فروزش 5
سخنی دیگر دربارۀ فدرالیسم
- فروزش 5
- نمایش از پنج شنبه, 28 شهریور 1392 10:07
- بازدید: 4987
برگرفته از فصلنامه فروزش، شماره پنجم (زمستان 1391)، رویه 24 تا 27
دکتر محمدرضا خوبرویپاک
استاد حقوق سیاسی
گفتار خود را نخست با یک حکایت و سپس یک دیباچه و تاریخچهای از فدرالیسم آغاز میکنم. پس از آن به تعریف لغوی، ذکر اصول و تحولات فدرالیسم و رابطهی آن با دموکراسی میپردازم. سرانجام، نقش اکنونیان و علت طرح فدرالیسم را مورد بحث قرار میدهم.
در سال 1983، در دانشگاه لوزان به جزوهای دسترسی پیدا کردم که به دستِ یکی از رهبران دست راست افراطی ایالات متحدهی آمریکا، که امروزه [در سال 2007] به نام «نومحافظهکاران» در عرصهی قدرتند، نوشته شده بود.1 در این جزوه، نظام جمهوری فدرال را برای ما تجویز کرده بودند و پیشنویسِ قانون اساسی هم در پیوست آن بود.
من در آن زمان، دربارهی جمهوری مهاباد، سالهای 1944 تا 1946 میلادی، تحقیق میکردم. یادم میآید که در آن سالها هم چپ باستانی ایران، هم سیدضیاءالدین طباطبایی و هم رادیوی بیبیسی، همه و همه از ملتها و ملیتهای ایرانی سخن میراندند و سیدضیاء در آرزوی تشکیل ممالک متحدهی ایران بود.
امروزه، ما چنین تفاهمی را در میان چپگرایان و راستگرایان میبینیم. افزون بر محافظهکاران دست راستی، چپگرایان ما نیز همه فدرالیستهای دوآتشه شدهاند. [...].
در بیرون از ایران، خودخواندهنخبگان محلی، آنچنان دربارهی گروههای گوناگون قومی و اقلیت بودن آنان دادِ سخن میدهند که دیدار با ایرانیِ غیروابسته ــ به گروه قومی و یا اقلیتی ــ کم کم دارد به آرزویی حسرتآور تبدیل میشود.2 به این ترتیب، به جای گستردگی فضای تاریخی ـ اجتماعیِ خود روز به روز داریم آن را محدود و محدودتر میکنیم تا ایرانی و هممیهنِ ایرانی نایاب شود وتا دلتان بخواهد همشهری، همزبان، همقوم و همقبیلهای داشته باشیم. با یادی از احمد شاملو: «همه ترس من از زیستن در سرزمینی است که در آن...»، پیشبینی کارل پوپر بهواقعیت بپیوندد که گفته بود: «هر چه تلاش برای برگشت به دوران قهرمانی جامعهی ایلی افزایش یابد؛ تفتیش عقاید، پلیس مخفی و گانگستریسمی که صورتکی رومانتیک بر چهره دارد افزوده میشود».
برخى از نظریهپردازان، به ویژه در جهان سوم، میپندارند که فدرالیسم میتواند سرمشقى واحد براى همهی جوامعى باشد که در آن موضوع همزیستى گروههای گوناگون وجود دارد. گفتنى است که به استثناى بلژیک، در دیگر کشورهاى فدرال، همواره جنگ، انقلاب و یا استعمارزدایی، موجب گزینش فدرالیسم شده است. 25 کشور فدرال کنونی را میتوان به چهار طبقه تقسیمبندی کرد:
1. کشورهایی که برخی ازویژگیهای دموکراسی را در خود داشتند و به دوران پیشرفت صنعتی گام نهاده بودند و پس از انقلاب ایالات متحدهی آمریکا، نظام فدرالی را پذیرفتند؛ مانند سوئیس در سال 1848 م. ــ با این توضیح که سوئیس پیشینهی درازی در مورد کنفدرال بودن دارد و هماکنون نیز نام رسمی آن کنفدراسیون سوئیس است ــ کانادا به سال 1867، استرالیا در سال 1901، اتریش در 1920 و آلمان فدرال به سال 1949. نتیجهی فدرالیسم در این کشورها آن شد که حکومتهای کموبیش دموکرات محلی با به صحنه آمدن غولی به نام «دولت فدرال» نه تنها از میان نرفتند، بل با در اختیار داشتن فضای گستردهتری در اقتصاد ملی جان تازهای هم گرفتند.
2. آموزهی فدرالیسم ایالات متحده آمریکا، سپس راه جنوب قارهی آمریکا را در پیش گرفت تا بتواند آشتی میان خودمدیری و یگانگی ملی را ایجاد کند. از این رو، مکزیک در سال 1824، برزیل در سال 1891، ونزوئلا در سال 1811 و آرژانتین در سال 1853 فدرالیسم را پذیرفتند. اما توفیق، رفیق اغلب آنان نبود.
3. در پایان دورهی استعمار و رخت بر بستن ظاهری استعمارگران، کشورهای نوخاسته در جستوجوى تعادلى شایسته میان وحدت ملى و چندگانگى (قومى، مذهبى، زبانى و غیره)، نظام فدرالی را اختیار کردند که برخی از آنان حکیمفرموده بود. هند به سال 1950، نیجریه 1954، پاکستان به سال 1956، مالزی در سال 1963، امارات متحده در سال 1971، جزیرههای کومور در سال 1975 و آفریقای جنوبی در سال 1994. در بسیاری از کشورهای مستعمرهی پیشین ساختار فدرالی به دستِ کشورهای استعمارگر، به منظور کشتِ تخم بدبینی و جدایی میان مردم محلی، بهوجود آمده است.
4. پس از فروریزی دیوار برلن و آن فجایع دهشتناک در یوگسلاوی، که به نظرم باید از سوی ما ایرانیان چند بار بازخوانی شود، دو کشور فدرال در اروپا تأسیس شد: «بوسنی و هرزهگوین» در سال 1995 و «صربی و مونتهنگرو» در سال 2002. مداخلهی اتحادیهی اروپا در تأسیس این دو دولت چنان بود که، به هزل یا به جد، برخی از دستاندرکاران پیشنهاد میکردند تا دولت جدید در کشور صربی و مونتهنگرو به نام سولانی (Solanie) نامیده شود؛ زیرا خاویر سولانا (Javier Solana)، نمایندهی اتحادیهی اروپا، نقشی اساسی در نوزایی دولت نوین داشت.
تعریف لغوی، ذکر اصول و تحولات فدرالیسم
Fédérer به معنای متحد شدن است. دولتهای کوچک، گروههای ورزشی، سندیکاهای کارگری با هم متحد میشوند و فدراسیون [یا اتحادیه] را تشکیل میدهند. فدرالیسم را «نظام سیاسی» (سیستمپولیتیک) میخوانند و آن را به دوگونه تقسیم میکنند: فدرالیسم متحدکننده (Fédéralisme agrégatif) مانند سوئیس، ایالات متحده و... و جداکننده (Fédéralisme ségrégatif) که در کشوری متمرکز بهوقوع میپیوندد مانند هند، پاکستان، اتیوپی و بلژیک.
در هر فدراسیون باید چهار اصل اساسی مراعات شود که از جنبهی حقوقی آن، که موجب ملال خاطرتان خواهد شد، میگذرم و به گفتن نام اصلها بسنده میکنم:
اصل تفکیک، اصل خودمدیری، اصل مشارکت و اصل یاوری.
فدرالیسم از زمان پا گرفتن آن در ایالات متحدهی آمریکا تا به امروز دگرگشتهای فراوانی به خود دیده است. طرفه آن که در سال 1787 بنیادگذاران قانون اساسی فدرال آمریکا خیال تمرکززدایی در کشور را نداشتند. آنان میخواستند سیزده مستعمرهی پیشین را که به صورت کنفدراسیونی درآمده بودند و کارآیی چندانی هم نداشتند در موجودیت واحدی جمع کنند به طوری که هر یک از آنها در ادارهی امور داخلی خودمدیر باشد و بخشی از امور را نیز به دولت فدرال واگذار کند.
از آن پس تا امروز فدرالیسم تحولاتی به خود دیده است مانند فدرالیسم همیاری؛ و در این روزها نیز استان کِبِک در کانادا نوع دیگری از فدرالیسم بهنام فدرالیسم گسترده (ouverture) را پیشنهاد میکند که در آن قانون اساسی فدرال ویژگیهای هر استان را باید به رسمیت بشناسد. شگفت آن که فدراسیون به خودی خود نمیتواند نظام اداری نامتمرکز را برقرار کند. برخی هند را کشور فدرال متمرکز و یا ایتالیا و اسپانیا را کشورهای شبهفدرال میخوانند، زیرا این دو کشور دارای نظام نامتمرکز وسیعی هستند. فدراسیون هنگامی نامتمرکز است و کار مردم را به مردم میسپارد که همگام با دموکراسی باشد. منظورم این است که نه نظام نامتمرکز و نه نظام فدرالی دموکراسی را به همراه خود نمیآورد. برخی از خودخوانده نخبگان نوشتهاند و مینویسند که هر جا فدرالیسم و خودمدیری هست دموکراسی هم هست. این شعار غلط است و تودهگیجکن. زیرا هر کشور نامتمرکزی الزاماً دموکرات نیست؛ ولی میتوان گفت هر کشور دموکراتی به نحوی نامتمرکز است. هیچ نظام خودکامهای هم روش ادارهی نامتمرکز را نمیپسندد زیرا خودکامه هیچ نیروی متقابلی را برنمیتابد.
در آرژانتینِ سدهی نوزدهم، سرآمدانِ بوئنوسآیرسی، هوادار یکپارچگی کشور و برقراری نظم به دستِ دولتی متمرکز بودند. در همان زمان هواداران فدرالیسم را جنگبارگان (Caudillos)، زمینداران و رمهداران بزرگ تشکیل میدادند که خواهان حفظ قدرت خود در مناطق گوناگون بودند. اینان فدرالیسم را نه برای پایان دادن به کشمکشهای درازمدت در میان منطقههای مختلف کشور و نه برای برقراری نظامی غیرمتمرکز بل برای حفظ سروری خود در منطقهی ویژهای میخواستند. جنگهای داخلی این دو گروه تا 50 سال پس از استقلال آرژانتین ادامه یافت و در همهی این دوران پنجاه ساله نه تنها تشکیل دولتی متمرکز از میان رفت، بلکه یکپارچگی کشور نیز نابود شد. به نظرم میرسد شباهتی میان وضعِ سرآمدان بوئنوسآیرسی در سدهی نوزدهم با برخی از خودخواندهنخبگان محلی ما در سدهی بیستویکم میلادی وجود دارد که به امید غنیمتی و نصیبی خانه را به آتش میکشند و یا زبانم لال «میفروشند همهی ایران را».
بنا بر این «مدعیان»ِ فدرالیسم اگر به معنای حقوقی و سیاسی واژهی فدرالیسم نمیپردازند، دستکم معنای لغوی آن، یعنی متحد شدن، را در نظر داشته باشند. کشور نیجریه تا جنگ بیافرا کشوری فدرال با سه ایالت بود. امروز همین کشور به 36 ایالت تقسیم شده است زیرا هر یک از جنگبارگان سهم خود را از درآمد نفتی میخواهد. آیا «مدعیان» فدرالیسم در ایران هم چنین خیالی را در سر میپرورانند؟
فدرالیسم تنها هنگامی مؤثّر است که از ابزار دموکراتیک استفاده کند نه آن که مانند برخی کشورها به صورت ابزاری برای قدرتطلبی و یا تجزیه خواهی درآید. نمونهی نیجریه را گفتم، نمونهی دیگر «جزیرههای کومور» است که مقام یکم را در مورد شمار کودتا در کشورهای فدرال دارد.
منظور من از ابزار دموکراتیک رایزنی با مردم از راه همهپرسی و ایجاد نهادهای محلی انتخابی با رعایت حقوق اقلیتهاست. حتماً میدانید که رابطهای میان شمار ساکنان محلی و شمار واحدهای محلی وجود دارد. هر قدر شمار واحدهای محلی، به تناسب جمعیت، بیشتر باشد رابطهی مردمی بیشتر خواهد بود. در چنین حالتی دموکراسیِ مشارکتی و مؤثر ایجاد میشود. منظورم از واحدهای محلی همهی واحدهای اداری ـ دولتی و محلی و واحدهای محلیِ جامعهی مدنی است. در چنین جوامعی که شمار واحدهای محلی زیادتر است، نهادهای اداری واسطه میان مردم و دولت مرکزی میشوند و مسؤولیت بیشتری احساس میکنند. در بسیاری از کشورهای جهان سوم که پیشینهای درازی دربارهی تحزّب و تأسیس جوامع مدنی ندارند، حتا در زمانی که همگی خود را اپوزیسیون رژیمی خودکامه میخوانند، همرایی و توافق در مورد یک موضوع مشخص ناممکن است. در این گونه کشورها سخن گفتن از فدرالیسم همانند شوخی و یا توهمی شاعرانه است.
هند پس از پنجاه سال از برقراری فدرالیسم، از چند سال پیش به تقویت پنجیات ــ از ریشهی پنج فارسی به معنای انجمنهای پنج نفری ــ دست زد («مدعیان» تصور نکنند فارسها در آنجا هم قصد ستم مضاعف را داشته و یا دارند!). امروزه شمار برگزیدگان مردم در سراسر هند به سه میلیون نفر رسیده که نزدیک به یک میلیون نفر آنان از زنان هستند.
دربارهی رابطهی شمار واحدهای اداری محلی و شمار مردم ادارهشونده گفتنی است که هر قدر شمار متوسط افراد کمتر و شمار واحدهای اداری محلی بیشتر باشد دموکراسی قوام بیشتری خواهد داشت، اما این امر ارتباطی با فدرالیسم ندارد. در فرانسهی غیرفدرال 36559 واحد محلی اداری وجود دارد و شمار متوسط افرادی که بهوسیلهی این واحدها اداره میشوند 1614 نفر است. در ایالات متحدهی آمریکای فدرال شمار واحدهای محلی 50070 و شمار متوسط مردم ادارهشونده 3872 نفر است.
در اینجا بد نیست اشارهی کوتاهی هم به اوضاع اقتصادی کشورهای فدرال جهان سوم داشته باشیم: 12 کشور جهان، 80 درصد از تنگدست ترین مردم را در خود جای دادهاند. در میان این دوازده کشور، هند، نیجریه (با همهی ثروت نفتی)، برزیل، اتیوپی، پاکستان و مکزیک از نظام فدرالی پیروی میکنند.
ناکارآیی فدرالیسم تنها در کشورهای جهان سوم نبود و نیست؛ کشورهای پیشرفته هم گرفتاریهایی با نظام سیاسی فدرال داشته و دارند مانند:
ـ اتحاد شوروی، کشوری فدرال بود که امروزه به چهارده جمهوری مستقل تقسیم شده است؛ وضع اقلیتهای قومی در این کشور (چچنیها و اینگوشها) و اقلیتهای روسی ساکن در جمهوریها نشاندهندهی ناهنجاری فدرالیسم روسی است.
ـ در کانادای فدرال، مردم کِبِک فرانسویزبان و مردم استانهای غربی و سرخپوستان به دنبال استقلال خود هستند؛
ـ در استرالیا، کهنبومیان (Aborigènes) تقاضای حفظ حقوق و ویژگیهای خود را دارند. سازمان ملل متحد حقوق آنها را به رسمیت شناخته است و از دولت استرالیا خواسته تا حقوق کهنبومیان را رعایت کند؛
ـ در ایالات متحدهی آمریکا، با همهی قانونگذاریهای نوین، فدرالیسم هنوز نه مشکل فقرِ روزافزون سیاهپوستان را حل کرده، نه سرخپوستان سامان یافتهاند و نه راه حلی برای مهاجران پیدا شده است؛
ـ در آلمانِ فدرال دولت هنوز نتوانسته است حقوق فرهنگی اسلاوهای ساکن آلمان ( Zorbیا Zorben) را به گونهی کامل تأمین نماید.3
حال ببینیم چه عللی موجب بروز خواست فدرالیسم در ایران شده است. به نظر من، نه میتوان همهی سرآمدان محلی را متهم کرد و نه میتوان همهی افراد اقوام ایرانی را یاغی شناخت. نقشِ بیگانگان در مورد مداخله در امور ایران قابل تردید نیست؛ اما بیگانه در فکر منافع خود است همانگونه که ما هم هستیم. اما تا درونِ خانه از این هیاهوها نباشد بیگانه نمیتواند کاری بکند.
حقیقت این است که با برآمدن جمهوری اسلامی، بخشی از سردمداران در صدد تغییر ملاط ملیت ما، بوده و هستند و از این راه همهی عوامل ذهنی ملیت را نادیده میانگارند. بلوچی که دیگر نمیتواند به رستمِ زابلی و پسرش سهراب ببالد، نگاهش را به سوی وهابیون، سلفیها و کوچکابدالش مشرّف میاندازد؛ کُردی که برای برگزاری نوروز در خاک ترکیه قربانیها داده هنگامی که نفرت [بخشی از] حاکمان را از کاوه و یا مبارزهی آنان را با جشن نوروز میبیند، پناهِ دیگری میجوید. [...].
رشد کممایگی در میان [... بخشی از مدیران دولتی] سبب بالا رفتن ادعاهای سرآمدان محلی، بهویژه در خارج از کشور، شده و میشود. با پایین رفتن سطح سواد و آگاهی سیاسی [این گروه از] زمامداران، سرآمدانِ محلی بیرون از کشور به این خیال باطل میافتند که گویا آنها به تعالی و پیشرفت نایل شدهاند.
نکتهای مهم که نه حاکمان و نه خودخوانده نخبگان به آن توجه ندارند این است که ما نه تنها از یکدیگر جدا نیستیم که بخواهیم فدره یا متحد شویم، بل از جمله کمیابترین کشورهایی هستیم که در آن ملیت و ایرانیت تنها بر اساس زبان استوار نیست. رشتههای گوناگونی ما را به هم متصل میکند که در میان ملل دیگر، اگر نگویم نایاب، کمیاب است؛ از اشتراک سنتها و آداب تا اشتراک در اسطورهها و افسانهها.
دیگر آن که اقوام ساکن کشور ما بومیِ محل (Indigène) و آب و خاکِ خود هستند، نه از زمرهی تازهواردان (Allogène)، که باز هم مهلتی دیگر میخواهد تا به گفتوگو دربارهی آن بپردازیم. هممیهنان کرد و بلوچ ما، افزون بر زندگی در خاکِ نیاکان خود، از سحرگه تاریخ ایرانی بودهاند. جنگ چالدران، جنگ جهانی یکم و یا خط مرزی دوراند آنان را به ایران نیاورده است، آنان در خاکِ نیاکان خود زندگی کرده و میکنند. نامگذاری خاک اقوام به نام هر یک از آنان، از کردستان و گیلان بگیرید تا بلوچستان، نشاندهندهی واقعیات، رواداری و پذیرفتن یکدیگر در یک مجموعه است. نهرو گفته بود، ایران فرانسهی آسیا است و این به نظر من درست است. ایران به دلایل یادشده کشوری استثنایی در منطقه است اما در میان کشورهایی قرار دارد که [برخی از آنان] نه فرهنگ پربار ایران، نه تاریخ کهن او و نه استثنا بودن همزیستی اقوام ایرانی را برنمیتابند.
برای همین استثنا بودن است که ما باید راه حل ویژهی خود را داشته باشیم. تقلید کردن از راه حلهای دیگران هنگامی مفید است که اسباب آن نیز فراهم شود. شمار کودتاها، حکومت نظامیان و بازنگری قانون اساسی در کشورهای فدرالِ جهان سوم پندآموز است. قانون اساسی پیشین ما هم تقلیدی هشیارانه، با توجه به مقتضیات ایران، از قانون اساسی بلژیک بود که 72 سال اعتبار داشت و راه حلِ همزیستی اقوام ایرانی در این قانون با توجه به تاریخ ایران برگزیده شده بود.
آن گروه ازخودخوانده نخبگان قومى که ایدئولوژى محلىگرایى را مقدّم بر بشر تلقى میکنند ــ یعنی «انتخاب رفتارى اعتقادى به جاى رفتارى مسؤولانه» ــ از خطرهایى چنین تقدّمى، به ویژه در جامعهی ما، غافلاند. زیرا نه تنها بهانه به دست حاکمان میدهند تا خشونت بیشترى را به کار گیرند و از هرگونه روادارى بپرهیزند، بلکه افراد گروه قومى را نیز تنها در چهارچوب طبقاتى و یا بهتر بگوییم در محدودهی اجتماع قومى، محلى و یا زبانى جاى داده و قفل دیگرى بر «زندان سکندر» میافزایند. این ایدئولوژى تمایزطلبانه، فردگرایى را در ذهن و روح حاکم کرده و راه را به روى دشمنىهای فرضى و پیشداورىهای غرضى میگشاید.
در ایران، بحث دربارهی فدرالیسم و خودمدیری بیشتر از آنچه مورد درخواست اعضاى گروه قومى باشد، محدود به نخبگانى شده است که خود را برگزیدهی گروههای قومى میدانند. آنان ایران را به قولِ آیزیا برلین «روی میز تشریح» گذاشتهاند و میخواهند آن را برای به اصطلاح «آرمان بزرگ» قربانی کنند. فریدون مشیری گفته بود: «صحبت از پژمردن یک برگ نیست ــ آه جنگل را پریشان میکنند».
اجازه میخواهم گفتار خود را با این جمله از پاسکال، فیلسوف فرانسوی، به پایان برم که گفته بود: «چندگونگیِ که به یگانگی نینجامد آشفتگی است و یگانگی که حاصل چندگونگی نباشد ستمگری است». بیاییم یگانگی تاریخی خود را حفظ کنیم. روشناندیشی را با آزادی، فضیلت و احترام به حقوق فردی پیوند دهیم.
باور داشتن به همهی هدفهای خوب، امکان عملی آنها را با خود به همراه ندارد. بیاییم برای تمرین دموکراسی در آغاز به «راه حل ایرانی»ِ خود امکان عمل دهیم و سپس به دیگر بهترینها بپردازیم. فدرالیسمى که امروزه از سوى برخى خودخوانده نخبگانِ قومى عنوان میشود توهّمى شاعرانه، بدون توجه به تاریخ و سنتهای ما و بیمطالعه در الزامهای فدرالیسم، است.
پینوشتها:
* این نوشته فشردهی سخنرانی نویسنده در یک نشست پالتاکیِ انجمن سخن به سال 2007 است. برای آگاهی بیشتر دربارهی فدرالیسم و نظرهای دکتر محمدرضا خوبرویپاک بنگرید به کتابهای ایشان که در بخش کتاب شناخت فروزش به آنها اشاره شده است.
1. بنگرید به: «نگرشی بر سرکوب اقلیتها...»، پایگاه اینترنتی گویا، هفتم ژوئن 2003. مقاله برای "هموطنان و همقبیلهایهای گرامی" نوشته شده است. میتوان چنین تصور کرد که هموطنانی هستند که همقبیلهای نیستند و هم قبیلهایهای وجود دارند که هموطن نیستند!
2. Martin Plichta, «A crostwitz, les Serbes de Lusace défendent leur école sorabe», Le Monde, 1er. août 2002.