سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت فروزش فروزش 5 نام‌ها و پیام‌ها

فروزش 5

نام‌ها و پیام‌ها

برگرفته از فصلنامۀ فروزش، شماره پنجم، زمستان 1391، رویه 14 تا 17

استاد محمدعلی اسلامی ندوشن

 

پشه کی داند که این باغ از كِی است؟                         چون بهاران زاد و مرگش در دی است

«مولوی»


در شماره‌ی ششم اسفند روزنامه‌ی اطلاعات (6/12/75)، نامه‌ی شکایت‌آمیزی از «هیأت ‌اجرایی انجمن ایرانیان امپریال کالج» انگلستان درج شده بود دایر بر این‌که در چاپ اخیر دایرة‌المعارف کمبریج نام خیلج ع ر ب ی به جای خلیج فارس گذارده شده است. همین موضوع در شماره‌ی 21 اسفند همان روزنامه طی مقاله‌ای تکرار شد.

آنچه در دایره‌‌المعارف کمبریج آمده، به هر منظور که باشد، تازگی ندارد و همین یک مورد هم نیست. دست‌کم پنجاه سال است که ما ناظر آشوبِ نام‌ها بوده‌ایم. نام‌ها حامل پیام‌ها هستند. اگر قضیه‌ به همین ختم می‌شد، و همین یک قلم بود و حکایت از بعضی مسایل عمقی و ریشه‌ای نداشت، می‌شد از سر آن گذشت؛ ولی چنین نیست. آنچه بیش از هر چیز موضوع را عبرت‌انگیز و تأسف‌بار می‌کند، آن است که مقصّر یا قصورگر اوّل خود ما هستیم، و طی دست‌کم این پنجاه ساله دفاع از ماهيّت‌ها را جدّی نگرفته‌ایم. موضوع در درجه‌ی اول نیازمند برخورد علمی بوده است، و ما علم و منطق را در پایگاه خود قرار نداده‌ایم.

داستان «خلیج‌ ع ر ب ی» اگر اشتباه نکنم از مصرِ زمانِ ناصر سر برآورد. پس از سقوط دولت مصدق ــ که به او احترام می‌گذاشت ــ نوعی عناد میان مصر و حکومت ایران آغاز گشت و ناسیونالیسم عربی هم به آتشِ آن دامن زد و عنوان «خلیج ع ر ب ی» یکی از پی‌آمدهای آن گردید. علاوه بر مصر و سوریه، دیگر کشورهای عربی نیز کم‌وبیش به آن پیوستند. حتّا آن گروه که با حکومت شاهی ایران رابطه‌ی گرم داشتند، و کمک‌های بی‌دریغ و مُسرفانه از آن دریافت می‌کردند ــ مانند اردن ــ موجبی برای رعایت شرم حضور ندیدند. بر بزرگ‌راه کمربندی کویت، مهم‌ترین خیابان آن، در چند جا به خط درشت نوشته شده بود «خلیج ع ر ب ی». سفیر ایران هم در آن‌جا نشسته بود و هر روز آن را می‌دید؛ اما همه‌چیز در اغماض و تمجمج به سر می‌رفت!

کشورهای عربی، چه آن‌ها که به ظاهر دوست بودند، و چه دشمنان، هیچ‌گاه از این ادعا دست برنداشتند. عراق، سلسله‌جنبان آن شد و شیخ‌نشین‌های ساحل جنوب، ذی‌نفع اصلی به‌شمار می‌رفتند، زیرا در آن‌جا همه‌چیز بر گرد کاکل نفت می‌چرخید. به هر حال بر این نام‌گذاری مجعول پافشاری می‌شد، و بعضی اعتراض‌های نمایش‌مآبانه‌ی نظام پیشین هم به جایی نمی‌رسید.

موضوع دو جنبه داشت: فرهنگی و سیاسی. از لحاظ فرهنگی از جانب حکومت ایران هیچ اقدام جدی صورت نگرفت. از لحاظ سیاسی به همان اکتفا شد که مثلاً نامه‌ای که تمبر «خلیج‌ال ع ر ب ی» بر خود داشت، به مبدأ بازگردانده شود. علت اصلی آن بود که همه‌ی کشورها از عدم اتّکای حکومت ایران بر مردم سوء‌استفاده می‌کردند، وگرنه اگر جز این بود و یک نظام استوار و سرزنش‌ناپذیر بر کشور فرمان‌روا می‌بود‏ ایران بیدی نمی‌بود که به این بادها بلرزد:

اسم خواندی، رو مسمّا را بجو                         مه به بالا دان، نه اندر آب جو

«مولوی»

گمان نمی‌کنم که حتا یک فرد آشنا به تاریخ در دنیای عرب‏، در درون خود باور داشته باشد که گذاردن نام «عربی» به جای فارس، مبنای منطقی و تاریخی دارد.

زمانی که ایران، ایران شد ــ از زمان مادها ــ او تنها کشوری بود که بر این آب استیلا داشت. بابل و آشور فرو افتادند و عراق [میان‌رودان] جزو خاک هخامنشی شده بود. عربستان شبه‌جزیره‌ی گمنامی بیش نبود، و شیخ‌نشین‌های کنونی، کویت و امارات، می‌بایست دو هزار و شش‌صد سال انتظار بکشند تا شخصیت سیاسی رسمی بیابند‏، آن هم به عنوان پاسگاه نفتی.1

اما خارج از سیاست عامل دیگری هست‏، بسی قوی‌تر و پایدارتر، و آن علم است، یعنی حقایق تاریخی که نمی‌توان بر سر آن سرپوش نهاد و هر دولتی وظیفه‌دار است که آن را به کار گیرد و مجامع و نهادهای علمی جهان را به تأیید حقّانیت خود فراخواند. حتا اگر در میان آن‌ها دستگاه‌هایی باشند که خالی از غرض هم نباشند، نخواهند توانست در برابر برهان آشکار مقاومت ورزند. اگر علم و منطق سبک گرفته شود، و توانایی اتکا به آن بی‌کار بماند طبیعتاً‌ هر نعره‌ای که بلندتر بود، آسان‌تر به گوش خواهد رسید.

خارج از سرزمین‌های عربی، چرا کشورهای دیگر (مقام‌های رسمی، رسانه‌ها و کانون‌های اقتصادی غرب) با یقین به آن‌که درست نیست، از کاربرد این اصطلاح ابا نمی‌ورزند؟

دلیل، روشن است: برای آن‌که وزنه‌ی نفت به جانب جنوبِ خلیج‌ سنگینی دارد و همه‌چیز از این دیدگاه دیده می‌شود. آن سوی خلیجی‌ها، طرف‌های مطیع‌تر و قابل اعتمادتری هستند. شیشه‌ی عمر آن‌ها زیر بغل غرب است و به نحو متقابل، حیات تمدن غرب در گرو سوخت.

چنان که گفتیم، موضوع به «خلیج‌ ع ر ب ی» ختم نمی‌شود. موردهای اختلاف دیگری هم هستند، هر چند با بُرد اقتصادی کمتر که دهن‌کجی آشکار به واقعيّات تاریخی از آن‌ها غایب نیست. از جمله ملّیت بعضی از مشاهیر.

 

جدایی خاک‌ها، بر حسب تغییرات سیاسی، جدایی ریشه و تمدن را با خود نمی‌آورد. در ایران پس از اسلام، زبان فارسی و تمدن ایرانی قلمرو وسیعی داشته. همه‌ی کسانی که در بطن این تمدن زیسته و اندیشیده‌اند، وابسته به ایران حساب می‌شوند. گسستگی سیاسی، آن‌ها را در دامن کشور تازه‌بنیاد نمی‌افکند. ملیت‌های تازه‌ایجاد شده، نمی‌توانند «عطف به ماسبق» شوند

پیکرة نظامی سخن‌سرای بزرگ ایران در باکو
پیکرة نظامی سخن‌سرای بزرگ ایران در باکو
                              (عکس از دکتر ورجاوند)


نمی‌شود گفت که نزاع بر سر اسم در گذشته به‌کلی ناشناخته بوده، ولی در دوران معاصر حِدّت بیش‌تری به خود گرفته است. معروف است که هفت شهر یونان بر سر تعلق «هومر» به خود، با هم بگومگو داشتند. این‌که چه کسی‏، به چه کشوری تعلق دارد، در دوران جدید گذشته از انگیزه‌ی فرهنگی، جنبه‌ی سیاسی نیز به خود گرفته است. برخی از کشورها برای افزایش بار فرهنگی و اعتبار تاریخی خود، وابستگی بزرگانی را به خود عنوان کرده‌اند به کمک استدلال‌هایی که بیشتر به ادعا شبیه بوده‏، و حتا گاهی مضحک. شاخص‌هایی که مورد دستاویز قرار گرفته، عمدتاً‌ از این قرارند: محل تولد؛ محل اقامت و درگذشت (آرامگاه)؛ و زبانی که آثاری با آن پدید آمده‌اند. بر هر یک جدا جدا نگاهی بیندازیم:

نخست، زادگاه. اختلاف نظر از این‌جا سرچشمه گرفته که سرزمین‌هایی در طی تاریخ جا‌به‌جا شده‌اند و بر اثر این جابه‌جاشده‌گی، زادگاه از ملیت اصلی جدا افتاده. برای مثال، زادگاه ابن‌سینا و مولوی، بخارا و بلخ، زمانی جزو ایران بودند و دیگر نیستند.

دوم، اقامت‌گاه. آن ناظر به موردی است که شخص در جایی به دنیا آمده، ولی بعد آن‌جا را ترک گفته و در محل دیگر اقامت گزیده و در آن‌جا مرده است (تفاوت میان زادگاه و اقامت‌گاه).

سوم، زبان. و آن این است، که شخص در کشوری به دنیا آمده، ولی آثارش را به زبانی غیر از زبان رایج آن کشور پدید آورده (اختلاف زادگاه و زبان).

وقتی در مجموع‏ به موردهای مختلف نگاه می‌کنیم، موضوع را پیچیده‌تر از آن می‌بینیم که بشود بر یکی از این شاخص‌ها تکیه کرد. بنا بر این، مبنایی که از همه محکم‌تر می‌نماید، تمدّن است. باید دید که شخص مورد نظر به چه تمدنی وابسته بوده، چه مبانی‌ای او را به این پایگاه رسانده که اکنون مورد درخواست چندگانه باشد. باید دید زمانی که این فرد زندگی می‌کرده، سرزمین او به حوزه‌ی فرهنگی چه کشوری تعلق داشته.
مثالی بیاوریم: ایران بزرگ گذشته، پوشش تمدنی‌اش شامل سرزمینی می‌شده که اکنون [... میان چندین کشور تقیسم شده است]. در زمانی که افراد نام‌آوری در درون این سرزمین‌ها پدید آمده‌اند، این کشورها نامی را که اکنون بر خود دارند نمی‌داشتند، بنا بر این وابستگی آنان به تمدن «مادر» غیرقابل انکار است، زیرا اگر آن نمی‌بود، اینان با این خصوصیت نامیده نمی‌شدند.

رودکی در رودک تاجیکستان به دنیا‌ آمده، در بخارا زندگی کرده که اکنون جزو خاک ازبکستان است، به فارسی شعر گفته و طی این هزار و صد سال کسی در ایرانی بودنش تردید نکرده. ایرانی بودن به زبان فارسی و وابستگی تمدنی بازشناخته می‌شده.

مولوی در بلخ به دنیا آمده، و سنایی در غزنه، که هر دو شهر در زمان آنان، و طی سده‌های متمادی، جزو قلمرو فرهنگی و سیاسی ایران شناخته می‌شده‌اند. هرچند بخواهیم دور برویم، پیشینه‌ی تاریخی کشوری به نام افغانستان به دویست‌ سال نمی‌رسد. طی این دویست سال هر گوینده یا دانش‌مندی در این کشور پدید آمده باشد، [از نظر سیاسی] وابسته به افغانستان است. کسی نمی‌گوید که خلیل‌الله خلیلی و طرزی، شاعری و نویسنده‌ای ایرانی‌اند، ولی پیش از این تاریخ هر کسی در این خاک به دنیا آمده و زندگی کرده، به قلمرو تمدنی ایران وابسته است [...]. همین‌گونه‌اند صدرالدین عینی و ترسون‌زاده که هر دو به فارسی نوشته‌اند، ولی کسی آنان را [از نظر سیاسی] ایرانی به حساب نمی‌آورد، زیرا در سرزمینی زیسته‌اند که نام دیگری به خود گرفته بوده، و استقلال‌گونه‌ای داشته.

دور نرویم، هرودوت در شهری به دنیا آمده (هالیکارناسوس) که در آن زمان جزو قلمرو هخامنشی بوده و اکنون در خاک ترکیه واقع است، ولی نه کسی او را ایرانی حساب می‌کند، نه ترک. او به عنوان یک تاریخ‌نویس یونانی شناخته شده است؛ زیرا به تمدن یونان وابستگی داشته. برزویه‌ی طبیب در تیسفون زندگی می‌کرده که اکنون در خاک عراق است، ولی به فکر احدی نیامده که برزویه را عراقی بینگارد، زیرا در آن زمان عراق وجود نداشته است.

اما اقامت‌گاه نیز الحاق ملیت نمی‌کند، ولو شخص مدتی طولانی در آن زیسته باشد؛ در صورتی این الحاق توجیه‌پذیر می‌شود که شخص در تمدن محل اقامت مستحیل شده باشد. به این حساب است که مولوی، با آن‌که قسمت عمده‌ی عمر خود را در قونیه آسیای صغیر گذرانده و قونیه در ترکیه‌ی کنونی قرار دارد، او را نمی‌توان ترک خواند، زیرا او در کانون فرهنگ ایران و زبان فارسی زندگی می‌کرده و ذره‌ای پیوند خود را با آن از دست نداده. آن‌جا که مولوی زندگی می‌کرد، ایران کوچکی بود و حتا سلجوقیانِ حاکم و دربارشان نیز ایرانی‌مآب بودند.

بیاییم به زمان نزدیک‌تر. پس از انقلاب روسیه گروه زیادی از روس‌ها به آمریکا و اروپا مهاجرت کردند؛ باید آن‌ها را وابسته به چه کشوری دانست؟ روس، آمریکا یا اروپا؟ موضوع قابل تفکیک است: اگر کسانی از آنان جوهر تمدّنی روس را در خود نگاه داشته باشند، روس حساب می‌شوند، وگرنه به ملیت تازه درمی‌آیند. ایگور استراوینسکی را بگیریم، موسیقی‌دان روس که ملیت آمریکایی پذیرفت، از نظر سیاسی آمریکایی است، ولی از نظر فرهنگی، دنباله‌ی روحیه و نبوغ روس‌ را در خود دارد. فرد دیگر «هنری ترویا»2 است، ادیب و نویسنده‌، عضو فرهنگستان فرانسه که هنگامی که کودک بود، خانواده‌اش از روسیه به فرانسه مهاجرت کردند و او همه‌ی آثارش را به زبان فرانسه نوشته، و بیش‌تر فرانسوی می‌شود تا روس.

 

تعرّض بیگانه، احیاناً‌ بدخواه، تعجّبی ندارد آن‌جا که پراکندگی رایج باشد و برخی از استعدادهای کارآمد جامعه به متروک‌خانه‌ی کشور رانده شده باشند و مکروه شناخته شوند. همواره چنین بوده و هست که یک جامعه با «مجموعيّت» نیروهای خود بر سر پا می‌ایستد. اگر نیمی فلج شد، نیم دیگر را هم فلج می‌کند

آرامگاه مولوی در قونیه - عکس از فرینوش اکبرزاده

 

شاعرانی که از ایران به هند مهاجرت کرده و مدتی در آن کشور زیسته‌اند (مثلاً صائب)، ایرانی حساب می‌شوند، زیرا اصلیت ایرانی و وابستگی فرهنگی خود را از دست نداده‌اند. در مقابل، امیرخسرو و غالب و اقبال را گوینده‌ی ایرانی [از نظر سیاسی] نمی‌شماریم، هرچند به فارسی شعر گفته‌اند، زیرا در قالب ملیت خود باقی ماندند.

اکنون بیاییم بر سر زبان. در دوره‌هایی از تاریخ بوده است که بعضی از کشورها دو زبانی شده‌اند؛ یک زبان رایج و یک زبان علمی. این‌گونه بود اروپا در قرون وسطا و این‌گونه بوده است ایران، به‌خصوص در چهار سده‌ی اول پس از اسلام. علت روشن است: زبان علمی که کتاب به آن نوشته شود، می‌تواند زبانی غیر از زبان ملی باشد. چنین وضعی داشته است لاتین در اروپا و عربی در ایران.

فرانسیس بیکن (1626ـ1561 میلادی) اندیش‌مندی انگلیسی است و آراسموس (1536ـ 1469) اندیش‌مندی هلندی، گرچه هر دو کتاب‌های خود را به لاتین نوشته باشند. هم‌اکنون نیز بسیاری از دانش‌مندان کشورهای مختلف، از ژاپن تا سوئد، کتاب به زبان انگلیسی منتشر می‌کنند، بی‌آن‌که کسی آنان را از ملیت اصلی خود خارج شناخته باشد. کافکا به آلمانی می‌نوشت، ولی همیشه نویسنده‌ا‌ی چک باقی مانده است.

به همین قیاس، آن گروه از دانش‌مندان یا نویسندگان ایرانی که به زبان عربی نوشته‌اند کم‌ترین ربطی به عرب بودن ندارند. عرب بودن شرایطی داشته: وابستگی به خاک و نژاد و تمدن و زبان. ایرانی بودن هم مشخصاتی دارد. طبری و بیرونی و ابن‌سینا و غزالی و حسین منصور حلاج ــ که به زبان عربی شعر می‌گفت ــ به همان اندازه عرب شناخته می‌شوند، که تاگور را انگلیسی بشناسیم، زیرا به انگلیسی هم شعر گفته است. آنچه مهم است، شخصیت فرهنگی است که از تمدنی خاص تغذیه کرده است. اگر شک میان دو تمدن پیش آید، تمدن فائق شاخص قرار داده می‌شود. کسی که از کشوری به کشور دیگر رفته، برحسب آن‌که کدام یک از دو تمدن نیروی بیش‌تری داشته باشد، به یکی از دو سو گرایش می‌یابد.

زادگاه و اقامت‌گاه هر دو جنبه‌ی فرعی دارند، حتا نژاد به حساب نمی‌آید، در ایران نژادها با هم آمیخته شده‌اند ولی همه، ایرانی حساب می‌شوند. زبان نیز وسیله‌ی بیان است. مهم آن است که این زبان چه فرهنگ و چه جوهره‌ی قومی را در خود بازتاب داده باشد. جدایی خاک‌ها، بر حسب تغییرات سیاسی، جدایی ریشه و تمدن را با خود نمی‌آورد. در ایران پس از اسلام، زبان فارسی و تمدن ایرانی قلمرو وسیعی داشته. همه‌ی کسانی که در بطن این تمدن زیسته و اندیشیده‌اند، وابسته به ایران حساب می‌شوند. گسستگی سیاسی، آن‌ها را در دامن کشور تازه‌بنیاد نمی‌افکند. ملیت‌های تازه‌ایجاد شده، نمی‌توانند «عطف به ماسبق» شوند. اگر فرض کنیم که مثلاً نوادگان رودکی هم‌اکنون در «فرارود» باشند، به ملیت تاجیکی آن‌ها خدشه وارد نمی‌آید، به اتکای آن‌که نیای آن‌ها ایرانی بوده است. البته این به آن معنا نیست که منکر «میراث مشترک» و «سرمایه‌ی مشترک فرهنگی» بشویم، ولی این میراث مشترک یک مادر و اصل دارد که باید شناخته بماند. شاخه‌هایی که از یک درخت جدا شده باشند، میوه‌شان را به نام آن درخت می‌خوانیم، نه به نام شاخه‌هایش.

بیش از هر چیز «حقیقت» به حساب می‌آید که شرف انسانی وابسته به آن است، وگرنه برجسته‌گان نوع بشر، از هر قوم و ملیت که باشند، متعلق به خانواده‌ی بشریت‌اند؛ منتها ملتی که این فرد یا افراد از میان او بیرون آمده‌اند، نسبت به آن‌ها احساس یگانه‌گی و نزدیکی بیش‌تر می‌کند.

مطلب دیگر، آمیختن دست‌آوردهای تمدن ایران با کشورهای دیگر است. اشتراک مذهب دلیل بر اشتراک تمدن نیست. در موزه‌ها، نمایشگاه‌ها، دایرت‌‌المعارف‌ها و کتاب‌ها غالباً دیده شده است که افراد یا آثاری را زیر عنوان کلی «تمدن عرب» یا «تمدن اسلامی» جا می‌دهند.

می‌دانیم که ملت‌های مسلمان که هم‌اکنون بر پنجاه بالغ می‌شوند، هر یک وضع خاص خود را دارند و در درجه‌ی تمدنی متفاوتی قرار می‌گیرند. حتا کشورهای عضو یک خانواده ــ مثلاَ اتحادیه‌ی عرب ــ حکم مساوی درباره‌ی آن‌ها جاری نمی‌‌شود. بگیریم تفاوت میان مصر و کویت یا عربستان و تونس که انکارناپذیر است. ایران در این میان به هیچ کشور دیگری شبیه نیست و مخلوط کردن او با دیگران، خلافِ ضابطه و خلاف واقعیت است. در کتاب‌هایی دیده‌ایم که ابن‌سینا و غزالی را دانش‌مند عرب حساب کرده‌اند، ولی جاهای دیگر چنین اختلاطی صورت نگرفته است. مثلاً هنر آمریکایی و هنر روسی را زیر عنوان «هنر مسیحیت» طبقه‌بندی نکرده‌اند در حالی‌که هر دو ملت، مسیحی هستند. ایران برای مثال، با اندونزی و عربستان سعودی خیلی تفاوت دارد. چگونه بشود دست‌آوردهای فرهنگی این سه کشور را زیر یک عنوان جای داد؟
در روشن کردن این مسایل، چنان‌که گفتیم طی پنجاه سال اخیر خیلی غفلت شده است. در دوره‌ی شاهی، هیأت‌ها از کشورهای دیگر می‌آمدند، مهمان ایران می‌شدند و در گردهم‌آیی‌ها ادعا می‌کردند که مثلاً مولوی، ترک یا افغانی است؛ ابن‌سینا ازبک است، یا حتا روس؛ کسی هم دم برنمی‌آورد!

در کابل زمانِ ظاهرشاه در سفارت ایران بخش‌نامه‌ای رسمی از طرف وزارت امور خارجه‌ی افغانستان به‌دست من داده شد که درخواست می‌کرد ایرانیانی که به افغانستان سفر می‌کنند، خودداری ورزند از این‌که بگویند فردوسی و خیام ایرانی هستند، زیرا افغان‌ها نسبت به این موضوع حساسیت دارند! سفارت ایران هم نسخه‌ای از آن را به دست مسافران ایرانی می‌داد. در تالار دانش‌گاه مسکو تصویر ابن‌سینا به عنوان دانش‌مند روسی بر دیوار زده شده بود!

همه‌ی این‌ها ناپایدار و مضحک می‌نمایند. ولی بوده است و هنوز هم می‌تواند باشد. آیا نمی‌شود گفت که این‌ها بازمی‌گردد به خود ما؟ معروف است که «حرمت امام‌زاده با متولّی است» و «سعدی از دست خویشتن فریاد...». مَثَل‌ها زبانی بسیار گویا دارند. یک کلمه بگوییم و ختم کنیم:

دفاع از نوامیس یک کشور، یا از آن بالاتر، از حقیقت، تنها مرزهای جغرافیایی را در بر نمی‌گیرد. عالم فکر و معنا نیز برای خود جایی دارد. دایره‌المعارف کمبریج را چه تقصیر است، وقتی ما خود کلمات را در معانی خود به‌کار نمی‌بریم؟ و ارزش آمار و واقعیات در تزلزل است؛ خطاب، پذیرای جواب نیست و تنها، گفتن حاکم است نه شنیدن. تعرّض بیگانه، احیاناً‌ بدخواه، تعجّبی ندارد آن‌جا که پراکندگی رایج باشد و برخی از استعدادهای کارآمد جامعه به متروک‌خانه‌ی کشور رانده شده باشند و مکروه شناخته شوند. همواره چنین بوده و هست که یک جامعه با «مجموعيّت» نیروهای خود بر سر پا می‌ایستد. اگر نیمی فلج شد، نیم دیگر را هم فلج می‌کند:

چو عضوی به درد آورد روزگار                        دگر عضوها را نماند قرار

اگر برخلاف کلّ ضوابط آفرینش، که انسان را «عالم اسماء» خوانده است، شهروندان یک کشور به درجه‌ی یک و دو و سه تقسیم شدند، و تنها یک مسیر گشاده ماند و باقی بسته، چه انتظار می‌توان داشت که مرزهای فکری و فرهنگی از تجاوز مصون بمانند؟


روزنامه‌ی اطلاعات ـ 24 آذر 1383


پی‌نوشت:

1. کویت در سال 1961 میلادی و امارات متحده‌ی عربی ــ مرکب از هفت امیرنشین ــ در سال 1971 به عنوان یک واحد سیاسی مستقل موجودیت پیدا کردند.
2. Henry Troyat

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه