عمومی وزارت راه و ترابری به جز محور شمشک به دیزین و اَسالم به خلخال همهی راههای کشور باز است».
در فصل بارندگی جملهی بالا مرتب از اخبار رسانههای ایران به گوش میرسد. برویم ببینیم این جاده چرا آنقدر بسته میشود؟
از اسالم خودروهای چهارسو را سوار میشوم. ییلاق تالشیانی که از گرمای تابستان، سه ماهی به بلندیها میروند. جادهی بسیار خلوت، از میان جنگل انبوه میگذرد. برای دوچرخهسواری جان میدهد. جوان تالشی تند میراند. اول آهنگهای فارسی میگذارد و سپس ترکی. بسیاری از تالشیان زبان ترکی میدانند. هر جا که میایستد، من هم میپرم پایین و عکس میگیرم. بین راه همهی مسافران پیاده میشوند. نزدیکی ورگهدره راننده متوجه میشود که فراموش کرده بستنیهایِ صندوقِ عقب را که باید یک روستا پایینتر تحویل میداد، تحول دهد. به راه ادامه میدهد. میگویم برگرد. من پیاده میشوم برای عکاسی و او بازمیگردد. دو عکس که میگیرم شارژ باتری دوربین تمام میشود. دقایقی بعد راننده از راه میرسد و مرا به چهارسو میرساند.
در چهارسو کولهام را پیش یعقوب میگذارم. از میان کلبههای تالشیان میگذرم تا به روی تپهی بلند چهارسو بروم. مردمانی بس ملایم. پسرهای کم سن و دختران دمِ بخت سلام میکنند. خیلی راحتاند. میان کلبهها فقط سیم یا طنابی کشیده شده. زنی مقابل خانهاش ایستاده و موی سرش را شانه میکند. مادران با کودکان خود فارسی صحبت میکنند و با بزرگترها تالشی. شمارش اعداد، همان فارسی است. زبانشان بیشباهت به گیلکی نیست. اسم بچهها را میپرسم؛ سعید، مهرداد، محمد و شایان.
پانزده دقیقه بعد به روی تپه میرسم. به سختی میتوان دریا را دید. حال و هوای جالبی دارد. خنک اما همچنان شرجی.
خودروهای گذری از خلخال و تالش نیازهای ییلاقنشینان را برایشان میآورند. رانندگان ترکزبان خود را موظف نمیدانند که تالشی بدانند. تالشیها یا به فارسی و یا به ترکی با آنها به گفتوگو میپردازند.
در روستای نسبتا بزرگ چهارسو حتا یک سگ هم پیدا نمیشود. هیچ صدای مزاحمی هم شنیده نمیشود. کلبهها عموماً چوبی است با سقف ایرانیت و از داخل با گِل اندودشده. وقتی تندبادی میوزد ایرانیتهای فرسوده را هم از جا میکند و من نفهمیدم بناهایی اینچنین سبک و موقتی زیر برف و بوران مشهور منطقه چگونه دوام میآورد؟! روستا برق ندارد و اراضی محل، ملی است و اقامتگاه هم فصلی. با شروع پاییز تالشیان به جلگههای دریای مازنداران بازمیگردند.
مرز میان جنگل و چمنزارها همان حدود است. البته از سبزی چمنزارها هم چیز زیادی بر جای نیست. میگویند امسال بارندگی کم بوده که مراتع خشک شده. من چرای بیش از حد دام را مهمتر میدانم.
به جز شرق خلخال، در نواحی جنوبی و حتا جنوب غربی خلخال هم، تالشیها هستند. شهرهای کلور و هشتجین هم تالشی هستند.
پیش از نیمروز با یک نیسان باری خمیده زیر بار چوب جنگلی، از چهارسو به خلخال میروم. روی گردنه، راهداری مستقر است. رانندهی مهربان و ملایم تالشی از کولاک همهروزهی گردنه در زمستان میگوید. هر روز بعد از ظهر. از حدود امانگاه وارد شهرستان خلخال میشویم. باد تندی میوزد. جوان راننده میگوید: من کندوی عسل هم دارم، اما امسال شدت باد مانع کندوداری ماست. راست میگوید. شیشههای ماشین را بالا زده ایم. به مجره میرسیم و سپس به خلخال. دو اتفاق در این چند ساله این شهر را از انزوا درآورده؛ تأسیس دانشگاه نسبتاً بزرگ آزاد و کارخانهی نئوپان. حتا از تبریز هم دانشجو به خلخال میآید و هیزم جنگلهای توالش به کارخانهی شهر میرسد.
خلخال بسیار به نظرم درخشید. سخت ییلاقی است. هوا به خنکی ماه فروردین تهران است. همهجا تر و تمیز. خیابانها خلوت. خانهها، دیوار آجری و سقف شیروانی دارند. این منظرهها اکنون در دیگر شهرها به فراموشی سپرده شده.
چهرههای آذری پیدایشان میشود. جوانانی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید. مدتهاست که دیگر از این تیپها در تهران نمیبینیم.
کامیونت هیزمکش به اصرار من پانصد تومان کرایه میگیرد و میرود. پیش خود میگویم؛ داراب خوب زرنگ شدیها! اگر با سواری میآمدی باید دست کم هفتصد تومان کرایه میدادی! در این فکر و خیال بودم که یکباره متوجه شدم کتاب نقشهام را در نیسان جا گذاشتهام! همزمان یک پژوه 405 جلوی پایم ایستاد که آقا کجا میروی؟ من هم سوار شدم که مرا به کارخانهی نئوپان برسان. من در تعقیب نیسان کِرِمرنگم. پژو که حکم مأموریت دریافت کرد آژیرکشان خیابانهای شهر را درنوردید تا سرانجام به نیسان رسید. کتاب محبوبم و نقشهی گنجم را پس گرفتم. راننده مرا به پایانهی اردبیل رساند و پانصد تومان گرفت! صدایی در گوشم وز وز میکرد که؛ داراب تو چهقدر زرنگی! اگر با سواری میآمدی سیصد تومان به نفعت بود!
خوشبختانه یا متأسفانه اتوبوس اردبیل آمادهی حرکت بود و من فرصتی برای گشتوگذار در خلخال نیافتم. فقط توانستم از خواربارفروشی دَمِ پایانه، آبمیوه و کیک بگیرم. پیرمرد محترم باقی پولم را دودستی تعارف کرد.
جاده؛ آسفالت خوبی دارد. رانندهِ جوانِ اتوبوس از پیچوخم جاده بیمهابا میگذشت. در نزدیکی گیوی، کارگاهی به بزرگی کارگاه سدسازی به چشم میآید که کوهها را خراش میزنند. لابد قرار است به روی رود «آپار» بندی بزنند. بعد از گیوی - که با بیستوپنج هزار جمعیت، شهرستان شده - اطراف جاده را دشتهای کوچک و ناهمواری فرا گرفته. آنجا آنقدر باران میبارد که گندم دیم هم کاشته شود. تازه زمان برداشت رسیده. یک ماه دیرتر از نواحی معتدل کشور. اتوبوس کنار هر روستایی میایستد و مسافر پیاده و سوار میکند. در یکی از این ایستها مردی زبر و خسته کنار دستم مینشیند. «سو» میخواهد. به او میدهم. لیوان دم دستم نیست. میگویم با بطری بنوش. یک جرعه که میخورد میگوید گرم است. از آفتاب تیز سَرِ مزرعه شاکی است. حوالی هلآباد پیرمردی با کلاه شاپو عصاکشان از ته ده، دست تکان میدهد که اتوبوس نگه دارَد! و نگه میدارد. مسافران قدمهای پیرمرد را میشمارند. راننده میخندد و برخی لبخند میزنند و کنار دستی من غرغر میکند و من لذت میبرم که در آذربایجان، چهل مسافر یک اتوبوس زیر گرمای خورشید منتظر یک پیرمرد میشوند.
نزدیکی روستایی به نام عباسآباد، جادهی فرعی به سوی دریاچه نئور میرود. چشمانداز منطقه مانند دامنههای الوند همدان است. در نزدیکی «هیر» کوهها پس میکشند و دشت پُربرکت اردبیل فراخ میشود. کشتزارهای گندم و جو و سیبزمینی، دامداریها و مرغداریها، بشارت از ثروت ساوالاننشینان میدهند.
ساعت چهار بعدازظهر به اردبیل میرسیم. آنچنان باد خنکی میوزد که اگر کاپشن میداشتم میپوشیدم. ده درجهای از تهران خنکتر است.
با گامهای بعدی همراهم باشید. شما را به گردش در اردبیل میبرم. راستی با صعودِ سبلان چطورید؟! مایلید دست در دست هم بر فراز آذربایجان سرود عشق بخوانیم؟! آیا میدانستید که شاهسَوَنها هم دل میبازند؟!
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد...
پینوشت:
1- در لغتنامهی دهخدا آمده:
ارس [اُ] (اِ) سرو کوهی. (جهانگیری) (آنندراج). شعوری بهکسر راء آورده گوید: درخت آراج و بعضی فرهنگ ها درخت چنار نوشتهاند (شعوری). گونهای است از سرو کوهی که آن را به خراسان اُرس نامند و در جادهی چالوس و گچسر هورَس گویند و در نوده بهنام اَورَس مشهور است و در منجیل اَربس نام دارد و در هرزویل اردوج خوانده میشود و در آمل موسوم به وَرس باشد و در قوشخانه و سوالدی مسما به اَرچه است و نیز آن را ارچا و اُرسا گفتهاند. مؤلف برهان گوید: و بهعربی آن را ابهل و عرعرخوانند و تخم ثمر آن را جوزالابهل و ثمرةالعرعر گویند (برهان قاطع). این درخت بیشتر در زمینهای استپی و آخر جنگلهای مرطوب چون منجیل و نوده و قوشخان و خراسان شرقی و کوههای میان چالوس و تهران منتشر است، در ارتفاع 500 گزی نوده تا 2000 گزی قوشخانه (گااوبا).
الا تا مؤمنان دارند روزه / الا تا هندوان گیرند لکهن
بهدریابار باشد عنبرتر / بهکوه اندر بود کان خماهن
نروید از درخت ارس، کافور / نخیزد از میان لاد، لادن
زیادی خرم و خرم زیادی / میان مجلس شمشاد و سوسن (منوچهری)
از برای قوت دل گر بخوری بایدم / صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ (ابنیمین)
رجوع به ابهل و عرعر و جوزالابهل و ثمرةالعرعر و پیرو و هُوَرْس شود.